کله خوک
عبدالرحمن نجلرحیم- مغزپژوه
اگر فیلم خوک، ساخته مانی حقیقی را ندیدهاید توصیه میکنم که ببینید؛ فیلم متفاوتی است. سازوکار خیال و رؤیا در مغز یک کارگردان سینما را مطرح میکند. این فیلم نوعی خودنگاری سینمایی از پدیده خودشیفتگی است که چون تار عنکبوتی بر حجم پرده سینما تنیده شده است؛ سینمایی که میتواند هم مولد و هم منتقد خودشیفتگی انسان باشد؛ سینمایی که آینهای تمامقد در جلوی انسان میگذارد تا خود را بهتر ببیند. در این فیلم با این طنز تلخ، روبهروییم که ما در هر موقعیتی هم ناظریم هم منظور، هم سوژهایم هم ابژه، هم قاتلیم هم مقتول، هم ظالمیم هم مظلوم. گرفتار در پیلهای کابوسگونه در خودتنیده که در آن واقعیت از خیال و رؤیا غیرقابل تمیز است. کسی که خودشیفته و فقط عاشق خود است، انسانی گمشده در جنگل خود است. مدارهای عاطفی مغزش چون خیابانی یکطرفه است که به سوی دیگری گشوده نیست، از حسادت و رشک لبریز است و میخواهد سر بر تن خودشیفتهای غیر از خود نباشد. بنابراین خودشیفته، دشمن بیرحمی برای رقیبان متصور دیگر است و حاضر است سرهایشان بریده شود. قاتلی زنجیرهای که قربانیان خود را در میان کارگردانهای مشهور سینما انتخاب میکند، گویی حدیث نفسی
برای فیلمساز، مانی حقیقی میشود. بریدهشدن سر خود کارگردان یعنی مانی حقیقی در اوایل فیلم و برگزاری مجلس ترحیم برای او، به تماشاچی فیلم خود این هشدار را میدهد که با قصهای مجازی و غیرواقعی روبهرو است و آنها را جدی نگیرد و به صورت استعاری و مفهومی با داستان فیلم همراه شود.
به عبارت دیگر، طنز ماجرا در اینجاست که کارگردان فیلمی که میبینیم، قبلا سر از تنش جدا شده است و فیلم داستان کارگردان خودشیفتهای را روایت میکند که چون مجنونی، عاشق خویش است (حسن معجونی در نقش حسن کسمایی). مردی است که در میدان توجه زن در نقشهای مختلف مادر، همسر، ستاره محبوب و مزاحم جذاب قرار دارد. اما نگرانی بزرگ کارگردان خودشیفته این است که اگر قاتل زنجیرهای وجود داشته باشد که بر اساس خواهش درونی او سر کارگردانهای مهم را میبرد، اگر به سراغ او نمیآید و سرش را از تنش جدا نمیکند، پس او باید کارگردان بزرگی نباشد. این فاجعهای بزرگ برای یک خودشیفته تمامعیار است. اما جالب است بدانیم که چرا قاتل، روی پیشانی همه سرهای بریده کارگردانهای معروف واژه خوک را میکند. واژه خوک شاید به نوعی اصطلاح غربی به انگلیسی pig heded باشد که به نوعی اشاره به خودشیفتگی دارد، اما معادل فارسی ندارد و میتوان واژه ترکیبی معادل، چون کله خوک ساخت. مانعی نیست، همان طوری که سینما را از غرب وارد کردهایم و کله خوک نیز میتواند وارد فرهنگ امروزین ما بشود و این نیز بر طنز ماجرا میافزاید. ماجرای فیلم تا اینجا مرا به یاد کتاب «این یک
چپق نیست» میشل فوکو در شرح نقاشی رنه ماگریت، نقاش سورئالیست میاندازد که مانی حقیقی آن را ترجمه کرده است. به نظر من فیلم در بخش یکسوم نهایی دچار ضعف ساختاری میشود و آن هنگامی است که کارگردان خودشیفته مظنون اصلی قتلهای زنجیرهای میشود. اگر فیلم شرح کابوسهای کارگردانی خودشیفته است، باید بدانیم که مغز یک خودشیفته واقعی حتی در خواب و رؤیا هم خود را در موقعیت اتهام نمیبیند. با اینکه در این بخش از فیلم با سکانسهای زیبای فلینیوار میهمانی بالماسکهمانند با چاشنی مدلهای قاجاری و راکنوازی با راکت تنیس در سلول زندان و رهاشدن تنها در دشتی بیکران روبهروییم که جذابیت سینمایی خاصی دارد و به نوعی رؤیا در رؤیا را تداعی میکند، ولی بهطور کلی لغزیدن فیلم از دنیای سیاست به دنیای شبکه مجازی اینترنتی و ماجراهای مربوط به آن کمی به روال فیلم لطمه میزند و ممکن است مخاطب را خسته کند. اما موضوع این است که بالاخره چگونه کارگردان خودشیفته فیلم میتواند خود را از پارادوکسی کابوسگونه نجات بدهد؛ یعنی هم کارگردان معروف باشد و هم سرش بریده نشود. در سکانس آخر فیلم، مانی حقیقی راهحلی روانکاوانه و جامعهشناسانه پستمدرنیستی
پیدا میکند. مادر که پرورنده پسر خودشیفته است، قاتل کلهخوکی را که موفق شده کلمه خوک را بر پیشانی فرزندش بکند، با تفنگ ستارخانی از پا درمیآورد و بدین ترتیب خودشیفته قصه به مشروطیت خود میرسد و به قهرمان مردمی تبدیل میشود. کابوس ماندگاری خودشیفتگی انسان تلخ است. اما سؤالی که مطرح میشود این است که آیا واقعا خودشیفتگی تاوان خلاقیت درگیرانه و پر تعب و درعینحال پر زرق و برق توجهبرانگیز فضای سینمایی در بازار آشفته فرهنگی است که از آن گریزی نیست؟
اگر فیلم خوک، ساخته مانی حقیقی را ندیدهاید توصیه میکنم که ببینید؛ فیلم متفاوتی است. سازوکار خیال و رؤیا در مغز یک کارگردان سینما را مطرح میکند. این فیلم نوعی خودنگاری سینمایی از پدیده خودشیفتگی است که چون تار عنکبوتی بر حجم پرده سینما تنیده شده است؛ سینمایی که میتواند هم مولد و هم منتقد خودشیفتگی انسان باشد؛ سینمایی که آینهای تمامقد در جلوی انسان میگذارد تا خود را بهتر ببیند. در این فیلم با این طنز تلخ، روبهروییم که ما در هر موقعیتی هم ناظریم هم منظور، هم سوژهایم هم ابژه، هم قاتلیم هم مقتول، هم ظالمیم هم مظلوم. گرفتار در پیلهای کابوسگونه در خودتنیده که در آن واقعیت از خیال و رؤیا غیرقابل تمیز است. کسی که خودشیفته و فقط عاشق خود است، انسانی گمشده در جنگل خود است. مدارهای عاطفی مغزش چون خیابانی یکطرفه است که به سوی دیگری گشوده نیست، از حسادت و رشک لبریز است و میخواهد سر بر تن خودشیفتهای غیر از خود نباشد. بنابراین خودشیفته، دشمن بیرحمی برای رقیبان متصور دیگر است و حاضر است سرهایشان بریده شود. قاتلی زنجیرهای که قربانیان خود را در میان کارگردانهای مشهور سینما انتخاب میکند، گویی حدیث نفسی
برای فیلمساز، مانی حقیقی میشود. بریدهشدن سر خود کارگردان یعنی مانی حقیقی در اوایل فیلم و برگزاری مجلس ترحیم برای او، به تماشاچی فیلم خود این هشدار را میدهد که با قصهای مجازی و غیرواقعی روبهرو است و آنها را جدی نگیرد و به صورت استعاری و مفهومی با داستان فیلم همراه شود.
به عبارت دیگر، طنز ماجرا در اینجاست که کارگردان فیلمی که میبینیم، قبلا سر از تنش جدا شده است و فیلم داستان کارگردان خودشیفتهای را روایت میکند که چون مجنونی، عاشق خویش است (حسن معجونی در نقش حسن کسمایی). مردی است که در میدان توجه زن در نقشهای مختلف مادر، همسر، ستاره محبوب و مزاحم جذاب قرار دارد. اما نگرانی بزرگ کارگردان خودشیفته این است که اگر قاتل زنجیرهای وجود داشته باشد که بر اساس خواهش درونی او سر کارگردانهای مهم را میبرد، اگر به سراغ او نمیآید و سرش را از تنش جدا نمیکند، پس او باید کارگردان بزرگی نباشد. این فاجعهای بزرگ برای یک خودشیفته تمامعیار است. اما جالب است بدانیم که چرا قاتل، روی پیشانی همه سرهای بریده کارگردانهای معروف واژه خوک را میکند. واژه خوک شاید به نوعی اصطلاح غربی به انگلیسی pig heded باشد که به نوعی اشاره به خودشیفتگی دارد، اما معادل فارسی ندارد و میتوان واژه ترکیبی معادل، چون کله خوک ساخت. مانعی نیست، همان طوری که سینما را از غرب وارد کردهایم و کله خوک نیز میتواند وارد فرهنگ امروزین ما بشود و این نیز بر طنز ماجرا میافزاید. ماجرای فیلم تا اینجا مرا به یاد کتاب «این یک
چپق نیست» میشل فوکو در شرح نقاشی رنه ماگریت، نقاش سورئالیست میاندازد که مانی حقیقی آن را ترجمه کرده است. به نظر من فیلم در بخش یکسوم نهایی دچار ضعف ساختاری میشود و آن هنگامی است که کارگردان خودشیفته مظنون اصلی قتلهای زنجیرهای میشود. اگر فیلم شرح کابوسهای کارگردانی خودشیفته است، باید بدانیم که مغز یک خودشیفته واقعی حتی در خواب و رؤیا هم خود را در موقعیت اتهام نمیبیند. با اینکه در این بخش از فیلم با سکانسهای زیبای فلینیوار میهمانی بالماسکهمانند با چاشنی مدلهای قاجاری و راکنوازی با راکت تنیس در سلول زندان و رهاشدن تنها در دشتی بیکران روبهروییم که جذابیت سینمایی خاصی دارد و به نوعی رؤیا در رؤیا را تداعی میکند، ولی بهطور کلی لغزیدن فیلم از دنیای سیاست به دنیای شبکه مجازی اینترنتی و ماجراهای مربوط به آن کمی به روال فیلم لطمه میزند و ممکن است مخاطب را خسته کند. اما موضوع این است که بالاخره چگونه کارگردان خودشیفته فیلم میتواند خود را از پارادوکسی کابوسگونه نجات بدهد؛ یعنی هم کارگردان معروف باشد و هم سرش بریده نشود. در سکانس آخر فیلم، مانی حقیقی راهحلی روانکاوانه و جامعهشناسانه پستمدرنیستی
پیدا میکند. مادر که پرورنده پسر خودشیفته است، قاتل کلهخوکی را که موفق شده کلمه خوک را بر پیشانی فرزندش بکند، با تفنگ ستارخانی از پا درمیآورد و بدین ترتیب خودشیفته قصه به مشروطیت خود میرسد و به قهرمان مردمی تبدیل میشود. کابوس ماندگاری خودشیفتگی انسان تلخ است. اما سؤالی که مطرح میشود این است که آیا واقعا خودشیفتگی تاوان خلاقیت درگیرانه و پر تعب و درعینحال پر زرق و برق توجهبرانگیز فضای سینمایی در بازار آشفته فرهنگی است که از آن گریزی نیست؟