|

نه با اون می‌تونم، نه بدون اون

سمیه زمانیان . روان‌تحلیلگر

رنگش پریده بود. وقتی نشست، بهم زل زد. معمولا به صورتم نگاه نمی‌کنه. چشم‌هاش رو کمی تنگ کرد و نگاهش رو ازم گرفت. سرش رو انداخت پایین و آروم و بریده گفت: دیگه صبا رو نمی‌خوام. اون تنها کسیه که خوشحالم می‌کنه، به‌خاطرش کارهایی انجام دادم که قبل از اون نمی‌تونستم، حتی رفتم سربازی... . سرش رو بالا گرفت. بغضش رو خورد، چشم‌هاش رو بست و آروم زمزمه کرد: دیروز بهش گفتم صبا نمی‌تونم ادامه بدم. تو خیلی خوبی، خیلی مهربونی، مشکل از منه. تاب درگیرشدن با یک ازدست‌دادن دیگه‌ رو ندارم.

تاب انتظارکشیدن‌های تو، تلفن‌های بی‌پاسخت، مهربونی‌هات، بی‌حوصلگی‌های خودم.... بغضش رو می‌خورد و لب‌هاش رو به‌‌هم فشار می‌داد. با کلافگی ادامه داد: بهش گفتم دنیای من با فکر بودن و نبودن آدما بالا و پایین میشه. ذهنم همیشه پر از ترس بوده. اگه یک روز مامان نباشه، اگه بمیره، اگه بابا نباشه، اگه مریض بشه، اگه ناراحت بشن ازم، اگه یه روز نباشن... اگه یه روز نباشن دنیا چه شکلی میشه؟ سال‌هاست ذهنم درگیره. هر روز و هر لحظه از هجوم این افکار خلاصی ندارم. مثل خوره می‌مونه. انگار یه چیزی توی سرم می‌چرخه و می‌چرخه. شقیقه‌هام گزگز می‌کنن، سرم سنگین میشه و نمی‌تونم نفس بکشم. دستام، دستام تیر می‌کشن، انگار که جریان برق ازشون می‌گذره و بعد یک‌دفعه دیگه حسی ندارن. خالی‌ام از همه‌چیز و نیستم. دلم می‌خواد افکارم رو بالا بیارم. دلم می‌خواد بمیرم و راحت بشم از این‌همه عذاب؛ عذاب از وحشتِ نبودنِ دیگران... . تو چشم‌هام نگاه کرد و گفت: اینها رو باید بهش می‌گفتم، باید می‌فهمید چه عذابی می‌کشم. بهش گفتم صبا دیگه نمی‌تونم، نمی‌تونم یک‌ بار دیگه ‌رو به این درد اضافه کنم. من از حضور تو مضطربم. از اهمیت حضور تو توی ذهنم می‌ترسم. صبا تو خوبی، من بدم، من آزارت میدم. به اینجا که رسید، اشک‌هاش سرازیر شد. خودش رو روی صندلی هُل داد جلو و سرش رو انداخت عقب. به سقف خیره شده بود و پلک می‌زد. آهسته شروع به حرف‌زدن کرد: بهم گفت نوید من رو دیگه دوست نداری؟ بهم بگو، پای کس دیگه‌ای وسطه؟ تو خوبی و من بدم قانعم نمی‌کنه. تو دلت برای من می‌سوزه. نمی‌تونی راحت بگی نمی‌خوامت. بگو بگو خودت رو خلاص کن! سرش رو از روی صندلی بلند کرد. کلافه بود. اشک‌هاش روی صورتش می‌ریخت. پیشونیش رو با کف دستش فشار داد. با صدای نسبتا بلندی گفت: می‌خواستم بگم نه، نه، من دوستت دارم، ولی نمی‌تونستم... صدام انگار درنمی‌اومد. گوشی رو قطع کرد. یه نفس راحت کشیدم. افتادم روی تختم. دیگه خلاص شدم، اما فقط یک ثانیه طول کشید. زل زدم به سقف، دوباره پُر شدم از هجوم افکار، سرم سنگین شد. رنجوندمش، اذیتش کردم، حالا چی میشه؟ غصه نخوره. اگه مریض بشه... تنهاش گذاشتم، تنها موندم... نفسم تنگ شد. چشم‌هام سیاهی می‌رفت. تلفنم زنگ می‌خورد. صدای زنگش توی گوشم می‌پیچید. عکس صبا روی صفحه‌ام بود. دستام قدرت برداشتن گوشی رو نداشتن. دکمه سبز رو زدم، صداش می‌اومد، صدای مهربون همیشگیش؛ نوید فکر کردی به همین راحتی ازت می‌گذرم... . روی صندلی صاف نشست. دستاش رو گذاشت روی زانوهاش. به گلدون گوشه اتاق خیره شد و بریده‌بریده گفت؛ من می‌خوامش، نه با اون می‌تونم، نه بدون اون. با تردید بهم نگاه کرد و ادامه داد؛ کاش بدونه همه‌چی به‌خاطر خودشه.

رنگش پریده بود. وقتی نشست، بهم زل زد. معمولا به صورتم نگاه نمی‌کنه. چشم‌هاش رو کمی تنگ کرد و نگاهش رو ازم گرفت. سرش رو انداخت پایین و آروم و بریده گفت: دیگه صبا رو نمی‌خوام. اون تنها کسیه که خوشحالم می‌کنه، به‌خاطرش کارهایی انجام دادم که قبل از اون نمی‌تونستم، حتی رفتم سربازی... . سرش رو بالا گرفت. بغضش رو خورد، چشم‌هاش رو بست و آروم زمزمه کرد: دیروز بهش گفتم صبا نمی‌تونم ادامه بدم. تو خیلی خوبی، خیلی مهربونی، مشکل از منه. تاب درگیرشدن با یک ازدست‌دادن دیگه‌ رو ندارم.

تاب انتظارکشیدن‌های تو، تلفن‌های بی‌پاسخت، مهربونی‌هات، بی‌حوصلگی‌های خودم.... بغضش رو می‌خورد و لب‌هاش رو به‌‌هم فشار می‌داد. با کلافگی ادامه داد: بهش گفتم دنیای من با فکر بودن و نبودن آدما بالا و پایین میشه. ذهنم همیشه پر از ترس بوده. اگه یک روز مامان نباشه، اگه بمیره، اگه بابا نباشه، اگه مریض بشه، اگه ناراحت بشن ازم، اگه یه روز نباشن... اگه یه روز نباشن دنیا چه شکلی میشه؟ سال‌هاست ذهنم درگیره. هر روز و هر لحظه از هجوم این افکار خلاصی ندارم. مثل خوره می‌مونه. انگار یه چیزی توی سرم می‌چرخه و می‌چرخه. شقیقه‌هام گزگز می‌کنن، سرم سنگین میشه و نمی‌تونم نفس بکشم. دستام، دستام تیر می‌کشن، انگار که جریان برق ازشون می‌گذره و بعد یک‌دفعه دیگه حسی ندارن. خالی‌ام از همه‌چیز و نیستم. دلم می‌خواد افکارم رو بالا بیارم. دلم می‌خواد بمیرم و راحت بشم از این‌همه عذاب؛ عذاب از وحشتِ نبودنِ دیگران... . تو چشم‌هام نگاه کرد و گفت: اینها رو باید بهش می‌گفتم، باید می‌فهمید چه عذابی می‌کشم. بهش گفتم صبا دیگه نمی‌تونم، نمی‌تونم یک‌ بار دیگه ‌رو به این درد اضافه کنم. من از حضور تو مضطربم. از اهمیت حضور تو توی ذهنم می‌ترسم. صبا تو خوبی، من بدم، من آزارت میدم. به اینجا که رسید، اشک‌هاش سرازیر شد. خودش رو روی صندلی هُل داد جلو و سرش رو انداخت عقب. به سقف خیره شده بود و پلک می‌زد. آهسته شروع به حرف‌زدن کرد: بهم گفت نوید من رو دیگه دوست نداری؟ بهم بگو، پای کس دیگه‌ای وسطه؟ تو خوبی و من بدم قانعم نمی‌کنه. تو دلت برای من می‌سوزه. نمی‌تونی راحت بگی نمی‌خوامت. بگو بگو خودت رو خلاص کن! سرش رو از روی صندلی بلند کرد. کلافه بود. اشک‌هاش روی صورتش می‌ریخت. پیشونیش رو با کف دستش فشار داد. با صدای نسبتا بلندی گفت: می‌خواستم بگم نه، نه، من دوستت دارم، ولی نمی‌تونستم... صدام انگار درنمی‌اومد. گوشی رو قطع کرد. یه نفس راحت کشیدم. افتادم روی تختم. دیگه خلاص شدم، اما فقط یک ثانیه طول کشید. زل زدم به سقف، دوباره پُر شدم از هجوم افکار، سرم سنگین شد. رنجوندمش، اذیتش کردم، حالا چی میشه؟ غصه نخوره. اگه مریض بشه... تنهاش گذاشتم، تنها موندم... نفسم تنگ شد. چشم‌هام سیاهی می‌رفت. تلفنم زنگ می‌خورد. صدای زنگش توی گوشم می‌پیچید. عکس صبا روی صفحه‌ام بود. دستام قدرت برداشتن گوشی رو نداشتن. دکمه سبز رو زدم، صداش می‌اومد، صدای مهربون همیشگیش؛ نوید فکر کردی به همین راحتی ازت می‌گذرم... . روی صندلی صاف نشست. دستاش رو گذاشت روی زانوهاش. به گلدون گوشه اتاق خیره شد و بریده‌بریده گفت؛ من می‌خوامش، نه با اون می‌تونم، نه بدون اون. با تردید بهم نگاه کرد و ادامه داد؛ کاش بدونه همه‌چی به‌خاطر خودشه.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها