نقد نمایش آغامحمدخان به کارگردانی نوید معمار
آغامحمدخان پادشاهی است
رضا قلیپور : نمایش چهار شخصیت دارد: یکی خود آغامحمدخان است، دیگری خواجه حرمسرا، سوم پیرزنی است که گویا مادرِ آغا است و چهارم زنی که همسرش است. همهچیز از یک بازی شروع میشود؛ شاید همان بازی بچگانهای که محمد در کودکیاش برنمیتابید. خواجه توپ سرخی در دست دارد و در چند موقعیت مکانی گوناگون توپ را به سمت دیگری میگیرد؛ چندین عکس از تاریخ با صدای گوشخراش دوربینی که بیش از دو قرن قدمت دارد. دیگری آغامحمدخان است و زنش، ولی تنها آغا توپ را میپذیرد. سرش پر است از خطوط متقاطع؛ تصویر دایرهای که از پروژکتور بر پرده میافتد و او را نیز دربر میگیرد. این تصاویر در طول اجرا همواره یک بُعد از صحنه را میگیرند و آن را به دو بُعد تقلیل میدهند؛ تصویری تخت از تاریخ. و آغا توپ را بر زمین میکوبد. سرخی از تصویر دایره بیرون میریزد. شلوارکی به پا دارد که خون اختگیاش بر آن ماسیده است. انگار توپ کله اوست. انگار دارد سرش را از درد بر زمین میکوبد. شاید تنها بازی است، فکر میکند میتواند نقش پادشاه را بازی کند یا بهگونهای دیگر است: درمییابد که این سرِ پردرد میتواند تاج او باشد. آن را بالای سرش میگیرد.
نشان دو شیر که یادآور محافظان تاج پادشاهیاند بر پرده نمایان میشود. آغا تاج را میاندازد، شیرها از هم جدا میافتند و تاج به سوی تماشاگران میغلتد.
بهرام گور وقتی دید بزرگان کشور تاج پدرش را به خسرو سپردهاند از ایشان خواست تا آن را میان دو شیر گرسنه بگذارند. آنگاه هرکس توانست تاج را از میانه این دو شیر به چنگ آورد، پادشاهی از آن اوست، اما آغامحمدخان نمیتواند در جنگی برای تصاحب تاج شرکت کند. او نری فاقد نرینگی است. مثل شخصی بدون سر که بخواهد تاجگذاری کند. بهتر است بگوییم او فالوس یا محمل اقتدار پدرانه را در اختیار ندارد. برای همین است که آغامحمدخان تاج - این ماده پرزرقوبرق- را در خود حل میکند. نشان پادشاه را به نشان آغامحمدخان بدل میکند و فیگور تاج- پادشاه به خود میگیرد. دالی پابرجا (ثابت مانند پرده) در یگانگی با مدلولی ناپایدار (متحرک مانند هرآنچه بر صحنه است) فیگوری تکین میسازد که چیزی جز موجودیت حاملش نیست. تبدیل «آغامحمدخان پادشاه (صاحب تاج پادشاهی) است». به «آغامحمدخان پادشاهی است». پس باید در اینجا سخن پیشینم را اصلاح کنم: نمایش به دو بُعد تقلیل نمییابد، بلکه میان جهان دوبُعدی و پابرجا و جهان سهبُعدی و ناپایدار شناور است.
آغا هشت سال بیشتر نداشت که عادلشاه افشار اختهاش کرد. لَلِهاش گزارش داده بود که این کودک ترکمن مثل پدرش خیال سلطنت دارد. حالا افتاده است بر زمین و لهله میزند. مادر پیرش عصازنان و به آهستگی وارد میشود. حرکات کند شخصیتها یادآور برخاستنشان از سنگوارههای تاریخ است. تاریخ سوگواری مادری را بر پسرش به ما عرضه میکند. کمی بعد آرامشی سرد او را فرامیگیرد. شاید مرده است یا حال کودکی را دارد که بر اثر جراحتی سخت از حال رفته است. مادر مانند او در کنارش دراز میکشد و همان دم آغا برمیخیزد. گویی روح مادر در او دمیده شده است. پسر هماندم که میمیرد، هماندم که نرینگیاش را از دست میدهد گویی در اینجاست که آغامحمدخان خود را مانند نطفهای به درون رحم مادرش میکشاند و از جان او جان میگیرد. اکنون بجاست از ژولیا کریستوا اصطلاحی را وام بگیریم: محمد در کورای نشانهای غوطهور میشود. دیگر خبری از کلام نیست؛ زیرا زبان مربوط به ساختار نمادین و قانون پدر است. تنها یکبار با کلام روبهرو میشویم: هنگامی که آغامحمدخان بر سجاده نشسته است و کلماتی بر پرده نقش بستهاند، اما در آنجا هم خوانش کلمات مقهور اشکالی میشود که این کلمات
را شکل دادهاند. مملو از سرِ آدم و کله مار؛ مارهای ضحاک و خنجری که در کنار سجاده مانند آلت قربانیکردن است. قانون پدر هرچه بگوید برای آغا تکصورتی بیش ندارد و آن عطشی سیریناپذیر از خون بیشتر است. او جنینی است که رحم مادر را به تمامی بدن او گسترش میدهد.
این کشورگشایی در جهان مادر، گریبان زن را هم میگیرد. در صحنهای پس از آنکه آغامحمدخان، خون بر زمین میریزد، زن به سراغش میآید و سعی میکند خون روی دستش را پاک کند که امکانپذیر نیست. سپس انگشتانش را به سوی صورت او دراز میکند؛ گویی میخواهد نوازشش کند اما آغا برمیآشوبد و او را پس میزند. بر پرده دو دایره سیاه -دو ماه سیاه- در کنار هم قرار گرفتهاند و هنگامی که زن بر زمین میافتد، یکی از آن دو بر دیگری و سرتاسر پرده سیطره پیدا میکند. زن نباید خود را بروز دهد. باید برای انکار اختگی آغامحمدخان وجودی خاموش باشد. برای فهم بیشتر خوب است صحنه کوبههای در را به یاد بیاوریم: یک کوبه چکشی که مخصوص مردان است ولی چکشش افتاده است و دیگری کوبه سالم حلقهای که مخصوص زنان است. خواجه در جلوی صحنه در طرف کوبه چکشی ایستاده و زن در کنار پرده پهلوی کوبه حلقهای. مرد این سوی در را به خانه تبدیل میکند زیرا نمیتواند وارد خانه شود. او جای اندرونی و بیرونی را عوض میکند. اکنون اگر زن دست به حلقه ببرد و صدای زیرش فضا را پر کند، از اندرونی رانده میشود. زن مجبور است خود را به شکلی صوری اخته کند تا خودی باقی بماند.
اما آن سیاهی فراگیر از کجا پدیدار شد؟ یک قاب مستطیلی در صحنه وجود دارد که با تلقهای تیره پوشانده شده است. شبیه آینهای تمامقد است اما ممکن است یک در باشد. شاید همان دری که در صحنههای بعد، جای خالیاش در اتاق پنجدری جلوهگری میکند. اتاق پنجدری در معماری سنتی ایران برای اتاق نشیمن (شاهنشین) به کار میرفت و اتاق سهدری برای اتاق خواب و خلوت صاحبان خانه؛ همان خانهای که تنها با پنهانکاری درخشان میشود. تنها زمانی که در مراسم ازدواج روبند سفید بر صورت زن میافتد، دروپنجرههای سیاه و سفید رنگ و جلا میگیرند. گویی چیزی باید پوشانده شود تا زندگی جریان یابد. چیزی شبیه شیشههای رنگی ارسیها که اتاق رنگپریده را بدل به رنگینکمان میکنند. در صحنه نخستی که خواجه در را با خود به جهان سهبعدی میآورد، سیاهی آرامآرام پرده را میگیرد. آغامحمدخان چند لحظه از پیگیری آن خسته میشود، اما دوباره راه میافتد و در پایان وقتی سپیدی در حال محوشدن است تا انتها به آن خیره میماند. سیاهی ما را فرا میگیرد و آن درِ محذوف، که وضعیت اتاق را میان خصوصی و عمومی بحرانی میکند، نور را با خود میبرد. آینهای سیاه که پرتوهای روشنایی
را به دوردست میافکند؛ به لحظه اختهشدن. آن ظرف پر از خونِ پنهان نیز که خواجه در کیسهای کنار آینه میگذارد، شاید خوناختگی است.
از سرخی خون به سرخی آتش گریزی میزنم. یاد لحظه گُرگرفتن سروها میافتم؛ همان لحظه که آغا دستبرکمر گرفت. یاد آتشگرفتن و پراکندهشدن آن سروهای منظم که نماد آزادگیاند، سرزندگی و جاودانگی. آغامحمدخان دستبهکار میشود و ایران رو به ویرانی میرود. صداهایی گوشخراش، زمزمههایی نالهگون، نجواهای جادوگری در باد و نوای محزون ساز زهی که آغامحمدخان در خلوتش به آن میپرداخت. هرچه میشنویم ما را در یک سوگواری دهشتناک فرو میبرد. اما آیا همهچیز نتیجه اقدام آغامحمدخان است یا باید کمی بلندنظر بود و نگاه را به آن سویی انداخت که صفویه سقوط میکند.
صفویه که قرنها پس از حمله اعراب توانسته بود ایران را زیر لوای پادشاهی خود یکپارچه کند، بهدست هوتکیان از اریکه سلطنت به زیر میافتد. آنها که هویت پادشاهی ایران را شکل داده بودند، هماندم که شاه سلطانحسین زانوانش را به خاک مالید و تاج را به محمود تقدیم کرد، حکومت پادشاهی ایران را دچار تزلزل میکنند. دو خاندانی که پس از صفویه -افشاریه و زندیه- قدرت را در دست گرفتند بر پایه نوسازی سلطنت صفوی شکل گرفته بودند. نادرشاه بر شانههای طهماسب جلوس کرد و کریمخان بر هیبت سومین شاهاسماعیل. میان فتح اصفهان تا پایتختی تهران، مویهای است برای اقتداری ازدسترفته؛ شاید شبیه سینهزدنهای آغامحمدخان، کسی که خاک مردگان را بر خود میمالد و مرگی را که هیچکس نمیتوانست بپذیرد اعلام میکند: مرگ پادشاهی (صفوی). در واقع آغا با آن فیگور تاج-پادشاهاش وضعیت حاد آن دوران را برملا میکند. پادشاهی، تجسمش را در مردی اخته و میرا مییابد تا اعلام کند که مرده است. محمد ناکارآمدی سیستم حکومتی را فاش میکند. «آغامحمدخان پادشاهی است» در بطن خود اعلامی است از مرگ. قدرت او ناشی از خشونت همین اعلام است که وقتی بر زبان جاری شد، تنها کلمهای
بیروح از آن باقی خواهد ماند. او آخرین پسر است، پسری که پدر نمیشود؛ پایان یک نسل. او از دل ناکارآمدی یک سیستم حکومتی بیرون میآید. نمایش آغامحمدخان نگاه ما را به برههای از تاریخ میکشاند که از آن میگریزیم. آن لحظهای که تصویر دوبعدی از ما گرفته میشود و بازیگر بر صحنه میلولد. حتی همین امروز هم عقده بازگشت به حکومت تشیع صفوی گریبانمان را گرفته است. نباید به آنجا برگشت و نه حتی به دورانی پیش از اسلام، در شکوهمندی باستان پادشاهی. گاهی اوقات هم در هوس دوران پس از قاجار میسوزیم. اما همه اینها گویای آن نقطه عطفی است که دامنمان را گرفت؛ مردی به نام آغامحمدخان. آغا/محمد/خان (منظورم خانه است) در هر تکهاش بحرانزاست. وقتی بر زبان میآید همهچیز را بحرانی میکند؛ مردسالاری را، اسلام، خانه و هرچه را که صفویه بنیانهایش را بر آن میساخت و با فروپاشی سیستم، شکلی عریان به خود گرفت. کاشیکاری نبرد رستم و دیو سپید بر سردر ارگ کریمخانی -که نمایش ما را به دیدنش فرامیخواند- قابل تأمل است. میتوان آن را بهمنزله سقوط زندیه گرفت یا قتل لطفعلیخان. اما از سویی دیگر، دیو سپید در این کاشیکاری نمرده است. این تصویر تنها اراده
کشتن را نشان میدهد نه عمل را. رستم یا بهتر است بگوییم کریمخان دیو را نمیکشد. کریمخان پایان پادشاهی را در سیمای بیریش دیو میبیند و به او نگاه میکند؛ به آغامحمدخان. وکیلالرعایا تعلیق عمل است، ارادهای است که میخواهد بکشد اما میترسد، برای همین اسیر نگهش میدارد. وحشتی است پنهان در لحاف عدالت کریمخانی؛ خنجر عادلشاه.
آغامحمدخان آن جای تاریخ است که مدفونش کردهایم؛ گرهای که هیچوقت شهامت بازکردنش را نداشتهایم. نمایش آغامحمدخان از این نظر که ما را با آن نقطه عظیم تیره (ماه سیاه) روبهرو میکند، گامی به سوی رهایی است.
رضا قلیپور : نمایش چهار شخصیت دارد: یکی خود آغامحمدخان است، دیگری خواجه حرمسرا، سوم پیرزنی است که گویا مادرِ آغا است و چهارم زنی که همسرش است. همهچیز از یک بازی شروع میشود؛ شاید همان بازی بچگانهای که محمد در کودکیاش برنمیتابید. خواجه توپ سرخی در دست دارد و در چند موقعیت مکانی گوناگون توپ را به سمت دیگری میگیرد؛ چندین عکس از تاریخ با صدای گوشخراش دوربینی که بیش از دو قرن قدمت دارد. دیگری آغامحمدخان است و زنش، ولی تنها آغا توپ را میپذیرد. سرش پر است از خطوط متقاطع؛ تصویر دایرهای که از پروژکتور بر پرده میافتد و او را نیز دربر میگیرد. این تصاویر در طول اجرا همواره یک بُعد از صحنه را میگیرند و آن را به دو بُعد تقلیل میدهند؛ تصویری تخت از تاریخ. و آغا توپ را بر زمین میکوبد. سرخی از تصویر دایره بیرون میریزد. شلوارکی به پا دارد که خون اختگیاش بر آن ماسیده است. انگار توپ کله اوست. انگار دارد سرش را از درد بر زمین میکوبد. شاید تنها بازی است، فکر میکند میتواند نقش پادشاه را بازی کند یا بهگونهای دیگر است: درمییابد که این سرِ پردرد میتواند تاج او باشد. آن را بالای سرش میگیرد.
نشان دو شیر که یادآور محافظان تاج پادشاهیاند بر پرده نمایان میشود. آغا تاج را میاندازد، شیرها از هم جدا میافتند و تاج به سوی تماشاگران میغلتد.
بهرام گور وقتی دید بزرگان کشور تاج پدرش را به خسرو سپردهاند از ایشان خواست تا آن را میان دو شیر گرسنه بگذارند. آنگاه هرکس توانست تاج را از میانه این دو شیر به چنگ آورد، پادشاهی از آن اوست، اما آغامحمدخان نمیتواند در جنگی برای تصاحب تاج شرکت کند. او نری فاقد نرینگی است. مثل شخصی بدون سر که بخواهد تاجگذاری کند. بهتر است بگوییم او فالوس یا محمل اقتدار پدرانه را در اختیار ندارد. برای همین است که آغامحمدخان تاج - این ماده پرزرقوبرق- را در خود حل میکند. نشان پادشاه را به نشان آغامحمدخان بدل میکند و فیگور تاج- پادشاه به خود میگیرد. دالی پابرجا (ثابت مانند پرده) در یگانگی با مدلولی ناپایدار (متحرک مانند هرآنچه بر صحنه است) فیگوری تکین میسازد که چیزی جز موجودیت حاملش نیست. تبدیل «آغامحمدخان پادشاه (صاحب تاج پادشاهی) است». به «آغامحمدخان پادشاهی است». پس باید در اینجا سخن پیشینم را اصلاح کنم: نمایش به دو بُعد تقلیل نمییابد، بلکه میان جهان دوبُعدی و پابرجا و جهان سهبُعدی و ناپایدار شناور است.
آغا هشت سال بیشتر نداشت که عادلشاه افشار اختهاش کرد. لَلِهاش گزارش داده بود که این کودک ترکمن مثل پدرش خیال سلطنت دارد. حالا افتاده است بر زمین و لهله میزند. مادر پیرش عصازنان و به آهستگی وارد میشود. حرکات کند شخصیتها یادآور برخاستنشان از سنگوارههای تاریخ است. تاریخ سوگواری مادری را بر پسرش به ما عرضه میکند. کمی بعد آرامشی سرد او را فرامیگیرد. شاید مرده است یا حال کودکی را دارد که بر اثر جراحتی سخت از حال رفته است. مادر مانند او در کنارش دراز میکشد و همان دم آغا برمیخیزد. گویی روح مادر در او دمیده شده است. پسر هماندم که میمیرد، هماندم که نرینگیاش را از دست میدهد گویی در اینجاست که آغامحمدخان خود را مانند نطفهای به درون رحم مادرش میکشاند و از جان او جان میگیرد. اکنون بجاست از ژولیا کریستوا اصطلاحی را وام بگیریم: محمد در کورای نشانهای غوطهور میشود. دیگر خبری از کلام نیست؛ زیرا زبان مربوط به ساختار نمادین و قانون پدر است. تنها یکبار با کلام روبهرو میشویم: هنگامی که آغامحمدخان بر سجاده نشسته است و کلماتی بر پرده نقش بستهاند، اما در آنجا هم خوانش کلمات مقهور اشکالی میشود که این کلمات
را شکل دادهاند. مملو از سرِ آدم و کله مار؛ مارهای ضحاک و خنجری که در کنار سجاده مانند آلت قربانیکردن است. قانون پدر هرچه بگوید برای آغا تکصورتی بیش ندارد و آن عطشی سیریناپذیر از خون بیشتر است. او جنینی است که رحم مادر را به تمامی بدن او گسترش میدهد.
این کشورگشایی در جهان مادر، گریبان زن را هم میگیرد. در صحنهای پس از آنکه آغامحمدخان، خون بر زمین میریزد، زن به سراغش میآید و سعی میکند خون روی دستش را پاک کند که امکانپذیر نیست. سپس انگشتانش را به سوی صورت او دراز میکند؛ گویی میخواهد نوازشش کند اما آغا برمیآشوبد و او را پس میزند. بر پرده دو دایره سیاه -دو ماه سیاه- در کنار هم قرار گرفتهاند و هنگامی که زن بر زمین میافتد، یکی از آن دو بر دیگری و سرتاسر پرده سیطره پیدا میکند. زن نباید خود را بروز دهد. باید برای انکار اختگی آغامحمدخان وجودی خاموش باشد. برای فهم بیشتر خوب است صحنه کوبههای در را به یاد بیاوریم: یک کوبه چکشی که مخصوص مردان است ولی چکشش افتاده است و دیگری کوبه سالم حلقهای که مخصوص زنان است. خواجه در جلوی صحنه در طرف کوبه چکشی ایستاده و زن در کنار پرده پهلوی کوبه حلقهای. مرد این سوی در را به خانه تبدیل میکند زیرا نمیتواند وارد خانه شود. او جای اندرونی و بیرونی را عوض میکند. اکنون اگر زن دست به حلقه ببرد و صدای زیرش فضا را پر کند، از اندرونی رانده میشود. زن مجبور است خود را به شکلی صوری اخته کند تا خودی باقی بماند.
اما آن سیاهی فراگیر از کجا پدیدار شد؟ یک قاب مستطیلی در صحنه وجود دارد که با تلقهای تیره پوشانده شده است. شبیه آینهای تمامقد است اما ممکن است یک در باشد. شاید همان دری که در صحنههای بعد، جای خالیاش در اتاق پنجدری جلوهگری میکند. اتاق پنجدری در معماری سنتی ایران برای اتاق نشیمن (شاهنشین) به کار میرفت و اتاق سهدری برای اتاق خواب و خلوت صاحبان خانه؛ همان خانهای که تنها با پنهانکاری درخشان میشود. تنها زمانی که در مراسم ازدواج روبند سفید بر صورت زن میافتد، دروپنجرههای سیاه و سفید رنگ و جلا میگیرند. گویی چیزی باید پوشانده شود تا زندگی جریان یابد. چیزی شبیه شیشههای رنگی ارسیها که اتاق رنگپریده را بدل به رنگینکمان میکنند. در صحنه نخستی که خواجه در را با خود به جهان سهبعدی میآورد، سیاهی آرامآرام پرده را میگیرد. آغامحمدخان چند لحظه از پیگیری آن خسته میشود، اما دوباره راه میافتد و در پایان وقتی سپیدی در حال محوشدن است تا انتها به آن خیره میماند. سیاهی ما را فرا میگیرد و آن درِ محذوف، که وضعیت اتاق را میان خصوصی و عمومی بحرانی میکند، نور را با خود میبرد. آینهای سیاه که پرتوهای روشنایی
را به دوردست میافکند؛ به لحظه اختهشدن. آن ظرف پر از خونِ پنهان نیز که خواجه در کیسهای کنار آینه میگذارد، شاید خوناختگی است.
از سرخی خون به سرخی آتش گریزی میزنم. یاد لحظه گُرگرفتن سروها میافتم؛ همان لحظه که آغا دستبرکمر گرفت. یاد آتشگرفتن و پراکندهشدن آن سروهای منظم که نماد آزادگیاند، سرزندگی و جاودانگی. آغامحمدخان دستبهکار میشود و ایران رو به ویرانی میرود. صداهایی گوشخراش، زمزمههایی نالهگون، نجواهای جادوگری در باد و نوای محزون ساز زهی که آغامحمدخان در خلوتش به آن میپرداخت. هرچه میشنویم ما را در یک سوگواری دهشتناک فرو میبرد. اما آیا همهچیز نتیجه اقدام آغامحمدخان است یا باید کمی بلندنظر بود و نگاه را به آن سویی انداخت که صفویه سقوط میکند.
صفویه که قرنها پس از حمله اعراب توانسته بود ایران را زیر لوای پادشاهی خود یکپارچه کند، بهدست هوتکیان از اریکه سلطنت به زیر میافتد. آنها که هویت پادشاهی ایران را شکل داده بودند، هماندم که شاه سلطانحسین زانوانش را به خاک مالید و تاج را به محمود تقدیم کرد، حکومت پادشاهی ایران را دچار تزلزل میکنند. دو خاندانی که پس از صفویه -افشاریه و زندیه- قدرت را در دست گرفتند بر پایه نوسازی سلطنت صفوی شکل گرفته بودند. نادرشاه بر شانههای طهماسب جلوس کرد و کریمخان بر هیبت سومین شاهاسماعیل. میان فتح اصفهان تا پایتختی تهران، مویهای است برای اقتداری ازدسترفته؛ شاید شبیه سینهزدنهای آغامحمدخان، کسی که خاک مردگان را بر خود میمالد و مرگی را که هیچکس نمیتوانست بپذیرد اعلام میکند: مرگ پادشاهی (صفوی). در واقع آغا با آن فیگور تاج-پادشاهاش وضعیت حاد آن دوران را برملا میکند. پادشاهی، تجسمش را در مردی اخته و میرا مییابد تا اعلام کند که مرده است. محمد ناکارآمدی سیستم حکومتی را فاش میکند. «آغامحمدخان پادشاهی است» در بطن خود اعلامی است از مرگ. قدرت او ناشی از خشونت همین اعلام است که وقتی بر زبان جاری شد، تنها کلمهای
بیروح از آن باقی خواهد ماند. او آخرین پسر است، پسری که پدر نمیشود؛ پایان یک نسل. او از دل ناکارآمدی یک سیستم حکومتی بیرون میآید. نمایش آغامحمدخان نگاه ما را به برههای از تاریخ میکشاند که از آن میگریزیم. آن لحظهای که تصویر دوبعدی از ما گرفته میشود و بازیگر بر صحنه میلولد. حتی همین امروز هم عقده بازگشت به حکومت تشیع صفوی گریبانمان را گرفته است. نباید به آنجا برگشت و نه حتی به دورانی پیش از اسلام، در شکوهمندی باستان پادشاهی. گاهی اوقات هم در هوس دوران پس از قاجار میسوزیم. اما همه اینها گویای آن نقطه عطفی است که دامنمان را گرفت؛ مردی به نام آغامحمدخان. آغا/محمد/خان (منظورم خانه است) در هر تکهاش بحرانزاست. وقتی بر زبان میآید همهچیز را بحرانی میکند؛ مردسالاری را، اسلام، خانه و هرچه را که صفویه بنیانهایش را بر آن میساخت و با فروپاشی سیستم، شکلی عریان به خود گرفت. کاشیکاری نبرد رستم و دیو سپید بر سردر ارگ کریمخانی -که نمایش ما را به دیدنش فرامیخواند- قابل تأمل است. میتوان آن را بهمنزله سقوط زندیه گرفت یا قتل لطفعلیخان. اما از سویی دیگر، دیو سپید در این کاشیکاری نمرده است. این تصویر تنها اراده
کشتن را نشان میدهد نه عمل را. رستم یا بهتر است بگوییم کریمخان دیو را نمیکشد. کریمخان پایان پادشاهی را در سیمای بیریش دیو میبیند و به او نگاه میکند؛ به آغامحمدخان. وکیلالرعایا تعلیق عمل است، ارادهای است که میخواهد بکشد اما میترسد، برای همین اسیر نگهش میدارد. وحشتی است پنهان در لحاف عدالت کریمخانی؛ خنجر عادلشاه.
آغامحمدخان آن جای تاریخ است که مدفونش کردهایم؛ گرهای که هیچوقت شهامت بازکردنش را نداشتهایم. نمایش آغامحمدخان از این نظر که ما را با آن نقطه عظیم تیره (ماه سیاه) روبهرو میکند، گامی به سوی رهایی است.