|

شهریار شهر

شارمین میمندی‌نژاد. مؤسس جمعیت امام‌علی(ع)

سپیده سحر نزده، بر درختِ دار، میوه انتقام رویید و رقصید بر طناب، جوانی که امید مادری بود برای طلب بخشش. آن جوان دست‌و‌پا‌بسته، پیش از مرگ، تنها با دو چشمش که آزاد می‌گشت، نگاهی به پدر مقتول کرد و گفت: «اگر من کُشته‌ام، پس تو هم بُکُش! »؛ و این معادله خونبار، در همان سحر، تاریک و مجهول ماند. علیرضا تاجیکی قصاص شد. این پرونده هم مانند یک سرخوردگی‌ تلخ، در دفتر جمعیت امام‌علی(ع) به یادگار ماند. این رخداد من را به زمستان 1392 می‌برد. مادری به سراغم آمد و گفت: «می‌دانم اولیای دم فرزندم قصد بخشش ندارند و من از آن اتاق مرگ، فرزندم را به تولدی دوباره دریافت نخواهم کرد. می‌دانم دوندگی دیگر فایده ندارد، تنها از شما می‌خواهم...» با گفتن این جمله، دستان مادر به دستانم نزدیک شد و چشمان ملتمسِ لغزان در اشکش را به عمق نگاهم دوخت؛ و دوخت قلبم و لبانم را به سکوتِ پذیرشِ خواسته‌اش. از من خواست به آخرین ملاقات فرزندش بروم و به او بگویم دیگر امیدی برای زنده‌ماندن نیست و آرامشش دهم. نامش شهریار بود. از نوجوانی، زیبا نقاشی می‌کرد و در شورِ جوانی و ناپختگی 18سالگی، در یک درگیری لفظی که عادت هر روزه خیابان‌های این شهر است، با غریبه‌ای گلاویز می‌شود و حاصلش، قتلی ناخواسته می‌شود. به ملاقات می‌روم. در دلهره راهی که از دروازه زندان به درونش می‌رود، سگ‌هایی را محصور در محوطه‌ای می‌بینم که اگر محبوسی فرار کند، آنها را در پی‌اش آزاد می‌کنند. پارس سگ‌ها بر ضربان قلبم می‌نشیند. چقدر سخت است این ملاقات آخر. به اتاق شیشه‌ای وارد می‌شوم. می‌نشینم. جوانی رعنا وارد می‌شود. همان لحظه که پیش رویم بر صندلی می‌نشیند، دست‌هایش را میان دست‌هایم می‌گیرم و می‌فشارم و تصویر مادرش را از عمق چشمانم به چشمانش می‌ریزم. خشم و یأسِ نگاهش ناگهان فرومی‌نشیند و مهربان می‌شود. شروع به صحبت می‌کنم. صحبتی که زیر نگاه نگهبان محافظ، سه ساعت به طول می‌انجامد. میان کلماتم، از دم‌وبازدم نفس‌هایش جان می‌گیرم. ضربان قلب زندگی یک جوان چه زیباست و ستودنی! انگار مادرش شده‌ام و بر تقدیر تلخ خود برای اینکم لعنت می‌فرستم که چرا پذیرفته‌ام جای یک مادر بنشینم و لالایی خواب مرگ بخوانم. «بودن یا نبودن؟ مسئله این است ‌ای فرزند. به شرط آنکه بیرون این زندان، رسم مردانگی برقرار باشد و بدی را با بدی جواب ندهیم. اگر بدی کردیم، مسئولیتش را نزد خود، خدایمان و مردمانمان بپذیریم؛ نه آنکه در پوستِ پستِ پلشتی، مخفی شویم و جلوه خوبان بگیریم. شهریار! تو یار این شهر شو با پذیرشت...! که تو یک گناه کردی، تقاصش را هم خواهی داد. با خونت، خون خواهی شست و تولدی می‌یابی در قیامتی که کسی را بر گردن کسی حقی نیست و این نیکوتر از آن است که بیرون این زندان با ‌هزار گناه و حقِ ناحق‌شده بر گردنت، به زیستن ادامه دهی». شهریار من را سخت در آغوش گرفت؛ آن‌گونه که آغوش بودنم تا آن زمان که نفس می‌کشم، پر از درد و حسرت آغوش نبودن او شده است. چند روز بعد، شهریار بر دار شد؛ درحالی‌که سگان محصور به‌شدت پارس می‌کردند. حتما بار دیگری محبوسی رسته است.

سپیده سحر نزده، بر درختِ دار، میوه انتقام رویید و رقصید بر طناب، جوانی که امید مادری بود برای طلب بخشش. آن جوان دست‌و‌پا‌بسته، پیش از مرگ، تنها با دو چشمش که آزاد می‌گشت، نگاهی به پدر مقتول کرد و گفت: «اگر من کُشته‌ام، پس تو هم بُکُش! »؛ و این معادله خونبار، در همان سحر، تاریک و مجهول ماند. علیرضا تاجیکی قصاص شد. این پرونده هم مانند یک سرخوردگی‌ تلخ، در دفتر جمعیت امام‌علی(ع) به یادگار ماند. این رخداد من را به زمستان 1392 می‌برد. مادری به سراغم آمد و گفت: «می‌دانم اولیای دم فرزندم قصد بخشش ندارند و من از آن اتاق مرگ، فرزندم را به تولدی دوباره دریافت نخواهم کرد. می‌دانم دوندگی دیگر فایده ندارد، تنها از شما می‌خواهم...» با گفتن این جمله، دستان مادر به دستانم نزدیک شد و چشمان ملتمسِ لغزان در اشکش را به عمق نگاهم دوخت؛ و دوخت قلبم و لبانم را به سکوتِ پذیرشِ خواسته‌اش. از من خواست به آخرین ملاقات فرزندش بروم و به او بگویم دیگر امیدی برای زنده‌ماندن نیست و آرامشش دهم. نامش شهریار بود. از نوجوانی، زیبا نقاشی می‌کرد و در شورِ جوانی و ناپختگی 18سالگی، در یک درگیری لفظی که عادت هر روزه خیابان‌های این شهر است، با غریبه‌ای گلاویز می‌شود و حاصلش، قتلی ناخواسته می‌شود. به ملاقات می‌روم. در دلهره راهی که از دروازه زندان به درونش می‌رود، سگ‌هایی را محصور در محوطه‌ای می‌بینم که اگر محبوسی فرار کند، آنها را در پی‌اش آزاد می‌کنند. پارس سگ‌ها بر ضربان قلبم می‌نشیند. چقدر سخت است این ملاقات آخر. به اتاق شیشه‌ای وارد می‌شوم. می‌نشینم. جوانی رعنا وارد می‌شود. همان لحظه که پیش رویم بر صندلی می‌نشیند، دست‌هایش را میان دست‌هایم می‌گیرم و می‌فشارم و تصویر مادرش را از عمق چشمانم به چشمانش می‌ریزم. خشم و یأسِ نگاهش ناگهان فرومی‌نشیند و مهربان می‌شود. شروع به صحبت می‌کنم. صحبتی که زیر نگاه نگهبان محافظ، سه ساعت به طول می‌انجامد. میان کلماتم، از دم‌وبازدم نفس‌هایش جان می‌گیرم. ضربان قلب زندگی یک جوان چه زیباست و ستودنی! انگار مادرش شده‌ام و بر تقدیر تلخ خود برای اینکم لعنت می‌فرستم که چرا پذیرفته‌ام جای یک مادر بنشینم و لالایی خواب مرگ بخوانم. «بودن یا نبودن؟ مسئله این است ‌ای فرزند. به شرط آنکه بیرون این زندان، رسم مردانگی برقرار باشد و بدی را با بدی جواب ندهیم. اگر بدی کردیم، مسئولیتش را نزد خود، خدایمان و مردمانمان بپذیریم؛ نه آنکه در پوستِ پستِ پلشتی، مخفی شویم و جلوه خوبان بگیریم. شهریار! تو یار این شهر شو با پذیرشت...! که تو یک گناه کردی، تقاصش را هم خواهی داد. با خونت، خون خواهی شست و تولدی می‌یابی در قیامتی که کسی را بر گردن کسی حقی نیست و این نیکوتر از آن است که بیرون این زندان با ‌هزار گناه و حقِ ناحق‌شده بر گردنت، به زیستن ادامه دهی». شهریار من را سخت در آغوش گرفت؛ آن‌گونه که آغوش بودنم تا آن زمان که نفس می‌کشم، پر از درد و حسرت آغوش نبودن او شده است. چند روز بعد، شهریار بر دار شد؛ درحالی‌که سگان محصور به‌شدت پارس می‌کردند. حتما بار دیگری محبوسی رسته است.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها