|

گفت‌وگو با صابرابر به‌مناسبت‌ انتشار كتابِ بحث‌برانگیز «تا هفت خانه آن‌ورتر»

بازیگر این فیلم نیستم

«تا هفت خانه آن‌ورتر»، کتابِ صابر ابر آن‌طور که خودش می‌گوید در ستایش زندگی است، به‌‌نیتِ ثبت شکل‌های ساده زندگی‌. اما دست‌پخت صابر ابر تا هفت خانه آن‌ورتر واکنش‌هايي برانگیخت، از ستايش و انتقاد. برخی آن را «دل‌نوشته‌» خواندند و برخی دیگر «کتاب آشپزی»، که از قضا کتابِ صابر ابر هیچ‌کدامِ این‌ها نبود. کتاب ماحصلِ پروژه‌ای است که ابر در صفحه اینستاگرام خود آن را کلید زد، دعوت از مادربزرگ‌ها برای پختن غذا به‌قصدِ ثبت دورانی تاریخی از سبک زندگی که در حال فراموشی و زوال است. مفاهیمی هم‌چون زندگی، سرسفره‌نشستن، غذا به‌مثابه عاملِ پیوند و صلح و از این‌دست بیش از هر چیز در این کتاب مطرح هستند، اما وضعیت اقتصادی اخیر و نسبت این کتاب با غذا در شهری پُر از فقر و تنگدستیِ فزاینده، سیلِ تند انتقادات را بر سر این کتاب و مؤلفش آوار کرد. «تا هفت خانه آن‌ورتر» که تماماً با هزینه شخصی صابر ابر تدوین و منتشر شده و انتقادات پیرامون کتاب، محورِ گفت‌وگوی ما است با صابر ابر، بازیگر مولفی که سخت تَن به گفت‌وگو می‌دهد اما این‌بار به‌زعم خودش نَه برای دفاع از کتاب، که برای توضیح درباره آن پای گفت‌وگویی نشسته است که گاه شکل گپِ دوستانه بود و گاه مواجهه با تلخ‌ترین و تندترین انتقادات. جدا از ماهیت کتاب، سویه‌ی انتقادی و اجتماعی آن، صابر ابر و ما؛ احمد غلامی، شیما بهره‌مند و بهناز شیربانی را دور یک میز نشاند تا شاید بحثی در بگیرد که محلِ درست نقد را نشانه برود.

سال‌ها پیش، وقتی مادربزرگت را از دست دادی تا مدت‌ها در شرایط روحی خوبی نبودی و روزهای سختی را پشت‌ سر گذاشتی، آيا دغدغه پروژه‌اي كه به كتابِ «تا هفت خانه آن‌ورتر» انجاميد، از اين اتفاق نشئت می‌گیرد؟
زمستان سال 94 بود که من با آرش صادقی طی یک معاشرت وقتی در حال آشپزی بودم و گپ می‌زدیم قراری گذاشتم. آرش در مورد اهمیت غذا صحبت می‌کرد و پرسید چرا وقتی آشپز خوبی هستی، کار متفاوتی انجام نمی‌دهی. اتفاقا آرش هم آشپز خوبی است و البته مادران هر دوی ما هم. فکر کردیم پروژه‌ای را تعریف کنیم، البته وابستگی شدید من به مادربزرگم هم مطرح بود. چند سال آخر زندگی‌اش که در مریضی به‌سر می‌برد، خودم از او نگه‌داری کردم و کنارش بودم و این فکر و ایده چندان با ارتباط عاطفی من و مادربزرگم بي‌ارتباط نبود. مادربزرگم در زندگی آرتیست عجیبی بود، اتفاقا در یادداشت این کتاب هم توضیح دادم که چطور غذا درست می‌کرد، با غذا حرف می‌زد و معاشرت می‌کرد. معتقد بود آنچه آدم‌ها را کنار هم جمع می‌کند معاشرت‌های جذابی است که بخشی از آن غذا است. همه این‌ها باعث تعریف و شکل‌گیری این پروژه شد. فکر کردم برای شروع این پروژه و پیداکردن مادربزرگ‌ها از شهرهای مختلف ایران، بهترین کار این است که از فضای مجازی یک استفاده درست کنم. اردیبهشت 95 اعلانی را در صفحه شخصی‌ام گذاشتم مبنی بر اینکه اگر کسی مادربزرگی دارد با این مشخصات که توان 6-7 ساعت کار با یک گروه فیلمبرداری را دارد، شرایط جسمی مناسبی دارد و می‌تواند حرف بزند یا خاطره تعریف کند، به ما معرفی کند. نزدیک به شش‌ هزار نفر در دو ماه برای ما ایمیل زدند. جمع‌بندی در این شرایط کار ساده‌ای نبود. برای اینکه به کسی بی‌احترامی نشود یا کسی را ناراحت نکنيم، توضیح داديم که در جمع‌بندی قطعا به تعداد محدودتری خواهيم رسید، برخی از افرادی که ایمیل ارسال کرده بودند، آن‌قدر در نقاط عجیبی زندگی می‌کردند که دسترسی به آن دشوار بود، از مکان‌هایی هم اصلا درخواست نداشتیم مثلا زاهدان که من خیلی دوست داشتم سفری هم به آنجا داشته باشیم.
از روز اول کلیدخوردنِ این پروژه فُرم و زیبايي‌شناسی آن برایم مهم بود، به این معنی که شأنِ ایرانی در آن مراعات شود. برای شروع پروژه از بین تعداد زیادی مادر و مادربزرگ که معرفی شده بود، به صد انتخاب در سی شهر رسیدیم، از جنوب شروع کردیم و به ‌سمت مرکز ایران آمدیم و درنهایت به شمال رسیدیم. درواقع این کتاب بخشی از تاریخ شفاهی یک دوره و یک نسل است. همین الان که ما حرف می‌زنيم دو نفر از این مادربزرگ‌ها فوت شده‌اند، اصلا این شکل زندگی‌کردن از بین رفته است، غذادرست‌کردن با تنور و زغال مدت‌هاست که از بین رفته است و هنوز تعداد اندکی از مادربزرگ‌ها به این شیوه زندگی می‌کنند که قطعا بعد از آنها این سبک از زندگی هم از بین خواهد رفت. من سعی کردم تعدادی را به نمایندگی از مجموعه آن نسل انتخاب، و شبیه خودشان با آنها معاشرت کنم. بنابراين، این کتاب اصلا فلسفی نیست و قرار نبود با آدم‌هاي كتاب در مورد مشکلات جامعه صحبت کنم بلكه از ابتدا قرار بر اين بود با تعدادی مادر و مادربزرگ حرف بزنم. مادربزرگ‌هايي كه در بین آنها مادرِ زرتشتی در یزد بود یا مادر شهید در کاشان و... اصلا اين‌طور بگويم، تجربه‌ای که همه ما داريم از ایستادن کنار مادر یا مادربزرگ‌مان در آشپزخانه حتی برای یک‌ بار، ایده اصلی این کتاب بود. ما از آنها می‌خواستیم پخت غذایی را به ما پیشنهاد بدهند و پخت غذا بهانه این معاشرت می‌شد. آنها از عشق و رابطه با فرزندان‌شان مي‌گفتند و معاشرت و صميميت ما آغاز مي‌شد. از ابتدا قرار بر اين بود كه کتاب سه خروجی داشته باشد. کتاب، مستند یا سریال و درنهایت چیدمان. در فرمِ مستند، مادرانی را انتخاب كرديم كه حضور دوربین اذیت‌شان نمی‌کرد، پس با رضایت کامل مقابل دوربین قرار گرفتند و تجربه آشپزی را به اشتراک گذاشتند. در مورد نمایشگاه، ایده ما نمايشِ اشيايي بود كه برخي از مادربزرگ‌ها از آشپزخانه خودشان به من هدیه دادند و قرار است آنها را در هر شهر در عمارت یا خانه‌ای قدیمی به نمايش بگذاريم، و این همان توری است که قصد دارم در همه شهرها برگزار کنم و روندِ این پروژه را برای مردم توضیح بدهم.
کمی از مستند و نمایشگاهی که قرار است در شهرهای مختلف برگزار شود بگوييد، درباره نحوه پخش مستند و تور نمایشگاه و اینکه از چه زمانی آغاز می‌شود؟
7/7/97 ساعت هفت شب به‌مدت یک هفته یک قسمت كامل از مستند به‌صورتِ رایگان پخش مي‌شود. تصور می‌کنم از مستند «مامان کوچیک» آغاز خواهد شد. در حال حاضر مشغول رایزنی با شبکه‌هاي تصويريِ اینترنتی هستم. شاید برخی نتوانند کتاب را تهیه کنند، تصور می‌کنم با دیدن این مستندها متوجه شوند اين پروژه در مورد چیست، سراغ چه آدم‌هایی رفته‌ايم. احساس می‌کنم با دیدن یک قسمت از مستند خیلی چیزها مشخص می‌شود، اینکه در پروژه چه‌قدر بحث آشپزی است و از اين‌دست سوالاتي که احتمالا در ذهن مخاطبان است. در مورد نمایشگاه یا چیدمان هم، داستان از این قرار است که هرکدام از اشيايي که از این مادران گرفتم داستانی دارند، مثلا قابلمه‌ای که آخرین‌بار غذایی در آن پخت شده قبل از فوت همسرشان و دیگر در آن غذا درست نکردند، کیسه برنج که آخرین برنجی است که قبل از رفتن پسرشان به جبهه و شهیدشدنش پیمانه کردند. نگه‌داری از آنها بسیار سخت است، اینها گنجینه و میراث کشور است. به‌گمانم پشتِ اين میراث تاریخچه‌ای است. نمایشگاه هم قرار است اواخر مهرماه از اصفهان آغاز شود.
پروژه «هفت خانه آن‌ورتر» گويا بسیار وقت‌گیر بوده است، شاید به این دلیل باشد كه حضورتان در پروژه‌های سینمایی کمرنگ‌تر شده است.
بله من یک‌سال‌ونیم فرصت بازی در سینما را نداشتم. یک سال مدام در سفر بودیم. گاهی با خودم فکر می‌کنم اگر در این مدت سه‌، چهار تا فیلم بازی می‌کردم الان سر جایم نشسته بودم و همه‌چیز روبراه بود (با خنده). اما الان خوشحالم و با افتخار از پروژه حرف می‌زنم، چون می‌دانم چه‌کار کردم. جالب است از زمانی که پروژه آغاز شد و من با صد مادر و مادربزرگ همسفر شدم دیگر شبیه پسر خانواده‌شان شدم. باور نمی‌کنید اگر بگویم گاهی با من تماس می‌گیرند و احوالم را می‌پرسند، یا غذایی درست کردند که یادم افتادند. من همین را می‌خواستم. در این مدت بسیاری به من پیغام داده‌اند که با این اتفاقات دلسرد نشو! معلوم است که دلسرد نمي‌شوم. من می‌دانم چه‌کار کرده‌ام و ذره‌ای دچار شک نمی‌شوم.
برخلافِ غالب انتقاداتی که درباره کتاب مطرح شده است، شاید انتقادِ اصلی به مقدمه کتاب وارد باشد. مقدمه‌ای خوب، نوشته شهروز نظری، که با جنس کتاب جور نیست، با کتاب سینک نمی‌شود و مسیر کتاب را تغییر می‌دهد. به‌بیان دیگر انتظارات دیگری را از کتاب ایجاد می‌کند.
واقعیت این است که از شهروز نظري خواستم یادداشتي بر كتاب بنویسد. اما این به‌قولِ شما «سینک‌نشدن» و اینکه کتاب کالا نیست و به‌صورت کالا ارائه می‌شود، در کلیت پروژه جور دیگری است. به‌طور خاص در کتاب این سینک‌نبودن وجود دارد. اما ارائه اشیا در خانه‌های قدیمی و در شهرهای مختلف باز پروژه را به ‌سمت هدفِ مدنظر می‌برد. به‌هرحال یکی از خروجی‌های این پروژه تبدیل شده است به یک «کالا»؛ نمی‌دانم. صادقانه بگویم، حتما سوءتفاهمی اتفاق افتاده است.
نکته‌ای که فکر می‌کنم بد نیست درباره آن صحبت کنیم این است که به‌نظر من غذا می‌تواند باعث صلح شود. مثال می‌زنم اگر در تهران به یک رستوران لبنانی بروید و غذای لبنانی بخورید، تصور شما درباره مردم عرب با تصور قبل از آن متفاوت خواهد بود. در مورد تاثیر غذاها در ایجاد یک رابطه انسانی صحبت کنید. من زمانی که اولین‌بار در یکی از روستاهای خورموج «گمنه» خوردم، حال دیگری داشتم و از آن‌وقت فضای ذهنی من از بوشهر با آن گمنه تعریف می‌شود. تجربه دیگری از غذا در جنگ دارم. در عملیاتی،‌ پیشروی کرده بودیم، فاصله ما با عقب زیاد بود و غذا دیر رسیده بود، در بیابان تشنه و گرسنه مانده بودیم، در این میان یک کنسرو عراقی پیدا کردم. بااینکه گرسنه بودم با خودم فکر کردم این کنسرو دشمن است، نباید آن را بخورم. این حس بدوی‌ترین حسی بود که در من وجود داشت. بعد با خودم گفتم این حس بی‌معناست. کنسرو را با سر نیزه باز کردم، با دیدن روغن روی کنسرو یاد جنازه‌های عراقی افتادم، از کنسرو بدم آمد. اما باید غذا می‌خوردم. بعد از خوردنش بود که متوجه طعم حیرت‌انگیز آن شدم. خیلی خوشمزه بود و سمفونی‌ای از طعم‌ها را داشت. یکباره همه‌چیز با طعم غذا جور دیگر شد. بعد از خوردن کنسرو مفهومِ دشمن برای من کمرنگ‌تر شده بود. از نظر شما غذاها چطور می‌توانند صلح یا نوعی پیوند ایجاد کنند؟
یک روز قبل از عید تمام خانواده، خانه مامان‌‌گلی جمع می‌شدیم، او برای هر کسی غذای خاص خودش را درست می‌کرد. می‌دانست من مرغ ترش دوست دارم، پس حتما برای من این غذا را می‌پخت. باورتان نمی‌شود که یک شب تا صبح با انرژی و حال خوب و ترانه آشپزی می‌کرد. من این تصویر را فراموش نمی‌کنم. سفره بلندی پهن می‌شد، تمام افراد خانواده که به‌دلیل مشغله نمی‌توانستند در طول سال کنار هم جمع شوند دور این سفره می‌نشستند. تنها روزی بود که کنار هم جمع می‌شدیم و مامان‌گلی به همین دلیل این کار را انجام می‌داد. چیزی را که دوست داشتیم برایمان می‌پخت تا از کنارهم‌بودن بیشتر لذت ببریم. مادربزرگم آدم باسوادی نبود، اما قانونش این بود و آداب عجیبی را در غذاپختن به‌جا می‌آورد. زمانی که پروژه «تا هفت خانه آن‌ورتر» را شروع کردیم سوال مشترکی که از همه پرسیدم این بود که چند فرزند دارید؟ از بچه‌ها و نوه‌هایشان حرف می‌زدند و حال خوبی داشتند. فکر می‌کنم صلح از دایره کوچک خانواده شکل می‌گیرد. من باید در بستری رشد کرده باشم که صلح‌طلب باشم و بتوانم صلح را اعلام کنم و ارائه بدهم. اصلا فکر کنید یک روز در یک شهر بزرگ اعلام کنید تمام مادرها قصد دارند آشپزی کنند، اگر کسی با کسی کار داشت! فکر کنید خیابان انقلاب را پُر دیگ کنید چه اتفاق جذابی است. مادر، وطن است، من در مورد استثنائات حرف نمی‌زنم، مادری که مشکلی داشته و به بچه‌اش آزار می‌رسانده یا بچه‌ای که آزار رسانده و نمونه‌اش خانه سالمندان، که به‌نظرم بزرگ‌ترین آزاری است که یک بچه می‌تواند به پدر یا مادرش برساند. جالب است بدانید در ابتدا فکر می‌کردم جدا از صد مادر و مادربزرگی که در این کتاب هستند، تعدادی مادر از خانه سالمندان انتخاب شوند اما بعد فکر کردم این خودنمایی است نه آن‌چیز طبیعی که الان در کتاب هست. می‌خواستم خارج از آدم‌هایی که در کتاب هستند، که در خانه‌شان رفت‌وآمد کردم، جایی بروم که می‌توانستند خانه داشته باشند و ندارند. قصد داشتم یک آشپزخانه پرتابل داشته باشیم که مادران آنجا برایمان آشپزی کنند و اتفاقا مدیران کهریزک خیلی استقبال کردند، اما فکر کردیم جدا از هزینه‌های زیادش، می‌تواند خودنمایی جلوه کند.
آن‌چیزی که در فرهنگ ما با عنوانِ مفهوم «سر سفره نشستن» همیشه جذاب بوده است، در کتاب شما وجود دارد. شما سر سفره دیگران نشسته‌اید. در فرهنگ ما حق نان و نمک هست، شما به‌واسطه آن غذا و سفره پسر آنها شدید.
جالب است وقتی حتی خارج از ایران، در رستوران نشستی و غذا می‌خوری و گپ می‌زنی، شکلش با جای دیگر متفاوت است. انگار یک اتفاق مشترک وجود دارد. یکی از مادرها می‌گفت وقتی با عشق برای کسی که دوست داری غذا درست می‌کنی، وقتی یک پیمانه آب می‌ریزی، وقتی می‌جوشد می‌شود دو پیمانه، بسیاری از مادرها به‌طور مشترک در مورد این موضوع صحبت کردند. جالب است وقتی آنها مشغول غذادرست‌کردن می‌شدند هیچ‌کدام از هیچ خشونتی در زندگی‌شان حرف نمی‌زدند. این اتفاق عجیبی است، بهانه ما غذا بود و انگار داشتیم در مورد یک چیز خوب حرف می‌زدیم. یا وقتی سر سفره می‌نشستیم انگار دیگر عضوی از خانواده آنها بودیم.
از اینجاست که به کسی می‌گویند سر سفره پدرش بزرگ نشده یعنی این غذا سر سفره پدری خورده نشده و انگار این پیوند برقرار نشده است... .
این اتفاق کمی مثل همان ترک‌کردن است. بحثِ مهاجرت نیست. وقتی پسری یا دختری از خانه‌ای می‌روند و جدایی اتفاق می‌افتد، همه‌چیز تغییر می‌کند. باز از کتاب مثال می‌زنم. یکی از مادربزرگ‌ها خانه‌ قدیمی‌اش را عوض نمی‌کرد. خانه بسیار بزرگی داشت. بی‌نهایت تمیز بود، تنها زندگی می‌کرد. از او پرسیدم، چرا جای کوچک‌تری زندگی نمی‌کنی؟ گفت، بچه‌ام رفته جنگ شاید فردا برگردد، هیچ‌جا را بلد نیست! از لحاظِ روانی آدم بسیار سالمی بود و ابدا دچار جنون نبود. معتقد بود، می‌گفت چیزی به من ندادند که دال بر شهادتِ او باشد. هیچ‌وقت از جنگ حرف نمی‌زد، مدام از برگشتن پسرش صحبت می‌کرد. در طولِ این پروژه من در خصوصی‌ترین حالات آدم‌ها شریک شدم. سر سفره آنها نشستم. سفره جای کوچک و معمولی نیست. من نرفتم دم در خانه آنها، فقط مصاحبه کنم. من وارد خصوصی‌ترین لحظه آدم‌ها شدم.
به‌نظرم غذا تاریخ دارد. اگر به بدوی‌ترین شکل غذا فکر کنیم، انسان‌های اولیه تنها به‌منظور رفع احتیاج اولیه به غذا فکر می‌کردند. تنها برای اینکه زنده بمانند. از همین جا فکر کنیم به اینکه غذا تنها چیزی است که با حیاتِ انسان پیوند ناگسستنی دارد. اما قرن‌ها است که غذاخوردن كنار هم تبدیل به خاطره شده است. در همه کشورها هم مشترک است. شاید شما در این سفرها تاریخِ غذا را بهتر دیده باشید. در سینمای ما هم وجود دارد. برای مثال اگر نگاه مهرجویی به غذا را با نگاه شما به غذا قیاس کنیم، با دو نگاه متفاوت مواجهیم. در بسیاری از آثار مهرجویی غذا و سفره نقشی پررنگ دارد. در نگاهِ مهرجویی به سفره و غذا نوعی پوچ‌گرایی و نهیلیسم دیده می‌شود، شاید غذا بیشتر پدیده‌ای است برای امتداد تن، یا نمادی از سنت. گرچه بعدها در فیلم «مهمان مامان» این نگاه تعدیل می‌شود و آن سفره که به‌زحمت انداخته و پر می‌شود نمادی است برای همگرایی و دوستی اهل خانه و اینجاست که به نگاه شما نزدیک می‌شود.
به‌نظرم مثالِ فیلم «مهمان مامان» جالب است. هر کسی بخشی از آن سفره را می‌آورد تا سفره چیده شود و خانواده به ثمر برسد تا دست‌کم به‌اندازه همان غذاخوردن برای خانواده خوشبختی به‌وجود بیاید. در این فیلم، به‌طرز عجیبی صلح جریان دارد. به همان میزان البته، حواشی وجود دارد. اما چیزی که به نمایش گذاشته می‌شود سفره‌ای است که آدم‌هایی دور آن جمع شدند برای وصل. در فیلم «لیلا» هم سکانس نذری‌پختن را به‌خاطر بیاورید. وقتی نذری پخته می‌شود انگار همه در یک صلح هستند، اما این‌طور نیست. این را در ردِ حرف شما نمی‌گویم. می‌خواهم بگویم حتی در همان زمان که نذری پخته می‌شود، خشمی بین خانواده جریان دارد. مادرشوهری هست که برای پسرش یک عروس دیگر گرفته، عروس جدید هم به آن مجلس دعوت است. در حیاط قرار است نذری پخته شود، اما غمی جریان دارد... جالب است به فیلم‌های آقای مهرجویی تا به‌حال این‌شکلی نگاه نکرده بودم.
این پروژه دغدغه شخصی شما بوده و ماه‌ها وقت شما را گرفته و ناگزیر فعالیت‌های سینمایی شما محدودتر شده است. آیا غیر از پروژه «تا هفت خانه آن‌ورتر» ایده دیگری از این‌دست دارید که بعد از این سراغش بروید؟
من فکر می‌کنم و سعی کردم پروژه‌هایی را کار کنم که بتوانم از آنها دفاع کنم. پروژه‌هایی که به شرایط مردم مربوط باشد. ایرادی نیست که مردم انتخاب‌های متفاوت داشته باشند، می‌خواهم بگویم می‌‌شد پروژه‌های مختلفی را بازی کرد اما من نکردم. در صفحه مجازی خودم سعی کردم کمتر از خودم بگویم یا عکسی بگذارم. باید حواسم باشد که بخشی از مردم هستم، به‌خاطر همین تا روزی که کار می‌کنم سراغ پروژه‌هایی می‌روم که بخشی از تاریخ شفاهی مردم و این کشور را ثبت می‌کند و با بهترین شکل و با بهترین کیفیت هم این کار را انجام خواهم داد.
فارغ از اينكه كتابِ «تا هفت خانه آن‌ورتر» چنان‌كه در افواه آمده، كتابِ آشپزي نيست و آن‌طور كه مرسوم در كتاب از دستور غذا خبري نيست، اما پديده «غذا» در كتاب برجسته است. كتابِ شما انتقادات بسياري را برانگيخت اما اين انتقادات با متني كوتاه از عباس كاظميِ جامعه‌شناس در صفحه اينستاگرامش، به حوزه جامعه‌شناختي وارد شد. ايشان در متني کوتاه به‌دفاع از كتاب شما، به كبر و كينه روشنفكري اشاره كردند كه اين دست كتاب‌ها و پديده‌ها را زير سوال مي‌برد. فارغ از داعيه‌هاي ايشان كه معتقدند ميدان روشنفكري ما پر از خشونت و تك‌گويي است برسيم به انتقاداتي از همان مردم عادی كه شما مي‌گوييد طرفِ آنها هستيد يا اصلا يكي از خودِ آنها. اگر انتشار كتابي در اين شمايل با قيمتِ سيصد هزار تومان- كه البته در وضعيت نشر ما آن‌هم با اين كيفيت، چندان بعيد نيست و قيمت واقعي‌ آن هم باشد- در وضعيت اقتصاديِ حاد ايران مورد انتقاد است كه بنابر آمار رسمي فقر اوج گرفته و ما بيش از پيش با پديده‌هاي آشغالگرد مواجهيم، يا با مادرهايي كه براي تهيه يك وعده غذا براي بچه‌هاشان درمانده‌اند. كتابِ شما در اين وضعیت اقتصادی با اين قيمت و در مورد غذا، انگار سر زخمی را باز كرده باشد. از نظر من اين كتاب بيش از آن‌كه درباره آشپزي باشد يا حتا غذا، زيرشاخه مردم‌شناسي تعريف مي‌شود، پس رفتن نقدها به اين سمت‌وسو معنا دارد. نکته جالبي كه خودتان هم در سرتاسر گفت‌وگو تاكيد داشتيد همين پافشاري بر تفاوت يا حفظ خود بود، در كنار مردم بودنِ واقعي. چهره‌اي كه ما از شما در پرده و صحنه سراغ داريم، بازیگري متفاوت است كه تن به هر فيلم و سريال و پروژه كاسبكارانه نداده است. آخرین پرتره‌اي كه ما از شما در ذهن داريم نقش جوانی است که تیر می‌خورد و شرایط ویژه‌اي دارد كه بايد از اينجا فرار كند اما نمي‌تواند. همان نقشِ كوتاه شما در فیلم «حکایت دریا» از بهمن فرمان‌آرا. شما سال‌هايي در نمايش «كاليگولا» روي صحنه رفته‌ايد كه معناي ديگري براي ما داشت و با تمام وجود بازي كرديد، همان سال‌هايي كه ديگران يا به كنج عافيت رفته بودند يا در سريال‌هاي پرسود بازي مي‌كردند. مي‌خواهم بگويم شما پرتره‌ای را از خودتان برای ما ساختید که قابل احترام است. به تمام این دلایل بايد دست‌كم به خشمِ بخشی از همان مردمی که شما را باور کردند فكر كرد. ما مي‌دانيم كه شما مثلا پروژه‌هاي پولساز و پرمنفعتي را كنار زديد تا به‌جاي آن در تئاتري بازي كنيد که پول چندانی ندارد يا از كارهايي گذشته‌ايد تا در اقصي نقاط مملكت به خانه مردمي برويد كه باورشان داريد، اما چه پاسخی براي اين قشر از مردمِ منتقد دارید که كتابِ شما آنها را آزرده است؟
محتوای این پروژه، انتشار آن را به‌شکل فعلی با وجود تمام هزینه‌هایش، تعیین می‌کند. من این وضعیت را تعیین نكردم. این کتاب می‌توانست با قیمت دیگری و شکل دیگری تولید شود اما به این دلیل در این ابعاد و با این کیفیت منتشر شد و طبعا گران‌تر از کتاب‌هایی که در قطع معمولی و با کاغذی دیگر منتشر می‌شوند که بخش ترجمه و صفحاتي كه به زبان انگلیسی بود، هزینه‌هایش را بیشتر هم کرد. چون این کتاب خارج از ایران به‌عنوان نماینده‌اي از فرهنگِ ایران دیده می‌شود. من نمی‌توانستم با هزینه شخصی دَه مدل کتاب چاپ کنم. در حالی که بخش عمده و بسیار مهم این کتاب، تصاویر آن است که روی کاغذ گلاسه به‌درستی منعکس می‌شوند. من برای چاپ کتاب با افراد صاحب‌نظر زیادی مشورت کردم، برخی معتقد بودند حتی با این قیمت ضرر می‌کنم. زمانی که کاغذ را خريدم به‌فاصله چهار روز قیمت کاغذ سه برابر شد اما من می‌خواستم کتاب بین مردم بچرخد. من براي این پروژه با کسی شوخی نداشتم. با تمام جانم این کتاب را به‌دلیل شخصی و احساسی تهیه کردم.
درباره توليد و چاپِ كتاب هیچ ورودیِ مالي در كار نبوده است، درواقع هر آنچه برای تولید این کتاب خرج شده از پس‌انداز شخصی‌ام بوده است. من در تمام دوران كاري حرفه‌ای‌ام، سعی کردم کار اشتباهی انجام ندهم، اگر خطایی هم انجام دادم، بابتش عذرخواهی کردم یا توضیح دادم، به‌هر حال همه آدم‌ها می‌توانند جایی اشتباه کنند اما در مورد كتاب «تا هفت خانه آن‌ورتر» این‌طور نیست. من تمام پس‌اندازم را خرج تولید این مجموعه کردم در حالي ‌كه مثلا می‌توانستم یک آپارتمان کوچک برای خودم داشته باشم اما ندارم. البته خريدِ کاغذ کتاب به قبل از گران‌شدن ارز برمي‌گردد، اگر با نرخ کاغذ حال حاضر کتاب تولید می‌شد، قطعا هزینه بیشتری داشت و درواقع كتاب با هزینه‌ کاغذي كه قبل از گران‌شدن ارز خریداری شده بود، عرضه شد.
شاید باور نکنید اما از روزی که اين طرح در اینستاگرام مطرح شد، اسپانسرهاي بسياري از برندهای غذایی تا ديگر اسپانسرها پیشنهادهای مختلفي را با ما در میان گذاشتند و با قیمت‌های عجیب‌وغریب درخواست حضور در این پروژه را داشتند، پس راحت می‌شد از این پروژه میلیاردها تومان درآمدزایی داشت اما من از ابتدا با ورود هر اسپانسری به این پروژه مخالف بودم. شاید اگر از ابتدا ایده ما درآمدزایی از این طرح بود، دیگر نمی‌توانستم در اين مورد با قاطعيت حرف بزنم، مثل هزاران طرح یا فیلم که اسپانسرهایی در کنارشان دارند و هیچ ایرادی هم ندارد. اما طرح من این نبود چراکه من از ابتدا با صد خانواده در ارتباط بودم که با صداقت مرا پذیرفته بودند. من نمي‌توانستم آن لحظات را بفروشم. اگر با چنین تفکری پروژه را شروع می‌کردم، الان توضیح لازم نبود، تكليف روشن بود. اما من اين كار را انجام ندادم چون در شأن پروژه نبود. سعی کردم کتاب را با بهترین چاپ، رنگ و جنسی که وجود دارد عرضه کنم.
در مورد رنگ جلد کتاب اصرار داشتم که حتما پارچه‌ای و گالینگور و دوزبانه باشد. به این دلیل که بخش زیادی از نسخه‌هاي چاپ اول، برای عرضه در خارج از کشور خواهد بود. آدم‌هایی که خواستار کتاب در آن‌سوی مرزها هستند قطعا بیشتر از اینجا بودند، این کتاب نماینده‌اي از ایران است، معلوم است که باید با بهترین کیفیت عرضه شود. نکته اینجاست که کتاب‌هاي مصور به‌دليلِ اينكه پرتره آدم‌ها به بهترین شکل نشان داده شود، باید چاپ درجه‌یک داشته باشند. وقتی درباره رنگِ غذایی حرف می‌زنیم، عکس آن بايد گویای همه‌چیز باشد. این کتاب آشپزیِ صرف نیست؛ حتی دستورپختی که مادربزرگ‌ها ارائه می‌دهند، متفاوت است؛ پیمانه‌اي وجود ندارد، مثل این است که من تلفنی از شما دستورپخت غذایی را بگیرم و شما به‌سادگی بگویید کدام مواد را با هم مخلوط کن و به‌اصطلاح فوت آشپزی را به من بگویید، كاري كه مادربزرگ‌ها كردند، آنها از تجربياتِ خود مي‌گفتند، تجربياتي كه دوست داشتند آن را به اشتراک بگذارند.
بي‌پرده و صريح بپرسم، آيا پیش از اینکه پروژه کتاب را آغاز کنید، قراردادي مبني‌بر پيش‌فروش با جایی بستيد يا قول مساعدي مبني بر خريدِ كتاب داشته‌ايد؟ مثلا سازمان سینمایی یا مؤسسه‌ای در خارج از ایران سفارشي بدهند تا با خيالِ راحت كتاب را در تیراژ پنج‌هزارتایی منتشر كنيد؟
ابدا، هیچ‌‌‌جا. همان درخواستي كه براي همه كتاب‌هاي چاپ‌شده در ارشاد هست که کتابخانه‌های شهر یا شهرستان‌ها با تخفیف می‌توانند کتاب را داشته باشند، اما چیز دیگری نبوده است و من به‌هیچ‌وجه از هویت سینمایی‌ام براي اين پروژه استفاده نکردم و کتاب را به جايي پیش‌فروش نکردم. معلوم است که این کار را نمی‌کنم! صد خانواده در این پروژه حضور دارند. من كه داستان ننوشتم، باید شأن این پروژه را حفظ می‌کردم. گفتم، برندهای خصوصی زیادی مایل به حضور در این پروژه بودند، اما به‌هیچ‌وجه به این سمت نرفتم. فکر می‌کنم زمان همه‌چیز را مشخص می‌کند. نمی‌توانی چیزی را از تاریخ حذف کنی. من صادقانه می‌گويم که زیر بار هیچ پولی نرفتم و کاملا شخصی هزينه را دادم؛ در اين حد كه چك‌هاي من بابتِ فيلم مستقيم به چاپخانه مي‌رفت. كلِ پروژه به هزينه شخصي خودم بوده است.
از اين منظر به تيراژ كتاب شما اشاره كردم كه در وضعيت فعلي نشر ايران تیراژ پنج هزار نسخه خیلی عجیب است. مثلا تیراژ بزرگ‌ترين نویسنده در قيد حياتِ ایران، محمود دولت‌آبادي، دو تا سه هزار نسخه در هر چاپ است... .
داستان تیراژ بالای کتاب فقط به کاغذ مربوط مي‌شود. کاغذ را به تعداد زیاد خریدم؛ چراکه دوستانم معتقد بودند اگر می‌خواهم کتاب را خارج از ایران بفروشم، یک‌بار چاپ کنم. براي همين يك‌بار با تيراژ بالا چاپ كردم.
در دهه 70 مسئله‌اي پيش آمد و بحثی جدي در بين هنرمندان و منتقدان در گرفت؛ اينکه چرا آدم‌ها در حرفه‌های مختلف جابه‌جا می‌شوند و اين امر واکنش‌های تندی را برانگیخت. در دهه 80 فضاي مجازي جریان مسلط شد و ما با پدیده «سلبریتی»‌ مواجه شدیم که این افراد کارهای مختلفی انجام می‌دادند. سينماگرانِ نقاش يا عكاس يا نويسنده و ازقضا اين اتفاق بيشتر درباره هنرمنداني مي‌افتاد كه به‌اصطلاح «چهره» بودند. شما هم پیش از این کتابی داشتید با عنوانِ «هر رازی که فاش می‌شود یک ماهی قرمز می‌میرد» که به‌زعم من بيش از كتاب اخير می‌توانست مورد انتقاد باشد؛ چراكه آن کتاب می‌توانست لقب کتاب‌سازی را بگیرد اما درباره «تا هفت خانه آن‌ورتر»، هر کسی جز شما کار کرده بود، شاید چنین واکنش‌هایی نداشت. چقدر با جابه‌جايي آدم‌ها در حوزه‌هاي مختلف موافق‌اید؟ خاصه درباره هنرمنداني مثل خودِ شما كه در كارتان موفق و می‌توان گفت متفاوت‌اید، بازیگرمؤلفی که دست‌کم دغدغه دیده‌شدن ندارد.
آن‌موقع تازه شروع اینستاگرام بود. اگر الان بود، مي‌آمدند و می‌گفتند نوشته‌هاي اینستاگرامت را کتاب کن، اصلا چنین کاري نمي‌کردم! من اگر اثری داشته باشم در حوزه دیگری که بتواند من را محکوم کند، به این فکر می‌کنم که اصلا چرا وارد شدم؟ مگر آقای کیارستمی در حوزه تجسمی موفق نبود؟! مگر اثرش کم نقد شد، اثرش چه کار کرد، تأثیری که گذاشت چه بود؟ قبول دارم که خوشبخت و خوش‌شانس هستم، اما خوشبخت و خوش‌شانسِ یک‌شبه نبودم. من 16،15 سال زحمت کشیدم، زندگی ساختم. با سه نفر در یک اتاق در تجریش زندگی می‌کردم، چون می‌خواستم تجربه زندگی مستقل را داشته باشم؛ برای همین بچه‌هایی که در «اینجا» درس می‌خوانند، برایم محترم‌اند. برخی از آنها شهریه‌هایشان را قسط‌بندی می‌کنند. من این شرایط را درک می‌کنم چون خودم به این شکل زندگی کردم. ولی این را متوجه نمی‌شوم که آدم‌ها حق ندارند کار دیگری انجام بدهند. چه کسی تعیین‌کننده است؟ تنها آن خروجی است که می‌تواند تعیین کند. آدم‌ها می‌توانند اشتباه کنند، اما اشتباه باید دیده شود و حقیقت داشته باشد تا درباره آن حرف بزنیم. درصد زیادی از خبرها و حمله‌ها به کتاب درباره‌ توصیف آن نوشته‌اند: «دلنوشته‌های صابر ابر»؛ در‌صورتی‌که این‌طور نیست. یعنی حتی زحمت دیدنِ کتاب را یا دیدن صفحه مجازی آن را به خود نداده‌اند. از بین حمله‌کنندگان چه‌کسی کتاب را دیده است؟ اگر کسی نقد درست انجام بدهد قطعا روی چشمم می‌گذارم و دفعه بعد بخواهم کاری انجام دهم، دقت می‌کنم. یعنی واقعا این کتاب هیچ ویژگی نداشته است؟ هیچ اثر مثبتی در این شرایط بحرانی نداشته است؟ من بدم می‌آید کتاب 20هزار تومان باشد؟ به‌خدا اگر این قیمت هم بود می‌گفتند، 20 هزار تومان! به‌هر‌حال من سعی می‌کنم تا روزی که در این کشور کار می‌کنم، هرچه اسم من روی آن قرار می‌گیرد، در شأن این مردم باشد. اگر کتاب به نسخه بعدی برسد سعی می‌کنم ترجمه را حذف کنم یا کتاب را با ترجمه در قطع کوچک‌تر چاپ کنم، ولی باید پولش را داشته باشم. در‌حال‌حاضر پول چندانی در حساب‌ِ من نیست؛ همه پولی که داشتم هزینه این کتاب و پروژه شد، اما خوشحالم.
من همواره کنار مردم بودم، هنوز هم مرا پیاده یا با مترو می‌بینید. دوست دارم این‌طور زندگی کنم. من از طبقه متوسط این جامعه هستم، هیچ‌وقت آدم پولداری نبودم، پدرم کارمند بود اما در زندگی‌ام همه‌چیز در حد خودمان فراهم بود، پدرم مدیریت درجه‌یکی دارد، مادرم خانه‌دار درجه‌یکی است و خانواده سلامتی دارم و در بهترین شکلی كه این طبقه می‌توانند تجربه کنند زندگی کرده‌ام. من برای رادیو متن نوشتم هفت ‌هزار تومان، برای اینکه بتوانم پول کلاس بازیگری‌ام را پرداخت کنم، تازه آن‌هم به‌لطف آقاي پرستویی و رضایی که در «کارنامه» برایم قسط‌بندی کردند. من به این شکل وارد حرفه بازيگري شدم. هیچ رانت و پارتی نداشتم. روزی که خواستم اين مدرسه (موسسه «اينجا») را راه بندازم، برایم مهم بود استانداردی در این مدرسه رعایت شود و کلاس‌های آن به‌بهترین شکل برگزار شود. گرفتنِ مجوز «اينجا» نزدیک سه‌ سال زمان برد. می‌خواهم بگویم من آدم معمولی این جامعه بودم که سعی کردم در مرتبه دیگری بایستم و تلاش کردم، سختی کشیدم. درک می‌کنم اگر بچه‌های ادبیات نمایشی و فارغ‌التحصیلان هنر و ادبيات کتاب‌شان چاپ نمی‌شود یا پشت در ارشاد برای مجوز می‌ایستند چه حالی دارند، من هم این روزها را تجربه کردم. اتفاقا در برخی موارد برای من سخت‌تر هم بوده است. گاهي با خودم فکر می‌کنم اگر بازیگر نبودم، چه‌قدر می‌توانستم خوشبخت باشم، نه‌اینکه نیستم، خدا را شکر. اما اگر بازیگر نبودم قطعا آن‌طور که دلم می‌خواست زندگی می‌کردم. وقتی شناخته می‌شوی باید مدام مراقب باشی و تازه با تمام مراقبت‌هایی که من انجام می‌دهم مهره‌ای مي‌شوم که چون خطرناک نیست و هزينه‌ چنداني ندارد، می‌شود به او حمله کرد. با همه اينها معتقدم زمان همه‌چیز را نشان می‌دهد. خاطرم هست وقتي آدم‌های شناخته‌شده این کشور وارد حوزه دیگری شدند، چطور با آنها برخورد شد. کسانی که کارشان توانست از آنها دفاع کند و تاریخ مشخص كرد، آنهایی هم که اشتباه کردند در تاریخ مشخص شدند. زمان، تکلیف آدم را مشخص می‌کند. من هم امیدوارم سربلند بیرون بیایم و بگویم خدا را شکر اشتباه نکردم. اگر هم اشتباه کردم حتما مشخص می‌شود.
پسِ ذهن خودتان چه بود، فکر می‌کردید چه اتفاقی می‌توانست با این پروژه بیفتد؟
من برای زندگی‌کردن این کتاب را کار کردم نََه برای ایستادن مقابل زندگی. برای اینکه نشان بدهم هنوز آدم‌هایی وجود دارند که در شکل‌های ساده زندگی می‌کنند، من این را ثبت کردم، کار کمی است؟ آدم‌ها را قضاوت نمی‌کنم ولی من می‌توانستم در یکی از این سریال‌های شبکه خانگی بازی کنم. اتفاقا پیشنهادی هم داشتم که نرفتم، بعدها هم این کار را نمی‌کنم. خاطره‌ای از آقای کیارستمی همیشه من را به فکر می‌اندازد: عیدی خانه آقای فرمان‌آرا دعوت بودیم. بسیاری از چهره‌های بزرگ ادبیات و تجسمی این کشور حضور داشتند که دیدن‌شان برای من آرزو بود و حالا من آنجا در میان آنها بودم. دور سفره نشسته بودیم، هر کس خاطره‌ای از عید تعریف می‌کرد. آقای کیارستمی دم پنجره ایستاده بود، گوش می‌داد و نگاه می‌کرد. از او پرسیدم چرا شما چیزی نمی‌گویید؟ گفت من سال دیگر این صحنه را تعریف می‌کنم که دم پنجره ایستاده بودم و این آدم‌ها داشتند خاطره تعریف می‌کردند. این زندگی است. من دنبال این‌جور زندگی‌کردن بودم و هستم. زمان، زمان همه‌چیز را معلوم می‌کند.
اما حرفم این است: من را در فیلمی نقد می‌کنید که بازیگر آن نیستم! در چنین شرایطی، این همه خشم، انسانی نیست. چون من آدم کم‌هزینه‌ای هستم برای توییت‌‌کردن و فورواردشدن. خشم مردم را از شرایط زندگی امروز می‌فهمم. آن‌ها حق دارند اما من کجای این فیلم هستم؟ من با چیزی مواجه شدم که نیست، من را در فیلمی گذاشته‌اند که بازی نکردم، من بازیگر آن فیلم نیستم، چه‌طور در مورد آن صحبت کنم!
از حرف خودتان وام می‌گیرم، شما بازیگر آن فیلم نیستید، اما کاندیدای آن فیلم بوده‌اید، هستید. این وضعیتِ ثمثیلی است که شما در آن قرار دارید. اما همیشه می‌توان روی تفاوت‌ها دست گذاشت، شاید اصلا در وضعیت پیچیده امروز این رسالت ما باشد.
همین‌طور است اما برای من جالب است که هیچ‌کس تا به امروز به این موضوع اشاره نکرده که این پروژه اصلا اسپانسر نداشته است. من با کاری که انجام می‌دهم تاثیر می‌گذارم. آدم‌هایی هستند که کتاب نوشته‌اند و چاپ نشده است. این یعنی من هم باید چاپ نکنم؟ چرا همدیگر را به انفعال و نشدن‌ها تشویق کنیم؟ من موسسه‌ای راه انداخته‌ام و کنار آن نشری را، برای اینکه سلیقه بصری و شأن ایرانی را آن‌طور که فکر می‌کنم ترویج کنم، بدون هیچ رانتی با هزینه خودم. در بهترین دانشگاه پاریس قبول شدم، نرفتم و نمی‌روم. چون اینجا به دنیا آمدم. اینجا کار دارم. واقعا برخی متوجه نمی‌شوند ترویج خشونت چه‌چیز وحشتناکی است! این‌همه خشونت را درک نمی‌کنم و به زمان وامی‌گذارم. دوست دارم گفت‌وگویمان را با نقل‌قولی از سهراب تمام کنم که در کتاب «هنوز در سفرم» آمده. سهراب گفته بود: «دنیا پر از بدی است. و من شقایق تماشا می‌کنم. روی زمین میلیون‌ها گرسنه است. کاش نبود. ولی وجود گرسنگی، شقايق را شديدتر می‌كند. و تماشای من ابعاد تازه‌ای می‌گیرد. يادم هست در بنارس ميان مرده‌ها و بيمارها و گداها از تماشای يك بنای قديمی دچار ستايش اُرگانيك شده بودم. پایم در فاجعه بود و سرم در استتیک. وقتی كه پدرم مرد، نوشتم: پاسبان‌ها همه شاعر بودند. حضور فاجعه، آنی دنيا را تلطيف كرده بود. فاجعه آن طرف سكه بود وگرنه من می‌دانستم و می‌دانم كه پاسبان‌ها شاعر نيستند. در تاريكی آن‌قدر مانده‌ام كه از روشنی حرف بزنم. چیزی در ما نفی نمی‌گردد. دنیا در ما ذخیره می‌شود. و نگاه ما به فراخور این ذخیره است. و از همه‌جای آن آب می‌خورد. وقتی که به این کُنارِ بلند نگاه می‌کنم، حتی آگاهیِ من از سیستم هیدرولیکیِ یک هواپیما، در نگاهم جریان دارد. ولی نخواهيد كه اين آگاهی خودش را عريان نشان دهد. دنيا در ما دچار استحاله‌ي مداوم است. من هزارها گرسنه در خاك هند ديده‌ام و هيچ‌وقت از گرسنگی حرف نزده‌ام. نه، هيچ‌وقت. ولی هر وقت رفته‌ام از گلی حرف بزنم دهانم گس شده است. گرسنگی هندی سَبك دهانم را عوض كرده است و من دِين ِ خود را ادا كرده‌ام.»

«تا هفت خانه آن‌ورتر»، کتابِ صابر ابر آن‌طور که خودش می‌گوید در ستایش زندگی است، به‌‌نیتِ ثبت شکل‌های ساده زندگی‌. اما دست‌پخت صابر ابر تا هفت خانه آن‌ورتر واکنش‌هايي برانگیخت، از ستايش و انتقاد. برخی آن را «دل‌نوشته‌» خواندند و برخی دیگر «کتاب آشپزی»، که از قضا کتابِ صابر ابر هیچ‌کدامِ این‌ها نبود. کتاب ماحصلِ پروژه‌ای است که ابر در صفحه اینستاگرام خود آن را کلید زد، دعوت از مادربزرگ‌ها برای پختن غذا به‌قصدِ ثبت دورانی تاریخی از سبک زندگی که در حال فراموشی و زوال است. مفاهیمی هم‌چون زندگی، سرسفره‌نشستن، غذا به‌مثابه عاملِ پیوند و صلح و از این‌دست بیش از هر چیز در این کتاب مطرح هستند، اما وضعیت اقتصادی اخیر و نسبت این کتاب با غذا در شهری پُر از فقر و تنگدستیِ فزاینده، سیلِ تند انتقادات را بر سر این کتاب و مؤلفش آوار کرد. «تا هفت خانه آن‌ورتر» که تماماً با هزینه شخصی صابر ابر تدوین و منتشر شده و انتقادات پیرامون کتاب، محورِ گفت‌وگوی ما است با صابر ابر، بازیگر مولفی که سخت تَن به گفت‌وگو می‌دهد اما این‌بار به‌زعم خودش نَه برای دفاع از کتاب، که برای توضیح درباره آن پای گفت‌وگویی نشسته است که گاه شکل گپِ دوستانه بود و گاه مواجهه با تلخ‌ترین و تندترین انتقادات. جدا از ماهیت کتاب، سویه‌ی انتقادی و اجتماعی آن، صابر ابر و ما؛ احمد غلامی، شیما بهره‌مند و بهناز شیربانی را دور یک میز نشاند تا شاید بحثی در بگیرد که محلِ درست نقد را نشانه برود.

سال‌ها پیش، وقتی مادربزرگت را از دست دادی تا مدت‌ها در شرایط روحی خوبی نبودی و روزهای سختی را پشت‌ سر گذاشتی، آيا دغدغه پروژه‌اي كه به كتابِ «تا هفت خانه آن‌ورتر» انجاميد، از اين اتفاق نشئت می‌گیرد؟
زمستان سال 94 بود که من با آرش صادقی طی یک معاشرت وقتی در حال آشپزی بودم و گپ می‌زدیم قراری گذاشتم. آرش در مورد اهمیت غذا صحبت می‌کرد و پرسید چرا وقتی آشپز خوبی هستی، کار متفاوتی انجام نمی‌دهی. اتفاقا آرش هم آشپز خوبی است و البته مادران هر دوی ما هم. فکر کردیم پروژه‌ای را تعریف کنیم، البته وابستگی شدید من به مادربزرگم هم مطرح بود. چند سال آخر زندگی‌اش که در مریضی به‌سر می‌برد، خودم از او نگه‌داری کردم و کنارش بودم و این فکر و ایده چندان با ارتباط عاطفی من و مادربزرگم بي‌ارتباط نبود. مادربزرگم در زندگی آرتیست عجیبی بود، اتفاقا در یادداشت این کتاب هم توضیح دادم که چطور غذا درست می‌کرد، با غذا حرف می‌زد و معاشرت می‌کرد. معتقد بود آنچه آدم‌ها را کنار هم جمع می‌کند معاشرت‌های جذابی است که بخشی از آن غذا است. همه این‌ها باعث تعریف و شکل‌گیری این پروژه شد. فکر کردم برای شروع این پروژه و پیداکردن مادربزرگ‌ها از شهرهای مختلف ایران، بهترین کار این است که از فضای مجازی یک استفاده درست کنم. اردیبهشت 95 اعلانی را در صفحه شخصی‌ام گذاشتم مبنی بر اینکه اگر کسی مادربزرگی دارد با این مشخصات که توان 6-7 ساعت کار با یک گروه فیلمبرداری را دارد، شرایط جسمی مناسبی دارد و می‌تواند حرف بزند یا خاطره تعریف کند، به ما معرفی کند. نزدیک به شش‌ هزار نفر در دو ماه برای ما ایمیل زدند. جمع‌بندی در این شرایط کار ساده‌ای نبود. برای اینکه به کسی بی‌احترامی نشود یا کسی را ناراحت نکنيم، توضیح داديم که در جمع‌بندی قطعا به تعداد محدودتری خواهيم رسید، برخی از افرادی که ایمیل ارسال کرده بودند، آن‌قدر در نقاط عجیبی زندگی می‌کردند که دسترسی به آن دشوار بود، از مکان‌هایی هم اصلا درخواست نداشتیم مثلا زاهدان که من خیلی دوست داشتم سفری هم به آنجا داشته باشیم.
از روز اول کلیدخوردنِ این پروژه فُرم و زیبايي‌شناسی آن برایم مهم بود، به این معنی که شأنِ ایرانی در آن مراعات شود. برای شروع پروژه از بین تعداد زیادی مادر و مادربزرگ که معرفی شده بود، به صد انتخاب در سی شهر رسیدیم، از جنوب شروع کردیم و به ‌سمت مرکز ایران آمدیم و درنهایت به شمال رسیدیم. درواقع این کتاب بخشی از تاریخ شفاهی یک دوره و یک نسل است. همین الان که ما حرف می‌زنيم دو نفر از این مادربزرگ‌ها فوت شده‌اند، اصلا این شکل زندگی‌کردن از بین رفته است، غذادرست‌کردن با تنور و زغال مدت‌هاست که از بین رفته است و هنوز تعداد اندکی از مادربزرگ‌ها به این شیوه زندگی می‌کنند که قطعا بعد از آنها این سبک از زندگی هم از بین خواهد رفت. من سعی کردم تعدادی را به نمایندگی از مجموعه آن نسل انتخاب، و شبیه خودشان با آنها معاشرت کنم. بنابراين، این کتاب اصلا فلسفی نیست و قرار نبود با آدم‌هاي كتاب در مورد مشکلات جامعه صحبت کنم بلكه از ابتدا قرار بر اين بود با تعدادی مادر و مادربزرگ حرف بزنم. مادربزرگ‌هايي كه در بین آنها مادرِ زرتشتی در یزد بود یا مادر شهید در کاشان و... اصلا اين‌طور بگويم، تجربه‌ای که همه ما داريم از ایستادن کنار مادر یا مادربزرگ‌مان در آشپزخانه حتی برای یک‌ بار، ایده اصلی این کتاب بود. ما از آنها می‌خواستیم پخت غذایی را به ما پیشنهاد بدهند و پخت غذا بهانه این معاشرت می‌شد. آنها از عشق و رابطه با فرزندان‌شان مي‌گفتند و معاشرت و صميميت ما آغاز مي‌شد. از ابتدا قرار بر اين بود كه کتاب سه خروجی داشته باشد. کتاب، مستند یا سریال و درنهایت چیدمان. در فرمِ مستند، مادرانی را انتخاب كرديم كه حضور دوربین اذیت‌شان نمی‌کرد، پس با رضایت کامل مقابل دوربین قرار گرفتند و تجربه آشپزی را به اشتراک گذاشتند. در مورد نمایشگاه، ایده ما نمايشِ اشيايي بود كه برخي از مادربزرگ‌ها از آشپزخانه خودشان به من هدیه دادند و قرار است آنها را در هر شهر در عمارت یا خانه‌ای قدیمی به نمايش بگذاريم، و این همان توری است که قصد دارم در همه شهرها برگزار کنم و روندِ این پروژه را برای مردم توضیح بدهم.
کمی از مستند و نمایشگاهی که قرار است در شهرهای مختلف برگزار شود بگوييد، درباره نحوه پخش مستند و تور نمایشگاه و اینکه از چه زمانی آغاز می‌شود؟
7/7/97 ساعت هفت شب به‌مدت یک هفته یک قسمت كامل از مستند به‌صورتِ رایگان پخش مي‌شود. تصور می‌کنم از مستند «مامان کوچیک» آغاز خواهد شد. در حال حاضر مشغول رایزنی با شبکه‌هاي تصويريِ اینترنتی هستم. شاید برخی نتوانند کتاب را تهیه کنند، تصور می‌کنم با دیدن این مستندها متوجه شوند اين پروژه در مورد چیست، سراغ چه آدم‌هایی رفته‌ايم. احساس می‌کنم با دیدن یک قسمت از مستند خیلی چیزها مشخص می‌شود، اینکه در پروژه چه‌قدر بحث آشپزی است و از اين‌دست سوالاتي که احتمالا در ذهن مخاطبان است. در مورد نمایشگاه یا چیدمان هم، داستان از این قرار است که هرکدام از اشيايي که از این مادران گرفتم داستانی دارند، مثلا قابلمه‌ای که آخرین‌بار غذایی در آن پخت شده قبل از فوت همسرشان و دیگر در آن غذا درست نکردند، کیسه برنج که آخرین برنجی است که قبل از رفتن پسرشان به جبهه و شهیدشدنش پیمانه کردند. نگه‌داری از آنها بسیار سخت است، اینها گنجینه و میراث کشور است. به‌گمانم پشتِ اين میراث تاریخچه‌ای است. نمایشگاه هم قرار است اواخر مهرماه از اصفهان آغاز شود.
پروژه «هفت خانه آن‌ورتر» گويا بسیار وقت‌گیر بوده است، شاید به این دلیل باشد كه حضورتان در پروژه‌های سینمایی کمرنگ‌تر شده است.
بله من یک‌سال‌ونیم فرصت بازی در سینما را نداشتم. یک سال مدام در سفر بودیم. گاهی با خودم فکر می‌کنم اگر در این مدت سه‌، چهار تا فیلم بازی می‌کردم الان سر جایم نشسته بودم و همه‌چیز روبراه بود (با خنده). اما الان خوشحالم و با افتخار از پروژه حرف می‌زنم، چون می‌دانم چه‌کار کردم. جالب است از زمانی که پروژه آغاز شد و من با صد مادر و مادربزرگ همسفر شدم دیگر شبیه پسر خانواده‌شان شدم. باور نمی‌کنید اگر بگویم گاهی با من تماس می‌گیرند و احوالم را می‌پرسند، یا غذایی درست کردند که یادم افتادند. من همین را می‌خواستم. در این مدت بسیاری به من پیغام داده‌اند که با این اتفاقات دلسرد نشو! معلوم است که دلسرد نمي‌شوم. من می‌دانم چه‌کار کرده‌ام و ذره‌ای دچار شک نمی‌شوم.
برخلافِ غالب انتقاداتی که درباره کتاب مطرح شده است، شاید انتقادِ اصلی به مقدمه کتاب وارد باشد. مقدمه‌ای خوب، نوشته شهروز نظری، که با جنس کتاب جور نیست، با کتاب سینک نمی‌شود و مسیر کتاب را تغییر می‌دهد. به‌بیان دیگر انتظارات دیگری را از کتاب ایجاد می‌کند.
واقعیت این است که از شهروز نظري خواستم یادداشتي بر كتاب بنویسد. اما این به‌قولِ شما «سینک‌نشدن» و اینکه کتاب کالا نیست و به‌صورت کالا ارائه می‌شود، در کلیت پروژه جور دیگری است. به‌طور خاص در کتاب این سینک‌نبودن وجود دارد. اما ارائه اشیا در خانه‌های قدیمی و در شهرهای مختلف باز پروژه را به ‌سمت هدفِ مدنظر می‌برد. به‌هرحال یکی از خروجی‌های این پروژه تبدیل شده است به یک «کالا»؛ نمی‌دانم. صادقانه بگویم، حتما سوءتفاهمی اتفاق افتاده است.
نکته‌ای که فکر می‌کنم بد نیست درباره آن صحبت کنیم این است که به‌نظر من غذا می‌تواند باعث صلح شود. مثال می‌زنم اگر در تهران به یک رستوران لبنانی بروید و غذای لبنانی بخورید، تصور شما درباره مردم عرب با تصور قبل از آن متفاوت خواهد بود. در مورد تاثیر غذاها در ایجاد یک رابطه انسانی صحبت کنید. من زمانی که اولین‌بار در یکی از روستاهای خورموج «گمنه» خوردم، حال دیگری داشتم و از آن‌وقت فضای ذهنی من از بوشهر با آن گمنه تعریف می‌شود. تجربه دیگری از غذا در جنگ دارم. در عملیاتی،‌ پیشروی کرده بودیم، فاصله ما با عقب زیاد بود و غذا دیر رسیده بود، در بیابان تشنه و گرسنه مانده بودیم، در این میان یک کنسرو عراقی پیدا کردم. بااینکه گرسنه بودم با خودم فکر کردم این کنسرو دشمن است، نباید آن را بخورم. این حس بدوی‌ترین حسی بود که در من وجود داشت. بعد با خودم گفتم این حس بی‌معناست. کنسرو را با سر نیزه باز کردم، با دیدن روغن روی کنسرو یاد جنازه‌های عراقی افتادم، از کنسرو بدم آمد. اما باید غذا می‌خوردم. بعد از خوردنش بود که متوجه طعم حیرت‌انگیز آن شدم. خیلی خوشمزه بود و سمفونی‌ای از طعم‌ها را داشت. یکباره همه‌چیز با طعم غذا جور دیگر شد. بعد از خوردن کنسرو مفهومِ دشمن برای من کمرنگ‌تر شده بود. از نظر شما غذاها چطور می‌توانند صلح یا نوعی پیوند ایجاد کنند؟
یک روز قبل از عید تمام خانواده، خانه مامان‌‌گلی جمع می‌شدیم، او برای هر کسی غذای خاص خودش را درست می‌کرد. می‌دانست من مرغ ترش دوست دارم، پس حتما برای من این غذا را می‌پخت. باورتان نمی‌شود که یک شب تا صبح با انرژی و حال خوب و ترانه آشپزی می‌کرد. من این تصویر را فراموش نمی‌کنم. سفره بلندی پهن می‌شد، تمام افراد خانواده که به‌دلیل مشغله نمی‌توانستند در طول سال کنار هم جمع شوند دور این سفره می‌نشستند. تنها روزی بود که کنار هم جمع می‌شدیم و مامان‌گلی به همین دلیل این کار را انجام می‌داد. چیزی را که دوست داشتیم برایمان می‌پخت تا از کنارهم‌بودن بیشتر لذت ببریم. مادربزرگم آدم باسوادی نبود، اما قانونش این بود و آداب عجیبی را در غذاپختن به‌جا می‌آورد. زمانی که پروژه «تا هفت خانه آن‌ورتر» را شروع کردیم سوال مشترکی که از همه پرسیدم این بود که چند فرزند دارید؟ از بچه‌ها و نوه‌هایشان حرف می‌زدند و حال خوبی داشتند. فکر می‌کنم صلح از دایره کوچک خانواده شکل می‌گیرد. من باید در بستری رشد کرده باشم که صلح‌طلب باشم و بتوانم صلح را اعلام کنم و ارائه بدهم. اصلا فکر کنید یک روز در یک شهر بزرگ اعلام کنید تمام مادرها قصد دارند آشپزی کنند، اگر کسی با کسی کار داشت! فکر کنید خیابان انقلاب را پُر دیگ کنید چه اتفاق جذابی است. مادر، وطن است، من در مورد استثنائات حرف نمی‌زنم، مادری که مشکلی داشته و به بچه‌اش آزار می‌رسانده یا بچه‌ای که آزار رسانده و نمونه‌اش خانه سالمندان، که به‌نظرم بزرگ‌ترین آزاری است که یک بچه می‌تواند به پدر یا مادرش برساند. جالب است بدانید در ابتدا فکر می‌کردم جدا از صد مادر و مادربزرگی که در این کتاب هستند، تعدادی مادر از خانه سالمندان انتخاب شوند اما بعد فکر کردم این خودنمایی است نه آن‌چیز طبیعی که الان در کتاب هست. می‌خواستم خارج از آدم‌هایی که در کتاب هستند، که در خانه‌شان رفت‌وآمد کردم، جایی بروم که می‌توانستند خانه داشته باشند و ندارند. قصد داشتم یک آشپزخانه پرتابل داشته باشیم که مادران آنجا برایمان آشپزی کنند و اتفاقا مدیران کهریزک خیلی استقبال کردند، اما فکر کردیم جدا از هزینه‌های زیادش، می‌تواند خودنمایی جلوه کند.
آن‌چیزی که در فرهنگ ما با عنوانِ مفهوم «سر سفره نشستن» همیشه جذاب بوده است، در کتاب شما وجود دارد. شما سر سفره دیگران نشسته‌اید. در فرهنگ ما حق نان و نمک هست، شما به‌واسطه آن غذا و سفره پسر آنها شدید.
جالب است وقتی حتی خارج از ایران، در رستوران نشستی و غذا می‌خوری و گپ می‌زنی، شکلش با جای دیگر متفاوت است. انگار یک اتفاق مشترک وجود دارد. یکی از مادرها می‌گفت وقتی با عشق برای کسی که دوست داری غذا درست می‌کنی، وقتی یک پیمانه آب می‌ریزی، وقتی می‌جوشد می‌شود دو پیمانه، بسیاری از مادرها به‌طور مشترک در مورد این موضوع صحبت کردند. جالب است وقتی آنها مشغول غذادرست‌کردن می‌شدند هیچ‌کدام از هیچ خشونتی در زندگی‌شان حرف نمی‌زدند. این اتفاق عجیبی است، بهانه ما غذا بود و انگار داشتیم در مورد یک چیز خوب حرف می‌زدیم. یا وقتی سر سفره می‌نشستیم انگار دیگر عضوی از خانواده آنها بودیم.
از اینجاست که به کسی می‌گویند سر سفره پدرش بزرگ نشده یعنی این غذا سر سفره پدری خورده نشده و انگار این پیوند برقرار نشده است... .
این اتفاق کمی مثل همان ترک‌کردن است. بحثِ مهاجرت نیست. وقتی پسری یا دختری از خانه‌ای می‌روند و جدایی اتفاق می‌افتد، همه‌چیز تغییر می‌کند. باز از کتاب مثال می‌زنم. یکی از مادربزرگ‌ها خانه‌ قدیمی‌اش را عوض نمی‌کرد. خانه بسیار بزرگی داشت. بی‌نهایت تمیز بود، تنها زندگی می‌کرد. از او پرسیدم، چرا جای کوچک‌تری زندگی نمی‌کنی؟ گفت، بچه‌ام رفته جنگ شاید فردا برگردد، هیچ‌جا را بلد نیست! از لحاظِ روانی آدم بسیار سالمی بود و ابدا دچار جنون نبود. معتقد بود، می‌گفت چیزی به من ندادند که دال بر شهادتِ او باشد. هیچ‌وقت از جنگ حرف نمی‌زد، مدام از برگشتن پسرش صحبت می‌کرد. در طولِ این پروژه من در خصوصی‌ترین حالات آدم‌ها شریک شدم. سر سفره آنها نشستم. سفره جای کوچک و معمولی نیست. من نرفتم دم در خانه آنها، فقط مصاحبه کنم. من وارد خصوصی‌ترین لحظه آدم‌ها شدم.
به‌نظرم غذا تاریخ دارد. اگر به بدوی‌ترین شکل غذا فکر کنیم، انسان‌های اولیه تنها به‌منظور رفع احتیاج اولیه به غذا فکر می‌کردند. تنها برای اینکه زنده بمانند. از همین جا فکر کنیم به اینکه غذا تنها چیزی است که با حیاتِ انسان پیوند ناگسستنی دارد. اما قرن‌ها است که غذاخوردن كنار هم تبدیل به خاطره شده است. در همه کشورها هم مشترک است. شاید شما در این سفرها تاریخِ غذا را بهتر دیده باشید. در سینمای ما هم وجود دارد. برای مثال اگر نگاه مهرجویی به غذا را با نگاه شما به غذا قیاس کنیم، با دو نگاه متفاوت مواجهیم. در بسیاری از آثار مهرجویی غذا و سفره نقشی پررنگ دارد. در نگاهِ مهرجویی به سفره و غذا نوعی پوچ‌گرایی و نهیلیسم دیده می‌شود، شاید غذا بیشتر پدیده‌ای است برای امتداد تن، یا نمادی از سنت. گرچه بعدها در فیلم «مهمان مامان» این نگاه تعدیل می‌شود و آن سفره که به‌زحمت انداخته و پر می‌شود نمادی است برای همگرایی و دوستی اهل خانه و اینجاست که به نگاه شما نزدیک می‌شود.
به‌نظرم مثالِ فیلم «مهمان مامان» جالب است. هر کسی بخشی از آن سفره را می‌آورد تا سفره چیده شود و خانواده به ثمر برسد تا دست‌کم به‌اندازه همان غذاخوردن برای خانواده خوشبختی به‌وجود بیاید. در این فیلم، به‌طرز عجیبی صلح جریان دارد. به همان میزان البته، حواشی وجود دارد. اما چیزی که به نمایش گذاشته می‌شود سفره‌ای است که آدم‌هایی دور آن جمع شدند برای وصل. در فیلم «لیلا» هم سکانس نذری‌پختن را به‌خاطر بیاورید. وقتی نذری پخته می‌شود انگار همه در یک صلح هستند، اما این‌طور نیست. این را در ردِ حرف شما نمی‌گویم. می‌خواهم بگویم حتی در همان زمان که نذری پخته می‌شود، خشمی بین خانواده جریان دارد. مادرشوهری هست که برای پسرش یک عروس دیگر گرفته، عروس جدید هم به آن مجلس دعوت است. در حیاط قرار است نذری پخته شود، اما غمی جریان دارد... جالب است به فیلم‌های آقای مهرجویی تا به‌حال این‌شکلی نگاه نکرده بودم.
این پروژه دغدغه شخصی شما بوده و ماه‌ها وقت شما را گرفته و ناگزیر فعالیت‌های سینمایی شما محدودتر شده است. آیا غیر از پروژه «تا هفت خانه آن‌ورتر» ایده دیگری از این‌دست دارید که بعد از این سراغش بروید؟
من فکر می‌کنم و سعی کردم پروژه‌هایی را کار کنم که بتوانم از آنها دفاع کنم. پروژه‌هایی که به شرایط مردم مربوط باشد. ایرادی نیست که مردم انتخاب‌های متفاوت داشته باشند، می‌خواهم بگویم می‌‌شد پروژه‌های مختلفی را بازی کرد اما من نکردم. در صفحه مجازی خودم سعی کردم کمتر از خودم بگویم یا عکسی بگذارم. باید حواسم باشد که بخشی از مردم هستم، به‌خاطر همین تا روزی که کار می‌کنم سراغ پروژه‌هایی می‌روم که بخشی از تاریخ شفاهی مردم و این کشور را ثبت می‌کند و با بهترین شکل و با بهترین کیفیت هم این کار را انجام خواهم داد.
فارغ از اينكه كتابِ «تا هفت خانه آن‌ورتر» چنان‌كه در افواه آمده، كتابِ آشپزي نيست و آن‌طور كه مرسوم در كتاب از دستور غذا خبري نيست، اما پديده «غذا» در كتاب برجسته است. كتابِ شما انتقادات بسياري را برانگيخت اما اين انتقادات با متني كوتاه از عباس كاظميِ جامعه‌شناس در صفحه اينستاگرامش، به حوزه جامعه‌شناختي وارد شد. ايشان در متني کوتاه به‌دفاع از كتاب شما، به كبر و كينه روشنفكري اشاره كردند كه اين دست كتاب‌ها و پديده‌ها را زير سوال مي‌برد. فارغ از داعيه‌هاي ايشان كه معتقدند ميدان روشنفكري ما پر از خشونت و تك‌گويي است برسيم به انتقاداتي از همان مردم عادی كه شما مي‌گوييد طرفِ آنها هستيد يا اصلا يكي از خودِ آنها. اگر انتشار كتابي در اين شمايل با قيمتِ سيصد هزار تومان- كه البته در وضعيت نشر ما آن‌هم با اين كيفيت، چندان بعيد نيست و قيمت واقعي‌ آن هم باشد- در وضعيت اقتصاديِ حاد ايران مورد انتقاد است كه بنابر آمار رسمي فقر اوج گرفته و ما بيش از پيش با پديده‌هاي آشغالگرد مواجهيم، يا با مادرهايي كه براي تهيه يك وعده غذا براي بچه‌هاشان درمانده‌اند. كتابِ شما در اين وضعیت اقتصادی با اين قيمت و در مورد غذا، انگار سر زخمی را باز كرده باشد. از نظر من اين كتاب بيش از آن‌كه درباره آشپزي باشد يا حتا غذا، زيرشاخه مردم‌شناسي تعريف مي‌شود، پس رفتن نقدها به اين سمت‌وسو معنا دارد. نکته جالبي كه خودتان هم در سرتاسر گفت‌وگو تاكيد داشتيد همين پافشاري بر تفاوت يا حفظ خود بود، در كنار مردم بودنِ واقعي. چهره‌اي كه ما از شما در پرده و صحنه سراغ داريم، بازیگري متفاوت است كه تن به هر فيلم و سريال و پروژه كاسبكارانه نداده است. آخرین پرتره‌اي كه ما از شما در ذهن داريم نقش جوانی است که تیر می‌خورد و شرایط ویژه‌اي دارد كه بايد از اينجا فرار كند اما نمي‌تواند. همان نقشِ كوتاه شما در فیلم «حکایت دریا» از بهمن فرمان‌آرا. شما سال‌هايي در نمايش «كاليگولا» روي صحنه رفته‌ايد كه معناي ديگري براي ما داشت و با تمام وجود بازي كرديد، همان سال‌هايي كه ديگران يا به كنج عافيت رفته بودند يا در سريال‌هاي پرسود بازي مي‌كردند. مي‌خواهم بگويم شما پرتره‌ای را از خودتان برای ما ساختید که قابل احترام است. به تمام این دلایل بايد دست‌كم به خشمِ بخشی از همان مردمی که شما را باور کردند فكر كرد. ما مي‌دانيم كه شما مثلا پروژه‌هاي پولساز و پرمنفعتي را كنار زديد تا به‌جاي آن در تئاتري بازي كنيد که پول چندانی ندارد يا از كارهايي گذشته‌ايد تا در اقصي نقاط مملكت به خانه مردمي برويد كه باورشان داريد، اما چه پاسخی براي اين قشر از مردمِ منتقد دارید که كتابِ شما آنها را آزرده است؟
محتوای این پروژه، انتشار آن را به‌شکل فعلی با وجود تمام هزینه‌هایش، تعیین می‌کند. من این وضعیت را تعیین نكردم. این کتاب می‌توانست با قیمت دیگری و شکل دیگری تولید شود اما به این دلیل در این ابعاد و با این کیفیت منتشر شد و طبعا گران‌تر از کتاب‌هایی که در قطع معمولی و با کاغذی دیگر منتشر می‌شوند که بخش ترجمه و صفحاتي كه به زبان انگلیسی بود، هزینه‌هایش را بیشتر هم کرد. چون این کتاب خارج از ایران به‌عنوان نماینده‌اي از فرهنگِ ایران دیده می‌شود. من نمی‌توانستم با هزینه شخصی دَه مدل کتاب چاپ کنم. در حالی که بخش عمده و بسیار مهم این کتاب، تصاویر آن است که روی کاغذ گلاسه به‌درستی منعکس می‌شوند. من برای چاپ کتاب با افراد صاحب‌نظر زیادی مشورت کردم، برخی معتقد بودند حتی با این قیمت ضرر می‌کنم. زمانی که کاغذ را خريدم به‌فاصله چهار روز قیمت کاغذ سه برابر شد اما من می‌خواستم کتاب بین مردم بچرخد. من براي این پروژه با کسی شوخی نداشتم. با تمام جانم این کتاب را به‌دلیل شخصی و احساسی تهیه کردم.
درباره توليد و چاپِ كتاب هیچ ورودیِ مالي در كار نبوده است، درواقع هر آنچه برای تولید این کتاب خرج شده از پس‌انداز شخصی‌ام بوده است. من در تمام دوران كاري حرفه‌ای‌ام، سعی کردم کار اشتباهی انجام ندهم، اگر خطایی هم انجام دادم، بابتش عذرخواهی کردم یا توضیح دادم، به‌هر حال همه آدم‌ها می‌توانند جایی اشتباه کنند اما در مورد كتاب «تا هفت خانه آن‌ورتر» این‌طور نیست. من تمام پس‌اندازم را خرج تولید این مجموعه کردم در حالي ‌كه مثلا می‌توانستم یک آپارتمان کوچک برای خودم داشته باشم اما ندارم. البته خريدِ کاغذ کتاب به قبل از گران‌شدن ارز برمي‌گردد، اگر با نرخ کاغذ حال حاضر کتاب تولید می‌شد، قطعا هزینه بیشتری داشت و درواقع كتاب با هزینه‌ کاغذي كه قبل از گران‌شدن ارز خریداری شده بود، عرضه شد.
شاید باور نکنید اما از روزی که اين طرح در اینستاگرام مطرح شد، اسپانسرهاي بسياري از برندهای غذایی تا ديگر اسپانسرها پیشنهادهای مختلفي را با ما در میان گذاشتند و با قیمت‌های عجیب‌وغریب درخواست حضور در این پروژه را داشتند، پس راحت می‌شد از این پروژه میلیاردها تومان درآمدزایی داشت اما من از ابتدا با ورود هر اسپانسری به این پروژه مخالف بودم. شاید اگر از ابتدا ایده ما درآمدزایی از این طرح بود، دیگر نمی‌توانستم در اين مورد با قاطعيت حرف بزنم، مثل هزاران طرح یا فیلم که اسپانسرهایی در کنارشان دارند و هیچ ایرادی هم ندارد. اما طرح من این نبود چراکه من از ابتدا با صد خانواده در ارتباط بودم که با صداقت مرا پذیرفته بودند. من نمي‌توانستم آن لحظات را بفروشم. اگر با چنین تفکری پروژه را شروع می‌کردم، الان توضیح لازم نبود، تكليف روشن بود. اما من اين كار را انجام ندادم چون در شأن پروژه نبود. سعی کردم کتاب را با بهترین چاپ، رنگ و جنسی که وجود دارد عرضه کنم.
در مورد رنگ جلد کتاب اصرار داشتم که حتما پارچه‌ای و گالینگور و دوزبانه باشد. به این دلیل که بخش زیادی از نسخه‌هاي چاپ اول، برای عرضه در خارج از کشور خواهد بود. آدم‌هایی که خواستار کتاب در آن‌سوی مرزها هستند قطعا بیشتر از اینجا بودند، این کتاب نماینده‌اي از ایران است، معلوم است که باید با بهترین کیفیت عرضه شود. نکته اینجاست که کتاب‌هاي مصور به‌دليلِ اينكه پرتره آدم‌ها به بهترین شکل نشان داده شود، باید چاپ درجه‌یک داشته باشند. وقتی درباره رنگِ غذایی حرف می‌زنیم، عکس آن بايد گویای همه‌چیز باشد. این کتاب آشپزیِ صرف نیست؛ حتی دستورپختی که مادربزرگ‌ها ارائه می‌دهند، متفاوت است؛ پیمانه‌اي وجود ندارد، مثل این است که من تلفنی از شما دستورپخت غذایی را بگیرم و شما به‌سادگی بگویید کدام مواد را با هم مخلوط کن و به‌اصطلاح فوت آشپزی را به من بگویید، كاري كه مادربزرگ‌ها كردند، آنها از تجربياتِ خود مي‌گفتند، تجربياتي كه دوست داشتند آن را به اشتراک بگذارند.
بي‌پرده و صريح بپرسم، آيا پیش از اینکه پروژه کتاب را آغاز کنید، قراردادي مبني‌بر پيش‌فروش با جایی بستيد يا قول مساعدي مبني بر خريدِ كتاب داشته‌ايد؟ مثلا سازمان سینمایی یا مؤسسه‌ای در خارج از ایران سفارشي بدهند تا با خيالِ راحت كتاب را در تیراژ پنج‌هزارتایی منتشر كنيد؟
ابدا، هیچ‌‌‌جا. همان درخواستي كه براي همه كتاب‌هاي چاپ‌شده در ارشاد هست که کتابخانه‌های شهر یا شهرستان‌ها با تخفیف می‌توانند کتاب را داشته باشند، اما چیز دیگری نبوده است و من به‌هیچ‌وجه از هویت سینمایی‌ام براي اين پروژه استفاده نکردم و کتاب را به جايي پیش‌فروش نکردم. معلوم است که این کار را نمی‌کنم! صد خانواده در این پروژه حضور دارند. من كه داستان ننوشتم، باید شأن این پروژه را حفظ می‌کردم. گفتم، برندهای خصوصی زیادی مایل به حضور در این پروژه بودند، اما به‌هیچ‌وجه به این سمت نرفتم. فکر می‌کنم زمان همه‌چیز را مشخص می‌کند. نمی‌توانی چیزی را از تاریخ حذف کنی. من صادقانه می‌گويم که زیر بار هیچ پولی نرفتم و کاملا شخصی هزينه را دادم؛ در اين حد كه چك‌هاي من بابتِ فيلم مستقيم به چاپخانه مي‌رفت. كلِ پروژه به هزينه شخصي خودم بوده است.
از اين منظر به تيراژ كتاب شما اشاره كردم كه در وضعيت فعلي نشر ايران تیراژ پنج هزار نسخه خیلی عجیب است. مثلا تیراژ بزرگ‌ترين نویسنده در قيد حياتِ ایران، محمود دولت‌آبادي، دو تا سه هزار نسخه در هر چاپ است... .
داستان تیراژ بالای کتاب فقط به کاغذ مربوط مي‌شود. کاغذ را به تعداد زیاد خریدم؛ چراکه دوستانم معتقد بودند اگر می‌خواهم کتاب را خارج از ایران بفروشم، یک‌بار چاپ کنم. براي همين يك‌بار با تيراژ بالا چاپ كردم.
در دهه 70 مسئله‌اي پيش آمد و بحثی جدي در بين هنرمندان و منتقدان در گرفت؛ اينکه چرا آدم‌ها در حرفه‌های مختلف جابه‌جا می‌شوند و اين امر واکنش‌های تندی را برانگیخت. در دهه 80 فضاي مجازي جریان مسلط شد و ما با پدیده «سلبریتی»‌ مواجه شدیم که این افراد کارهای مختلفی انجام می‌دادند. سينماگرانِ نقاش يا عكاس يا نويسنده و ازقضا اين اتفاق بيشتر درباره هنرمنداني مي‌افتاد كه به‌اصطلاح «چهره» بودند. شما هم پیش از این کتابی داشتید با عنوانِ «هر رازی که فاش می‌شود یک ماهی قرمز می‌میرد» که به‌زعم من بيش از كتاب اخير می‌توانست مورد انتقاد باشد؛ چراكه آن کتاب می‌توانست لقب کتاب‌سازی را بگیرد اما درباره «تا هفت خانه آن‌ورتر»، هر کسی جز شما کار کرده بود، شاید چنین واکنش‌هایی نداشت. چقدر با جابه‌جايي آدم‌ها در حوزه‌هاي مختلف موافق‌اید؟ خاصه درباره هنرمنداني مثل خودِ شما كه در كارتان موفق و می‌توان گفت متفاوت‌اید، بازیگرمؤلفی که دست‌کم دغدغه دیده‌شدن ندارد.
آن‌موقع تازه شروع اینستاگرام بود. اگر الان بود، مي‌آمدند و می‌گفتند نوشته‌هاي اینستاگرامت را کتاب کن، اصلا چنین کاري نمي‌کردم! من اگر اثری داشته باشم در حوزه دیگری که بتواند من را محکوم کند، به این فکر می‌کنم که اصلا چرا وارد شدم؟ مگر آقای کیارستمی در حوزه تجسمی موفق نبود؟! مگر اثرش کم نقد شد، اثرش چه کار کرد، تأثیری که گذاشت چه بود؟ قبول دارم که خوشبخت و خوش‌شانس هستم، اما خوشبخت و خوش‌شانسِ یک‌شبه نبودم. من 16،15 سال زحمت کشیدم، زندگی ساختم. با سه نفر در یک اتاق در تجریش زندگی می‌کردم، چون می‌خواستم تجربه زندگی مستقل را داشته باشم؛ برای همین بچه‌هایی که در «اینجا» درس می‌خوانند، برایم محترم‌اند. برخی از آنها شهریه‌هایشان را قسط‌بندی می‌کنند. من این شرایط را درک می‌کنم چون خودم به این شکل زندگی کردم. ولی این را متوجه نمی‌شوم که آدم‌ها حق ندارند کار دیگری انجام بدهند. چه کسی تعیین‌کننده است؟ تنها آن خروجی است که می‌تواند تعیین کند. آدم‌ها می‌توانند اشتباه کنند، اما اشتباه باید دیده شود و حقیقت داشته باشد تا درباره آن حرف بزنیم. درصد زیادی از خبرها و حمله‌ها به کتاب درباره‌ توصیف آن نوشته‌اند: «دلنوشته‌های صابر ابر»؛ در‌صورتی‌که این‌طور نیست. یعنی حتی زحمت دیدنِ کتاب را یا دیدن صفحه مجازی آن را به خود نداده‌اند. از بین حمله‌کنندگان چه‌کسی کتاب را دیده است؟ اگر کسی نقد درست انجام بدهد قطعا روی چشمم می‌گذارم و دفعه بعد بخواهم کاری انجام دهم، دقت می‌کنم. یعنی واقعا این کتاب هیچ ویژگی نداشته است؟ هیچ اثر مثبتی در این شرایط بحرانی نداشته است؟ من بدم می‌آید کتاب 20هزار تومان باشد؟ به‌خدا اگر این قیمت هم بود می‌گفتند، 20 هزار تومان! به‌هر‌حال من سعی می‌کنم تا روزی که در این کشور کار می‌کنم، هرچه اسم من روی آن قرار می‌گیرد، در شأن این مردم باشد. اگر کتاب به نسخه بعدی برسد سعی می‌کنم ترجمه را حذف کنم یا کتاب را با ترجمه در قطع کوچک‌تر چاپ کنم، ولی باید پولش را داشته باشم. در‌حال‌حاضر پول چندانی در حساب‌ِ من نیست؛ همه پولی که داشتم هزینه این کتاب و پروژه شد، اما خوشحالم.
من همواره کنار مردم بودم، هنوز هم مرا پیاده یا با مترو می‌بینید. دوست دارم این‌طور زندگی کنم. من از طبقه متوسط این جامعه هستم، هیچ‌وقت آدم پولداری نبودم، پدرم کارمند بود اما در زندگی‌ام همه‌چیز در حد خودمان فراهم بود، پدرم مدیریت درجه‌یکی دارد، مادرم خانه‌دار درجه‌یکی است و خانواده سلامتی دارم و در بهترین شکلی كه این طبقه می‌توانند تجربه کنند زندگی کرده‌ام. من برای رادیو متن نوشتم هفت ‌هزار تومان، برای اینکه بتوانم پول کلاس بازیگری‌ام را پرداخت کنم، تازه آن‌هم به‌لطف آقاي پرستویی و رضایی که در «کارنامه» برایم قسط‌بندی کردند. من به این شکل وارد حرفه بازيگري شدم. هیچ رانت و پارتی نداشتم. روزی که خواستم اين مدرسه (موسسه «اينجا») را راه بندازم، برایم مهم بود استانداردی در این مدرسه رعایت شود و کلاس‌های آن به‌بهترین شکل برگزار شود. گرفتنِ مجوز «اينجا» نزدیک سه‌ سال زمان برد. می‌خواهم بگویم من آدم معمولی این جامعه بودم که سعی کردم در مرتبه دیگری بایستم و تلاش کردم، سختی کشیدم. درک می‌کنم اگر بچه‌های ادبیات نمایشی و فارغ‌التحصیلان هنر و ادبيات کتاب‌شان چاپ نمی‌شود یا پشت در ارشاد برای مجوز می‌ایستند چه حالی دارند، من هم این روزها را تجربه کردم. اتفاقا در برخی موارد برای من سخت‌تر هم بوده است. گاهي با خودم فکر می‌کنم اگر بازیگر نبودم، چه‌قدر می‌توانستم خوشبخت باشم، نه‌اینکه نیستم، خدا را شکر. اما اگر بازیگر نبودم قطعا آن‌طور که دلم می‌خواست زندگی می‌کردم. وقتی شناخته می‌شوی باید مدام مراقب باشی و تازه با تمام مراقبت‌هایی که من انجام می‌دهم مهره‌ای مي‌شوم که چون خطرناک نیست و هزينه‌ چنداني ندارد، می‌شود به او حمله کرد. با همه اينها معتقدم زمان همه‌چیز را نشان می‌دهد. خاطرم هست وقتي آدم‌های شناخته‌شده این کشور وارد حوزه دیگری شدند، چطور با آنها برخورد شد. کسانی که کارشان توانست از آنها دفاع کند و تاریخ مشخص كرد، آنهایی هم که اشتباه کردند در تاریخ مشخص شدند. زمان، تکلیف آدم را مشخص می‌کند. من هم امیدوارم سربلند بیرون بیایم و بگویم خدا را شکر اشتباه نکردم. اگر هم اشتباه کردم حتما مشخص می‌شود.
پسِ ذهن خودتان چه بود، فکر می‌کردید چه اتفاقی می‌توانست با این پروژه بیفتد؟
من برای زندگی‌کردن این کتاب را کار کردم نََه برای ایستادن مقابل زندگی. برای اینکه نشان بدهم هنوز آدم‌هایی وجود دارند که در شکل‌های ساده زندگی می‌کنند، من این را ثبت کردم، کار کمی است؟ آدم‌ها را قضاوت نمی‌کنم ولی من می‌توانستم در یکی از این سریال‌های شبکه خانگی بازی کنم. اتفاقا پیشنهادی هم داشتم که نرفتم، بعدها هم این کار را نمی‌کنم. خاطره‌ای از آقای کیارستمی همیشه من را به فکر می‌اندازد: عیدی خانه آقای فرمان‌آرا دعوت بودیم. بسیاری از چهره‌های بزرگ ادبیات و تجسمی این کشور حضور داشتند که دیدن‌شان برای من آرزو بود و حالا من آنجا در میان آنها بودم. دور سفره نشسته بودیم، هر کس خاطره‌ای از عید تعریف می‌کرد. آقای کیارستمی دم پنجره ایستاده بود، گوش می‌داد و نگاه می‌کرد. از او پرسیدم چرا شما چیزی نمی‌گویید؟ گفت من سال دیگر این صحنه را تعریف می‌کنم که دم پنجره ایستاده بودم و این آدم‌ها داشتند خاطره تعریف می‌کردند. این زندگی است. من دنبال این‌جور زندگی‌کردن بودم و هستم. زمان، زمان همه‌چیز را معلوم می‌کند.
اما حرفم این است: من را در فیلمی نقد می‌کنید که بازیگر آن نیستم! در چنین شرایطی، این همه خشم، انسانی نیست. چون من آدم کم‌هزینه‌ای هستم برای توییت‌‌کردن و فورواردشدن. خشم مردم را از شرایط زندگی امروز می‌فهمم. آن‌ها حق دارند اما من کجای این فیلم هستم؟ من با چیزی مواجه شدم که نیست، من را در فیلمی گذاشته‌اند که بازی نکردم، من بازیگر آن فیلم نیستم، چه‌طور در مورد آن صحبت کنم!
از حرف خودتان وام می‌گیرم، شما بازیگر آن فیلم نیستید، اما کاندیدای آن فیلم بوده‌اید، هستید. این وضعیتِ ثمثیلی است که شما در آن قرار دارید. اما همیشه می‌توان روی تفاوت‌ها دست گذاشت، شاید اصلا در وضعیت پیچیده امروز این رسالت ما باشد.
همین‌طور است اما برای من جالب است که هیچ‌کس تا به امروز به این موضوع اشاره نکرده که این پروژه اصلا اسپانسر نداشته است. من با کاری که انجام می‌دهم تاثیر می‌گذارم. آدم‌هایی هستند که کتاب نوشته‌اند و چاپ نشده است. این یعنی من هم باید چاپ نکنم؟ چرا همدیگر را به انفعال و نشدن‌ها تشویق کنیم؟ من موسسه‌ای راه انداخته‌ام و کنار آن نشری را، برای اینکه سلیقه بصری و شأن ایرانی را آن‌طور که فکر می‌کنم ترویج کنم، بدون هیچ رانتی با هزینه خودم. در بهترین دانشگاه پاریس قبول شدم، نرفتم و نمی‌روم. چون اینجا به دنیا آمدم. اینجا کار دارم. واقعا برخی متوجه نمی‌شوند ترویج خشونت چه‌چیز وحشتناکی است! این‌همه خشونت را درک نمی‌کنم و به زمان وامی‌گذارم. دوست دارم گفت‌وگویمان را با نقل‌قولی از سهراب تمام کنم که در کتاب «هنوز در سفرم» آمده. سهراب گفته بود: «دنیا پر از بدی است. و من شقایق تماشا می‌کنم. روی زمین میلیون‌ها گرسنه است. کاش نبود. ولی وجود گرسنگی، شقايق را شديدتر می‌كند. و تماشای من ابعاد تازه‌ای می‌گیرد. يادم هست در بنارس ميان مرده‌ها و بيمارها و گداها از تماشای يك بنای قديمی دچار ستايش اُرگانيك شده بودم. پایم در فاجعه بود و سرم در استتیک. وقتی كه پدرم مرد، نوشتم: پاسبان‌ها همه شاعر بودند. حضور فاجعه، آنی دنيا را تلطيف كرده بود. فاجعه آن طرف سكه بود وگرنه من می‌دانستم و می‌دانم كه پاسبان‌ها شاعر نيستند. در تاريكی آن‌قدر مانده‌ام كه از روشنی حرف بزنم. چیزی در ما نفی نمی‌گردد. دنیا در ما ذخیره می‌شود. و نگاه ما به فراخور این ذخیره است. و از همه‌جای آن آب می‌خورد. وقتی که به این کُنارِ بلند نگاه می‌کنم، حتی آگاهیِ من از سیستم هیدرولیکیِ یک هواپیما، در نگاهم جریان دارد. ولی نخواهيد كه اين آگاهی خودش را عريان نشان دهد. دنيا در ما دچار استحاله‌ي مداوم است. من هزارها گرسنه در خاك هند ديده‌ام و هيچ‌وقت از گرسنگی حرف نزده‌ام. نه، هيچ‌وقت. ولی هر وقت رفته‌ام از گلی حرف بزنم دهانم گس شده است. گرسنگی هندی سَبك دهانم را عوض كرده است و من دِين ِ خود را ادا كرده‌ام.»

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها