در ستایش بزرگي
محمدعلی کیهانی . بازیکن تیم ملی شمشیربازی
مادربزرگ که تقریبا 70 سال پیش در کرمانشاه به دنیا آمد فرد خاصی در ذهنم بود. گاهی فکر میکنم چه میشد که مادربزرگ دیرتر از این مختصات به دنیا میآمد، آنوقت بود که حداقل یکی از افراد تأثیرگذار جامعه خود میشد. او که مادرش اولین زن معلم در کرمانشاه بوده است، خوب یاد گرفت که فکر کند و راهش را پیدا کند و در دوران مدرسه خیلی زود سرآمد هنر در بین استادان و دانشآموزان شود. در دوران متوسطه بهخاطر علاقه و استعدادش میخواست به هنرستان برود، اما خانوادهاش نگذاشتند. در بزرگی بهجای مدیریت و پرورش استعدادهایش مدیر خانه خود بود، البته در دید جامعه حرفسالاری که پیش از تو، تو را قضاوت میکنند، او در خانه فقط شخص دوم بود. شخص دوم همیشه سیاستها را میپذیرد؛ چه غلط، چه درست و سیاستگذاری با او نیست، آخر نه اینکه او نمیتوانسته، جامعه نمیخواسته او را در آن جایگاه ببیند، ولی باز هم هر کاری که او کرد برای همین جامعه بود. فرزندان را بزرگ کرد و پدرم را در 10 سالگی به اردوهای تیم ملی شنا فرستاد. در 20سالگی روزی پدرم که در مشهد دانشجو بوده زنگ زد و گفت با دوستان به جبهه میرود و شببیداری و بیخوابیهایش آغاز میشود. مادربزرگ همیشه تعریف میکرد که در آن سالها مانند دیوانهها میشده وقتی که در خیابان ماشین ارتشی میدیده و سریعا قایم میشده، همسایهها که دلیل را جویا میشدند میگفته، میخواهند خبر شهادت پسرم را بدهند و تعریف میکرد از آن شبی که تا صبح در کوچه ایستاده بود تا پدرم از خط مقدم برگردد، او را که میبیند، اول چکی مادرانه میزند، ولی نه برای تمام شببیداریها و سردردهایش، بلکه برای عشقش به فرزند بزرگش و بعد او را در آغوش میگیرد. مادربزرگ تعریف میکند كه یک روز به پدربزرگ نامه پدر را که از جبهه رسیده بوده میدهد تا پدربزرگ با یکی از آشنایان ارتشی تماس بگیرد و ببیند از روی شماره نامه و پاکت آن شاید بتواند از حالواحوال فرزند بهجبههرفته باخبر شود و احتمالا معلوم میشود که نامه از کدام گردان، دسته یا چه شهری ارسال شده است. شخص ارتشی پس از کمی بررسی به پدربزرگ زنگ میزند و میپرسد: این شخص که در جبهه است که از آشنایان تو نیست؟ و پدربزرگ میگوید: نه و دوباره آن شخص میپرسد فامیل که نیست؟ و پدربزرگ جواب میدهد، نه از دوستان دور است چطور؟ شخص ارتشی میگوید: آن شخص در تیپ ویژه شهداست...، یعنی هر کسی برود دیگر نخواهد آمد... . تلفن از دست پدربزرگ میافتد و مادربزرگ که حالا جریان را فهمیده، دوباره با صبر و نماز روزها را شب میکند و به یاد آن شب محرم میافتد که پدر تعریف میکرد؛ شبی در حدود هفتسالگیاش پدربزرگ که همزمان با شب عاشورا ميهمانانی برایش میآیند و مادربزرگ ناراحت از بیملاحظگی ميهمانان لحظاتی در آشپزخانه خلوت میکند و قرآن میخواند، پدر داستان عاشورا را جویا میشود، مادربزرگ که داستان حسین(ع) را تعریف میکند، پدر در عالم بچگی به او میگوید کاش در آنجا بودیم و حسین(ع) را کمک میکردیم و مادربزرگ میگوید معلوم نیست اگر آنجا بودیم در جبهه حسین(ع) بودیم و برای امام میجنگیدیم يا احتمالا مانند اکثریت در سپاه مقابل بودیم، این حرف هیچوقت از گوش پدر پاک نشد و بعدها یکی از دلایل حضورش در جنگ شد. مادربزرگ جنگ را هم تمام كرد، با موهای سفیدشده از فراق پسر و گوشهایی که دیگر خسته شده از شنیدن صدای تیرها و خمپارهها، حالا چند ماهی بهجای پدربزرگ که بیمار شده با هنر خیاطی خود نانآور خانه میشود و دهههای 60 و 70 که برایش مثل برق میگذرد با این تفاوت که کمتر از همهچیز، فکر و نگاه مردم جامعهاش به او تغییر کرده است. او که طرفدار کتابهای تاریخی است و کتابخانهای بزرگ دارد، این روزها بیشتر کتاب میخواند و به ما میگوید: «بزرگشدن از کوچکیکردن میآید و هنوز خود را بزرگ چنانکه هست نمیبیند، ولی همه میدانند افسانهخانوم در فامیل، دوستان و آشنایان، راهنما و مونس یک فامیل است، هروقت کسی به مشکل میخورد، برای مشورت به خانه آنها که همیشه درش به روی ميهمان باز است میآید، و او از کسی گلهای ندارد، جز از زمانه...».به او نگاه میکنم، فکر میکنم او شاید بهتر بود در مختصات دیگر، اروپا یا جایی دیگر به دنیا میآمد تا استعدادهایش بیشتر دیده، شکوفا و تحسین میشد تا هم مادری میکرد و هم زندگی به آن شکل که خودش دوست داشت جريان پيدا ميكرد، نه آنطور که جامعه به او تحمیل کرد و از طرفی میبینیم اگر این مادربزرگها نبودند دیروز و امروز ما چیز دیگری میشد و البته در فرهنگمان عادت کردهایم بهجای اینکه گاهی صد نفر یک قدم بردارند، یک نفر مجبور میشود صد قدم بردارد و البته از تهدل خوشحال میشوم که مادربزرگ بوده و هست و به دخترش نگاه میکنم که چقدر به او شباهت پیدا کرده و به خواهرم که امیدوارم در آینده هر چیزي شود که خود اختیار میکند.
مادربزرگ که تقریبا 70 سال پیش در کرمانشاه به دنیا آمد فرد خاصی در ذهنم بود. گاهی فکر میکنم چه میشد که مادربزرگ دیرتر از این مختصات به دنیا میآمد، آنوقت بود که حداقل یکی از افراد تأثیرگذار جامعه خود میشد. او که مادرش اولین زن معلم در کرمانشاه بوده است، خوب یاد گرفت که فکر کند و راهش را پیدا کند و در دوران مدرسه خیلی زود سرآمد هنر در بین استادان و دانشآموزان شود. در دوران متوسطه بهخاطر علاقه و استعدادش میخواست به هنرستان برود، اما خانوادهاش نگذاشتند. در بزرگی بهجای مدیریت و پرورش استعدادهایش مدیر خانه خود بود، البته در دید جامعه حرفسالاری که پیش از تو، تو را قضاوت میکنند، او در خانه فقط شخص دوم بود. شخص دوم همیشه سیاستها را میپذیرد؛ چه غلط، چه درست و سیاستگذاری با او نیست، آخر نه اینکه او نمیتوانسته، جامعه نمیخواسته او را در آن جایگاه ببیند، ولی باز هم هر کاری که او کرد برای همین جامعه بود. فرزندان را بزرگ کرد و پدرم را در 10 سالگی به اردوهای تیم ملی شنا فرستاد. در 20سالگی روزی پدرم که در مشهد دانشجو بوده زنگ زد و گفت با دوستان به جبهه میرود و شببیداری و بیخوابیهایش آغاز میشود. مادربزرگ همیشه تعریف میکرد که در آن سالها مانند دیوانهها میشده وقتی که در خیابان ماشین ارتشی میدیده و سریعا قایم میشده، همسایهها که دلیل را جویا میشدند میگفته، میخواهند خبر شهادت پسرم را بدهند و تعریف میکرد از آن شبی که تا صبح در کوچه ایستاده بود تا پدرم از خط مقدم برگردد، او را که میبیند، اول چکی مادرانه میزند، ولی نه برای تمام شببیداریها و سردردهایش، بلکه برای عشقش به فرزند بزرگش و بعد او را در آغوش میگیرد. مادربزرگ تعریف میکند كه یک روز به پدربزرگ نامه پدر را که از جبهه رسیده بوده میدهد تا پدربزرگ با یکی از آشنایان ارتشی تماس بگیرد و ببیند از روی شماره نامه و پاکت آن شاید بتواند از حالواحوال فرزند بهجبههرفته باخبر شود و احتمالا معلوم میشود که نامه از کدام گردان، دسته یا چه شهری ارسال شده است. شخص ارتشی پس از کمی بررسی به پدربزرگ زنگ میزند و میپرسد: این شخص که در جبهه است که از آشنایان تو نیست؟ و پدربزرگ میگوید: نه و دوباره آن شخص میپرسد فامیل که نیست؟ و پدربزرگ جواب میدهد، نه از دوستان دور است چطور؟ شخص ارتشی میگوید: آن شخص در تیپ ویژه شهداست...، یعنی هر کسی برود دیگر نخواهد آمد... . تلفن از دست پدربزرگ میافتد و مادربزرگ که حالا جریان را فهمیده، دوباره با صبر و نماز روزها را شب میکند و به یاد آن شب محرم میافتد که پدر تعریف میکرد؛ شبی در حدود هفتسالگیاش پدربزرگ که همزمان با شب عاشورا ميهمانانی برایش میآیند و مادربزرگ ناراحت از بیملاحظگی ميهمانان لحظاتی در آشپزخانه خلوت میکند و قرآن میخواند، پدر داستان عاشورا را جویا میشود، مادربزرگ که داستان حسین(ع) را تعریف میکند، پدر در عالم بچگی به او میگوید کاش در آنجا بودیم و حسین(ع) را کمک میکردیم و مادربزرگ میگوید معلوم نیست اگر آنجا بودیم در جبهه حسین(ع) بودیم و برای امام میجنگیدیم يا احتمالا مانند اکثریت در سپاه مقابل بودیم، این حرف هیچوقت از گوش پدر پاک نشد و بعدها یکی از دلایل حضورش در جنگ شد. مادربزرگ جنگ را هم تمام كرد، با موهای سفیدشده از فراق پسر و گوشهایی که دیگر خسته شده از شنیدن صدای تیرها و خمپارهها، حالا چند ماهی بهجای پدربزرگ که بیمار شده با هنر خیاطی خود نانآور خانه میشود و دهههای 60 و 70 که برایش مثل برق میگذرد با این تفاوت که کمتر از همهچیز، فکر و نگاه مردم جامعهاش به او تغییر کرده است. او که طرفدار کتابهای تاریخی است و کتابخانهای بزرگ دارد، این روزها بیشتر کتاب میخواند و به ما میگوید: «بزرگشدن از کوچکیکردن میآید و هنوز خود را بزرگ چنانکه هست نمیبیند، ولی همه میدانند افسانهخانوم در فامیل، دوستان و آشنایان، راهنما و مونس یک فامیل است، هروقت کسی به مشکل میخورد، برای مشورت به خانه آنها که همیشه درش به روی ميهمان باز است میآید، و او از کسی گلهای ندارد، جز از زمانه...».به او نگاه میکنم، فکر میکنم او شاید بهتر بود در مختصات دیگر، اروپا یا جایی دیگر به دنیا میآمد تا استعدادهایش بیشتر دیده، شکوفا و تحسین میشد تا هم مادری میکرد و هم زندگی به آن شکل که خودش دوست داشت جريان پيدا ميكرد، نه آنطور که جامعه به او تحمیل کرد و از طرفی میبینیم اگر این مادربزرگها نبودند دیروز و امروز ما چیز دیگری میشد و البته در فرهنگمان عادت کردهایم بهجای اینکه گاهی صد نفر یک قدم بردارند، یک نفر مجبور میشود صد قدم بردارد و البته از تهدل خوشحال میشوم که مادربزرگ بوده و هست و به دخترش نگاه میکنم که چقدر به او شباهت پیدا کرده و به خواهرم که امیدوارم در آینده هر چیزي شود که خود اختیار میکند.