|

شفقت و شقاوت در جنگ

عبدالرحمن نجل‌رحیم-مغزپژوه

مگر چند نویسنده رمان همچون محمود دولت‌آبادی در ایران داریم. پس خود را موظف دیدم که کتاب جدید یک دهه معطل‌مانده او «طریق بسمل‌شدن» را بخوانم. گرچه درست است که دولت‌آبادی ترکیب نثر و سبک روایی متفاوتی را در این داستان به‌کار برده که دنبال‌کردن آن برای من خواننده غیرحرفه‌ای رمان، به‌هیچ‌وجه آسان نیست و گاه حوصله و صبر و دقت زیادتر از معمول می‌طلبد. نثرش شاید وام‌گرفته از گذشتگان (بیهقی)، پر از اشارات معلومات تاریخی قومی و خاطرات شخصی و روایت‌های تودرتو از زاویه دیدهای مختلف است که از طرف راوی کل کنترل می‌شود. در این میان، روایت ملموس رمان برای من عصب‌پژوه، خط عاطفی همراه با احساسات همدلانه پرشور برای ارج‌نهادن به شفقت در مقابل شقاوت است. (صحبت من بر اصل شفقت یا شقاوت است، من با نفس شقاوت مخالف هستم... با نفس دشمنی!..، ص ‌۹۷). دولت‌آبادی نگاه پرشفقت، انسانی و عاطفی خود درباره جنگ را به میان می‌کشد:... از وقتی که گلوله سربی ساخته شد با دستگاهی که بتوان آن را شلیک کرد و انسانی دیگر را کشت، آدمی به عدد تبدیل شد و دیگر به‌دشواری می‌توان کسی را «شخص» نامید و دیگر اینکه نمی‌توان سخن از جوانمردی، شفقت و آدمیت به میان آورد، زیرا ابزار جدید می‌تواند به چیزها و کسانی شلیک شود که شناخته نیستند و اسم‌شان «هدف» است (ص‌۸۳). چگونگی تبدیل‌شدن شفقت به شقاوت در انسان که دولت‌آبادی به آن اشاره می‌کند، یکی از موضوعات مغزپژوهی امروز است. قهرمان مرکزی رمان او که سرگروهی هفت سرباز جدامانده از حمایت دیگر گروه‌ها را دارد، در صحرای جنگ، هلاک از تشنگی، بر سر دستیابی به بشکه‌ای آب، پنج نفر از اعضای خود را با گلوله‌های تک‌تیرانداز دشمن از دست داده است. در مقابل وقتی قهرمان روایت، تک‌تیرانداز دشمن را اسیر می‌کند، او را نمی‌کشد.

(...می‌شد سر نیزه را با یک فشار فرو کنم توی نخاعش تا درجا بمیرد یا برای یک عمر فلج شود، همچنین می‌توانستم با شلیک یک گلوله مغزش را بترکانم... اما نتوانستم. من آدم نمی‌توانم بکشم... نفر با آدم فرق می‌کند... وقتی دارد اسیر می‌شود، دیدمش تبدیل شد به یک کس دیگر، به خودش، به یک شخص. نتوانستم بکشمش، ص ۱۱۱-۱۱۲). مسئله محوری دولت‌آبادی نفی شقاوت و تأکید بر شفقت در روابط انسانی در سخت‌ترین شرایط دست‌وپازدن بین مرگ و زندگی و در تشنگی است. دولت‌آبادی به‌خوبی به نقش محوری مغز در بدن برای هدایت رفتار در چنین شرایطی نیز واقف است «...پس او اسیر شد، چون تشنگی و خستگی مفرط روح او را له کرده بود و به تسلیم واداشته بود...» (ص‌۹۷). به‌این‌ترتیب به نظر نویسنده روح (ذهن) نیز می‌تواند تابع شرایط جسمانی‌ای باشد که از نظر مغزپژوهی امروز مورد تأیید است. قهرمان در بن‌بست گرفتار آمده است. دولت‌آبادی به‌خوبی آگاه است که انسان بن‌بست‌ها را با سلسله اعصاب خود حس می‌کند. «...بن‌بست، بن‌بست کاملا واقعی، بله... این را هم با سلسله اعصاب و مغزم احساس می‌کنم» (ص‌۶۲). قهرمان روایت، درباره کشتن اسیر در تردید است: «... نباید اجازه بدهم که قلبم جای مغزم را بگیرد... اما قلبم اجازه نمی‌دهد یک گلوله حرامش کنم و خودم را خلاص کنم از سنگینی حضورش بر روحم» (ص‌۳۷). من مغزپژوه در اینجا می‌گویم کاش نویسنده از کلیشه‌های به‌جامانده از دوران ارسطو، جدال بین قلب و مغز نمی‌نوشت و قهرمانش که دانشگاهی هم است منطبق با دانش امروز می‌توانست بگوید:... پس نباید اجازه بدهم مغز عاطفی من جای مغز منطقی من را بگیردـ.. اما مغز عاطفی که قلبم را در کنترل دارد، اجازه نمی‌دهد یک گلوله حرامش کنم.. شاید کوششی می‌بود در جهت آزادکردن ادبیات از سیطره تصور غلط قدیمی در امر عقل و احساس که امروزه هر دو آنها کار مغز محسوب می‌شوند.
مغز شفیق و انسان‌دوست قهرمان داستان دولت‌آبادی در حین گرسنگی و تشنگی توهمات و هذیاناتی می‌سازد که در جهت حفظ معیارهای شفقت‌جویانه انسانی عمل کند، مثل تصور کبوترشدن و بسمل‌شدنش و تصور شیرماده‌ای در کویری سوزان که باید بیاید همه را از دوست و دشمن از شیر خود سیراب کند. درعین‌حال، این توهمات و هذیانات ساخته ذهن قهرمان می‌تواند تمثیل‌های ساخته‌شده در تخیل مغز نویسنده یا اسطوره‌هایی در باور پیشینیان باشد که در شرایط سخت امکان اسطوره‌زدایی پیدا نکرده‌اند. قهرمان داستان (سرکار ستوان)، کبوترشده در خیال خود، از تک‌نفر باقی‌مانده خودی و اسیر دشمن در سنگر می‌خواهد خون انگشت جراحت‌دیده‌اش را بمکند تا بدنشان از بی‌آبی دچار بی‌رمقی نشود: «... و بمک! پسر، محکم‌تر، به نیروتر، درست مثل هر طفل گرسنه‌ای که پستان مادر را می‌نوشد. بنوش، با هرچه توان! تتمه‌اش می‌ماند برای همبندت. نمی‌خواهم او هم بمیرد» (ص۵۴). در حالی‌که هنوز ماده شیر را نیز در تصور دارد. «... تاب نیاوردی تا آن ماده شیر بیاید و بیابدت» (ص‌۵۵).
دولت‌آبادی درجه بالایی از احساس همدلی با قهرمانش را در مغزش تجربه می‌کند: «... این نخستین‌بار بوده است که با نوشتن هر کلمه ضربان قلبم با چنین شتابی تندی گرفته. نه از کشیدن سیگار نبود، کلمه بود. مکیدن خون، مک‌زدن از جراحات ‌آش‌ولاش یک انگشت دست... کلمه داشت قلبم را می‌ترکاند» (ص‌۶۰). اما دولت‌آبادی بر پایه تصور قهرمان داستان که خود را کبوتر می‌داند، راه‌حل آرام‌بخش را در کلمه کبوتر جست‌وجو می‌کند و این‌بار از زبان سوم‌شخص می‌گوید: (... نام کبوتر آرامش کرده است. نه، واژه کبوتر، نوشتن کبوتر، و چون توانسته است آخرین عبارت را در نام کبوتر تمام کند، پس یقین یافته است که مغزش ـ قلبش نخواهد ترکید (ص‌۶۱). به‌این‌ترتیب درگیری مغز نویسنده با واژه کبوتر و اثر آرام‌بخش آن باعث شده که قلبش از هیجان ناشی از احساس همدلی با قهرمان داستانش نترکد.
زیباترین بخش کتاب به نظر من تک‌گویی هذیان‌آلود قهرمان کتاب (سرکار ستوان) است، پس از رسیدن به آب، وقتی که هنوز خود از آن ننوشیده است. دولت‌آبادی واژه‌ها و جملات زیبای بریده بکت‌واری را ردیف می‌کند که همچون قطرات حیات‌بخش آب، از عمق چشمه مغز، از پستوی تاریک اسطوره، تاریخ و سرنوشت انسان جاری شده است (ص ‌۱۰۶ـ۱۰۷). خلاصه، هسته محوری رمان «طریق بسمل‌شدن» محمود دولت‌آبادی را می‌توان تلاشی در جهت زنده‌نگه‌داشتن شفقت و صلح به‌عنوان بنیادی‌ترین ارزش‌های انسانی در جهان پرآشوب و پرشقاوت معاصر دانست.

مگر چند نویسنده رمان همچون محمود دولت‌آبادی در ایران داریم. پس خود را موظف دیدم که کتاب جدید یک دهه معطل‌مانده او «طریق بسمل‌شدن» را بخوانم. گرچه درست است که دولت‌آبادی ترکیب نثر و سبک روایی متفاوتی را در این داستان به‌کار برده که دنبال‌کردن آن برای من خواننده غیرحرفه‌ای رمان، به‌هیچ‌وجه آسان نیست و گاه حوصله و صبر و دقت زیادتر از معمول می‌طلبد. نثرش شاید وام‌گرفته از گذشتگان (بیهقی)، پر از اشارات معلومات تاریخی قومی و خاطرات شخصی و روایت‌های تودرتو از زاویه دیدهای مختلف است که از طرف راوی کل کنترل می‌شود. در این میان، روایت ملموس رمان برای من عصب‌پژوه، خط عاطفی همراه با احساسات همدلانه پرشور برای ارج‌نهادن به شفقت در مقابل شقاوت است. (صحبت من بر اصل شفقت یا شقاوت است، من با نفس شقاوت مخالف هستم... با نفس دشمنی!..، ص ‌۹۷). دولت‌آبادی نگاه پرشفقت، انسانی و عاطفی خود درباره جنگ را به میان می‌کشد:... از وقتی که گلوله سربی ساخته شد با دستگاهی که بتوان آن را شلیک کرد و انسانی دیگر را کشت، آدمی به عدد تبدیل شد و دیگر به‌دشواری می‌توان کسی را «شخص» نامید و دیگر اینکه نمی‌توان سخن از جوانمردی، شفقت و آدمیت به میان آورد، زیرا ابزار جدید می‌تواند به چیزها و کسانی شلیک شود که شناخته نیستند و اسم‌شان «هدف» است (ص‌۸۳). چگونگی تبدیل‌شدن شفقت به شقاوت در انسان که دولت‌آبادی به آن اشاره می‌کند، یکی از موضوعات مغزپژوهی امروز است. قهرمان مرکزی رمان او که سرگروهی هفت سرباز جدامانده از حمایت دیگر گروه‌ها را دارد، در صحرای جنگ، هلاک از تشنگی، بر سر دستیابی به بشکه‌ای آب، پنج نفر از اعضای خود را با گلوله‌های تک‌تیرانداز دشمن از دست داده است. در مقابل وقتی قهرمان روایت، تک‌تیرانداز دشمن را اسیر می‌کند، او را نمی‌کشد.

(...می‌شد سر نیزه را با یک فشار فرو کنم توی نخاعش تا درجا بمیرد یا برای یک عمر فلج شود، همچنین می‌توانستم با شلیک یک گلوله مغزش را بترکانم... اما نتوانستم. من آدم نمی‌توانم بکشم... نفر با آدم فرق می‌کند... وقتی دارد اسیر می‌شود، دیدمش تبدیل شد به یک کس دیگر، به خودش، به یک شخص. نتوانستم بکشمش، ص ۱۱۱-۱۱۲). مسئله محوری دولت‌آبادی نفی شقاوت و تأکید بر شفقت در روابط انسانی در سخت‌ترین شرایط دست‌وپازدن بین مرگ و زندگی و در تشنگی است. دولت‌آبادی به‌خوبی به نقش محوری مغز در بدن برای هدایت رفتار در چنین شرایطی نیز واقف است «...پس او اسیر شد، چون تشنگی و خستگی مفرط روح او را له کرده بود و به تسلیم واداشته بود...» (ص‌۹۷). به‌این‌ترتیب به نظر نویسنده روح (ذهن) نیز می‌تواند تابع شرایط جسمانی‌ای باشد که از نظر مغزپژوهی امروز مورد تأیید است. قهرمان در بن‌بست گرفتار آمده است. دولت‌آبادی به‌خوبی آگاه است که انسان بن‌بست‌ها را با سلسله اعصاب خود حس می‌کند. «...بن‌بست، بن‌بست کاملا واقعی، بله... این را هم با سلسله اعصاب و مغزم احساس می‌کنم» (ص‌۶۲). قهرمان روایت، درباره کشتن اسیر در تردید است: «... نباید اجازه بدهم که قلبم جای مغزم را بگیرد... اما قلبم اجازه نمی‌دهد یک گلوله حرامش کنم و خودم را خلاص کنم از سنگینی حضورش بر روحم» (ص‌۳۷). من مغزپژوه در اینجا می‌گویم کاش نویسنده از کلیشه‌های به‌جامانده از دوران ارسطو، جدال بین قلب و مغز نمی‌نوشت و قهرمانش که دانشگاهی هم است منطبق با دانش امروز می‌توانست بگوید:... پس نباید اجازه بدهم مغز عاطفی من جای مغز منطقی من را بگیردـ.. اما مغز عاطفی که قلبم را در کنترل دارد، اجازه نمی‌دهد یک گلوله حرامش کنم.. شاید کوششی می‌بود در جهت آزادکردن ادبیات از سیطره تصور غلط قدیمی در امر عقل و احساس که امروزه هر دو آنها کار مغز محسوب می‌شوند.
مغز شفیق و انسان‌دوست قهرمان داستان دولت‌آبادی در حین گرسنگی و تشنگی توهمات و هذیاناتی می‌سازد که در جهت حفظ معیارهای شفقت‌جویانه انسانی عمل کند، مثل تصور کبوترشدن و بسمل‌شدنش و تصور شیرماده‌ای در کویری سوزان که باید بیاید همه را از دوست و دشمن از شیر خود سیراب کند. درعین‌حال، این توهمات و هذیانات ساخته ذهن قهرمان می‌تواند تمثیل‌های ساخته‌شده در تخیل مغز نویسنده یا اسطوره‌هایی در باور پیشینیان باشد که در شرایط سخت امکان اسطوره‌زدایی پیدا نکرده‌اند. قهرمان داستان (سرکار ستوان)، کبوترشده در خیال خود، از تک‌نفر باقی‌مانده خودی و اسیر دشمن در سنگر می‌خواهد خون انگشت جراحت‌دیده‌اش را بمکند تا بدنشان از بی‌آبی دچار بی‌رمقی نشود: «... و بمک! پسر، محکم‌تر، به نیروتر، درست مثل هر طفل گرسنه‌ای که پستان مادر را می‌نوشد. بنوش، با هرچه توان! تتمه‌اش می‌ماند برای همبندت. نمی‌خواهم او هم بمیرد» (ص۵۴). در حالی‌که هنوز ماده شیر را نیز در تصور دارد. «... تاب نیاوردی تا آن ماده شیر بیاید و بیابدت» (ص‌۵۵).
دولت‌آبادی درجه بالایی از احساس همدلی با قهرمانش را در مغزش تجربه می‌کند: «... این نخستین‌بار بوده است که با نوشتن هر کلمه ضربان قلبم با چنین شتابی تندی گرفته. نه از کشیدن سیگار نبود، کلمه بود. مکیدن خون، مک‌زدن از جراحات ‌آش‌ولاش یک انگشت دست... کلمه داشت قلبم را می‌ترکاند» (ص‌۶۰). اما دولت‌آبادی بر پایه تصور قهرمان داستان که خود را کبوتر می‌داند، راه‌حل آرام‌بخش را در کلمه کبوتر جست‌وجو می‌کند و این‌بار از زبان سوم‌شخص می‌گوید: (... نام کبوتر آرامش کرده است. نه، واژه کبوتر، نوشتن کبوتر، و چون توانسته است آخرین عبارت را در نام کبوتر تمام کند، پس یقین یافته است که مغزش ـ قلبش نخواهد ترکید (ص‌۶۱). به‌این‌ترتیب درگیری مغز نویسنده با واژه کبوتر و اثر آرام‌بخش آن باعث شده که قلبش از هیجان ناشی از احساس همدلی با قهرمان داستانش نترکد.
زیباترین بخش کتاب به نظر من تک‌گویی هذیان‌آلود قهرمان کتاب (سرکار ستوان) است، پس از رسیدن به آب، وقتی که هنوز خود از آن ننوشیده است. دولت‌آبادی واژه‌ها و جملات زیبای بریده بکت‌واری را ردیف می‌کند که همچون قطرات حیات‌بخش آب، از عمق چشمه مغز، از پستوی تاریک اسطوره، تاریخ و سرنوشت انسان جاری شده است (ص ‌۱۰۶ـ۱۰۷). خلاصه، هسته محوری رمان «طریق بسمل‌شدن» محمود دولت‌آبادی را می‌توان تلاشی در جهت زنده‌نگه‌داشتن شفقت و صلح به‌عنوان بنیادی‌ترین ارزش‌های انسانی در جهان پرآشوب و پرشقاوت معاصر دانست.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها