|

از روزهای داغ پخارا تا سرمای قطب جنوب

فریده خرمی

بعد از برگشتن از باکتاپور چمدانم را می‌بندم و راهی فرودگاه کاتماندو می‌شوم. خیلی زود راه افتاده‌ام و وقت کافی دارم که سرخوش وارد سالن فرودگاه بشوم. اما زودرسیدنم هیچ تأثیری در رسیدنم به مقصد ندارد. پروازی که قرار بود با آن به دوبی و از طریق دوبی به تهران برگردم، دو روز به تأخیر افتاده؛ به همین راحتی.

آگهی را بارها و بارها می‌خوانم. بی‌فایده است. متن خبر هر بار همان است که بود. پولم ته کشیده و فکر گذراندن دو روز دیگر در کاتماندو دیوانه‌ام می‌کند. اما چه می‌شود کرد؟ شب پیش خواب دیده‌ام که به جای دوبی اشتباها به شهری یخ‌زده در قطب جنوب پرواز کرده‌ام. لباس گرم نداشتم و تک‌وتوک ساکنان شهر به زبانی عجیب‌وغریب حرف می‌زدند که کلمه‌ای از آن را نمی‌فهمیدم. وحشت‌زده و تنها در آن شهر دورافتاده متروکه رها شده بودم و در خواب تهران برایم بهشتی دور و دست‌نیافتنی بود (راستش حالا در بیداری هم همین‌طور بود) کاتماندو لااقل سرد نبود و بیشتر اهالی‌اش انگلیسی بلد بودند. حتی بچه‌های دبستانی. پس اوضاع آن‌قدرها هم بد نبود. من و تمام مسافران جامانده از پرواز به هتلی در مرکز شهر منتقل می‌شویم تا هی خمیازه بکشیم، هی تلویزیون نگاه کنیم و هی از همدیگر ساعت بپرسیم. کوچه‌ها و خیابان‌های باریک و شلوغ و پررفت‌وآمد و پرسروصدای اطراف هتل رغبتی برای بیرون‌رفتن در کسی ایجاد نمی‌کند. روز دوم در اوج کسالت از مسئول پذیرش هتل سراغ جایی دیدنی در آن دوروبرها را می‌گیرم و او بدون لحظه‌ای تردید میدان دوربار را به من پیشنهاد می‌کند و می‌گوید که با 10 دقیقه پیاده‌روی به این میدان می‌رسم.
اسم میدان دوربار انگار اسم میدان نقش جهان باشد، ذوق‌زده‌ام می‌کند. سه میدان دوربار در نپال وجود دارد. هر سه در دره کاتماندو. محوطه‌هایی تاریخی که زمانی محل زندگی پادشاهان نپال بوده. یکی از آنها را قبلا در باکتاپور دیده‌ام، دومی را از سر تصادف (یا خوش‌شانسی) قرار است امروز ببینم و دیدار از سومی را که در شهر پاتان قرار دارد ناچار به سفری دیگر موکول کرده‌ام.
واقعا بعد از 10 دقیقه پیاده‌روی به میدان دوربار می‌رسم و ذوق‌زده وارد محوطه‌ای تاریخی می‌شوم که می‌شود گفت نمونه کوچکی از همان چیزی است که در باکتاپور دیده‌ام. نه در همان حد از شکوه و زیبایی اما بدون شک باارزش و دیدنی. سرم را می‌اندازم پایین تا از پله‌های اولین پاگودا بالا بروم که راهنمایی سمج پاپیچم می‌شود و اصرار پشت اصرار که در ازای چند دلار تاریخچه و سیر تا پیازِ قصه‌های بناهای میدان را برایم بگوید. می‌گویم: «ببخشید، شاید باور نکنید اما آه در بساط ندارم». باور نمی‌کند.
می‌پرسد: «یعنی حتی نمی‌خواهی تو را به خانه کوماری ببرم؟».
با دهان گشادِ بازمانده نگاهش می‌کنم. چه قیافه‌ای دارد این رفیقِ راهنما؟ نمی‌بینم. انگار جلوی چشمم تار باشد. خدا رحم کرده که گوش‌هایم هنوز می‌شنوند. می‌خواهم حرفی بزنم. صدایی از گلویم درنمی‌آید. تمام نیرویم را در گلویم جمع کنم و آهسته می‌پرسم:
«خانه کوماری؟» بعد فریاد می‌زنم: «خانه الهه زنده؟» رفیقِ راهنما آدم پردل‌وجرئتی است. فرار نمی‌کند.

بعد از برگشتن از باکتاپور چمدانم را می‌بندم و راهی فرودگاه کاتماندو می‌شوم. خیلی زود راه افتاده‌ام و وقت کافی دارم که سرخوش وارد سالن فرودگاه بشوم. اما زودرسیدنم هیچ تأثیری در رسیدنم به مقصد ندارد. پروازی که قرار بود با آن به دوبی و از طریق دوبی به تهران برگردم، دو روز به تأخیر افتاده؛ به همین راحتی.

آگهی را بارها و بارها می‌خوانم. بی‌فایده است. متن خبر هر بار همان است که بود. پولم ته کشیده و فکر گذراندن دو روز دیگر در کاتماندو دیوانه‌ام می‌کند. اما چه می‌شود کرد؟ شب پیش خواب دیده‌ام که به جای دوبی اشتباها به شهری یخ‌زده در قطب جنوب پرواز کرده‌ام. لباس گرم نداشتم و تک‌وتوک ساکنان شهر به زبانی عجیب‌وغریب حرف می‌زدند که کلمه‌ای از آن را نمی‌فهمیدم. وحشت‌زده و تنها در آن شهر دورافتاده متروکه رها شده بودم و در خواب تهران برایم بهشتی دور و دست‌نیافتنی بود (راستش حالا در بیداری هم همین‌طور بود) کاتماندو لااقل سرد نبود و بیشتر اهالی‌اش انگلیسی بلد بودند. حتی بچه‌های دبستانی. پس اوضاع آن‌قدرها هم بد نبود. من و تمام مسافران جامانده از پرواز به هتلی در مرکز شهر منتقل می‌شویم تا هی خمیازه بکشیم، هی تلویزیون نگاه کنیم و هی از همدیگر ساعت بپرسیم. کوچه‌ها و خیابان‌های باریک و شلوغ و پررفت‌وآمد و پرسروصدای اطراف هتل رغبتی برای بیرون‌رفتن در کسی ایجاد نمی‌کند. روز دوم در اوج کسالت از مسئول پذیرش هتل سراغ جایی دیدنی در آن دوروبرها را می‌گیرم و او بدون لحظه‌ای تردید میدان دوربار را به من پیشنهاد می‌کند و می‌گوید که با 10 دقیقه پیاده‌روی به این میدان می‌رسم.
اسم میدان دوربار انگار اسم میدان نقش جهان باشد، ذوق‌زده‌ام می‌کند. سه میدان دوربار در نپال وجود دارد. هر سه در دره کاتماندو. محوطه‌هایی تاریخی که زمانی محل زندگی پادشاهان نپال بوده. یکی از آنها را قبلا در باکتاپور دیده‌ام، دومی را از سر تصادف (یا خوش‌شانسی) قرار است امروز ببینم و دیدار از سومی را که در شهر پاتان قرار دارد ناچار به سفری دیگر موکول کرده‌ام.
واقعا بعد از 10 دقیقه پیاده‌روی به میدان دوربار می‌رسم و ذوق‌زده وارد محوطه‌ای تاریخی می‌شوم که می‌شود گفت نمونه کوچکی از همان چیزی است که در باکتاپور دیده‌ام. نه در همان حد از شکوه و زیبایی اما بدون شک باارزش و دیدنی. سرم را می‌اندازم پایین تا از پله‌های اولین پاگودا بالا بروم که راهنمایی سمج پاپیچم می‌شود و اصرار پشت اصرار که در ازای چند دلار تاریخچه و سیر تا پیازِ قصه‌های بناهای میدان را برایم بگوید. می‌گویم: «ببخشید، شاید باور نکنید اما آه در بساط ندارم». باور نمی‌کند.
می‌پرسد: «یعنی حتی نمی‌خواهی تو را به خانه کوماری ببرم؟».
با دهان گشادِ بازمانده نگاهش می‌کنم. چه قیافه‌ای دارد این رفیقِ راهنما؟ نمی‌بینم. انگار جلوی چشمم تار باشد. خدا رحم کرده که گوش‌هایم هنوز می‌شنوند. می‌خواهم حرفی بزنم. صدایی از گلویم درنمی‌آید. تمام نیرویم را در گلویم جمع کنم و آهسته می‌پرسم:
«خانه کوماری؟» بعد فریاد می‌زنم: «خانه الهه زنده؟» رفیقِ راهنما آدم پردل‌وجرئتی است. فرار نمی‌کند.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها