|

نگاهي به نمايش «آهواره» به نويسندگي و کارگرداني احسان گودرزي

تئاتر؛ آيين زنده‌سازي مردگان

بازيگران: (به ترتيب حروف الفبا) علي باقري، نگار جواهريان، الهام کردا و محمد ولي‌زادگان و با صداي: احترام برومند
«من در اين تاريكي
ريشه‌ها را ديدم
و براي بته‌ نورس مرگ، آب را معني كردم»
(سهراب سپهري)
نمايش «آهواره» به نويسندگي و کارگرداني «احسان گودرزي»، تصويرگر چهار شخصيت است که مرده‌‌اند و حالا قصد دارند به کمک آييني به زندگي برگردند؛ کاري متفاوت از فضاي قصه‌گو و کلاسيک تئاتر. نام هدفمند اين نمايش که از ترکيب آه با پسونده واره (با معناي همانندي) ايجاد شده به خوبي جايگاه نمايش را بين جشنواره و سوگواره باز مي‌کند؛ جايي که فقط بايد آه کشيد و حسرت روزهاي رفته را به اميد نوري در دل تاريکي که به تاريخ مي‌تابد، به تماشا نشست. قبل از ورود به بررسي نمايش مرور چند برگ از تاريخ ايران و کشورهاي مجاورش، ديد خوبي براي واکاوي مضمون نمايش ايجاد مي‌كند.
اشغال هرمز به حمله و فتح جزيره هرمز توسط قواي پرتغالي در سال ۱۵۰۷ ميلادي در زمان پادشاهي شاه اسماعيل يکم اطلاق مي‌شود. شاه‌عباس يکم در سال ۱۶۲۲ ميلادي و پس از 115 سال، اين جزيره را در نبرد فتح هرمز دوباره به خاک ايران بازمي‌گرداند.
پيمان آخال، معاهده‌اي ميان امپراتوري روسيه و ايران است که در ۲۱ سپتامبر ۱۸۸۱ برابر با ۳۰ شهريور ۱۲۶۰ براي تعيين مرزهاي دو کشور در مناطق ترکمن‌نشين شرق درياي خزر بسته شد. به موجب اين قرارداد که در زمان ناصرالدين‌شاه قاجار به امضا رسيد، عملا کشور ترکمنستان امروزي از ايران جدا شد.جنگ شوروي در افغانستان، به ۹ سال اشغال و درگيري اتحاد جماهير شوروي در آن کشور به جهت پشتيباني از دولت کمونيست جمهوري دموکراتيک افغانستان در مقابل نيروهاي مجاهدين افغان و داوطلبان خارجي عرب اطلاق مي‌شود. در سوم دي ۱۳۵۸ (۲۴ دسامبر ۱۹۷۹) به فرمان لئونيد برژنف، رهبر شوروي، سپاه اين کشور وارد افغانستان شد و در نهايت در دوران ميخائيل گورباچف، آخرين رهبر اين کشور، نيروهاي شوروي در ۲۶ بهمن ۱۳۶۷ (۱۵ فوريه ۱۹۸۹) از افغانستان خارج شدند. اين جنگ بيش از يک ميليون کشته و نزديک به پنج ميليون مهاجر و آواره برجاي گذاشت.
جنگ عراق با ايران، طولاني‌ترين جنگ متعارف در قرن بيستم ميلادي و دومين جنگ طولاني اين قرن پس از جنگ ويتنام بود که نزديک به هشت سال به طول انجاميد. این جنگ به صورت رسمي در ۳۱ شهريور ۱۳۵۹ برابر با ۲۲ سپتامبر ۱۹۸۰ آغاز شد و در روز ۲۹ مرداد ۱۳۶۷ برابر با ۲۰ آگوست ۱۹۸۸ با پذيرش قطع‌نامه 598 به صورت رسمي پايان يافت. دو کشور در طول جنگ آسيب‌هاي فراوان اقتصادي را متحمل شدند و بيش از يک ميليون نفر در اين جنگ کشته يا مجروح شدند.
بمب‌گذاري در حرم امام رضا، حادثه‌اي است که طي آن با انفجار بمبي در ۳۰ خرداد ۱۳۷۳ (۲۰ ژوئن ۱۹۹۴) مقارن با روز عاشورا، ۲۶ نفر کشته و بيش از ۳۰۰ نفر زخمي شدند.
تخريب تنديس‌هاي بودا در باميان افغانستان، در روز نهم مارس سال ۲۰۰۱ ميلادي مطابق با ۱۳۷۹ خورشيدي نيروهاي طالبان به فتواي ملامحمد عمر روي مجسمه‌هاي غول‌پيکر باميان آتش گشودند. تنديس‌هاي بودا در باميان، تا قبل از آنکه در زمان حاکميت طالبان تخريب شوند، بزرگ‌ترين تنديس‌هاي بودا و بلندترين مجسمه‌هاي سنگي در جهان به‌شمار مي‌آمدند. به باور برخي از کارشناسان، مجسمه‌هاي بودا در باميان اگر تا ديروز نمادي از ديرينگی تاريخي در اين سرزمين بوده، امروز يادگار سال‌هاي حاکميت افراط‌گرايي مذهبي در اين کشور است؛ حرکتي که جهان را تکان داد.
در تمامي وقايع تاريخي قيدشده، حضور منحوس رب‌النوع جنگ و تاريکي که در متن نمايش به آن اشاره مي‌شود کاملا مشهود است؛ رب‌النوعی که از نور گريزان است و جز در سايه شوم مرگ مأوايي ندارد. رب النوعی که انسان‌ها را از کنار هم جدا مي‌کند و آنها را در نبردي ناتمام رودرروي هم قرار مي‌دهد. در چنين فضايي «احسان گودرزي» با تکيه بر صداي گرم «احترام برومند» از تماشاگران مي‌خواهد تا با تخيل خود، اجازه دهند به چهار شخصيت مرده نمايش که خارج از وحدت مکان و زمان در کنار هم جمع شده‌اند، نوري تابيده شود تا اين برگ‌هاي تاريخ خودنمايي کرده و زندگي خود را در دهي نزديک به عشق‌آباد که انتخابي هوشمندانه براي مکان خانه بي‌بي (گرداننده آيين) است، بازآفريني و بازگو کنند. «آهواره» حکايت به‌تماشانشستن آييني در دل نمايش است که با ارتباط مناسبي که با تماشاگر برقرار مي‌کند، عنصر نمايش را به حاشيه رانده و در پايان، بيننده چهار شخصيت نمايش را باور و احساس مي‌کند مي‌تواند آنها را در تخيل خود ادامه دهد و به زندگي‌شان رنگ و شکل متفاوتي بدهد. اين نحوه تعامل با تماشاگر شايد شبيه به پرفورمنس‌هاي مدرن که ارتباط تنگاتنگي با مخاطب دارند، نباشد، اما به‌خوبي مي‌داند که چه زماني و با چه لحن و نوع روايتي بايد با تماشاگري که تحت‌تأثير قرار گرفته همدلي برقرار کند. درست در جايي که بيننده به اين امر وقوف پيدا مي‌کند که شاهد روايتي فراتر از داستان صرف است و گويا تاريخ چند قرن را در طول حدود يک ساعت تورق کرده، نمايش خاتمه مي‌يابد.
ارتباط با نمايش و متن آن در ابتدا سخت به نظر مي‌رسد. به دليل عدم وحدت در زمان ديالوگ‌ها که تا حدود زيادي غيرخطي است و نحوه روايت که در فضايي شبيه به سيال ذهني رخ مي‌دهد، بيننده سير جرياني داستان را گم مي‌کند، اما به مرور زمان که شخصيت‌ها غنا پيدا مي‌کنند، تماشاگر با لطافت و شاعرانگي خاصي با اترک، مردي ترکمن که نامش سمبل ظريفي از رودي است که مرز بين ايران و ترکمنستان را شکل مي‌دهد، آشنا مي‌شود. با مرجان، زني ايراني از هرمز، خو مي‌گيريد که در نهايت چون به دريا تبديل مي‌شود، باورش مي‌شود که مرجان بوده است. با چشماني مشتاق و اشک‌بار زندگي چوگل، دختر افغان مهاجر از باميان را مي‌شنود و در روايت عاشقانه او با ماکسيم هنرمند روسي که زخم‌خورده حکومت کمونيستي شوروي است، بي‌حدومرزبودن عشق را با جان و دل مي‌پذيرد.متن سرشار از نمادهاي سمبليستي است. فارغ از ارجاعات به شاهنامه، به‌ویژه داستان سياوش به‌عنوان اسطوره مظلوميت و سیطره ظلم، در جاي‌جاي نمايش‌نامه رد نمادهايي که روايتگر ستيز هميشگي ظالم و مظلوم هستند، پيگيري می‌شود؛ از نماد دختر به‌قتل‌رسيده هرمزي و ارتباطش با قرص کامل ماه گرفته تا مرگ مادر ماکسيم با داس که اگر در کنار چکش درون دستش براي مقابله با جنگجويان طالبان قرار بگيرد، شکل داس و چکش روي پرچم شوروي را تداعي مي‌کند.
در متن انسجام بين شخصيت‌ها به صورت دو به دو در نوع خود جالب است. اترک که عاشق شاهنامه و نمادي به‌روزتر از سياوش است، دلباخته مرجان از ايران مي‌شود. فارغ از اينکه ايران سرزميني است که وقتي مرزها بين ايران و روسيه مشخص شد، مادرش آن طرف مرزها ماند و به شکلي تراژيک به دست ايراني‌ها کشته شد. گويي در ده عشق‌آباد کينه‌ها جايي ندارند و زبان عشق بر هر کلام جنگجويانه‌اي فائق مي‌شود. همين‌طور در عشق ماکسيم به چوگل، برخلاف اينکه انتظار مي‌رود شاهد کينه ماکسيم از افغانستاني که باعث فروپاشي خانواده او و مرگ پدرش شده باشيم، شاهد نزديکي اين دو نماد از دشمنان قديمي هستيم.
همه اين اتفاقات و فرازوفرودهاي شاعرانه در طراحي صحنه‌اي به‌شدت مینیمال رخ مي‌دهد؛ سه دايره که يکي به جغرافياي ايران اشاره دارد، ديگري خانه بي‌بي را که راوي عشق‌آباد است، مشخص مي‌کند و آخري قبرستان کافرهاست. گودرزي در کار خود به‌ وضوح از دو اثر هنري تأثير پذيرفته است؛ يکي از فيلم «اژدها وارد مي‌شود» به کارگرداني «ماني حقيقي» که خود گودرزي و «علي باقري» هم در آن به ايفاي نقش پرداخته‌اند؛ فيلمي که رگه‌هاي داستاني جزيره هرمز و قبرستان موجود در آن و آيين زنده‌کردن مردگان را به نمايش «آهواره» کشانده است و ديگري آلبوم موسيقي «بر چله‌ کمان اشک» اثر «محسن نامجو» است که به تمامي غرق‌شدگان در دريا تقديم شده است. در جايي که شخصيت‌ها به دل دريا مي‌زنند، وقتي با قطعه مرگ از اين آلبوم همراه مي‌شود، عمق تأثيرگذاري موسيقي و متن دوچندان مي‌شود.
در شرايط فعلي و با توجه به جو نامساعد و ناهنجار اقتصادي حاکم بر جامعه، هنر دريچه‌اي است براي رهايي و نفس‌کشيدن در جهاني که المان‌هايي بيش از نيازهاي ابتدايي بشر در آنها مطرح‌اند. هنر گريزي مي‌شود از شرايط نامطلوب به فضايي از آن خود که در آنجا سري به افکار و ادراک خود از جهان بزنيم و با اين حضور و غياب فراموش نکنيم هنوز زنده هستيم و زندگي ادامه دارد. شايد اين شرايط را نمي‌توان زيباتر از پيام «احسان گودرزي» در اين جمله خلاصه کرد: «براي کسايي که مردن، تئاتر آخرين تلاشه».

بازيگران: (به ترتيب حروف الفبا) علي باقري، نگار جواهريان، الهام کردا و محمد ولي‌زادگان و با صداي: احترام برومند
«من در اين تاريكي
ريشه‌ها را ديدم
و براي بته‌ نورس مرگ، آب را معني كردم»
(سهراب سپهري)
نمايش «آهواره» به نويسندگي و کارگرداني «احسان گودرزي»، تصويرگر چهار شخصيت است که مرده‌‌اند و حالا قصد دارند به کمک آييني به زندگي برگردند؛ کاري متفاوت از فضاي قصه‌گو و کلاسيک تئاتر. نام هدفمند اين نمايش که از ترکيب آه با پسونده واره (با معناي همانندي) ايجاد شده به خوبي جايگاه نمايش را بين جشنواره و سوگواره باز مي‌کند؛ جايي که فقط بايد آه کشيد و حسرت روزهاي رفته را به اميد نوري در دل تاريکي که به تاريخ مي‌تابد، به تماشا نشست. قبل از ورود به بررسي نمايش مرور چند برگ از تاريخ ايران و کشورهاي مجاورش، ديد خوبي براي واکاوي مضمون نمايش ايجاد مي‌كند.
اشغال هرمز به حمله و فتح جزيره هرمز توسط قواي پرتغالي در سال ۱۵۰۷ ميلادي در زمان پادشاهي شاه اسماعيل يکم اطلاق مي‌شود. شاه‌عباس يکم در سال ۱۶۲۲ ميلادي و پس از 115 سال، اين جزيره را در نبرد فتح هرمز دوباره به خاک ايران بازمي‌گرداند.
پيمان آخال، معاهده‌اي ميان امپراتوري روسيه و ايران است که در ۲۱ سپتامبر ۱۸۸۱ برابر با ۳۰ شهريور ۱۲۶۰ براي تعيين مرزهاي دو کشور در مناطق ترکمن‌نشين شرق درياي خزر بسته شد. به موجب اين قرارداد که در زمان ناصرالدين‌شاه قاجار به امضا رسيد، عملا کشور ترکمنستان امروزي از ايران جدا شد.جنگ شوروي در افغانستان، به ۹ سال اشغال و درگيري اتحاد جماهير شوروي در آن کشور به جهت پشتيباني از دولت کمونيست جمهوري دموکراتيک افغانستان در مقابل نيروهاي مجاهدين افغان و داوطلبان خارجي عرب اطلاق مي‌شود. در سوم دي ۱۳۵۸ (۲۴ دسامبر ۱۹۷۹) به فرمان لئونيد برژنف، رهبر شوروي، سپاه اين کشور وارد افغانستان شد و در نهايت در دوران ميخائيل گورباچف، آخرين رهبر اين کشور، نيروهاي شوروي در ۲۶ بهمن ۱۳۶۷ (۱۵ فوريه ۱۹۸۹) از افغانستان خارج شدند. اين جنگ بيش از يک ميليون کشته و نزديک به پنج ميليون مهاجر و آواره برجاي گذاشت.
جنگ عراق با ايران، طولاني‌ترين جنگ متعارف در قرن بيستم ميلادي و دومين جنگ طولاني اين قرن پس از جنگ ويتنام بود که نزديک به هشت سال به طول انجاميد. این جنگ به صورت رسمي در ۳۱ شهريور ۱۳۵۹ برابر با ۲۲ سپتامبر ۱۹۸۰ آغاز شد و در روز ۲۹ مرداد ۱۳۶۷ برابر با ۲۰ آگوست ۱۹۸۸ با پذيرش قطع‌نامه 598 به صورت رسمي پايان يافت. دو کشور در طول جنگ آسيب‌هاي فراوان اقتصادي را متحمل شدند و بيش از يک ميليون نفر در اين جنگ کشته يا مجروح شدند.
بمب‌گذاري در حرم امام رضا، حادثه‌اي است که طي آن با انفجار بمبي در ۳۰ خرداد ۱۳۷۳ (۲۰ ژوئن ۱۹۹۴) مقارن با روز عاشورا، ۲۶ نفر کشته و بيش از ۳۰۰ نفر زخمي شدند.
تخريب تنديس‌هاي بودا در باميان افغانستان، در روز نهم مارس سال ۲۰۰۱ ميلادي مطابق با ۱۳۷۹ خورشيدي نيروهاي طالبان به فتواي ملامحمد عمر روي مجسمه‌هاي غول‌پيکر باميان آتش گشودند. تنديس‌هاي بودا در باميان، تا قبل از آنکه در زمان حاکميت طالبان تخريب شوند، بزرگ‌ترين تنديس‌هاي بودا و بلندترين مجسمه‌هاي سنگي در جهان به‌شمار مي‌آمدند. به باور برخي از کارشناسان، مجسمه‌هاي بودا در باميان اگر تا ديروز نمادي از ديرينگی تاريخي در اين سرزمين بوده، امروز يادگار سال‌هاي حاکميت افراط‌گرايي مذهبي در اين کشور است؛ حرکتي که جهان را تکان داد.
در تمامي وقايع تاريخي قيدشده، حضور منحوس رب‌النوع جنگ و تاريکي که در متن نمايش به آن اشاره مي‌شود کاملا مشهود است؛ رب‌النوعی که از نور گريزان است و جز در سايه شوم مرگ مأوايي ندارد. رب النوعی که انسان‌ها را از کنار هم جدا مي‌کند و آنها را در نبردي ناتمام رودرروي هم قرار مي‌دهد. در چنين فضايي «احسان گودرزي» با تکيه بر صداي گرم «احترام برومند» از تماشاگران مي‌خواهد تا با تخيل خود، اجازه دهند به چهار شخصيت مرده نمايش که خارج از وحدت مکان و زمان در کنار هم جمع شده‌اند، نوري تابيده شود تا اين برگ‌هاي تاريخ خودنمايي کرده و زندگي خود را در دهي نزديک به عشق‌آباد که انتخابي هوشمندانه براي مکان خانه بي‌بي (گرداننده آيين) است، بازآفريني و بازگو کنند. «آهواره» حکايت به‌تماشانشستن آييني در دل نمايش است که با ارتباط مناسبي که با تماشاگر برقرار مي‌کند، عنصر نمايش را به حاشيه رانده و در پايان، بيننده چهار شخصيت نمايش را باور و احساس مي‌کند مي‌تواند آنها را در تخيل خود ادامه دهد و به زندگي‌شان رنگ و شکل متفاوتي بدهد. اين نحوه تعامل با تماشاگر شايد شبيه به پرفورمنس‌هاي مدرن که ارتباط تنگاتنگي با مخاطب دارند، نباشد، اما به‌خوبي مي‌داند که چه زماني و با چه لحن و نوع روايتي بايد با تماشاگري که تحت‌تأثير قرار گرفته همدلي برقرار کند. درست در جايي که بيننده به اين امر وقوف پيدا مي‌کند که شاهد روايتي فراتر از داستان صرف است و گويا تاريخ چند قرن را در طول حدود يک ساعت تورق کرده، نمايش خاتمه مي‌يابد.
ارتباط با نمايش و متن آن در ابتدا سخت به نظر مي‌رسد. به دليل عدم وحدت در زمان ديالوگ‌ها که تا حدود زيادي غيرخطي است و نحوه روايت که در فضايي شبيه به سيال ذهني رخ مي‌دهد، بيننده سير جرياني داستان را گم مي‌کند، اما به مرور زمان که شخصيت‌ها غنا پيدا مي‌کنند، تماشاگر با لطافت و شاعرانگي خاصي با اترک، مردي ترکمن که نامش سمبل ظريفي از رودي است که مرز بين ايران و ترکمنستان را شکل مي‌دهد، آشنا مي‌شود. با مرجان، زني ايراني از هرمز، خو مي‌گيريد که در نهايت چون به دريا تبديل مي‌شود، باورش مي‌شود که مرجان بوده است. با چشماني مشتاق و اشک‌بار زندگي چوگل، دختر افغان مهاجر از باميان را مي‌شنود و در روايت عاشقانه او با ماکسيم هنرمند روسي که زخم‌خورده حکومت کمونيستي شوروي است، بي‌حدومرزبودن عشق را با جان و دل مي‌پذيرد.متن سرشار از نمادهاي سمبليستي است. فارغ از ارجاعات به شاهنامه، به‌ویژه داستان سياوش به‌عنوان اسطوره مظلوميت و سیطره ظلم، در جاي‌جاي نمايش‌نامه رد نمادهايي که روايتگر ستيز هميشگي ظالم و مظلوم هستند، پيگيري می‌شود؛ از نماد دختر به‌قتل‌رسيده هرمزي و ارتباطش با قرص کامل ماه گرفته تا مرگ مادر ماکسيم با داس که اگر در کنار چکش درون دستش براي مقابله با جنگجويان طالبان قرار بگيرد، شکل داس و چکش روي پرچم شوروي را تداعي مي‌کند.
در متن انسجام بين شخصيت‌ها به صورت دو به دو در نوع خود جالب است. اترک که عاشق شاهنامه و نمادي به‌روزتر از سياوش است، دلباخته مرجان از ايران مي‌شود. فارغ از اينکه ايران سرزميني است که وقتي مرزها بين ايران و روسيه مشخص شد، مادرش آن طرف مرزها ماند و به شکلي تراژيک به دست ايراني‌ها کشته شد. گويي در ده عشق‌آباد کينه‌ها جايي ندارند و زبان عشق بر هر کلام جنگجويانه‌اي فائق مي‌شود. همين‌طور در عشق ماکسيم به چوگل، برخلاف اينکه انتظار مي‌رود شاهد کينه ماکسيم از افغانستاني که باعث فروپاشي خانواده او و مرگ پدرش شده باشيم، شاهد نزديکي اين دو نماد از دشمنان قديمي هستيم.
همه اين اتفاقات و فرازوفرودهاي شاعرانه در طراحي صحنه‌اي به‌شدت مینیمال رخ مي‌دهد؛ سه دايره که يکي به جغرافياي ايران اشاره دارد، ديگري خانه بي‌بي را که راوي عشق‌آباد است، مشخص مي‌کند و آخري قبرستان کافرهاست. گودرزي در کار خود به‌ وضوح از دو اثر هنري تأثير پذيرفته است؛ يکي از فيلم «اژدها وارد مي‌شود» به کارگرداني «ماني حقيقي» که خود گودرزي و «علي باقري» هم در آن به ايفاي نقش پرداخته‌اند؛ فيلمي که رگه‌هاي داستاني جزيره هرمز و قبرستان موجود در آن و آيين زنده‌کردن مردگان را به نمايش «آهواره» کشانده است و ديگري آلبوم موسيقي «بر چله‌ کمان اشک» اثر «محسن نامجو» است که به تمامي غرق‌شدگان در دريا تقديم شده است. در جايي که شخصيت‌ها به دل دريا مي‌زنند، وقتي با قطعه مرگ از اين آلبوم همراه مي‌شود، عمق تأثيرگذاري موسيقي و متن دوچندان مي‌شود.
در شرايط فعلي و با توجه به جو نامساعد و ناهنجار اقتصادي حاکم بر جامعه، هنر دريچه‌اي است براي رهايي و نفس‌کشيدن در جهاني که المان‌هايي بيش از نيازهاي ابتدايي بشر در آنها مطرح‌اند. هنر گريزي مي‌شود از شرايط نامطلوب به فضايي از آن خود که در آنجا سري به افکار و ادراک خود از جهان بزنيم و با اين حضور و غياب فراموش نکنيم هنوز زنده هستيم و زندگي ادامه دارد. شايد اين شرايط را نمي‌توان زيباتر از پيام «احسان گودرزي» در اين جمله خلاصه کرد: «براي کسايي که مردن، تئاتر آخرين تلاشه».

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها