«اماس» با طعم شادی!
مریم پیمان
از پژواک صدای خندههایم لبخند میزنم. بعد از مدتها شادی را در سلولهایم متبلور میبینم. با کوچکترین طنز هوشمندانه، ذهن رهایم میخندد. اردیبهشت پاییز، بهار را میهمان جسمم کرده است. گویی همیشه عمر هیچ نشانهای از خانهکردن «اماس» در جسم و جانم نداشتهام. آبان، مهربانتر از همیشه، مهر زندگی را در رگهایم جاری کرده است. در کوچه میپیچم. زنی پای راستش را روی زمین میکشد. ترس در ذهن و جانم جوانه میزند. صحنه تلخ سالهای بیماری زنده میشود؛ «گرگ خفته»؛ پزشکان به تاری دید، ایجاد حالت غیرمتعارف دوگانهبینی یا دوبینی و دیدن سایه در کنار هر آنچه فرد میبیند، میگویند. این نشانهها تنها علائم هشداردهنده بیماریاند که در علم پزشکی به گرگ خفته شهرت یافتهاند. صدای قلبم را میشنوم. سینهام آرام نمیگیرد. نفس عمیق میکشم. تنگی نفس، سکسکه، سرفه، آهکشیدن، به اندازه کافی هوا نداشتن، احساس سنگینی روی قفسه سینه و اضطراب و دلشوره از نشانههای مشکلات تنفسی در بیماران «اماس» است. زهر میکند شادی و سلامتی کوتاه و دروغین آبان را این صدای بم و تند پیچیده در قفسه سینهام. به خودم نهیب میزنم. دو روز است که شادمانی فراموشی آورده است و قرصهای همیشگی در سبد دارویی من نبودهاند. ضعف عضلات، عوارض جانبی داروهای شلکننده عضلات، داروهای آرامبخش و ضددرد و ناتوانی در رفع مخاط گلو یا بینی، ذرات غذا، مایعات یا مخاط وارد ریهها دلیل مشکلات تنفسی است. نفسنفسزدن و فشار دهان راهی جز تمرینات تنفسی برای بهبود عملکرد تنفسی ندارد. صدایم میکند کسی در راه. به چشمهای خندان و خستهاش مینگرم. میخندد در عین بودن در بنبست آشتی. چقدر دستان چشمانش گرم است در نسیم خنک بهشت این روزهایم! هرچه میاندیشم هیچ خاطرهای زیباتر از این روزها در دفتر بلند خاطرات بیماری ندیدهام. همه نشانههای بیماری قهر کردهاند و رفتهاند و من خوشبختی را باور میکنم. باور میکنم که روزها و شبهای بیماری وهمی بیش نبوده است و انگار دوباره به دنیا آمدهام. اینبار، «سالم» زندگی خواهم کرد. ایمان دارم که با بیماری نخواهم مرد و «اماس» دیگر همراه من در مرزی از زمان نخواهد شد. بلند نفس میکشم. پرندهای از شاخه میپرد. قلبم در حصار استخوانهای سینهام مانند گنجشگی هراسان دنبال راه فرار است. عمیق نفس میکشم. چشمهایم را میبندم. میبینمش. پیشانیام را بر سینهاش میگذارم. آرام موهای کوتاهم را نوازش میکند. عطر پروردگار رؤیای سلامتی را در کام میکشم. به صدایش گوش میدهم. سرم را میبوسد. حمد میخواند. لبخند میزنم. شادی در چشمانم روان میشود. شانههایم میلرزد. حسرت میخورم به روزهای گذشته دور از او و آرزو میکنم برای ماندن جاودانهاش. خالی میشوم از هر چیز غیر از او و پر میشوم از آرامش حضورش. گوش میدهم به صدای قلب دردناکش. سرم را دور میکنم از سینه لرزانش. به چشمهای لبریز از محبت و نگرانیاش خیره میشوم. پیشانیام را میبوسد. رهایم میکند. به دامنش میآویزم. کاش! بار دیگر 14ساله میشدم، بدون هیچ تجربهای از درد و بیماری و من همان دخترک شاد جاهطلب. عمیق نفس میکشم. مادرم حمد میخواند.
از پژواک صدای خندههایم لبخند میزنم. بعد از مدتها شادی را در سلولهایم متبلور میبینم. با کوچکترین طنز هوشمندانه، ذهن رهایم میخندد. اردیبهشت پاییز، بهار را میهمان جسمم کرده است. گویی همیشه عمر هیچ نشانهای از خانهکردن «اماس» در جسم و جانم نداشتهام. آبان، مهربانتر از همیشه، مهر زندگی را در رگهایم جاری کرده است. در کوچه میپیچم. زنی پای راستش را روی زمین میکشد. ترس در ذهن و جانم جوانه میزند. صحنه تلخ سالهای بیماری زنده میشود؛ «گرگ خفته»؛ پزشکان به تاری دید، ایجاد حالت غیرمتعارف دوگانهبینی یا دوبینی و دیدن سایه در کنار هر آنچه فرد میبیند، میگویند. این نشانهها تنها علائم هشداردهنده بیماریاند که در علم پزشکی به گرگ خفته شهرت یافتهاند. صدای قلبم را میشنوم. سینهام آرام نمیگیرد. نفس عمیق میکشم. تنگی نفس، سکسکه، سرفه، آهکشیدن، به اندازه کافی هوا نداشتن، احساس سنگینی روی قفسه سینه و اضطراب و دلشوره از نشانههای مشکلات تنفسی در بیماران «اماس» است. زهر میکند شادی و سلامتی کوتاه و دروغین آبان را این صدای بم و تند پیچیده در قفسه سینهام. به خودم نهیب میزنم. دو روز است که شادمانی فراموشی آورده است و قرصهای همیشگی در سبد دارویی من نبودهاند. ضعف عضلات، عوارض جانبی داروهای شلکننده عضلات، داروهای آرامبخش و ضددرد و ناتوانی در رفع مخاط گلو یا بینی، ذرات غذا، مایعات یا مخاط وارد ریهها دلیل مشکلات تنفسی است. نفسنفسزدن و فشار دهان راهی جز تمرینات تنفسی برای بهبود عملکرد تنفسی ندارد. صدایم میکند کسی در راه. به چشمهای خندان و خستهاش مینگرم. میخندد در عین بودن در بنبست آشتی. چقدر دستان چشمانش گرم است در نسیم خنک بهشت این روزهایم! هرچه میاندیشم هیچ خاطرهای زیباتر از این روزها در دفتر بلند خاطرات بیماری ندیدهام. همه نشانههای بیماری قهر کردهاند و رفتهاند و من خوشبختی را باور میکنم. باور میکنم که روزها و شبهای بیماری وهمی بیش نبوده است و انگار دوباره به دنیا آمدهام. اینبار، «سالم» زندگی خواهم کرد. ایمان دارم که با بیماری نخواهم مرد و «اماس» دیگر همراه من در مرزی از زمان نخواهد شد. بلند نفس میکشم. پرندهای از شاخه میپرد. قلبم در حصار استخوانهای سینهام مانند گنجشگی هراسان دنبال راه فرار است. عمیق نفس میکشم. چشمهایم را میبندم. میبینمش. پیشانیام را بر سینهاش میگذارم. آرام موهای کوتاهم را نوازش میکند. عطر پروردگار رؤیای سلامتی را در کام میکشم. به صدایش گوش میدهم. سرم را میبوسد. حمد میخواند. لبخند میزنم. شادی در چشمانم روان میشود. شانههایم میلرزد. حسرت میخورم به روزهای گذشته دور از او و آرزو میکنم برای ماندن جاودانهاش. خالی میشوم از هر چیز غیر از او و پر میشوم از آرامش حضورش. گوش میدهم به صدای قلب دردناکش. سرم را دور میکنم از سینه لرزانش. به چشمهای لبریز از محبت و نگرانیاش خیره میشوم. پیشانیام را میبوسد. رهایم میکند. به دامنش میآویزم. کاش! بار دیگر 14ساله میشدم، بدون هیچ تجربهای از درد و بیماری و من همان دخترک شاد جاهطلب. عمیق نفس میکشم. مادرم حمد میخواند.