|

حتی در آن یک‌دقیقه‌و سيزده ثانیه که می‌شود حرف زد!

محمدحسن خدایی

حال دیرزمانی است که وجدان عمومی جامعه در قبال محذوفان و مطرودان جامعه، معذب است. انبوهی زنان و مردان که در حذف ساختاری، به حاشیه‌ها پرتاب شده‌اند. اصطلاحاتی چون «گورخوابی» و «خوش‌نشینی» نام‌هایی است که به‌تدریج از زبان مطرودان به ادبیات جامعه افزوده شد. گویی جامعه به انتظار آن بود که طردشدگانش را بار دیگر بنامد. نمایش «یک‌دقیقه‌و سیزده ثانیه» سودای این نامیدن را دارد. اجرا چندان در ساحت زیباشناسانه نمی‌ماند و وجدان و اخلاق را خطاب می‌کند. زمانی بس کوتاه برای گوش‌سپردن به سرگذشت مطرودان که خود را بیان کنند. از آن سنت همیشگی بر صندلی نشستن و در فاصله‌ای امن به اجرا خیره‌شدن خبری نیست. همه بر گرد این زنان آسیب‌دیده جمع شده و روایت آنان را می‌شنوند. اجرا احساسات را نشانه رفته. صحنه همچون مکانی است که حاشیه‌های شهر را بازنمایی کند تا مخاطبان رخصت یابند به این ضیافت نه‌چندان باشکوه فقیرانه فراخوانده شوند و در مواجهه با فلاکت، شرمسار شده و در نهایت با همدلی، تزکیه یابند. نوعی از کاتارسیس لابد.
چهار بازیگر زن به ترتیب مجال می‌یابند تا قصه پرغصه خود را بیان کنند: سیما تیرانداز، پانته‌آ بهرام، لادن مستوفی و مینا دریس. البته مینا دریس، خود محذوف مشدد این جمع محذوفان است. زنی که صدایی خوش دارد و امکان روایت‌کردن نمی‌یابد.
شیوه اجرا بر تعامل گشوده است و مشارکت تماشاگران. لحظاتی از اجرا بنا بر پتانسیل حاضران و تجربه زیسته‌شان، شوق‌برانگیز است و همدلانه. اما نمی‌توان بر شکافی چشم بست که میان مطرودان و شهروندان، کشیده شده و در هیچ‌کدام از این اجراها کم‌رنگ نخواهد شد. بازیگران با مهارت از پس بازنمایی زیست زنان آسیب‌دیده برمی‌آیند، اما نکته اینجاست که این بازنمایی، نیروی چندانی برای گسست از وضعیت ندارد و در انتها بازتولید همان مناسبت ناعادلانه گذشته است. همه می‌دانند که اجرا در یک سالن استاندارد با بازیگران حرفه‌ای به سرانجام خواهد رسید و مناسبات پیشین، تغییر چندانی نخواهد کرد. اجرا همچون یک تراپی جمعی است که وجدان‌های معذب را تسکین داده و اخلاق فردگرایانه و لیبرالی شهروندان را در ابتدا به چالش کشیده و در انتها تسکین می‌دهد. این قبیل اجراها با یک دغدغه اجتماعی شروع شده و با مکانیسم‌های پیدا و پنهان برخورد، نظم مستقر را بازتولید می‌کنند. اجراهایی در فقدان فرمی رادیکال و البته منقاد دوران پرمهابت خویش.
آیا بدیلی وجود دارد؟ آیا می‌توان ناممکن را طلب کرد؟ و به انتظار اجرائی بود که رهایی و رستگاری را بشارت دهد؟ پاسخ آماده‌ای وجود ندارد. اما شاید بتوان از وسوسه اجرا با بازیگران حرفه‌ای دست کشید و به غیرحرفه‌ای‌ها میدان داد. همان نابازیگرانی که تجربه زیستی‌شان همان خوش‌نشینی واقعی حاشیه‌هاست. حتی می‌توان از سالن‌های متعارف خارج شد و به حاشیه‌های شهر رفت و به مکان و فضای نامتعارف رسید. اما این تمنای مخاطره‌آمیزی است که شجاعت زیادی می‌خواهد و البته برقرار‌کردن یک رابطه انسانی و غیرابزاری با مطرودان اجتماع. چنانچه جيمز تامپسون و ریچارد شکنر در نوشتار «چرا تئاتر اجتماعی؟» به مکان‌هایی چون مدارس، بیمارستان، زندان و کارخانه‌ اشاره دارند. به هر حال از یک منظر اخلاقی، زیباشناسانه و جامعه‌شناختی، برای وضعیت اینجا و اکنون ما، مسئله بازنمایی و به‌طور اخص، بازنمایی فقر، امری است پرمناقشه. اینکه طرد‌شدگان در این نظام بازنمایی، چگونه امکان می‌یابند که رؤیت‌پذیر و مرئی شوند. این همان سیاستی است که اجرا در نسبت با فقر و بازنمایی آن اتخاذ کرده و می‌تواند راهگشای فهم ما از گروه اجرائی و خاستگاه طبقاتی‌شان باشد.
از منظر اجرائی، بازی هر چهار بازیگر قابل‌تأمل است؛ اگر سیما تیرانداز ایفاگر نقشی است که از فرط کثافتِ زندگی بدنش به خارش افتاده، پانته‌آ بهرام، دانشجوی سابق موسیقی است که زیست هنری‌اش در جدایی از اقتدار پدر و رفتن به سمت اجتماع پر‌خطر معنا یافته. او کافه‌ای دارد که پذیرای ميهمانان است. لادن مستوفی نه با مهر مادری، نه با اقتدار پدر، که با بدنش به عنوان «کارخانه» و فرزندآوری کرایه‌ای مشکل دارد. جالب آنکه هر‌کدام از این سه زن، به شکل عجیبی بیش از یک‌دقیقه‌و سیزده ثانیه، حرف می‌زنند و هیچ‌گاه اجازه نمی‌دهند مینا دریس حرفی بزند. شهرام گیل‌‌آبادی در مقام کارگردان، به همراه نویسندگی محمد چرمشیر و بهمن عباسپور، تلاش قابل‌توجهی در این مکانیسم بازنمایی صورت داده‌اند، اما باید این نکته را هم در‌ نظر بگیرند که جامعه پر است از مطرودانی که در حاشیه‌های شهر، روایت جذاب‌تر و البته هولناک‌تری برای بیان‌کردن دارند، حتی در آن فقدان یک‌دقیقه‌و سیزده ثانیه‌های ابدی.

حال دیرزمانی است که وجدان عمومی جامعه در قبال محذوفان و مطرودان جامعه، معذب است. انبوهی زنان و مردان که در حذف ساختاری، به حاشیه‌ها پرتاب شده‌اند. اصطلاحاتی چون «گورخوابی» و «خوش‌نشینی» نام‌هایی است که به‌تدریج از زبان مطرودان به ادبیات جامعه افزوده شد. گویی جامعه به انتظار آن بود که طردشدگانش را بار دیگر بنامد. نمایش «یک‌دقیقه‌و سیزده ثانیه» سودای این نامیدن را دارد. اجرا چندان در ساحت زیباشناسانه نمی‌ماند و وجدان و اخلاق را خطاب می‌کند. زمانی بس کوتاه برای گوش‌سپردن به سرگذشت مطرودان که خود را بیان کنند. از آن سنت همیشگی بر صندلی نشستن و در فاصله‌ای امن به اجرا خیره‌شدن خبری نیست. همه بر گرد این زنان آسیب‌دیده جمع شده و روایت آنان را می‌شنوند. اجرا احساسات را نشانه رفته. صحنه همچون مکانی است که حاشیه‌های شهر را بازنمایی کند تا مخاطبان رخصت یابند به این ضیافت نه‌چندان باشکوه فقیرانه فراخوانده شوند و در مواجهه با فلاکت، شرمسار شده و در نهایت با همدلی، تزکیه یابند. نوعی از کاتارسیس لابد.
چهار بازیگر زن به ترتیب مجال می‌یابند تا قصه پرغصه خود را بیان کنند: سیما تیرانداز، پانته‌آ بهرام، لادن مستوفی و مینا دریس. البته مینا دریس، خود محذوف مشدد این جمع محذوفان است. زنی که صدایی خوش دارد و امکان روایت‌کردن نمی‌یابد.
شیوه اجرا بر تعامل گشوده است و مشارکت تماشاگران. لحظاتی از اجرا بنا بر پتانسیل حاضران و تجربه زیسته‌شان، شوق‌برانگیز است و همدلانه. اما نمی‌توان بر شکافی چشم بست که میان مطرودان و شهروندان، کشیده شده و در هیچ‌کدام از این اجراها کم‌رنگ نخواهد شد. بازیگران با مهارت از پس بازنمایی زیست زنان آسیب‌دیده برمی‌آیند، اما نکته اینجاست که این بازنمایی، نیروی چندانی برای گسست از وضعیت ندارد و در انتها بازتولید همان مناسبت ناعادلانه گذشته است. همه می‌دانند که اجرا در یک سالن استاندارد با بازیگران حرفه‌ای به سرانجام خواهد رسید و مناسبات پیشین، تغییر چندانی نخواهد کرد. اجرا همچون یک تراپی جمعی است که وجدان‌های معذب را تسکین داده و اخلاق فردگرایانه و لیبرالی شهروندان را در ابتدا به چالش کشیده و در انتها تسکین می‌دهد. این قبیل اجراها با یک دغدغه اجتماعی شروع شده و با مکانیسم‌های پیدا و پنهان برخورد، نظم مستقر را بازتولید می‌کنند. اجراهایی در فقدان فرمی رادیکال و البته منقاد دوران پرمهابت خویش.
آیا بدیلی وجود دارد؟ آیا می‌توان ناممکن را طلب کرد؟ و به انتظار اجرائی بود که رهایی و رستگاری را بشارت دهد؟ پاسخ آماده‌ای وجود ندارد. اما شاید بتوان از وسوسه اجرا با بازیگران حرفه‌ای دست کشید و به غیرحرفه‌ای‌ها میدان داد. همان نابازیگرانی که تجربه زیستی‌شان همان خوش‌نشینی واقعی حاشیه‌هاست. حتی می‌توان از سالن‌های متعارف خارج شد و به حاشیه‌های شهر رفت و به مکان و فضای نامتعارف رسید. اما این تمنای مخاطره‌آمیزی است که شجاعت زیادی می‌خواهد و البته برقرار‌کردن یک رابطه انسانی و غیرابزاری با مطرودان اجتماع. چنانچه جيمز تامپسون و ریچارد شکنر در نوشتار «چرا تئاتر اجتماعی؟» به مکان‌هایی چون مدارس، بیمارستان، زندان و کارخانه‌ اشاره دارند. به هر حال از یک منظر اخلاقی، زیباشناسانه و جامعه‌شناختی، برای وضعیت اینجا و اکنون ما، مسئله بازنمایی و به‌طور اخص، بازنمایی فقر، امری است پرمناقشه. اینکه طرد‌شدگان در این نظام بازنمایی، چگونه امکان می‌یابند که رؤیت‌پذیر و مرئی شوند. این همان سیاستی است که اجرا در نسبت با فقر و بازنمایی آن اتخاذ کرده و می‌تواند راهگشای فهم ما از گروه اجرائی و خاستگاه طبقاتی‌شان باشد.
از منظر اجرائی، بازی هر چهار بازیگر قابل‌تأمل است؛ اگر سیما تیرانداز ایفاگر نقشی است که از فرط کثافتِ زندگی بدنش به خارش افتاده، پانته‌آ بهرام، دانشجوی سابق موسیقی است که زیست هنری‌اش در جدایی از اقتدار پدر و رفتن به سمت اجتماع پر‌خطر معنا یافته. او کافه‌ای دارد که پذیرای ميهمانان است. لادن مستوفی نه با مهر مادری، نه با اقتدار پدر، که با بدنش به عنوان «کارخانه» و فرزندآوری کرایه‌ای مشکل دارد. جالب آنکه هر‌کدام از این سه زن، به شکل عجیبی بیش از یک‌دقیقه‌و سیزده ثانیه، حرف می‌زنند و هیچ‌گاه اجازه نمی‌دهند مینا دریس حرفی بزند. شهرام گیل‌‌آبادی در مقام کارگردان، به همراه نویسندگی محمد چرمشیر و بهمن عباسپور، تلاش قابل‌توجهی در این مکانیسم بازنمایی صورت داده‌اند، اما باید این نکته را هم در‌ نظر بگیرند که جامعه پر است از مطرودانی که در حاشیه‌های شهر، روایت جذاب‌تر و البته هولناک‌تری برای بیان‌کردن دارند، حتی در آن فقدان یک‌دقیقه‌و سیزده ثانیه‌های ابدی.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها