|

امدادِ بر آب

شارمین میمندی‌نژاد.مؤسس جمعیت امام علی

درباره زلزله صحبت می‌کنیم. نگاهم به افقِ خسته چشم‌هایش دوخته می‌شود و دریای اشکی که به نزدیک بیش از یک دهه فعالیت دفتر جمعیت امام علی(ع) در محلات معضل‌خیزِ کرمانشاه همچنان فرونریخته و خورشیدِ خونبارِ دردی که مردمکِ پشتِ این دریا شده. سخنان این همکار و همیار را در خیرگی نگاهم به نگاهش، گم می‌کنم و گیج، انعکاس شعله‌های آتش روستای جعفرآباد را در حَی حضورِ چاره چشم او می‌بینم. زمین را کنده‌اند، گودالی ساخته‌اند. در گودال، چوب‌ها را به همنشینی با آتش، ذغال می‌کنند و بعد ناجوانمردانه، کودکانشان را به داخل آن عمقِ تنگ و سوزان می‌فرستند تا ذغال‌های داغ را از خاک و خاکستر جدا کنند و دست‌ و‌ پا سوخته، زیر بی‌رحمی نگاه بزرگ‌ترها بیرون دهند. کار کودکان در این روستا و روستاهای اطراف همین است و خانواده‌ها علاوه بر فروش مواد مخدر و بزهکاری‌های بزرگ و کوچک، فرزندانشان را نیز این‌گونه آزار می‌دهند. شکنجه در اینجا فرهنگی است که نسل به نسل به ارث می‌رسد و اعضای جمعیت ما از شیعه و سنی، از کُرد و فارس، با حضور دائم به کتابِ مهر و دفتر و درس و دوا و دارو و درمان و برآورده‌کردن نیازهای خانواده، تمام تلاش مشترکشان، درهم‌شکستنِ چرخه این میراث شوم است. فریبرز کودکی‌اش را در همین چاله‌های جهنمی گذرانده و هر صبح، از فرودِ آن دوزخِ ناگزیر به پدر که بر فرازِ این هُرمِ جانسوز ایستاده، می‌نگرد. پدر به پول ناچیزی که از سوزاندن زندگی فرزندش در این چاله‌ها به دست می‌آید، نیازی ندارد؛ زیرا چندین برابر این پول را از عمده‌فروشی مواد کسب می‌کند. تنها میراثِ مرگ و آزار است که باید این‌گونه در این روستا، مدرسه شود. مادر فریبرز نیز همچون دیگر مادران این روستا، دائم در معرض شکنجه است و از همان طفولیت، فریبرز می‌بیند که مادرش هر روز به زنجیر و تازیانه بسته می‌شود. 14ساله است که این همه سوختن، کارِ خودش را می‌کند و فریبرز به همدستی مادر، خانه را با پدر به آتش می‌کشد. پدر در لحظه جان‌سپردن، مسئولیت مرگش را از شانه‌های همسرش بر دوش‌های فریبرز 14ساله می‌اندازد. چراکه می‌داند تقاصِ خونش را برادران به ضرب اسلحه از همسرش می‌گیرند و پدرکُشی را ابهت و سرمایه و ارثِ چشمگیرِ پسرش می‌کند. در مراسم چهلمش، مادر به‌چله‌نشسته بی‌زجر و زنجیر را به رگبار می‌بندند و می‌کشند. نسل به نسل است که این اهالی، درختِ انسان را از این چاهِ هول به ذغالِ جسد تبدیل می‌کنند. فریبرز در کباب‌شده جسم خردسالی‌اش، مو و مژه‌های سوخته‌اش، آرام آرام، قامت مردانه می‌گیرد و در تدریسِ شکنجه و سوزاندنِ هر روز خواهرانش، جانشینِ خَلَفِ پدر می‌گردد و به تازگی در فکر ازدواج است تا دوباره فرزندانی را به حیاتِ و هیبتِ ذغال‌سوزی آورد. ذهنم از یادآوری داستان این روستاها به صدای مردم مهربان و ساده‌دلی که کمک‌های خودشان را به مرکز کرمانشاهِ جمعیت آورده‌اند، می‌پرد و در فرصتِ حضور اهداکنندگان، به انگشتِ شرم، اشکم را از شیار چشم می‌دزدم؛ مبادا یارانِ کوه‌قدمم، نازک‌دلی‌ام را ببینند. باز هم برای امدادرسانی در این زلزله، بسته‌های بی‌شمار آب معدنی هدیه کرده‌اند. دستم را بالا می‌آورم و بر تلخ‌خندِ لبم، مثل پوشاندنِ دندان درد می‌نشانم و پیش خودم می‌گویم: هم‌وطنم این آتش، به امدادِ این آب‌ها خاموش نمی‌شود.

درباره زلزله صحبت می‌کنیم. نگاهم به افقِ خسته چشم‌هایش دوخته می‌شود و دریای اشکی که به نزدیک بیش از یک دهه فعالیت دفتر جمعیت امام علی(ع) در محلات معضل‌خیزِ کرمانشاه همچنان فرونریخته و خورشیدِ خونبارِ دردی که مردمکِ پشتِ این دریا شده. سخنان این همکار و همیار را در خیرگی نگاهم به نگاهش، گم می‌کنم و گیج، انعکاس شعله‌های آتش روستای جعفرآباد را در حَی حضورِ چاره چشم او می‌بینم. زمین را کنده‌اند، گودالی ساخته‌اند. در گودال، چوب‌ها را به همنشینی با آتش، ذغال می‌کنند و بعد ناجوانمردانه، کودکانشان را به داخل آن عمقِ تنگ و سوزان می‌فرستند تا ذغال‌های داغ را از خاک و خاکستر جدا کنند و دست‌ و‌ پا سوخته، زیر بی‌رحمی نگاه بزرگ‌ترها بیرون دهند. کار کودکان در این روستا و روستاهای اطراف همین است و خانواده‌ها علاوه بر فروش مواد مخدر و بزهکاری‌های بزرگ و کوچک، فرزندانشان را نیز این‌گونه آزار می‌دهند. شکنجه در اینجا فرهنگی است که نسل به نسل به ارث می‌رسد و اعضای جمعیت ما از شیعه و سنی، از کُرد و فارس، با حضور دائم به کتابِ مهر و دفتر و درس و دوا و دارو و درمان و برآورده‌کردن نیازهای خانواده، تمام تلاش مشترکشان، درهم‌شکستنِ چرخه این میراث شوم است. فریبرز کودکی‌اش را در همین چاله‌های جهنمی گذرانده و هر صبح، از فرودِ آن دوزخِ ناگزیر به پدر که بر فرازِ این هُرمِ جانسوز ایستاده، می‌نگرد. پدر به پول ناچیزی که از سوزاندن زندگی فرزندش در این چاله‌ها به دست می‌آید، نیازی ندارد؛ زیرا چندین برابر این پول را از عمده‌فروشی مواد کسب می‌کند. تنها میراثِ مرگ و آزار است که باید این‌گونه در این روستا، مدرسه شود. مادر فریبرز نیز همچون دیگر مادران این روستا، دائم در معرض شکنجه است و از همان طفولیت، فریبرز می‌بیند که مادرش هر روز به زنجیر و تازیانه بسته می‌شود. 14ساله است که این همه سوختن، کارِ خودش را می‌کند و فریبرز به همدستی مادر، خانه را با پدر به آتش می‌کشد. پدر در لحظه جان‌سپردن، مسئولیت مرگش را از شانه‌های همسرش بر دوش‌های فریبرز 14ساله می‌اندازد. چراکه می‌داند تقاصِ خونش را برادران به ضرب اسلحه از همسرش می‌گیرند و پدرکُشی را ابهت و سرمایه و ارثِ چشمگیرِ پسرش می‌کند. در مراسم چهلمش، مادر به‌چله‌نشسته بی‌زجر و زنجیر را به رگبار می‌بندند و می‌کشند. نسل به نسل است که این اهالی، درختِ انسان را از این چاهِ هول به ذغالِ جسد تبدیل می‌کنند. فریبرز در کباب‌شده جسم خردسالی‌اش، مو و مژه‌های سوخته‌اش، آرام آرام، قامت مردانه می‌گیرد و در تدریسِ شکنجه و سوزاندنِ هر روز خواهرانش، جانشینِ خَلَفِ پدر می‌گردد و به تازگی در فکر ازدواج است تا دوباره فرزندانی را به حیاتِ و هیبتِ ذغال‌سوزی آورد. ذهنم از یادآوری داستان این روستاها به صدای مردم مهربان و ساده‌دلی که کمک‌های خودشان را به مرکز کرمانشاهِ جمعیت آورده‌اند، می‌پرد و در فرصتِ حضور اهداکنندگان، به انگشتِ شرم، اشکم را از شیار چشم می‌دزدم؛ مبادا یارانِ کوه‌قدمم، نازک‌دلی‌ام را ببینند. باز هم برای امدادرسانی در این زلزله، بسته‌های بی‌شمار آب معدنی هدیه کرده‌اند. دستم را بالا می‌آورم و بر تلخ‌خندِ لبم، مثل پوشاندنِ دندان درد می‌نشانم و پیش خودم می‌گویم: هم‌وطنم این آتش، به امدادِ این آب‌ها خاموش نمی‌شود.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها