|

حفظ پیوند دوستی و مودت بین ایران و کُردها

محمدرضا کریمی

با توجه به تعلیق نتیجه همه‌پرسی در اقلیم کردستان عراق، نگارنده لازم می‌داند به یک حادثه تاریخی اشاره کند که پدر آقای مسعود بارزانی؛ یعنی ملامصطفی بارزانی، با آن مواجه بوده است و نشان‌دهنده پیوند دوستی کُردها با ایران است. کودتای 28 مرداد 1332 انجام شده، من و 10 نفر از همشهریان اصفهانی‌ام که هرکدام به حبس‌های متفاوت در دادگاه‌های نظامی محکوم شده‌ایم و پس از آنکه حدود یک‌سال آن را در زندان اصفهان گذرانده‌ایم، به جزیره خارک تبعید می‌شویم، در بین تبعیدشدگان تهرانی پنج نفر به اسامی علی‌اصغر احسانی، ابوالحسن تفرشیان، محمود شیوای، مرتضی زربخت و جواد ارتشیار وجود دارند که عضو سازمان افسران نظامی حزب توده ایران‌اند. به‌جرئت می‌گویم هیچ‌کدام از آنان موافق جدایی آذربایجان نبودند و فقط‌وفقط یک هدف داشتند و آن هم مبارزه با دیکتاتوری بود. آنها با شکست فرقه دموکرات آذربایجان و با ورود ارتش شاهنشاهی احساس خطر می‌کنند، ناگزیر برای نجات جان خود به سمت کردستان می‌روند و سرگردان می‌شوند. تا اینکه ملامصطفی بارزانی پناهشان می‌دهد و سپس به عراق می‌روند و درخواست پناهندگی می‌کنند. دولت عراق به رهبری نوری سعید، نخست‌وزیر وقت، آنها را زندانی می‌کند و پس از مدتی و طبق معاهده بین ایران و عراق، آنها را تحویل ایران می‌دهد. اردیبهشت سال 1330 فرا می‌رسد و با فرمان شاه و تصویب مجلس، دکتر محمد مصدق عهده‌دار پست نخست‌وزیری می‌شود. بعد از مدتی نه‌چندان طولانی با موافقت نخست‌وزیر قرار بر این می‌شود که با انجام تعلیق، تمامی آنان آزاد شوند و از بد حادثه کودتای 28 مرداد، تعلیق را دچار تعلیق می‌کند و افسران نام‌برده پس از مدتی حبس در زندان قصر به جزیره خارک تبعید می‌شوند. در جزیره خارک یک حادثه پیش می‌آید؛ پادگان یک‌یک افراد تبعیدی را احضار و سؤال‌هایی از آنان می‌کند. نوبت که به نگارنده می‌رسد، سؤال می‌شود تو عضو حزب توده بوده‌ای، جواب من منفی است. می‌گوید پس تنفرت را نسبت به این حزب اعلام کن، جواب من این است که من عضو آن حزب نبوده‌ام، ولی تنفر هم اعلام نمی‌کنم. آخرین جواب همان و کتک جانانه همان و حبس مجرد در بیغوله‌ای در همان نزدیکی و شکنجه و سوزاندن دو طرف صورتم با آتش سیگار که بر لب شکنجه‌گر قرار دارد و زدن دستبند قپانی که معلوم است چه حالتی پیش می‌آورد. سرانجام و پس از چند ساعت با وساطت علی‌اصغر احسانی یکی از افسران نام‌برده و رشوه‌‌دادن و دادن قلم پارکر خود به فردی که باید جلاد از آن نام ببرم و نامش گروهبان سلماس‌زاده بود، دستبند قپانی باز می‌شود و من نزد دوستان می‌روم و مورد استقبال قرار می‌گیرم. به‌دنبال این حادثه پیش‌آمده، یکی از دوستان تبعیدی به‌نام جواد منصور که دانشجو بود و نامزدی در تهران داشت، در نامه‌ای می‌نویسد، جلادان شاه رفقای ما را شکنجه می‌دهند و منظورش نگارنده است. آنها نویسنده نامه را احضار می‌کنند و در حین شلاق‌زدن به او متأسفانه شلاق به چشمش می‌خورد و برای همیشه از آن چشم نابینا می‌شود. بعدها که من آزاد می‌شوم و به تهران می‌روم، در آموزشگاهی که جواد منصور دایر کرده، مشغول تحصیل شبانه می‌شوم. مدت‌هاست از نام‌برده بی‌خبرم. ای‌کاش در قید حیات باشد و سلامت. سلام من بر آن جوانمرد نازنین که حاصل عمرش، دانش‌آموختن به دانش‌آموزان بود، اما سخن پایانی اینکه توصیه نگارنده به‌عنوان یک ایرانی وطن‌دوست و درنظرداشتن مصالح ملت ایران این است که اجازه ندهیم از غافل‌بودن ایران از این مسئله علیه میهن عزیزمان سوءاستفاده شود و اقلیم کردستان پایگاهی علیه ما باشد.

با توجه به تعلیق نتیجه همه‌پرسی در اقلیم کردستان عراق، نگارنده لازم می‌داند به یک حادثه تاریخی اشاره کند که پدر آقای مسعود بارزانی؛ یعنی ملامصطفی بارزانی، با آن مواجه بوده است و نشان‌دهنده پیوند دوستی کُردها با ایران است. کودتای 28 مرداد 1332 انجام شده، من و 10 نفر از همشهریان اصفهانی‌ام که هرکدام به حبس‌های متفاوت در دادگاه‌های نظامی محکوم شده‌ایم و پس از آنکه حدود یک‌سال آن را در زندان اصفهان گذرانده‌ایم، به جزیره خارک تبعید می‌شویم، در بین تبعیدشدگان تهرانی پنج نفر به اسامی علی‌اصغر احسانی، ابوالحسن تفرشیان، محمود شیوای، مرتضی زربخت و جواد ارتشیار وجود دارند که عضو سازمان افسران نظامی حزب توده ایران‌اند. به‌جرئت می‌گویم هیچ‌کدام از آنان موافق جدایی آذربایجان نبودند و فقط‌وفقط یک هدف داشتند و آن هم مبارزه با دیکتاتوری بود. آنها با شکست فرقه دموکرات آذربایجان و با ورود ارتش شاهنشاهی احساس خطر می‌کنند، ناگزیر برای نجات جان خود به سمت کردستان می‌روند و سرگردان می‌شوند. تا اینکه ملامصطفی بارزانی پناهشان می‌دهد و سپس به عراق می‌روند و درخواست پناهندگی می‌کنند. دولت عراق به رهبری نوری سعید، نخست‌وزیر وقت، آنها را زندانی می‌کند و پس از مدتی و طبق معاهده بین ایران و عراق، آنها را تحویل ایران می‌دهد. اردیبهشت سال 1330 فرا می‌رسد و با فرمان شاه و تصویب مجلس، دکتر محمد مصدق عهده‌دار پست نخست‌وزیری می‌شود. بعد از مدتی نه‌چندان طولانی با موافقت نخست‌وزیر قرار بر این می‌شود که با انجام تعلیق، تمامی آنان آزاد شوند و از بد حادثه کودتای 28 مرداد، تعلیق را دچار تعلیق می‌کند و افسران نام‌برده پس از مدتی حبس در زندان قصر به جزیره خارک تبعید می‌شوند. در جزیره خارک یک حادثه پیش می‌آید؛ پادگان یک‌یک افراد تبعیدی را احضار و سؤال‌هایی از آنان می‌کند. نوبت که به نگارنده می‌رسد، سؤال می‌شود تو عضو حزب توده بوده‌ای، جواب من منفی است. می‌گوید پس تنفرت را نسبت به این حزب اعلام کن، جواب من این است که من عضو آن حزب نبوده‌ام، ولی تنفر هم اعلام نمی‌کنم. آخرین جواب همان و کتک جانانه همان و حبس مجرد در بیغوله‌ای در همان نزدیکی و شکنجه و سوزاندن دو طرف صورتم با آتش سیگار که بر لب شکنجه‌گر قرار دارد و زدن دستبند قپانی که معلوم است چه حالتی پیش می‌آورد. سرانجام و پس از چند ساعت با وساطت علی‌اصغر احسانی یکی از افسران نام‌برده و رشوه‌‌دادن و دادن قلم پارکر خود به فردی که باید جلاد از آن نام ببرم و نامش گروهبان سلماس‌زاده بود، دستبند قپانی باز می‌شود و من نزد دوستان می‌روم و مورد استقبال قرار می‌گیرم. به‌دنبال این حادثه پیش‌آمده، یکی از دوستان تبعیدی به‌نام جواد منصور که دانشجو بود و نامزدی در تهران داشت، در نامه‌ای می‌نویسد، جلادان شاه رفقای ما را شکنجه می‌دهند و منظورش نگارنده است. آنها نویسنده نامه را احضار می‌کنند و در حین شلاق‌زدن به او متأسفانه شلاق به چشمش می‌خورد و برای همیشه از آن چشم نابینا می‌شود. بعدها که من آزاد می‌شوم و به تهران می‌روم، در آموزشگاهی که جواد منصور دایر کرده، مشغول تحصیل شبانه می‌شوم. مدت‌هاست از نام‌برده بی‌خبرم. ای‌کاش در قید حیات باشد و سلامت. سلام من بر آن جوانمرد نازنین که حاصل عمرش، دانش‌آموختن به دانش‌آموزان بود، اما سخن پایانی اینکه توصیه نگارنده به‌عنوان یک ایرانی وطن‌دوست و درنظرداشتن مصالح ملت ایران این است که اجازه ندهیم از غافل‌بودن ایران از این مسئله علیه میهن عزیزمان سوءاستفاده شود و اقلیم کردستان پایگاهی علیه ما باشد.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها