|

انقلاب فرانسه به روایت سوفی وانیچ

هراس از آزادی

گروه اندیشه: دوران ترور یا عصر وحشت به دوره‌ای از انقلاب فرانسه بین پاییز ۱۷۹۳ تا تابستان ۱۷۹۴ اطلاق می‌شود كه در آن هزاران نفر با گيوتين اعدام شدند. بعد از آن، اصطلاح «تروريست» چندين‌بار در ادوار مختلف تاريخي بازيابي شد. اين اصطلاح در قرن بيستم برچسبي شد براي آن نيروي مقاومتي كه اعلام مي‌كرد به قيمت زندگي و جانش حاضر نيست در رژيم‌هاي اشغالي و جعلي زندگي كند. به همين سياق در الجزاير تروريست‌ها كساني بودند كه بر ضرورت پايان‌بخشي به نظام شهروندي درجه دوم تاكيد داشتند، نظامي كه استعمار فرانسه طبق آن شهروندان كشورهاي مستعمره را «تروريست» معرفي مي‌كرد. و نيز تمامي آنهايي كه در پي بنيان‌نهادن سياست مقاومت عليه سلطه تحميلي از جانب اشغالگران و فاتحان بوده‌اند نظير مبارزان فلسطيني و فراکسیون ارتش سرخ آلمان. بعد از ماجراهاي 11 سپتامبر 2001 و حمله القاعده به برج‌هاي تجارت جهاني در نيويورك، تروريسم و جنگ با ترور از پربسامدترين واژه‌هاي مورد استفاده سياستمداران، رسانه‌ها و افكار عمومي شد. كتاب «ترور عليه تروریسم؛ آزادی یا مرگ در انقلاب فرانسه» اثر سوفی وانیچ كه به‌تازگی با ترجمه فؤاد حبیبی توسط نشر نی منتشر شده تلاش دارد با خوانش دقيق رويدادهاي انقلاب فرانسه به تدقيق مفهومي واژه «تروريسم» بپردازد. كتاب با پیشگفتاری از اسلاوی ژیژک آغاز مي‌شود و با گفتارهایی از سن ژوست، ژان-پل مارا و ماکسیمیلیان روبسپیر كه مترجم فارسي ضميمه كتاب كرده پايان مي‌يابد. از نظر وانيچ، ترور انقلابي به هيچ وجه قابل مقايسه با تروريسم امروزي نيست و ايجاد هم‌ارزي اخلاقي ميان رخدادهاي سال دوم انقلاب فرانسه و ماجراهاي 11 سپتامبر يك مهمل‌گويي تاريخي و فلسفي است.
با توجه به ذهنيتي كه در افكار عمومي نسبت به كلمه تروريسم وجود دارد و همان‌طور كه مترجم در پيش‌گفتار خود مي‌گويد در «عصري كه تولد و تكثير روزافزون موجوداتي چون طالبان، القاعده، جبهه‌النصره، الشباب، بوكوحرام جايگاه هر نوع كنش و سازماندهي رهايي‌بخشي را اشغال كرده است و پديده‌اي چون داعش هسته مركزي پروژه خويش را بر «ترور» و نمايش هراس بنا نهاده» نوشتن كتابي در دفاع از دوره ترور بسيار دشوار است. از همين‌رو مترجم عنوان اصلي كتاب («در دفاع از ترور») را «به دلايلي از جمله پرهيز از ايجاد سوء‌تفاهم براي خواننده ايراني» تغيير داده است. ژيژك هم در بخشي از مقدمه‌اي كه بر كتاب وانيچ نوشته پس از تحسين آن مي‌گويد: «خواننده بايد بدون ترس‌ها و تابوهاي ايدئولوژيك به موضوع كتاب حاضر بنگرد؛ نه فقط به‌مثابه قسمي مشاركت تعيين‌كننده در تاريخ جنبش‌هاي رهايي‌بخش، بلكه همچنين به مثابه تاملي درباره مخمصه امروزين‌مان. از موضوع اين كتاب نهراسيد، هراسي كه مانع از مواجهه شما با چنين موضوعي مي‌شود چيزي نيست جز هراس از آزادي و هراس از بهايي كه بايد براي دستيابي به آزادي بپردازيم.» (ص 56)
مرور كتاب
ژيژك در مقدمه‌اي با عنوان «ماده سياه خشونت يا همان ارزيابي ترور» دو نوع خشونت را از هم متمايز مي‌كند: خشونت سوبژكتيو (خشونتي كه عاملي مشخص مرتكب آن مي‌شود) و خشونت ابژكتيو (خشونتي كه در دل همان كاركردهاي خوشايند و بدون مشكل نظام‌هاي اقتصادي و سياسي ما نقش بسته است)، اولي كشتاري برآمده از شوري آتشين و ديگري ناشي از خونسردي، بي‌رحمي و قساوت قلب است. نكته مهم از نظر ژيژك اين است كه نمي‌توان خشونت سوبژكتيو و ابژكتيو را از منظري يكسان درك كرد: «خشونت سوبژكتيو، به معناي واقعي كلمه، همچون خشونت عليه بافتي غيرخشونت‌آميز تجربه مي‌شود كه سطح صفر «مدنيت» تصور مي‌گردد؛ عملي كه به مثابه اختلالي در وضعيت نرمال و صلح‌آميز چيزها به حساب مي‌آيد. اما خشونت ابژكتيو دقيقا آن خشونتي است كه ذاتي اين وضعيت «نرمال» چيزها است. خشونت ابژكتيو غيرقابل‌مشاهده است، زيرا خود حافظ سطح صفر معيارهايي است كه ما بر اساس آن چيزي را به عنوان خشونت سوبژكتيو تلقي مي‌كنيم.» او خشونت ساختاري را چيزي شبيه به «ماده تاريك» در علم فيزيك مي‌داند، مكملي براي خشونت سوبژكتيو و قابل‌ مشاهده.
ژیژک پس از تشريح چند مثال از خشونت ابژكتيو كه بخشي از كاركرد عادی سرمايه‌داري جهاني است (همچون مرگ بي‌سر‌و‌صداي قريب به 4 ميليون نفر در طول يك دهه در كنگو به علت همدستي و مشاركت ميان «دولت‌هاي یاغی»، محافظان غربي «حقوق بشر» و شركت‌هاي بزرگ چندمليتي براي غارت منابع معدني كنگو شامل كولتان، الماس، مس، كبالت و طلا) توضيح مي‌دهد كه در عوض رد ساده‌انگارانه خشونت و ترور، ابتدا بايد چشم‌انداز خويش را گسترده‌تر كنيم و بياموزيم خشونت را آنجايي بينيم كه ايدئولوژي هژمونيك به ما مي‌آموزد چيزي نبينيم. او تلاش مي‌كند پرتو جديدي بر ترور انقلابي با توجه به تجربه انقلاب اكتبر بيندازد: «نبايد به هيچ وجه سعي در پنهان‌كردن خشونت حاكميت اوليه بلشويك‌ها داشته باشيم- نكته در اينجا چيز ديگري است: دقيقا وقتي آنها به خشونت توسل مي‌جستند (‌و بي‌شك آنها غالبا دست به خشونت مي‌زدند و اين هيولاي خشونت را نيز آشكارا با نام خود آن صدا مي‌زدند: «ترور سرخ») بايد بدانيم كه اين ترور نسبت به ترور استاليني از جنس متفاوتي بود. در دوره استالين جايگاه نمادين خشونت سرتاسر تغيير كرد، زيرا ترور به قسمي مكمل پنهان، وقيح و عموما اذعان‌نشده گفتمان رسمي بدل شده بود. اين نكته مهمي است كه بدانيم نقطه اوج ترور استاليني (سال‌هاي 1936 و 1937) درست پس از پذيرش قانون اساسي جديد در سال 1935 رقم خورد.»
سوفي وانيچ بحث خود را در كتاب با رويگرداني متفكران و افكار عمومي فرانسه نسبت به انقلاب كبير بعد از دهه 80 و 90 قرن بيستم آغاز مي‌كند. او در مقدمه‌اي با عنوان «يك انقلاب تحمل‌ناپذير» توضيح مي‌دهد كه چگونه در فرانسه امروز منتقدان انقلاب ديگر تنها به طيف سياسي راست محدود نمي‌شوند، بلكه همچنين افرادي در طيف چپ وجود دارند كه زبان به انتقاد از آن گشوده‌اند: «اين انزجار جديد نسبت به انقلاب فرانسه از «تشابه و تناظر برقرار‌شده» ميان اين رخداد با فجايع سياسي تاريخي قرن بيستم و همچنين از آرمانی‌كردن مدل معاصر دموكراتيك از سياست تفكيك‌ناپذير است.» از نظر او، تحت‌تاثير اين مدل دموكراتيك كه به منزله نقطه اوج فرايند تمدن معرفي مي‌شود طرح چنين اتهامي عليه انقلاب فرانسه ميسر شده است. دموكراسي معاصر حامي فرد است حال آنكه انقلاب فرانسه از مردم حاكم به منزله يك گروه اجتماعي و سياسي دفاع مي‌كرد. دموكراسي يك قدرت ثالث داوري به نام شوراي قانون اساسي را ميان مردم و نمايندگان آنها نهادينه كرده است، حال آنكه انقلاب فرانسه همه قدرت را به مجلس منتخب اعطا كرد. تقابل‌هاي دموكراتيك امروز بر سياست مصالحه، يعني انواع و اقسام برآوردها و حسابگري‌ها، استوار است حال آنكه انقلاب فرانسه در رؤياي يك سياست مطلق خيالي و يوتوپيايي بود كه بر مجموعه‌اي از اصول استوار شده باشد. عدالت دموكراتيك عدالتي جزايي است كه قوانين ايجابي آن را محدود مي‌سازد، حال آنكه عدالت انقلابي عدالتي است سياسي، مبتني بر انتقام اجتماعي و ايده‌آل‌سازي حقوق طبيعي. او توضيح مي‌دهد چگونه تضادهاي اين‌چنيني (آنگونه كه در استدلال‌هاي بدگويان الگوی انقلابي سياست ارائه مي‌شود) مي‌تواند به صورت دلبخواه و نامتناهي تكثير شود. بدين‌ترتيب، «انزجار» و «آرمانی‌كردن» دو گونه از عواطفي‌اند كه انقلاب را به ديگريِ دموكراسي بدل می‌کنند و آنگاه تمامي آن اشكال سياسي و اجتماعي كه ذيل عنوان انقلابي و تمامیت‌خواهانه دسته‌بندي مي‌شوند با هم ادغام و يك جا طرد مي‌شوند. وانيچ دقيق‌ترين و تندترين صورت‌بندي اين نوع قياس را ابتدا در آثار آگامبن و سپس ريشه آن را در آثار فوكو و آرنت می‌داند. براي آرنت مساله خون‌هايي كه به دست انقلابيون ريخته مي‌شود و بي‌رحمي‌اي كه عليه دشمنان سياسي اعمال مي‌شود، جزئي جدانشدني بود از ورود امر «شومي» كه در مقطع 1793-1794 پا به صحنه گذاشت. او در جستار خود با عنوان «در باب انقلاب» چنان در مقابل انقلاب فرانسه موضع مي‌گيرد كه كار از مخالفت با «دوره ترور» فراتر مي‌رود و حتي علاوه بر خود انقلاب فرانسه، تمامي انقلاب‌هاي پس از آن را به سبب تاثيرپذيري از انقلاب فرانسه شماتت می‌کند. وانيچ در پايان مقدمه «سوالاتي نوين در باب ترور» مطرح و در فصول بعد تلاش مي‌كند به آنها پاسخ دهد، از قبيل اينكه: «چه چيز مي‌تواند انسان را چنان برانگيزد كه مرتكب كشتن همنوع خويش شود؛ عملي كه انجام آن نه به شيوه‌اي غيراخلاقي، بدون تفكر و در حالتي از بربريت حيواني و به پيروي از غرايز كور، بلكه اتفاقا رفتاري باشد كه تحت انگيزش قسمي زندگي آگاهانه - به‌مثابه آفريننده اشكال فرهنگي - سر بزند؟»
هراس والايش‌يافته
در فصل اول وانيچ به تشريح عواطف و مطالبات عمومي طي فرايند انقلاب و در دو فصل بعد به شرح تاريخي كشتارهاي سپتامبر، اعدام پادشاه و دوره ترور مي‌پردازد: «در تابستان 1793 قتل ژان پل مارا هراس را بر دل مردم پاريس مستولي ساخت. اين هراس درست پيش از آنكه به قسمي تقاضاي مردمي براي انتقام و ترور بدل شود، نخست در مراسم خاكسپاري مارا والايش يافت. در جوي كه حول‌و‌حوش جنازه مارا شكل گرفت - بدني كه معرف مردم ستمديده و اعلاميه حقوق بشر و شهروند به شمار مي‌رفت - احساس مصيبت و اندوه اوليه به شور و حرارت بدل شد.» در نظر او، اگر بدن خونين مارا چنين اغتشاشي آفريد به سبب آن بود كه با تجسم‌بخشيدن به اعلاميه حقوق بشر و شهروند بدن وي به یک بدن مقدس بدل شد و كشتن او بي‌حرمتی به شمار می‌رفت. او واژه «مقدس» را در معناي مركبي كه انسان‌شناسي به اين واژه مي‌بخشد استفاده مي‌كند تا بتواند از تثبيت اين واژه در دلالتي محدود بپرهيزد. از نظر او، با قتل مارا‌ اين تعامل ميان بدن مقدس و متن مقدس بود كه امكان مقاومت در برابر دشمنان انقلاب و والايش يافتن هراس و بدل‌شدن آن به ترور را فراهم كرد: «اين قسم از تعامل بارها در سرتاسر دوره انقلاب اتفاق مي‌افتد، زماني كه امنيت عمومي در معرض خطر قرار مي‌گيرد؛ چيزي كه خود شيوه ديگري براي بيان اين نكته است كه اين تعامل هرگاه كه هراس مخاطراتي براي از هم گسيختن پيوندهاي اجتماعي و سياسي انقلاب ايجاد كند روي خواهد داد.» (ص 87) به همين دليل، او معتقد است شعارهايي چون «يا مرگ يا آزادي» را بايد به معناي تحت‌الفظي درك كرد، چون چنين فرمول‌هايي مبين تعاملي هستند كه از طريق قرباني‌كردن بدن برقرار مي‌شود.
او سپس به بررسي روند تحول عواطف عمومي در طي سال‌هاي انقلاب مي‌پردازد: ابتدا گذار از هراس به كنش دفاعي و سپس گذار به ترور. در سال 1789، شعار «یا مرگ يا آزادي» تعريف دوست و دشمن را بر بنيان امر مقدس قرار مي‌داد و مشخص می‌کرد دشمن مذكور دشمني آشتي‌ناپذير بود، زيرا به نظم مقدس كه به روشني از خدا، انسان و طبيعت بود تعرض مي‌كرد. اما در ژوئن 1792 سن ژوست اعلام كرد: «هر آنجا كه قوانين نباشد، ديگر ميهني نيز در كار نخواهد بود.» در اين زمان ديگر خطابه‌ها، هيئت‌هاي نمايندگي و عرض‌حال‌ها كه افكار عمومي را بيان مي‌كردند اعلام مي‌داشتند كه «هراس» تنها به سبب جنگ مستولي نشده است، بلكه همين ميزان ناشي از خيانت پادشاه و به ويژه عهدشكني وي بود كه چيزي شبيه كفر ورزيدن نسبت به اصولي مقدس به شمار مي‌رفت كه مي‌بايست با آن برخورد مي‌شد. در واقع اين مردم بودند كه شعار «ميهن در خطر است» و كليدواژه «ترور» را رواج بخشيدند.
وانيچ در فصل سوم با عنوان «ترور به مثابه يك چرخه طولاني انتقام: به سوي بازتفسيري از قوانين ترور» توضيح مي‌دهد كه بر‌خلاف تفاسيري كه امروز شايع شده است ترور با هدف تاسيس محدوديت‌هايي بر استثناي حاكم به وجود آمد تا ترمز خشونت مشروع مردم را كشيده و به انتقام شكلي عمومي و نهادينه ببخشد. بنابراین، ترور به منزله عدالت تلاشي نوميدانه و از‌ سر‌ استيصال بود تا هم جنايات سياسي و هم انتقام مردمي مشروع را كه مي‌تواند پيامد آن باشد محدود کند. در واقع، دوره ترور كه به سبب مواردي چون دادگاه انقلابي، قانون مظنونين و گيوتين آن مورد حمله قرار مي‌گيرد، فرايندي گره‌خورده به یک رژيم حاكميت مردمي بود، رژيمي با هدف غلبه بر جور و ستم يا مرگ در راه آزادي. ترور خواسته كساني بود كه قدرت حاكميت را با نيروي قيام كسب كرده بودند و حاضر نبودند اجازه دهند دشمنان ضدانقلاب اين موقعيت را نابود كنند. ترور در پيكاري نامعلوم از سوي مردمي در پيش گرفته شد كه هر چيزي را آزمودند تا هراس از دشمنان ضدانقلاب را به ترور عليه آنان بدل كنند. اين دشمن نيز به نوبه خود دست به هر كاري زد تا بر انقلاب مهر پايان زند. در اين رويكرد تقابل تكامل‌گرايانه مفروض ميان انتقام و عدالت واژگون مي‌شود چرا كه انتقام در قياس با عدالت كيفري شكل قديمي‌تر عدالت نيست بلكه شكلي از عدالت است كه با یک پيكربندي اجتماعي متفاوت مطابقت دارد. در مقايسه با عدالت كيفري، درك انتقام به‌مثابه لحظه عدالت موسس و خاص آن گروه‌هاي اجتماعي است كه در جامعه رودرروي هم قرار مي‌گيرند. بزرگ‌ترين خطر در اين دوران تضعيف ميل انقلابي بود يعني يأس و دلسردي و انحراف از ميل بنيان‌گذاري: «وجود چنين خطري بود كه آن همه فعال انقلابي به شدت متعهد را به خود مشغول كرده بود. ترور تنها قسمي سياست خشونت دلبخواه و مستبدانه و يا ايجاد ترسي افراطي براي مرعوب‌ساختن دشمنان آن نبود. آن لحظه‌اي تاريخي بود، لحظه‌اي كه خشونت حاكم، معطوف به «موجد مرگ‌شدن»، در واقع از مردمي سر زد كه مي‌خواستند با به كارگيري آن، حق نامعمول و فوق‌العاده تصرف قدرت حاكم را حفظ كنند.»
وانيچ توضيح مي‌دهد فقط بعد از شكست ژاكوبن‌ها و آغاز دوره ترميدور بود كه اصطلاح «تروريسم» رواج يافت. در اين دوره، منظور از «تروريست‌ها» بيشتر روبسپير و سن ژوست بود، اما اين اصطلاح در ضمن به همه آن كساني اشاره داشت كه براي «آزادي يا مرگ» مبارزه مي‌كردند يعني ژاكوبن‌هايي كه باشگاهشان بسته شده بود و شهرونداني كه با تاسيس نظام حق راي مبتني بر دارايي و ثروت و حذف اصل «حق مقاومت در مقابل جور و ستم» كه هرگونه شهروندي فعال براي آنها را رد مي‌كرد به سطح انفعال سياسي نزول كرده بودند. تروريست‌ها همه آنهايي بودند كه از ايشان با عنوان «مردان خون» ياد مي‌شد، آنهايي كه بر «بي‌رحمي‌هاي خونسردانه يا سرمستانه‌شان» - بسته به اين كه دستوردهنده بوده‌اند يا مجري - داغ ننگ سوءاستفاده از سياست جهت تسكين اشتياق به خونريزي زده شده بود. بدين‌سان، ترور نامي بود كه تاريخ به دوره تفوق اين «تروريسم» اعطا كرد. در واقع تلقي سال دوم جمهوري به عنوان دوره ترور و هراس اساسا يك نگاه ترميدوري است.
ورود فقرا به صحنه سياسي
وانيچ در فصل آخر كتاب به تشريح واژه «مردم» در انقلاب فرانسه مي‌پردازد و در نتيجه‌گيري كتاب به مقايسه مفهوم ترور در دوران انقلاب فرانسه و تروريسم در دنياي امروز مي‌پردازد. در انقلاب فرانسه يكي از اهداف ترور ايجاد اتحاد و يكپارچگي در ميان ميهن‌دوستان فرانسوي بود. او اين سوال را مطرح مي‌كند كه آيا بايد آنچه را در اين رابطه پي گرفته شد اقدامي جهت خلق مردمي يكپارچه، يعني مردم به عنوان كل اينهمان با مردم عادي و فقرا در نظر گرفت؟ به زعم راديكال‌ترين انقلابيون، از جمله ژان ماري كولو، «متاسفانه برابري تمام‌عيار خوشبختي در ميان انسان‌ها غيرممكن است». براي انقلابيون، مساله از ميان برداشتن تمايز ميان مردم نبود، بلكه رو‌در‌رو قرار دادن كار و بيكارگي، فضيلت و خباثت، جامعه‌اي متمدن كه ضامن خوشبختي براي همه آنهايي است كه كار مي‌كنند و جامعه‌اي بربروار كه به مردم تحت عنوان «طبقه انبوه فقرا» تحقير و اهانت روا مي‌دارد بود. ترحم انقلابي آرزومند آن نبود كه فقر را محو كند و يا آن را از اجتماع بيرون راند بلكه بالعكس در پي اين بود كه بدان جايگاهي اعطا كند كه بي‌تفاوتي نسبت به آن ناممكن شود. آنچه در اينجا الزامي به نظر مي‌رسد آن است كه قدرت سياسي نه جانب ثروت بلكه بيش از هر چيز جانب رهايي عمومي را بگيرد - به عبارتي ديگر، جانب رهايي از فقر را.
همانگونه كه ژان ماري كولو مي‌گفت: «مردم، بالاتر از هر چيز، طبقه گسترده فقرا هستند.» در ژوئن 1793، روبسپير در مقابل اين ايده ايستاد كه مردم عادي بايد از سهيم‌شدن در مخارج عمومي معاف شوند و اين مساله تنها بايد بر دوش ثروتمندان قرار بگيرد: «من از احساس نيكوي آن مردمي مشعوفم كه احساس مي‌كنند اين نوع جانبداري، كه ممكن است بدين صورت در حق آنها انجام شود، در واقع چيزي جز ضربه‌زدن به ايشان نيست. اين مساله مي‌تواند به تاسيس طبقه‌اي از فرودستان و بردگان منجر شود و آنگاه برابري و به‌همان‌سان آزادي براي هميشه از ميان خواهد رفت.» وانيچ با استفاده از آراي ژاك رانسير توضيح مي‌دهد كه برابري مدنظر روبسپير نوعی برابري سياسي است كه در عين‌حال ويژگي مردم - مردم به منزله يك كل - و نيز كيفيتي منحصر به فرد براي مردم عادي آزاد به شمار مي‌رود. برابري انقلابي در بطن خويش مساوات‌طلبي را پنهان نكرده است. برابري انقلابي بيش از هر چيز بيان كلاسيك خيزش دموكراتيك است، اصلي كه به دموس اختيار مي‌دهد تا قدرت را از آريستوكرات‌ها و ثروتمندان بگيرد و در اين معناست كه بايد جمله سن ژوست را تفسير كنيم: «فقرا حاكمان زمين‌اند، آنها محق‌اند كه چون اربابان حكومتي كه ناديده‌شان گرفته سخن بگويند.» در اينجا فقرا نه پيكره‌اي رنجور بلكه موجوداتي سخنور در نظر گرفته مي‌شوند كه حتي مشمول آن چيزي به حساب آمده‌اند كه وانيچ «سخن حاكم» مي‌نامد. آنها كساني‌اند كه باعث لوگوس سياسي مي‌شوند حتي اگر عملا قدرت اجرايي نباشند؛ ظهور اين لوگوس سياسي امري بود كه با انقلاب فرانسه ميسر شد.

گروه اندیشه: دوران ترور یا عصر وحشت به دوره‌ای از انقلاب فرانسه بین پاییز ۱۷۹۳ تا تابستان ۱۷۹۴ اطلاق می‌شود كه در آن هزاران نفر با گيوتين اعدام شدند. بعد از آن، اصطلاح «تروريست» چندين‌بار در ادوار مختلف تاريخي بازيابي شد. اين اصطلاح در قرن بيستم برچسبي شد براي آن نيروي مقاومتي كه اعلام مي‌كرد به قيمت زندگي و جانش حاضر نيست در رژيم‌هاي اشغالي و جعلي زندگي كند. به همين سياق در الجزاير تروريست‌ها كساني بودند كه بر ضرورت پايان‌بخشي به نظام شهروندي درجه دوم تاكيد داشتند، نظامي كه استعمار فرانسه طبق آن شهروندان كشورهاي مستعمره را «تروريست» معرفي مي‌كرد. و نيز تمامي آنهايي كه در پي بنيان‌نهادن سياست مقاومت عليه سلطه تحميلي از جانب اشغالگران و فاتحان بوده‌اند نظير مبارزان فلسطيني و فراکسیون ارتش سرخ آلمان. بعد از ماجراهاي 11 سپتامبر 2001 و حمله القاعده به برج‌هاي تجارت جهاني در نيويورك، تروريسم و جنگ با ترور از پربسامدترين واژه‌هاي مورد استفاده سياستمداران، رسانه‌ها و افكار عمومي شد. كتاب «ترور عليه تروریسم؛ آزادی یا مرگ در انقلاب فرانسه» اثر سوفی وانیچ كه به‌تازگی با ترجمه فؤاد حبیبی توسط نشر نی منتشر شده تلاش دارد با خوانش دقيق رويدادهاي انقلاب فرانسه به تدقيق مفهومي واژه «تروريسم» بپردازد. كتاب با پیشگفتاری از اسلاوی ژیژک آغاز مي‌شود و با گفتارهایی از سن ژوست، ژان-پل مارا و ماکسیمیلیان روبسپیر كه مترجم فارسي ضميمه كتاب كرده پايان مي‌يابد. از نظر وانيچ، ترور انقلابي به هيچ وجه قابل مقايسه با تروريسم امروزي نيست و ايجاد هم‌ارزي اخلاقي ميان رخدادهاي سال دوم انقلاب فرانسه و ماجراهاي 11 سپتامبر يك مهمل‌گويي تاريخي و فلسفي است.
با توجه به ذهنيتي كه در افكار عمومي نسبت به كلمه تروريسم وجود دارد و همان‌طور كه مترجم در پيش‌گفتار خود مي‌گويد در «عصري كه تولد و تكثير روزافزون موجوداتي چون طالبان، القاعده، جبهه‌النصره، الشباب، بوكوحرام جايگاه هر نوع كنش و سازماندهي رهايي‌بخشي را اشغال كرده است و پديده‌اي چون داعش هسته مركزي پروژه خويش را بر «ترور» و نمايش هراس بنا نهاده» نوشتن كتابي در دفاع از دوره ترور بسيار دشوار است. از همين‌رو مترجم عنوان اصلي كتاب («در دفاع از ترور») را «به دلايلي از جمله پرهيز از ايجاد سوء‌تفاهم براي خواننده ايراني» تغيير داده است. ژيژك هم در بخشي از مقدمه‌اي كه بر كتاب وانيچ نوشته پس از تحسين آن مي‌گويد: «خواننده بايد بدون ترس‌ها و تابوهاي ايدئولوژيك به موضوع كتاب حاضر بنگرد؛ نه فقط به‌مثابه قسمي مشاركت تعيين‌كننده در تاريخ جنبش‌هاي رهايي‌بخش، بلكه همچنين به مثابه تاملي درباره مخمصه امروزين‌مان. از موضوع اين كتاب نهراسيد، هراسي كه مانع از مواجهه شما با چنين موضوعي مي‌شود چيزي نيست جز هراس از آزادي و هراس از بهايي كه بايد براي دستيابي به آزادي بپردازيم.» (ص 56)
مرور كتاب
ژيژك در مقدمه‌اي با عنوان «ماده سياه خشونت يا همان ارزيابي ترور» دو نوع خشونت را از هم متمايز مي‌كند: خشونت سوبژكتيو (خشونتي كه عاملي مشخص مرتكب آن مي‌شود) و خشونت ابژكتيو (خشونتي كه در دل همان كاركردهاي خوشايند و بدون مشكل نظام‌هاي اقتصادي و سياسي ما نقش بسته است)، اولي كشتاري برآمده از شوري آتشين و ديگري ناشي از خونسردي، بي‌رحمي و قساوت قلب است. نكته مهم از نظر ژيژك اين است كه نمي‌توان خشونت سوبژكتيو و ابژكتيو را از منظري يكسان درك كرد: «خشونت سوبژكتيو، به معناي واقعي كلمه، همچون خشونت عليه بافتي غيرخشونت‌آميز تجربه مي‌شود كه سطح صفر «مدنيت» تصور مي‌گردد؛ عملي كه به مثابه اختلالي در وضعيت نرمال و صلح‌آميز چيزها به حساب مي‌آيد. اما خشونت ابژكتيو دقيقا آن خشونتي است كه ذاتي اين وضعيت «نرمال» چيزها است. خشونت ابژكتيو غيرقابل‌مشاهده است، زيرا خود حافظ سطح صفر معيارهايي است كه ما بر اساس آن چيزي را به عنوان خشونت سوبژكتيو تلقي مي‌كنيم.» او خشونت ساختاري را چيزي شبيه به «ماده تاريك» در علم فيزيك مي‌داند، مكملي براي خشونت سوبژكتيو و قابل‌ مشاهده.
ژیژک پس از تشريح چند مثال از خشونت ابژكتيو كه بخشي از كاركرد عادی سرمايه‌داري جهاني است (همچون مرگ بي‌سر‌و‌صداي قريب به 4 ميليون نفر در طول يك دهه در كنگو به علت همدستي و مشاركت ميان «دولت‌هاي یاغی»، محافظان غربي «حقوق بشر» و شركت‌هاي بزرگ چندمليتي براي غارت منابع معدني كنگو شامل كولتان، الماس، مس، كبالت و طلا) توضيح مي‌دهد كه در عوض رد ساده‌انگارانه خشونت و ترور، ابتدا بايد چشم‌انداز خويش را گسترده‌تر كنيم و بياموزيم خشونت را آنجايي بينيم كه ايدئولوژي هژمونيك به ما مي‌آموزد چيزي نبينيم. او تلاش مي‌كند پرتو جديدي بر ترور انقلابي با توجه به تجربه انقلاب اكتبر بيندازد: «نبايد به هيچ وجه سعي در پنهان‌كردن خشونت حاكميت اوليه بلشويك‌ها داشته باشيم- نكته در اينجا چيز ديگري است: دقيقا وقتي آنها به خشونت توسل مي‌جستند (‌و بي‌شك آنها غالبا دست به خشونت مي‌زدند و اين هيولاي خشونت را نيز آشكارا با نام خود آن صدا مي‌زدند: «ترور سرخ») بايد بدانيم كه اين ترور نسبت به ترور استاليني از جنس متفاوتي بود. در دوره استالين جايگاه نمادين خشونت سرتاسر تغيير كرد، زيرا ترور به قسمي مكمل پنهان، وقيح و عموما اذعان‌نشده گفتمان رسمي بدل شده بود. اين نكته مهمي است كه بدانيم نقطه اوج ترور استاليني (سال‌هاي 1936 و 1937) درست پس از پذيرش قانون اساسي جديد در سال 1935 رقم خورد.»
سوفي وانيچ بحث خود را در كتاب با رويگرداني متفكران و افكار عمومي فرانسه نسبت به انقلاب كبير بعد از دهه 80 و 90 قرن بيستم آغاز مي‌كند. او در مقدمه‌اي با عنوان «يك انقلاب تحمل‌ناپذير» توضيح مي‌دهد كه چگونه در فرانسه امروز منتقدان انقلاب ديگر تنها به طيف سياسي راست محدود نمي‌شوند، بلكه همچنين افرادي در طيف چپ وجود دارند كه زبان به انتقاد از آن گشوده‌اند: «اين انزجار جديد نسبت به انقلاب فرانسه از «تشابه و تناظر برقرار‌شده» ميان اين رخداد با فجايع سياسي تاريخي قرن بيستم و همچنين از آرمانی‌كردن مدل معاصر دموكراتيك از سياست تفكيك‌ناپذير است.» از نظر او، تحت‌تاثير اين مدل دموكراتيك كه به منزله نقطه اوج فرايند تمدن معرفي مي‌شود طرح چنين اتهامي عليه انقلاب فرانسه ميسر شده است. دموكراسي معاصر حامي فرد است حال آنكه انقلاب فرانسه از مردم حاكم به منزله يك گروه اجتماعي و سياسي دفاع مي‌كرد. دموكراسي يك قدرت ثالث داوري به نام شوراي قانون اساسي را ميان مردم و نمايندگان آنها نهادينه كرده است، حال آنكه انقلاب فرانسه همه قدرت را به مجلس منتخب اعطا كرد. تقابل‌هاي دموكراتيك امروز بر سياست مصالحه، يعني انواع و اقسام برآوردها و حسابگري‌ها، استوار است حال آنكه انقلاب فرانسه در رؤياي يك سياست مطلق خيالي و يوتوپيايي بود كه بر مجموعه‌اي از اصول استوار شده باشد. عدالت دموكراتيك عدالتي جزايي است كه قوانين ايجابي آن را محدود مي‌سازد، حال آنكه عدالت انقلابي عدالتي است سياسي، مبتني بر انتقام اجتماعي و ايده‌آل‌سازي حقوق طبيعي. او توضيح مي‌دهد چگونه تضادهاي اين‌چنيني (آنگونه كه در استدلال‌هاي بدگويان الگوی انقلابي سياست ارائه مي‌شود) مي‌تواند به صورت دلبخواه و نامتناهي تكثير شود. بدين‌ترتيب، «انزجار» و «آرمانی‌كردن» دو گونه از عواطفي‌اند كه انقلاب را به ديگريِ دموكراسي بدل می‌کنند و آنگاه تمامي آن اشكال سياسي و اجتماعي كه ذيل عنوان انقلابي و تمامیت‌خواهانه دسته‌بندي مي‌شوند با هم ادغام و يك جا طرد مي‌شوند. وانيچ دقيق‌ترين و تندترين صورت‌بندي اين نوع قياس را ابتدا در آثار آگامبن و سپس ريشه آن را در آثار فوكو و آرنت می‌داند. براي آرنت مساله خون‌هايي كه به دست انقلابيون ريخته مي‌شود و بي‌رحمي‌اي كه عليه دشمنان سياسي اعمال مي‌شود، جزئي جدانشدني بود از ورود امر «شومي» كه در مقطع 1793-1794 پا به صحنه گذاشت. او در جستار خود با عنوان «در باب انقلاب» چنان در مقابل انقلاب فرانسه موضع مي‌گيرد كه كار از مخالفت با «دوره ترور» فراتر مي‌رود و حتي علاوه بر خود انقلاب فرانسه، تمامي انقلاب‌هاي پس از آن را به سبب تاثيرپذيري از انقلاب فرانسه شماتت می‌کند. وانيچ در پايان مقدمه «سوالاتي نوين در باب ترور» مطرح و در فصول بعد تلاش مي‌كند به آنها پاسخ دهد، از قبيل اينكه: «چه چيز مي‌تواند انسان را چنان برانگيزد كه مرتكب كشتن همنوع خويش شود؛ عملي كه انجام آن نه به شيوه‌اي غيراخلاقي، بدون تفكر و در حالتي از بربريت حيواني و به پيروي از غرايز كور، بلكه اتفاقا رفتاري باشد كه تحت انگيزش قسمي زندگي آگاهانه - به‌مثابه آفريننده اشكال فرهنگي - سر بزند؟»
هراس والايش‌يافته
در فصل اول وانيچ به تشريح عواطف و مطالبات عمومي طي فرايند انقلاب و در دو فصل بعد به شرح تاريخي كشتارهاي سپتامبر، اعدام پادشاه و دوره ترور مي‌پردازد: «در تابستان 1793 قتل ژان پل مارا هراس را بر دل مردم پاريس مستولي ساخت. اين هراس درست پيش از آنكه به قسمي تقاضاي مردمي براي انتقام و ترور بدل شود، نخست در مراسم خاكسپاري مارا والايش يافت. در جوي كه حول‌و‌حوش جنازه مارا شكل گرفت - بدني كه معرف مردم ستمديده و اعلاميه حقوق بشر و شهروند به شمار مي‌رفت - احساس مصيبت و اندوه اوليه به شور و حرارت بدل شد.» در نظر او، اگر بدن خونين مارا چنين اغتشاشي آفريد به سبب آن بود كه با تجسم‌بخشيدن به اعلاميه حقوق بشر و شهروند بدن وي به یک بدن مقدس بدل شد و كشتن او بي‌حرمتی به شمار می‌رفت. او واژه «مقدس» را در معناي مركبي كه انسان‌شناسي به اين واژه مي‌بخشد استفاده مي‌كند تا بتواند از تثبيت اين واژه در دلالتي محدود بپرهيزد. از نظر او، با قتل مارا‌ اين تعامل ميان بدن مقدس و متن مقدس بود كه امكان مقاومت در برابر دشمنان انقلاب و والايش يافتن هراس و بدل‌شدن آن به ترور را فراهم كرد: «اين قسم از تعامل بارها در سرتاسر دوره انقلاب اتفاق مي‌افتد، زماني كه امنيت عمومي در معرض خطر قرار مي‌گيرد؛ چيزي كه خود شيوه ديگري براي بيان اين نكته است كه اين تعامل هرگاه كه هراس مخاطراتي براي از هم گسيختن پيوندهاي اجتماعي و سياسي انقلاب ايجاد كند روي خواهد داد.» (ص 87) به همين دليل، او معتقد است شعارهايي چون «يا مرگ يا آزادي» را بايد به معناي تحت‌الفظي درك كرد، چون چنين فرمول‌هايي مبين تعاملي هستند كه از طريق قرباني‌كردن بدن برقرار مي‌شود.
او سپس به بررسي روند تحول عواطف عمومي در طي سال‌هاي انقلاب مي‌پردازد: ابتدا گذار از هراس به كنش دفاعي و سپس گذار به ترور. در سال 1789، شعار «یا مرگ يا آزادي» تعريف دوست و دشمن را بر بنيان امر مقدس قرار مي‌داد و مشخص می‌کرد دشمن مذكور دشمني آشتي‌ناپذير بود، زيرا به نظم مقدس كه به روشني از خدا، انسان و طبيعت بود تعرض مي‌كرد. اما در ژوئن 1792 سن ژوست اعلام كرد: «هر آنجا كه قوانين نباشد، ديگر ميهني نيز در كار نخواهد بود.» در اين زمان ديگر خطابه‌ها، هيئت‌هاي نمايندگي و عرض‌حال‌ها كه افكار عمومي را بيان مي‌كردند اعلام مي‌داشتند كه «هراس» تنها به سبب جنگ مستولي نشده است، بلكه همين ميزان ناشي از خيانت پادشاه و به ويژه عهدشكني وي بود كه چيزي شبيه كفر ورزيدن نسبت به اصولي مقدس به شمار مي‌رفت كه مي‌بايست با آن برخورد مي‌شد. در واقع اين مردم بودند كه شعار «ميهن در خطر است» و كليدواژه «ترور» را رواج بخشيدند.
وانيچ در فصل سوم با عنوان «ترور به مثابه يك چرخه طولاني انتقام: به سوي بازتفسيري از قوانين ترور» توضيح مي‌دهد كه بر‌خلاف تفاسيري كه امروز شايع شده است ترور با هدف تاسيس محدوديت‌هايي بر استثناي حاكم به وجود آمد تا ترمز خشونت مشروع مردم را كشيده و به انتقام شكلي عمومي و نهادينه ببخشد. بنابراین، ترور به منزله عدالت تلاشي نوميدانه و از‌ سر‌ استيصال بود تا هم جنايات سياسي و هم انتقام مردمي مشروع را كه مي‌تواند پيامد آن باشد محدود کند. در واقع، دوره ترور كه به سبب مواردي چون دادگاه انقلابي، قانون مظنونين و گيوتين آن مورد حمله قرار مي‌گيرد، فرايندي گره‌خورده به یک رژيم حاكميت مردمي بود، رژيمي با هدف غلبه بر جور و ستم يا مرگ در راه آزادي. ترور خواسته كساني بود كه قدرت حاكميت را با نيروي قيام كسب كرده بودند و حاضر نبودند اجازه دهند دشمنان ضدانقلاب اين موقعيت را نابود كنند. ترور در پيكاري نامعلوم از سوي مردمي در پيش گرفته شد كه هر چيزي را آزمودند تا هراس از دشمنان ضدانقلاب را به ترور عليه آنان بدل كنند. اين دشمن نيز به نوبه خود دست به هر كاري زد تا بر انقلاب مهر پايان زند. در اين رويكرد تقابل تكامل‌گرايانه مفروض ميان انتقام و عدالت واژگون مي‌شود چرا كه انتقام در قياس با عدالت كيفري شكل قديمي‌تر عدالت نيست بلكه شكلي از عدالت است كه با یک پيكربندي اجتماعي متفاوت مطابقت دارد. در مقايسه با عدالت كيفري، درك انتقام به‌مثابه لحظه عدالت موسس و خاص آن گروه‌هاي اجتماعي است كه در جامعه رودرروي هم قرار مي‌گيرند. بزرگ‌ترين خطر در اين دوران تضعيف ميل انقلابي بود يعني يأس و دلسردي و انحراف از ميل بنيان‌گذاري: «وجود چنين خطري بود كه آن همه فعال انقلابي به شدت متعهد را به خود مشغول كرده بود. ترور تنها قسمي سياست خشونت دلبخواه و مستبدانه و يا ايجاد ترسي افراطي براي مرعوب‌ساختن دشمنان آن نبود. آن لحظه‌اي تاريخي بود، لحظه‌اي كه خشونت حاكم، معطوف به «موجد مرگ‌شدن»، در واقع از مردمي سر زد كه مي‌خواستند با به كارگيري آن، حق نامعمول و فوق‌العاده تصرف قدرت حاكم را حفظ كنند.»
وانيچ توضيح مي‌دهد فقط بعد از شكست ژاكوبن‌ها و آغاز دوره ترميدور بود كه اصطلاح «تروريسم» رواج يافت. در اين دوره، منظور از «تروريست‌ها» بيشتر روبسپير و سن ژوست بود، اما اين اصطلاح در ضمن به همه آن كساني اشاره داشت كه براي «آزادي يا مرگ» مبارزه مي‌كردند يعني ژاكوبن‌هايي كه باشگاهشان بسته شده بود و شهرونداني كه با تاسيس نظام حق راي مبتني بر دارايي و ثروت و حذف اصل «حق مقاومت در مقابل جور و ستم» كه هرگونه شهروندي فعال براي آنها را رد مي‌كرد به سطح انفعال سياسي نزول كرده بودند. تروريست‌ها همه آنهايي بودند كه از ايشان با عنوان «مردان خون» ياد مي‌شد، آنهايي كه بر «بي‌رحمي‌هاي خونسردانه يا سرمستانه‌شان» - بسته به اين كه دستوردهنده بوده‌اند يا مجري - داغ ننگ سوءاستفاده از سياست جهت تسكين اشتياق به خونريزي زده شده بود. بدين‌سان، ترور نامي بود كه تاريخ به دوره تفوق اين «تروريسم» اعطا كرد. در واقع تلقي سال دوم جمهوري به عنوان دوره ترور و هراس اساسا يك نگاه ترميدوري است.
ورود فقرا به صحنه سياسي
وانيچ در فصل آخر كتاب به تشريح واژه «مردم» در انقلاب فرانسه مي‌پردازد و در نتيجه‌گيري كتاب به مقايسه مفهوم ترور در دوران انقلاب فرانسه و تروريسم در دنياي امروز مي‌پردازد. در انقلاب فرانسه يكي از اهداف ترور ايجاد اتحاد و يكپارچگي در ميان ميهن‌دوستان فرانسوي بود. او اين سوال را مطرح مي‌كند كه آيا بايد آنچه را در اين رابطه پي گرفته شد اقدامي جهت خلق مردمي يكپارچه، يعني مردم به عنوان كل اينهمان با مردم عادي و فقرا در نظر گرفت؟ به زعم راديكال‌ترين انقلابيون، از جمله ژان ماري كولو، «متاسفانه برابري تمام‌عيار خوشبختي در ميان انسان‌ها غيرممكن است». براي انقلابيون، مساله از ميان برداشتن تمايز ميان مردم نبود، بلكه رو‌در‌رو قرار دادن كار و بيكارگي، فضيلت و خباثت، جامعه‌اي متمدن كه ضامن خوشبختي براي همه آنهايي است كه كار مي‌كنند و جامعه‌اي بربروار كه به مردم تحت عنوان «طبقه انبوه فقرا» تحقير و اهانت روا مي‌دارد بود. ترحم انقلابي آرزومند آن نبود كه فقر را محو كند و يا آن را از اجتماع بيرون راند بلكه بالعكس در پي اين بود كه بدان جايگاهي اعطا كند كه بي‌تفاوتي نسبت به آن ناممكن شود. آنچه در اينجا الزامي به نظر مي‌رسد آن است كه قدرت سياسي نه جانب ثروت بلكه بيش از هر چيز جانب رهايي عمومي را بگيرد - به عبارتي ديگر، جانب رهايي از فقر را.
همانگونه كه ژان ماري كولو مي‌گفت: «مردم، بالاتر از هر چيز، طبقه گسترده فقرا هستند.» در ژوئن 1793، روبسپير در مقابل اين ايده ايستاد كه مردم عادي بايد از سهيم‌شدن در مخارج عمومي معاف شوند و اين مساله تنها بايد بر دوش ثروتمندان قرار بگيرد: «من از احساس نيكوي آن مردمي مشعوفم كه احساس مي‌كنند اين نوع جانبداري، كه ممكن است بدين صورت در حق آنها انجام شود، در واقع چيزي جز ضربه‌زدن به ايشان نيست. اين مساله مي‌تواند به تاسيس طبقه‌اي از فرودستان و بردگان منجر شود و آنگاه برابري و به‌همان‌سان آزادي براي هميشه از ميان خواهد رفت.» وانيچ با استفاده از آراي ژاك رانسير توضيح مي‌دهد كه برابري مدنظر روبسپير نوعی برابري سياسي است كه در عين‌حال ويژگي مردم - مردم به منزله يك كل - و نيز كيفيتي منحصر به فرد براي مردم عادي آزاد به شمار مي‌رود. برابري انقلابي در بطن خويش مساوات‌طلبي را پنهان نكرده است. برابري انقلابي بيش از هر چيز بيان كلاسيك خيزش دموكراتيك است، اصلي كه به دموس اختيار مي‌دهد تا قدرت را از آريستوكرات‌ها و ثروتمندان بگيرد و در اين معناست كه بايد جمله سن ژوست را تفسير كنيم: «فقرا حاكمان زمين‌اند، آنها محق‌اند كه چون اربابان حكومتي كه ناديده‌شان گرفته سخن بگويند.» در اينجا فقرا نه پيكره‌اي رنجور بلكه موجوداتي سخنور در نظر گرفته مي‌شوند كه حتي مشمول آن چيزي به حساب آمده‌اند كه وانيچ «سخن حاكم» مي‌نامد. آنها كساني‌اند كه باعث لوگوس سياسي مي‌شوند حتي اگر عملا قدرت اجرايي نباشند؛ ظهور اين لوگوس سياسي امري بود كه با انقلاب فرانسه ميسر شد.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها