مردن هم یه انتخابه، مگه نه؟
سمیه زمانیان . روانتحلیلگر
با وجود تأکیدمون به نظم این هفته هم دیر رسید. نفسنفس میزد. لیوان آبشو گذاشت روی میز کنارش. چند ثانیهای بهش خیره شد و بعد به من. با لبخندی که سعی در پنهانکردنش داشت، گفت: از سر خیابون تا اینجا بدوبدو اومدم. نمیدونم چرا دیر میشه. شاید میخواین بگین یه میلی به نیومدن در من هست؛ اما نیست. من واقعا میخوام بیام. دروغ نمیگم. واقعا دلم میخواد اوضاع اینطوری نباشه ولی هیچی درست نمیشه. بیفایدس. من عوض نمیشم. اینهمه بیسروسامونی منو به جایی رسوند که یه عالمه قرص بخورم و بخوام خلاص شم ازین همه نکبت. یه دکترای الکی، یه شغل الکی، یه رابطه دروغ. من بعد 10 سال خیانت کردم. من یه دروغگوی خیانتکارم. هیچجوری نمیشه پاکش کرد... . دستاشو مشت کرد و فشار داد با کلافگی زمزمه کرد: چرا نمیذاری اینجا سیگار بکشم؟
سرشو پایین انداخت و درحالیکه دستمال کاغذی خیس از عرق کف دستاشو آروم پاره میکرد ادامه داد: بعد از جلسه قبل یه ساعتی راه میرفتم. دوباره خواستم که نباشم. از پل عابر پیاده که بالا میرفتم قدمهام کند شد. پاهام سنگین بود و انگار بدنم یخ کرده بود. وسط پل که رسیدم به سمت میلهها رفتم و دستامو آویزون کردم و خیره شدم به عبور تند ماشینها. خودمو دیدم که دارم سقوط میکنم. میافتم و با برخورد یه کامیون تیکهتیکه میشم.
مکث کرد و یه نفس عمیق کشید. تو چشمهام یه لحظه خیره شد و بعد سرشو پایین انداخت و گفت: نتونستم... اومدم پایین و سوار یه موتور شدم. یهو دیدم چقدر محکم چسبیدم به موتورسوار. به خودم اومدم و دستامو از بدنش رها کردم و چشمامو بستم. سعی کردم خودمو از پشت بندازم. حتی عینکمو از روی صورتم برداشتم. عینکشو برداشت و یه دستمال کاغذی از روی میز کشید. با فشار و تندتند دستمالو روی شیشه عینک میچرخوند. زد به چشمشو و با عصبانیت ادامه داد: نتونستم. نتونستم خودمو بندازم. سکوت کرد. یه قطره اشک رو گونش لغزید. صورتش رو برگردوند و آهسته گفت: یه بار تو بچگی روی تاب دستامو از طناب رها کردم. داشتم از پشت میافتادم که مامانم منو گرفت. همیشه منو گرفته که نیفتم. ولی من افتادم. من دروغ گفتم. من با آرزو رفتم. به نسیم بعد از 10 سال خیانت کردم. به آرزو هم... .
سرشو کج کرد و خیره شد به دیوار و ادامه داد: مامان همیشه میگفت شاهین هیچوقت دروغ نمیگه. اصلا بچه دروغگویی نیست. میدونه دروغ زشته. همیشه همه به من اعتماد داشتن. همیشه... . دستشو روی سینش گذاشت و از درد چشماشو بست و گفت: میخوام نسیم برگرده، با آرزو چیکار کنم؟ نفسم بند میاد وقتی به این انتخاب فکر میکنم. توانشو ندارم. نسیم منو میفهمید. منو دوست داشت. تمام آیندمو باهاش تصویر میکردم. بر عکس آرزو. نمیبینمش. انگار هیچ افقی باهاش ندارم. ولی فکر یه لحظه نبودنش هم دیوونم میکنه. نمیتونه از خودش مراقبت کنه آخه.
لیوان آبشو برداشت و یه جرعه ازش خورد. لبهاشو روی هم فشار میداد. مستقیم توی چشمام نگاه کرد و آهسته گفت: مردن هم یه انتخابه. مگه نه؟
با وجود تأکیدمون به نظم این هفته هم دیر رسید. نفسنفس میزد. لیوان آبشو گذاشت روی میز کنارش. چند ثانیهای بهش خیره شد و بعد به من. با لبخندی که سعی در پنهانکردنش داشت، گفت: از سر خیابون تا اینجا بدوبدو اومدم. نمیدونم چرا دیر میشه. شاید میخواین بگین یه میلی به نیومدن در من هست؛ اما نیست. من واقعا میخوام بیام. دروغ نمیگم. واقعا دلم میخواد اوضاع اینطوری نباشه ولی هیچی درست نمیشه. بیفایدس. من عوض نمیشم. اینهمه بیسروسامونی منو به جایی رسوند که یه عالمه قرص بخورم و بخوام خلاص شم ازین همه نکبت. یه دکترای الکی، یه شغل الکی، یه رابطه دروغ. من بعد 10 سال خیانت کردم. من یه دروغگوی خیانتکارم. هیچجوری نمیشه پاکش کرد... . دستاشو مشت کرد و فشار داد با کلافگی زمزمه کرد: چرا نمیذاری اینجا سیگار بکشم؟
سرشو پایین انداخت و درحالیکه دستمال کاغذی خیس از عرق کف دستاشو آروم پاره میکرد ادامه داد: بعد از جلسه قبل یه ساعتی راه میرفتم. دوباره خواستم که نباشم. از پل عابر پیاده که بالا میرفتم قدمهام کند شد. پاهام سنگین بود و انگار بدنم یخ کرده بود. وسط پل که رسیدم به سمت میلهها رفتم و دستامو آویزون کردم و خیره شدم به عبور تند ماشینها. خودمو دیدم که دارم سقوط میکنم. میافتم و با برخورد یه کامیون تیکهتیکه میشم.
مکث کرد و یه نفس عمیق کشید. تو چشمهام یه لحظه خیره شد و بعد سرشو پایین انداخت و گفت: نتونستم... اومدم پایین و سوار یه موتور شدم. یهو دیدم چقدر محکم چسبیدم به موتورسوار. به خودم اومدم و دستامو از بدنش رها کردم و چشمامو بستم. سعی کردم خودمو از پشت بندازم. حتی عینکمو از روی صورتم برداشتم. عینکشو برداشت و یه دستمال کاغذی از روی میز کشید. با فشار و تندتند دستمالو روی شیشه عینک میچرخوند. زد به چشمشو و با عصبانیت ادامه داد: نتونستم. نتونستم خودمو بندازم. سکوت کرد. یه قطره اشک رو گونش لغزید. صورتش رو برگردوند و آهسته گفت: یه بار تو بچگی روی تاب دستامو از طناب رها کردم. داشتم از پشت میافتادم که مامانم منو گرفت. همیشه منو گرفته که نیفتم. ولی من افتادم. من دروغ گفتم. من با آرزو رفتم. به نسیم بعد از 10 سال خیانت کردم. به آرزو هم... .
سرشو کج کرد و خیره شد به دیوار و ادامه داد: مامان همیشه میگفت شاهین هیچوقت دروغ نمیگه. اصلا بچه دروغگویی نیست. میدونه دروغ زشته. همیشه همه به من اعتماد داشتن. همیشه... . دستشو روی سینش گذاشت و از درد چشماشو بست و گفت: میخوام نسیم برگرده، با آرزو چیکار کنم؟ نفسم بند میاد وقتی به این انتخاب فکر میکنم. توانشو ندارم. نسیم منو میفهمید. منو دوست داشت. تمام آیندمو باهاش تصویر میکردم. بر عکس آرزو. نمیبینمش. انگار هیچ افقی باهاش ندارم. ولی فکر یه لحظه نبودنش هم دیوونم میکنه. نمیتونه از خودش مراقبت کنه آخه.
لیوان آبشو برداشت و یه جرعه ازش خورد. لبهاشو روی هم فشار میداد. مستقیم توی چشمام نگاه کرد و آهسته گفت: مردن هم یه انتخابه. مگه نه؟