|

هنرمند زبانِ بی‌زبانانِ زمانه خویش است

علی شروقی

خسرو حکیم‌رابط هم نمایشنامه‌نویس است و هم سال‌ها نمایشنامه‌نویسی تدریس کرده است. در گفت‌وگو حرفی از آثار خودش اگر به میان بیاید ترجیح می‌دهد سخن کوتاه کند و بیشتر به مسائل کلی‌تر تئاتر، به‌خصوص تئاتر امروز ایران، بپردازد. یک دلیل این پرهیز از سخن گفتن درباره آثار خود را شاید بتوان در عباراتی جُست که در مقدمه یکی از نمایشنامه‌هایش نوشته است؛ نمایشنامه «یاغی‌ها» که نخستین نمایشنامه حکیم‌رابط است و حکیم‌رابط بعدها آن را با عنوان «به بهانه آزادی» در مجموعه‌آثارش چاپ کرد و مقدمه‌ای بر آن افزود. حکیم‌رابط در بخشی از این مقدمه نوشته است: «به حضور غایب نویسنده در کار نمایشنامه نوشتن مصر و معتقدم و به پرهیز او از سوار‌شدن بر دوش شخصیت‌ها و تحمیل کلام و حرکت بر آنها و در بهترین صورت به دست اندر کار بودن ناآگاه نویسنده. گرچه، و چه بسا که اغلب شخصیت‌ها، تکه‌پاره‌های وجود، ذهنیت و هستی خود اویند - بی‌آنکه بداند یا بر آن آگاه باشد ...» چه بسا از همین روست که حکیم‌رابط از توضیح نمایشنامه‌های خود پرهیز می‌کند و نمی‌خواهد خود را به آن‌چه نوشته و از ناخودآگاه او بیرون آمده تحمیل کند. به همین دلیل در گفت‌وگوی پیش رو که مناسبتش تجدید چاپ مجموعه آثارش بود نیز بیش از آن‌که از آثارش حرف بزند از مسائل تئاتر و نمایشنامه‌نویسی حرف زده و انتقادات خود را به تئاتر امروز ایران به صراحت مطرح کرده است؛ انتقاداتی که پیش از این هم در گفته‌ها و نوشته‌های حکیم‌رابط مطرح شده‌اند و حکیم‌رابط بخشی از آن گفته‌ها و نوشته‌ها را نیز در این گفت‌وگو نقل کرده است که این نشان می‌دهد نگاه او به وضعیت تئاتر و نمایشنامه‌نویسی امروز ایران همچنان همان نگاه انتقادی است که پیش از این داشته است. از جمله انتقادهای حکیم‌رابط، انتقاد به نحوه گزینش دانشجو در رشته تئاتر است. مجموعه آثار خسرو حکیم‌رابط چندی پیش در پنج مجلد در نشر روزبهان تجدید چاپ شد. اولین کتاب این مجموعه با عنوان «روز هفتم» شامل خاطره‌های حکیم‌رابط است. خاطره‌هایی که او، چنان‌که در گفت‌وگوی پیش رو نیز توضیح داده است، آن‌ها را نه بر اساس ترتیب و توالی زمانی که برحسب تداعی یادها نوشته است و از همین رو در این کتاب نه با روایت منظم مجموعه‌ای از وقایع که با بُرش‌هایی از زندگی نویسنده سر و کار داریم که بعضی از آن‌ها مربوط به سال‌های معلمی‌اند، بعضی مربوط به سال‌های بعد از رفتن به دانشکده هنرهای دراماتیک و بعضی نیز مربوط به سال‌هایی که خود حکیم‌رابط آن‌ها را سال‌های «آوارگی» می‌نامد. جلد دوم مجموعه آثار حکیم‌رابط با عنوان «بی‌نقاب» شامل مصاحبه‌ها و مقالات و سخنرانی‌های اوست و همچنین یادداشت‌هایی درباره او از جمله یادداشتی از محمود استادمحمد با عنوان «می‌خواستیم بگوییم اما یادمان رفت». جلد سوم، نمایشنامه‌های رادیویی حکیم‌رابط است و شامل پنج نمایشنامه تألیفی و همچنین نمایشنامه‌هایی که اقتباس از داستان‌های خارجی‌اند، از جمله اقتباس از داستان «عطسه» چخوف و «فیل در پرونده» برانیسلاو نوشیج و جلد چهارم شامل نمایشنامه‌های صحنه‌ای اوست. «آنجا که ماهی‌ها سنگ می‌شوند» مشهورترین نمایشنامه صحنه‌ای و فراتر از آن، مشهورترین نمایشنامه حکیم‌رابط است و نام او را بسیاری با همین نمایشنامه می‌شناسند. کتاب نمایشنامه‌های صحنه‌ای حکیم‌رابط با همین نمایشنامه آغاز می‌شود. دیگر نمایشنامه‌های این کتاب عبارتند از: «ایوبِ دلتنگِ خسته خندان»، «سهراب شنبه»، «سهراب یکشنبه»، «اتاق شماره 6»، «به بهانه آزادی» و «احمدآقا». خسرو حکیم‌رابط اما علاوه بر نمایشنامه‌های صحنه‌ای و رادیویی تعداد زیادی هم فیلمنامه نوشته است و جلد پنجم مجموعه‌ آثارش فیلمنامه‌های او را شامل می‌شود.گفت‌وگویی که می‌خوانید به مناسبت انتشار همین مجموعه آثار است اگرچه چنان‌که گفته شد حکیم‌رابط در این گفت‌وگو از آثار خودش کمتر سخن گفته است و بیشتر به عنوان کسی که سال‌ها ادبیات نمایشی تدریس کرده با دیدی انتقادی از مسائل تئاتر امروز ایران صحبت کرده است.

‌ در یکی از مصاحبه‌هایتان که در کتاب «بی‌نقاب» آمده است، گفته بودید پیش از آن‌که به دانشکده هنرهای دراماتیک بروید قصد نداشتید که نمایشنامه‌نویس بشوید.
نه! در آن دوره آشوب و آوارگی و کار و بیکاری خارِ دم باد بودم، قصدی در کار نبود با همه سختی‌ها «هرجا که پیش آید خوش آید» بود.
‌آشنایی یا علاقه به دنیای نمایش، قبل از این دوران که می‌گویید چگونه بود؟
این علاقه - اگر علاقه‌ای هم بوده است- بر می‌گردد به سال‌های بعد. در دوران نوجوانی، در شیرازِ ما که خبری از نمایش و ادبیات نمایشی نبود. البته دستی به قلم داشتم.
‌ در چه زمینه‌ای؟
در شانزده هفده سالگی یک روزنامه دانش‌آموزي راه انداخته بودیم که اغلب چیزکی در آن می‌نوشتم.
‌پس به نوعی دست به قلم بودید؟
در حد حال و هوا و فضای فرهنگی، سیاسی و اجتماعی روزگار آن روزِ شیراز.
‌چگونه بوده است آن روزگار؟
برای کاربرد انرژی من و نوجوانانی چون من؛ تشنه حرکت وفرهنگ، مرکز و محفلی در شیراز موجود نبود جز کلوپ «حزب توده»، با شطرنج و پینگ‌پونگ و بحث سیاسی و کتابخانه و تفسیر خبر و گردشهای جوانانه و دسته‌جمعی.
‌توانایی نوشتن را در این مسیر آموختید؟
نه!
‌پس از کجا؟
از خانه، از مادر، از حافظ و سعدی و... نمی‌دانم شاید از «روح شیراز». مادر ما کم‌سواد بود اما کم‌وبیش حافظِ حافظ و به هر مناسبت، شعری... عبارت درخشانی. پدر ما زود مرد. به مادر می‌گفتیم «مادر تنها نمان، معاشری، همسری... کسی!» پاسخش: «نه!» بود... «ننه! گلی خواهم که در سایه‌اش نشینم وگرنه سایه دیوار بسیار»
«حالا گل از کجا بیاریم ؟» ... و در پاسخ:
«بس که ماندم به قفس رنگ گل از یادم رفت/ بس که خاموش نشستم سخن از یادم رفت»
«من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید/ قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید»
علاوه بر مادر، از ده دوازده سالگی با حافظ و سعدی آشنا شدم... یک سعدی چاپ سنگی محصول هند داشتیم که در حاشیه اغلب لغت‌های مشکل را توضیح داده بود. من سعدی را می‌خواندم و حافظ را به جستجوی شعری - سطری از یک شعر - که در هردو کتاب مشترک بود. چند خطی را هم پیدا کرده بودم.
‌ گویا شما دانشسرای مقدماتی شیراز را گذراندید؟
بله و در سال 1328 به عنوان معلم به کازرون رفتم تا سال 31 که به شیراز منتقل شدم و سال 32 که به پیشنهاد نیروهای به اصطلاح دموکرات و چپ به فستیوال جهانی جوانان دموکرات به رومانی -‌بخارست‌- و بعداً به کنگره جهانی دانشجویان دموکرات در لهستان رفتم. در لهستان بودیم که کودتای 28 مرداد در ایران اتفاق افتاد. با قطار به مسکو آمدیم. در مسکو از ما خواستند که بمانیم و به دانشگاه پاتریس لومومبا برویم و ماندگار شویم. که من و چند نفری نپذیرفتیم و گفتیم که کودتا شده است و وطن به ما احتیاج دارد. با کشتی باری از باکو به انزلی آمدیم. در انزلی ما را گرفتند و بعد، تهران و به زندان... و خوب شد که نماندیم. سال‌ها بعد فهمیدیم آنها که ماندند یا عضو «کا- گ - ب» شدند و یا بعدها به سیبری و کار اجباری فرستادندشان و شکنجه و مرگ ... بعد از مدتی موقتاً از زندان آزاد شدم و البته همچنان فراری از دست مأموران تیمور بختیار و بعد از تشکیل ساواک همچنان فراری و کارهای مختلف و در هر کار با نامی تازه.
‌ یعنی این سال‌های به قول خودتان «آوارگی» همراه بود با کار سیاسی؟
آوارگی بله، نگاه سیاسی کم وبیش، اما کار سیاسی مطلقاً نه!
‌ می‌شود این ذهنیت ترکیبی را توضیح دهید؟
این مطلب را در کتاب خاطره‌ها (روز هفتم) آورده‌ام.
‌ بله اتفاقاً قصد دارم در ادامه گفت‌وگو خواهش کنم از کتاب‌هایتان صحبت کنید.
اگر موافق باشید از همین جا به سیر و سیاحت در آن دنیا نیز ... دنیای مکتوب... بپردازیم.
‌ واگر شما هم موافق باشید از لاغرترین کتابتان - وچه بسا تأثیرگذارترین آنها - یعنی «روزهفتم» (خاطره‌ها) شروع کنیم؟
در خدمت شما هستم.
‌این کتاب به نوعی زندگینامه شماست.
بخش سنگین آن در حقیقت قصه مربوط به بعد از کودتا و زندان است و کار و فرار و رنج و چه بسا اغلب بسیار تلخ اما صادق، صمیمی و باورپذیر و بخش دیگر از گذشته‌های دیر و دورتر مثلاً اولین نوشته- سال 1328و معلمی - نکته قابل توجه اینکه گرچه همه این وقایع هیچ‌کدام امروزین نیست، اما از نظر پرداخت وافعال، حال وهوای امروزین دارد گرچه زبان و افعال اولین واقعه با افعال ماضی است.
‌چه شد که شروع به نوشتن این خاطرات کردید؟
بگذریم ... این هم برای خود قصه‌ای دارد. فقط این را بگویم که غروب جمعه دلتنگی بود. در کتابخانه کوچکم در زیرزمین خانه به‌دلیل حال و هوای خاصی بی‌آنکه بدانم که چه می‌خواهم بنویسم چشمانم را بستم و خودم را رها کردم و سپردم به دست ذهنِ ناآگاهم تا ببینم از آنسو چه می‌آید. نمایشنامه؟ فیلمنامه ... یا چه؟ بعد از مدتی نه چندان طولانی آمد... کازرون. سال 1328:
«اگر نخوانده بود آن دشتستانی شیرین و شورانگیز را، امروز چگونه می‌رفتم به دیروز، دیروزِ چهل‌و‌هشت سال پیش، به «کـتل ملو» به پیچ «گلو خواجه» و به آن راهِ هزار خم شیراز به کازرون. گردنه را سرازیر شده بودیم ماشین سنگین باری را رها کرده بود، مرا نیز از خویشتن رهانیده بود. سرازیری را می‌راند و دشتستانی دلتنگِ همان حوالی را می‌خواند و من مست آواز این راننده جنوبی»... اما شگفت اینکه نا‌خواسته و نا‌دانسته ماجراهای بعد، به خودی خود، - همگی - به زمان حال تبدیل شد:
سال 28، کلاس سوم ابتدائی مدرسه امیر عضد، به عنوان مثال سومین خاطره:
«امروز محمد به کلاس نیامده است. محمد را دوست می‌دارم. بهترین بچه کلاسِ من است، درسش اما خوب نیست. می‌پرسم کجاست؟ می‌گویند سرِ زمین است. محصول جمع می‌کند. زنگ می‌خورد. محل زمین را می‌شناسم. در همین حاشیه شهر است. می‌روم که بروم پیش محمد. پیاده آمده‌ام. گرم است و گرما. محمد مرا می‌بیند. پیش می‌دود. با لهجه کازرونی چیزهائی می‌گوید که من چندان نمی‌فهمم. فقط این را می‌فهمم که از مادر می‌گوید. نگاه می‌کنم می‌بینم: زمینی تکیده و خلوت، بادی گرم، خرمنی فقیر، مردی مفلوک و سوخته پشتِ خرمنکوب و زنی شکسته و خسته، بسته بر خرمنکوب بجای گاو.»
‌این از آمدن اولین خاطره، اما چگونه به پایان رسید؟
کارکردِ نا آگاه ذهن. بی‌آنکه از خود بپرسم که حالا چه بنویسم خودِ مطلب ناگهان و نا‌آگاه می‌آمد. در حقیقت مجموعه این کار، خود، همدیگر را به ذهن و قلم من آورده‌اند. و هنگامی که رسیده‌ام به این نکته که باید بنشینم و فکر کنم و حادثه‌ای را پیدا کنم - و در حقیقت بجای سربرکشیدن حوادث از پس ذهن و از نا آگاه متوسل به اندیشیدن و پیدا کردن واقعه از بخش آگاه ذهن شوم؛ همین جا است که دست از کار کشیده و به پایان رسانده‌ام. در حالی که اگر بنشینم و بیندیشم... چه بسا ماجراهای بسیاری به یاد خواهد آمد. اما این حال‌و‌هوا فاقد آن شور و شیدایی، آن رنگ و آهنگ و آن «جان» و هستی شگفت‌انگیز و آن بی‌خویشی و از خود بی‌خودی تلخ و شیرین خواهد شد. و من این را نمی‌خواستم.
‌از همین نوشته‌ها و همچنین گفته‌های دیگر شما بر می‌آید که از سال 28 تا سال1397 - یعنی تا همین لحظه که داریم گفتگو می‌کنیم - معلم بوده‌اید و هنوز هم ظاهرا گاهگاه در مصاحبه‌های کارشناسی و کارشناسی ارشد معلمی شرکت می‌کنید و به نحوی دستی در آموزش دارید. یعنی تا امروز تقریبأ 69 سال معلمی! چند سالی گویا در آموزش و پرورش و بقیه در دانشگاه‌های مختلف...
البته منهای یازده سال کار. کارهای مختلف؛ کارگری، کارآموزی و یادگیری و در عین حال آموزش- مثلاً شاگردی و یادگیری «لوله‌کشی» و واستادکاری و یاد دادن این شیوه کار به تازه‌کاران. و یا دیدن یک دوره آموزش «دام‌پزشکی» و انجام همین کار در کشتارگاه تهران. (خاطره 26 - سال1340 در کتاب روز هفتم) و از طنز روزگار استاد لوله‌کش در همین دانشگاه خودمان - دانشگاه تهران - در دوران آوارگی و چند سال بعد استادی و تدریس نمایشنامه و فیلمنامه‌نویسی در همین دانشگاه (خاطره 22). بدم نمی‌آید اگر چند خطی از همین خاطره 22 برایتان بخوانم.
‌خوشحال می‌شوم و فکر می‌کنم برای دانشجویانتان هم جالب باشد.
«... پا درد دارم. خمکاری است و جوشکاری. آن روز در دانشگاه تهران بسیار خسته بودم؛ خسته و در انتظار فرصتی و فراغتی برای لحظه‌ای نشستن، یا ایستادن و آفتاب خیزان را در افق دریا دیدن و دل به زمزمه جاودانه امواج سپردن... زمان می‌گذرد و زمانه دیگر می‌شود، پوست می‌اندازم، پوستینی دیگر می‌پوشم. دوم‌بار و در حال و هوائی دیگر، باز هم گذارم به دانشگاه تهران - همان دانشکده هنرهای زیبا- می‌افتد. اما این بار از طنز روزگار، نه به عنوان اوستای لوله‌کش، بلکه به عنوان استاد نمایشنامه‌نویسی این دانشکده. بازهم زمان می‌گذرد و زمانه یادها و خاطره‌ها فرا می‌رسد... تا امروز... و امروز نیز در پایان این روز دراز و در پایان این راه دراز، همچنان خسته‌ام و ایستاده در همان نقطه؛ میدانگاه جلوی دانشکده هنرهای زیبا... هنوز چشم انتظار؛ چشم انتظارِآن لحظه؛ لحظه فراغت. سرانجام می‌آید آیا؟!»
‌ممنون، حالا اگر موافق باشید بپردازیم به مقوله‌ای دیگر. مثلاً نمایشنامه‌نویسی برای رادیو... چون یک جلد از مجموعه آثارتان نمایشنامه‌های رادیویی است...
در دوران فترت و تعطیلی دانشگاه روزی در گذر از جلو درِ بسته دانشگاه برخوردم به دوست شوخ و بزرگوارم «اسماعیل شنگله»، بعد از حال و احوال پرسیدم که «این روزها چه می‌کنی؟» گفت «در اِف-بی-آی کار می‌کنم.» با طنز و تعجب پرسیدم «اِف- بی-آی؟ راضی هستی و خوب هست؟» گفت«آره خیلی هم خوبست» پرسیدم «حقوق هم می‌دهند؟» گفت «نه!» گفتم «خب ... بد نیست سرگرمی خوبی است. حالا کجا هست مرا هم ببر» گفت «فدراسیون بیکاران ایران» کلی خندیدیم. پرسید حاضری برای رادیو نمایشنامه بنویسی؟ گفتم البته از اِف-بی- آی بهتر است. همان جا زنگی زد به رادیو و قراری گذاشتیم و صبح فردا در رادیو از من خواستند که به رسم آزمایش نمایشنامه‌ای بنویسم. من تا آن روز نه در دانشکده درس نمایشنامه رادیویی خوانده بودم و نه نوشته بودم و نه حتا به آن فکر کرده بودم. اما شبانه چیزکی نوشتم و صبح بردم به رادیو. خیلی پسندیدند و به این ترتیب شدم نمایشنامه‌نویس رادیویی. چندی بعد پیشنهاد کردند که کلاسی بگذاریم برای نمایشنامه‌نویسی رادیو. پذیرفتم به این شرط که آگهی دعوت و شرایط امتحان و خلاصه همه کارها و حتا انتخاب داوطلبان را خود بکنم و آنها در آخر انتخاب خاص خودشان را از میان پذیرفتگان من انجام دهند. در آگهی انتخاب شرط تحصیلات، سن، شغل... خلاصه همه چیز را حذف کردم و تنها به توانایی نوشتن و از دل آن به تجربه زندگی و اینکه حرفی برای گفتن داشته باشند توجه کردم. به هر حال کلاس با سی نفر داوطلب شروع شد. نزدیک دو سال در رادیو درس دادم و حدود هشتاد نمایشنامه رادیویی هم نوشتم که بسیاری اجرا شد. بعد اتفاقی افتاد که قهر کردم و از رادیو بیرون آمدم و متأسفانه از این مجموعه رونوشت حدود بیست و چند نمایشنامه در دستم ماند و مدت‌ها بعد که فرصتی پیش آمد که به جستجوی نمایشنامه‌ها به بایگانی رادیو راه یابم چیزی پیدا نشد که نشد. آنچه در دستم مانده بود همین‌ها است که در این کتاب آمده است.
‌به نظر شما چه تفاوت یا تفاوت‌هایی است بین نوشتن برای صحنه و برای رادیو؟
متأسفانه نمایشنامه‌های رادیوئی، با همه اهمیت و طیف وسیع شنونده، در ایران کمتر چاپ می‌شوند- یا دقیق‌تر - اصولاً به حساب نمی‌آیند تا چاپ شوند. خودِ من جز یکی دو کار با اهمیت - آن‌هم به‌صورت ترجمه - کار اساسی دیگری در این زمینه ندیده‌ام (غروبِ آخر پائیز و پنچری - از دورنمات) سوء‌تفاهمی که اغلب دامنگیر تئاتر ما بوده - چه تئاتر صحنه‌ای و چه تئاتر رادیویی - این تصور است که تئاتر، عبارت است از چند نفر بر صحنه و گفتن و شنیدن و باز گفتن و مقداری حرکت و جابه‌جایی. و در رادیو که دیدنی در کار نیست فقط کلام است و گفتگو، غافل از«ناتوانی کلام» در انتقالِ بسیاری از تجربه‌های عاطفی، دنیاهای ذهنی و اضطراب‌های انسانی. (والبته در جای خود درک قدرت منحصر به فرد کلام در موقعیت خاص.) همه کس در صحنه یا پشت میکروفون رادیو می‌تواند بگوید «غمگینم»، «عاشقم»، «مضطربم»، همه کس برای انتقال، یا بیان این دنیاهای عاطفی و ذهنی، تنها و تقریباً همین کلمه یا کلمه‌ها را در اختیار دارد. اما به‌راستی این کلمات توان انتقال واقعی، اصیل، و در بهترین صورت، تازه و منحصر به فرد تجربه‌های عاطفی و ذهنی گوینده را دارند؟ - یعنی آنچه که جوهره بنیادین هنر است؟ به عنوان مثال برای تجربه عاشقانه فقط همین یک کلمه «عشق» را داریم در حالی که به تعداد افراد انسانی این تجربه بسیار مختلف است. مخاطبی که پای رادیو نشسته است در انتظار شنیدن تجربه‌ای بدیع، تازه، نادیده، نا‌منتظر و اثرگذار است . ما در شعرمان به وفور این دنیاهای بدیع و تازه را داریم؛ دنیای تخیل وتصویر. شاعر اگر بگوید «پیر شدیم» چه لطف یا تازگی دارد؟ اما ببینیم که مثلأ «شاملو» از پیری چگونه سخن می‌گوید. او با زبان تازه و بدیع؛ و به صورت تصویر قابل تصور «دنیای پیری» را به ما عرضه می‌دارد:
«نه! این برف را دیگر سرِ باز ایستادن نیست /برفی که بر ابروی و به موی ما می‌نشیند/ تا در آستانه آئینه چنان در خویشتن نظر کنیم که...» تا آنجا که «...تو آن جرعه آبی که غلامان به کبوتران می‌نوشانند / از آن پیش‌تر که خنجر به گلوگاهشان نهند.»
یا حافظ نمی‌گوید یار من زیبا است. زیبایی را به صورتی بدیع، نادیده و ناشنیده عرضه می‌دارد:
«زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست / پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس‌کنان/ نیمه‌شب مست به بالین من آمد بنشست»
در اینجا زبانی دیگر لازم می‌آید؛ زبانی که بتواند بار اصالت، فردیت و بداعت آن تجربه را به دوش بکشد. نکته دیگر و مهم‌تر در کار رادیو به علت گستردگی مخاطب، الزام به «عام و همه فهم» بودن مطلب است. منشاء سوءتفاهمی از نوعی دیگر. مگر شعر حافظ «همه فهم» نیست؟ منتها «هرکسی از ظنّ خود»... در حقیقت کار نوشتن در رادیو، صرف‌نظر از «ساختار دراماتیک» عبور از سطح است و رسیدن به عمق با توجه به روانشناسی وسیع‌ترین مخاطب. بی‌تردید توانایی ذهن و زبان در گرد آوردن اینهمه در یک «کار» و با آن ساختار نه ساده است و نه ساخته از هر دست و هر قلم. به هر حال سخن درباره رادیو بسیار است ... بگذریم.
‌شما خودتان نمایشنامه‌نویسی را با نوشتن نمایشنامه‌های صحنه‌ای شروع کردید. درباره نمایشنامه صحنه‌ای در تئاتر امروز ایران هم بد نیست کمی صحبت کنید.
به نظرم بسیار هم خوب است. اما در ابتدا اشاره به یک نکته شاید لازم باشد و آن اینکه آنچه درباره مخاطب رادیو و درباره کلام و زبان گفتیم در صحنه هم صادق است با این تفاوت که در تئاتر، مخاطب هم می‌بیند و هم می‌شنود. از این منظر احتمالاً تصور و درک تصویر دراماتیک برای مخاطب رادیو نسبت به تماشای آن در صحنه شاید کمی مشکل‌تر خواهد بود. اما درباره نمایش‌های صحنه‌ای و به‌خصوص نوشتن نمایشنامه و وضعیتی که در این مورد و در حال حاضر در تهران با آن مواجهیم، من سخنی دارم با یک مقدمه کوتاه و اشاره‌ای به نمایشنامه «داستان باغ وحش» ادوارد آلبی:
در «داستان باغ وحش» ماجرا به صورت فشرده این است: احتمالاً روز تعطیل است. و پارک و یک نیم‌تخت با ظرفیت سه نفر برای نشستن. آقای محترمی تک و تنها روی نیم‌تخت نشسته است و غرق مطالعه یک کتاب. جوانی با سر و وضعی فقیرانه قدم‌زنان به این محل می‌رسد. متوجه این آقا می‌شود، سلام می‌کند و آقا سری تکان می‌دهد. جوان می‌گوید که از آن بخشِ شهر می‌آید و توضیحاتی می‌دهد. جزئیات سخنان جوان را به یاد ندارم اما اصل قضیه این است که این جوان احتمالاً دلتنگی‌هایی دارد و در تلاش برای آشنایی و گفتگو با آن آقا است اما آقای محترم سخت سرگرم مطالعه است و تن به گفتگو نمی‌دهد. تلاش جوان ادامه دارد اما طرف بی‌حوصله است و همچنان بی‌توجه به جوان و دنیای او که در تلاش است برای آشنایی و چه بسا برانگیختن حس همدردی و حتا حداقل یکی دو جمله از این دست. در جریان این ماجرا پلیسی را در فاصله نه چندان دور می‌بینیم که در آن حوالی احتمالاً در کار - شاید نگهبانی - و آمد و رفت است. سرانجام جوان عاصی می‌شود و به مرد پرخاش می‌کند. مرد که تحمل بی‌احترامی را ندارد برمی‌خیزد و عکس‌العمل نشان می‌دهد. جوان با چاقو یا کاردی که همراه خود دارد به مرد حمله می‌کند، مرد با تلاشی نه چندان زیاد چاقو را از دست جوان می‌گیرد و در پاسخ به حمله جوان با چاقو به او ضربه کشنده‌ای می‌زند. جوان، خونین بر زمین می‌افتد. مرد که از این اتفاق ترسیده است، به‌خصوص که پلیس هم در همان حوالی است، فرار می‌کند و از ترس کتابش را جا می‌گذارد. جوان با اشاره به کتاب و احتمالاً حضور پلیس در آن حوالی مرد را صدا می‌کند و می‌گوید کتابتان جامانده است و طبعاً مرد با عجله بر‌می‌گردد و کتاب را برمی‌دارد و می‌رود‌.
نتیجه‌ای که من از این ماجرا گرفتم این بود که در این زمانه تو باید خودت را به کشتن بدهی تا باورت کنند. در عین حال این شعر به ذهنم آمد: «ای کاش می‌توانستم/ ــ یک لحظه می‌توانستم ای کاش ــ/ بر شانه‌های خود بنشانم/ این خلقِ بی‌شمار را،/ گردِ حبابِ خاک بگردانم/ تا با دو چشمِ خویش ببینند که خورشیدِشان کجاست/ و باورم کنند.»
خب... برویم به سراغ نمایشنامه صحنه‌ای.
در سال 54 در تئاتر سنگلج و جشنواره تئاتر شهرستان‌ها یک سخنرانی داشتم تحت عنوان «نمایشنامه چی نیست»؛ حکمت این عنوان این بود که معمولاً همه می‌دانند یا می‌دانستند که نمایشنامه «چی هست» اما ظاهراً نمی‌دانستند که نمایشنامه «چی نیست»؛ من درمیان آن بحث سخنی داشتم که بخصوص فکر می‌کنم که امروز و در این گفتگو درباره تئاتر حال حاضر بیان آن لازم‌تر از آن روز است. سخنی است کوتاه در شش خط:
برادرم پینه‌ای دارد بر دست، آوازی بر لب، کهنه‌ای بر تن، زخمی بر پا
تو آن پینه را تصویر میکنی وآن آواز را؛ متبرک باد قلمت
و من آن زخم را و آن داغ اساطیری و ناشناخته را بردل
تو تصویرپرداز خروش اوئی و من قصه‌گوی خاموشی او
تصویر تو خروش اوست و سخن من خاموشی او؛
من و تو تصویر اوئیم و قصه او
این دو شخصیت هر کدام، بخشی از یک واقعیت را می‌بینند. زمانه ما نیز هزار رنگ است. هر هنر‌مندی بخشی از این رنگین‌کمان را می‌بیند و با سبک و شیوه خود بیان یا تصویر می‌کند. آنچه مهم است هنرمندانه بودن این یا آن اثر است، نه این سبک یا آن سبک. اصل همان شرط اول است: «هنرمندانه بودن کار»
خب. حالا برویم سر مطلب اصلی: تئاتر امروزِ ما:
نمی‌دانم بازار سید اسماعیل تهران را دیده‌اید یا نه؟ من یکی دو بار دیده‌ام و نمی‌دانم هنوز وجود و رونق سابق را دارد یا نه...
‌وجود که دارد، اما من در سال‌های اخیر دیده‌ام و قدیمش را نمی‌دانم چطور بوده؟
بازاری بود نمونه و منحصر به فرد. همه جور جنسی در آن بازار موجود بود. از میخ طویله تا نعل اسب، شاخ گاو، دنبه گوسفند و حتا دندان مصنوعی.
با پوزش از دوستان براستی هنرمند واقعی و فعال تئاتر... تئاتر امروز، مرا به یاد بازار سید اسماعیل می‌اندازد. با شاخ گاو و میخ طویله و دندان مصنوعیش. همه جور جنسی در اردو بازار تئاتر این روزهای ما پیدا می‌شود. همانند آن بازار کهن: مدرنیسم، پست‌مدرنیسم، پسا‌پست‌تر از پست‌مدرنیسم، ضد تئاتر و بسیاری ایسم‌ها و جنس‌های دیگر که اهالی تئاتر بهتر و بیشتر از من در جریانند و می‌دانند. هر از راه نرسیده‌ای بالاخانه‌ای اجاره می‌کند خفه، تنگ و تار و غیر استاندارد و خطرخیز. نویسنده و کارگردان و بازیگر هم که خوشبختانه فراوان داریم در اینسو و آنسوی شهر. شهری است پر کرشمه و خوبان ز شش جهت ... شهری سرشار از تئاتر. از اردو بازار تئاتر آپارتمانی در این سو... و در آنسوی دیگر تئاتر مثلاً جدی، دولتی و غیردولتی. تئاترهای رسمی. تئاتر تحصیل‌کرده‌های دانشگاهی. از این بخش تئاتر نیز - جز تک و توک و گه‌گاه، به ندرت کاری در خور توجه می‌توان دید خارج از آن بازار معهود اغلب گرفتار همان اداهای ایسمی (پُست و پساپُست و ضدتئاتر و ده‌ها ابتکار شگفت‌انگیز دیگر) گرچه از این درس‌خوانده‌های تئاتر از لیسانس تا فوق لیسانس و خوشبختانه حتا دکترا هم که داریم با این شیوه «سازمان سنجش و گزینش هنر» - کاربرد نامناسب در انتخاب دانشجو در همه رشته‌ها و بخصوص دانشجوی هنر (به‌خصوص نویسنده که رکن اساسی کار است) - آبی گرم نمی‌شود. فروتنانه باید بگویم مدرس‌های این درس‌ها، مدرسانی که با این شیوه سنجش گزینش شده و آموزش دیده‌اند و برای مثلاً ادبیات دراماتیک - نمایشنامه‌نویسی برای صحنه یا رادیو و فیلمنامه‌نویسی - در حال کارند، خود اغلب پیاده‌اند. به عنوان نمونه «استاد»ی با عنوان مثلاً دکترا را می‌شناختم که نمایشنامه‌نویسی رادیو درس می‌داد. و البته گاهی هم نمایش صحنه‌ای. نه رادیو را می‌شناخت در عمر خود، نه کاری برای رادیو نوشته بود و به احتمال نزدیک به یقین نه نمایشنامه‌ای برای صحنه، یا دیالوگی. خب، دانشجوی معصوم و علاقه‌مند‌ی که با آن شیوه سنجیده و گزینش شده است و این رشته را انتخاب کرده است از کلاس این چنین «استاد»ی چه بهره‌ای می‌برد. این مقوله به این «استاد» ختم نمی‌شود... به هر حال خانه از پایه ویران است، گرچه در دنیاهای بسامان هم لااقل من نمایشنامه‌نویسی را نمی‌شناسم که از کلاس نمایشنامه‌نویسی آن دنیاها سر بر آورده باشد. و اصولاً برای این مقوله - یعنی نوشتن - در آن دیاران دور، به این صورت که ما داریم گزینش دارند و سنجش و کلاس مخصوص و دانشکده هنرهای زیبا؟ ایبسن، آلبی، آرتور میلر، یوجین اونیل، حتا ساعدی خودمان... و آن صدها دست به قلم و نمایشنامه‌نویس از کدام دانشکده هنرهای زیبا سر برآورده‌اند؟! نکته جالب این که این بزرگواران آنچه نوشته‌اند بر اساس هویت اقلیمی - انسانی خودشان بوده است. حتا «بکت» با همه تازگی غیرمعمول دقیقاً دنیای معاصر خود را نوشته است. درد بیهودگی و از خود بیگانگی. یا حتا دور و دیرترین نویسنده، «سوفکل». او نیز بر سکوی اساطیری زمانه خود ایستاده و نوشته است. راز ماندگاری این بزرگان هنر در چیست؟ در این است که علاوه بر فرهنگ عمیق، هنر و شناخت زمانه خویش، یک وضعیت اساسی انسانی را انتخاب می‌کنند و از آن می‌نویسند، یعنی در کارشان محتوا و مطلب در عین محلی و آن زمانی بودن، جهانی و همه زمانی است. من- در این فاصله دور از آن اسطوره- ادیپ زمانه خویشم. ادیپ از سرنوشتی تلخ می‌گریخت اما گرفتار آمد. من ادیپ این زمانه بیمار نمی‌خواهم تردامن شوم، نمی‌خواهم تنگ‌نظر و ظالم باشم، نمی‌خواهم پست و دنی باشم. با هزارپا از این سرشت و سرنوشت زمانه می‌گریزم اما زمانه با هزار دست و ترفند مرا گرفتار می‌کند. من هم گرفتار همان سرنوشت ادیپم. من دکتر استوکمنِ زمانه خویشم. راز کار آن نویسندگان برجسته و شناخته شده این است که کارشان در عین محلی بودن جهانی است. و همین است راز سفر و درک و دریافت آن آثار در اقلیم‌های دیگر و این اصلی است که نویسندگان ما از آن غافلند. مشکل دیگر کم‌سوادی و حتا بی‌سوادی بعضی از این دوستان است. یا پرگویی و زیاده‌نویسی. و فقدان شناخت لحظات دراماتیک. یا پر مدعایی و با جسارت تمام، رفتن به دنیای شخصیت‌هایی چون شکسپیر یا سوفکل. البته دیگرانی توانا وآشنا به دنیای نمایشنامه این کار را کرده‌اند و اغلب به زیبایی و قابل توجه. دو سال پیش فرصتی دست داد که نزدیک به صد و هفتاد متن نمایشی را که برای دهه فجر رسیده بود بخوانم. نتیجه براستی فاجعه بود. از این مجموعه شش هفت متن از نظر من قابل قبول بود. صد و سی چهل تا بیهوده و پرت و پلا. و بقیه بدتر از پرت و پلا و اغلب برداشت، اصلاح و فضولی در کار نمایشنامه‌نویسان خارجی؛ چندتایی از شکسپیر (مثل هملت، لیرشاه و...)، ویتسک، کرگدن، انتیگون، سه خواهر چخوف و چند تایی هم از ایران قدیم مثلاً فردوسی. من معمولاً در برخورد با بعضی کارها که آزارم می‌دهد نمی‌توانم فضولی نکنم. برای انبساط خاطر خوانندگان این مصاحبه چند خطی از این اظهارنظرها را نقل می‌کنم ( البته بدون ذکر نام نویسنده). آشنایی با بیهوده‌نویسی کمکی است برای پرهیز از تکرار بیهوده‌کاری.
«ای آقای محترم... کجا بودی تا امروز؟! بیچاره شکسپیر و افلیای بدبخت. دنیا را زیر پا گذاشتند به دنبال یک گونی پر از سواد فارسی و استعداد نمایشنامه‌نویسی تا به رسم ادب و قدرشناسی از هنر، آدمی را پیدا کنند که این زوج بدبخت و بیچاره و بی‌عرضه را در خراب شده‌ای به کار گیرد. در این جستجوی طاقت‌سوز .... بگذریم... آخرآقای ...در کوچه و محله شما و در میان آدم‌های دور و برتان، درد و حرف و زخم و غم و شادی و هزار کوفت و زهرمار دیگر قحط است که یخه شکسپیر را بگیرید... و در هر سطر از نمایشنامه‌تان ده‌ها کلمه از شاهکار فارسی‌نویسی خود را عرضه بدارید و باور داشته باشید که شده‌اید نمایشنامه‌نویس- آن هم از نوع مرغوبش؛ مدرن، پست‌مدرن و کمی آنسوترک از پسا و پساتر پست‌مدرن! براستی اینجا چه خبر است. چه اتفاقی افتاده است. کجاست این خراب شده! دنیای کوران، بی‌خبران! و عجایب المخلوقات؟! کجایی ای...»
من نمی‌فهمم مثلاً نمایشنامه‌نویسی معقول، كه بعضی وقت‌ها چیزهای خوبی می‌نوشت، چرا خودش را گرفتار این زبان اجق‌وجق کرده است. برای که می‌نویسد؟! بر کدام زخم امروزین این مردم دلخسته و دل‌شکسته می‌خواهد ذرّه‌بین بگذارد؟ با نبش قبر و خاک برگرفتن از زبان مردگان -‌ ظاهراً به قصد «امروزی» نمایاندن بعضی وقایع جز فضل‌فروشی و عرضه اطلاعات باسمه‌ای چه باری و از کدام دوشی بر خواهی داشت؟ با زبان همین مردم -‌ مردم ساده- نمی‌توان آیا کار هنر کرد، اشکال کار کجاست؟ من که با حوصله و از سرفرصت و فراغت نشسته‌ام و می‌خوانم، باید چند بار برگردم، دوباره بخوانم، تا شاید بفهمم که مقصود و معنای این کلمات و این حرفها چیست. مخاطب متوسط چه بایدش کرد؟... آقا نفهمیدیم... لطفاً دوباره بگویید...آه... نمی‌شود یک‌بار دیگر...؟
این‌همه پرگویی و زیاده‌نویسی! رفتن به جنگ فردوسی نه کار هر پیاده تازه از گرد راه رسیده‌ای است. باید به ایشان توصیه کرد که لااقل «مقدمه‌ای بر رستم و اسفندیار»، کار سترگ و در عین حال فروتنانه شاهرخ مسکوب را بخوانند، فروتنی بیاموزند. قحطی مطلب که نیست. کافی است ایشان به همسایه روبرو، یا چهار خانه آنسوتر از خانه خود نگاهی بیندازند، زبان معمولی مردم معمولی را بیاموزند، چیزکی ساده بنویسند و چیزکی به عنوان جایزه‌ای به روال متداول و معمول بگیرند. شاهنامه ارزان‌قیمتی بخرند. اول شاهنامه را بخوانند و بعد کتاب شریف شاهرخ مسکوب را و آن‌گاه در آئینه نگاهی به خود بیندازند... تا... این‌هم از شاهنامه. حالا چه کنیم؟
‌ علاوه بر نمایشنامه‌های صحنه‌ای و رادیویی، فیلمنامه هم نوشته‌اید و فیلمنامه‌ها جزو پرحجم‌ترین کتاب‌ها در مجموعه آثارتان هست. راجع به آن‌ها نمی‌خواهید صحبت کنید؟
فیلمنامه‌ها که سنگین است و بیش از پانصد صفحه. می‌توانیم به «بی‌نقاب» بپردازیم که مجموعه مقالات و سخنرانی‌ها و گفتگوهای من است.
‌ بسیار خوب، پس برویم سراغ «بی‌نقاب»، یعنی همان مصاحبه‌ها و مقالات و سخنرانی‌های شما. چرا عنوان «بی‌نقاب» را روی این کتاب گذاشتید؟ چون در آن‌جا نقاب یک نمایشنامه یا فیلمنامه‌نویس را بر چهره ندارید؟
در نمایشنامه‌ها و فیلمنامه‌ها من خودم نیستم... درست است که کل ماجرا و کل شخصیت‌ها از پس ذهن هنرمند برمی‌خیزند و هستی می‌گیرند، اما در بهترین صورت آنها هستند که مرا راه می‌برند و سخن بر زبان و تصویر صحنه را بر ذهن من تحمیل می‌کنند. من یک وقت نمایشنامه رادیویی می‌نوشتم و شخصیتی محبوب و دوست‌داشتنی عضوی از مجموعه شخصیت‌ها و قصه بود. قصه به جایی رسیده بود که قرار بود این شخصیت را اعدام کنند. من قبل از اعدام دلتنگ و گریان به اطاقی دیگر رفتم. دخترم که گریه و نا‌راحتی مرا دید جلو دوید و پرسید که چه خبر شده؟ چرا گریه می‌کنی بابا؟ گفتم قرار است که فلانی را اعدام کنند. گفت خب این‌جوری ننویس کاری کن که اعدام نکنند. گفتم نمی‌شود. «اون یه پادگان رو شورونده» گفت «خب یه جور بنویس که نشورونه.» گفتم که «نمیشه اون آدم اینجوریه دست من نیست که.» و براستی هم نمی‌شد کاریش کرد. اما در خاطره‌ها رک و راست و صمیمی خودمم. و اما درباره این عنوان «بی‌نقاب» به دلیل زمانه ما، زمانه از خود بیگانگی- دنیای بالماسکه - هر لحظه بت عیار به رنگی به درآید، مثلاً: حسنی و حسینی وارد اداره می‌شوند آقای محمدی از مقابل می‌آید. حسینی به حسنی: «داره میاد» و فحشی می‌دهد. محمدی می‌رسد. حسنی: «سلام!» حسینی: «سلام قربان! صبح عالی به خیر» محمدی: «سلام جانم روز خوشی داشته باشید!» حسینی: «از برکت وجود جنابعالی قربان» محمدی می‌رود. حسنی: «بی‌شرفِ مارمولک! روز خوش! چهار ماهه اضافه کاری منو نداده.» حسینی: «بلد نیستی. حرف زدن بلد نیستی داداش. با اینجور سلام و علیک ؟!... خب معلومه.»
من در این کتاب خودِ خودم هستم و حرف خودم را می‌زنم. مجیز هیچ‌کس را نمی‌گویم. نقابی در کار نیست. رک و راست. هرکی هم بدش میاد، بدش بیاد. برایم مهم نیست. دوستی گله‌مند بود که عسل من تلخ است و مقصودش نوشته‌هایم بود. جوابش را این‌طور دادم: «در این هشتاد و چند زمستان طولانی و استخوان‌سوز و بهاران بی‌باران زودگذر. درحسرت بهار خوش‌ عطر نارنجِ نارنجستان‌ها، شهدمان را نه حتی از گل نابوده یخ؛ که از گرده ناشیرین خرزهره برگرفته‌ایم و همین است راز تلخ‌کامی ما و تلخی این عسل؛ خود اگر عسلی در کار باشد...» خب ... این زندگی من بوده. دارم به نودسالگی می‌رسم، همه‌اش کار و آوارگی و در به دری. نزدیک شصت سال درس در دانشگاه. همیشه معلم حق‌التدریسی بوده‌ام. شاگردان من به استادی رسیده‌اند و من اگر الان هم جانش را داشته باشم و بروم درس بدهم آش همان آش است و کاسه همان کاسه. اما در عین تلخکامی سربلندم. مدیون هیچ‌کس و هیچ جریانی نیستم. کار خودم را کرده‌ام، بار خودم را برده‌ام و با همه تلخی‌ها شیرینم و خوشحال و سرخوش. مثلاً در سال 76 از طرف «دبیرخانه شورای عالی جوانان» طرحی در ده صفحه، با هشت صفحه جدول، به نام «طرح استانداردسازی تئاتر» برای عده‌ای مثلاً «کارشناس تئاتر»، که ظاهراً به تصادف اسم من هم نیز در لیست مورد نظر ثبت شده بود، فرستاده شد. شگفت‌زده جدول‌ها را نگاه کردم و با سلام و احترام نتیجه بررسی را در نامه‌ای به حضورشان فرستادم. نامه کوتاه و جالب و قابل خواندنی است با فروتنی و پوزش این نامه را در اینجا نقل می‌کنم:
«ظاهراً و آن چنان که از اعلام نظر دبیرخانه محترم شورا بر می‌آید، هدف از طرح این پرسشنامه تهیه و تنظیم طرح استانداردسازی کلیه مقولات فرهنگی و هنری و از جمله تئاتر است، قطعاً آنچه شورا و کارشناسان طرف مشورت شورا را به این طرح و تصمیم رسانده است، وجود غیر قابل انکار کمبود در همین زمینه‌ها- و از جمله تئاتر- بوده است و قصد از این برنامه، براساس نوشته خودتان، تعیین استراتژی و تهیه استانداردهای هنری و در نهایت اعتلای فرهنگ کشور است. سوال عمده در این زمینه این است که آیا مشکل اساسی در کار فرهنگ و هنر، براستی همین است؟! و در صورتی که مثلاً اگر طبق پاسخ‌های داده شده به جدول‌های شما خوب، بد، متوسط و عالی را جمع کنیم و به اعدادی به نام درصد برسیم - یا برسید - و به این نتایج که مثلاً تئاتر ابزرد هشتاد در‌صد به ترویج اندیشه کمک می‌کند و بیست درصد به شکوفایی خلاقیت و سورئالیسم هفتاد درصد انبساط خاطر می‌آورد و سه و نیم درصد انتقال اندیشه، آنگاه چه خواهید کرد؟ مثلاً نظر به اینکه احتمالاً در سه سال آینده، به دلیل ازدیاد تورم مردم کمتر انبساط خاطر خواهند داشت و در کنار آن، علاوه بر انبساط خاطر به مقدار معینی - یعنی درصدی هم اندیشه‌های والا مورد نیاز است، بخشنامه خواهید داد که در این سه سال آینده نویسندگان هشتاد درصد به شیوه ابزرد بنویسند برای عنصر انبساط خاطر و سه و نیم درصد، برای تعالی اندیشه و... و نویسندگان هم بر اساس استاندارد مکشوفه ما و دستورالعمل شما همین‌ها و همین مقدار‌ها را خواهند نوشت؟! این درس را از کجا آموخته‌ایم؟ از کدام تاریخ هنر؟! چه کسی و در کجا خوانده است که مقامی، یا مقاماتی مثلاً به مالرو گفته باشند، نمایشنامه‌ای بنویس که پانزده درصد ضد ابلیس باشد و سی‌وپنج درصد به نفع فضیلت و درصدی هم به تنویر افکار کمک کند؟ یا سوفکل را چه کسی گفته است حالا دیگر تراژدی کافی است یک چیزی بنویس برای پرکردن اوقات فراغت جوانان آتن؟ آخر مگر هنر و تئاتر- می‌بخشید - سوسیس است یا کالباس که با سفارش مسوولان استاندارد، حتماً باید آن‌قدر ادویه داشته باشد و این قدر چربی و بشود برای ساخت آن و سبک آن و دنیای پیچیده و هزار توی آن و خلق آن دستورالعمل صادر کرد؟ اصولاً مگر هنر ساختنی است؟ دنیای هنر بسیار بغرنج‌تر از این جدول‌ها و کارشناسی‌ها و استراتژی‌ها و استانداردها است. این دنیا قانون - یا بی‌قانونی-‌های خاص خود را دارد. شنیده‌اید که هنرمند به سفارش می‌نویسد. اما نه سفارش تعیین‌کنندگان استاندارد. اینجا سفارش، سفارش زمانه است. هنرمند زبان زمانه خویش است نه مجری سفارش دیگران که اگر چنین بود هنر نبود. هنر میدان باز می‌خواهد و هوای آزاد. میدان را باز کنید و پنجره را بگشائید، او خود قدم به میدان خواهد نهاد و بدون نیاز به هیچ بخشنامه و فرمانی نفس خواهد کشید می‌گویید نه؟ امتحان کنید. هزینه این‌همه تحقیقات و آن همه کارشناسی‌‌های رنجبار را هم بسپارید به دست چند معمار خبره تا فقط میدان بسازند برای تئاتر و سکو بسازند برای تئاتر و در سکوت و به زبان سکوت برای بخشودگی قبیله تئاتر و کوچک این قبیله- خسرو حکیم رابط- نیز دعا کنند ...دهم آذر 76».
‌ در کتاب «بی‌نقاب» خواندم که شما ظاهراً از بنیان‌گذاران کانون نمایشنامه‌نویسان بودید و با دوستان دیگر دست‌اندر‌کار نوشتن اساسنامه و بعد هم رئیس هیأت مدیره کانون. مدتی هم عضو هیأت مدیره «خانه تئاتر»، ولی اندکی بعد از هردو گروه کنار کشیدید. چرا؟
درست است. زودتر از انتظار، کناره گرفتم و به سلامت جستم.
‌سوالم چرایی قضیه بود.
ما، و من به‌خصوص، در هردو مورد به یک دلیل به این جمع پیوستیم و در حقیقت نه برای خود، که مهم‌تر از هر چیز به خاطر زمانه که این بسی بالاتر و والاتر بود از تمناهای متداول صنفی - گرچه صنفی هم بود - و همان‌طور که دوستان هنرمند بهتر از من می‌دانند، این راهی است حساس و خطرناک. با قبول این مسوولیت‌ها و نشستن بر آن صندلی، اگر بی‌اثر بنشینی از آن سوی خط افتاده‌ای، خنثی خواهی ماند و بی‌فایده و در نهایت آبرو باخته. و اگر از این سوی خط بیفتی و با این منطق که «در شهر نی‌سواران باید سوار نی شد» و کلاه خودت را بچسبی، نه فقط برای این جمع، بی‌ثمر و بی‌اثر، بلکه زیان‌بخش و خطرناک خواهی بود گرچه قطعاً در بعضی حوزه‌ها، که بهتر است در اینجا ناگفته بماند، سوار بر خر مراد در زمانه بیمار- و البته و بی‌تردید -در نهایت باز هم آبرو باخته.
من معتقد بودم و هنوز هم هستم که این راه را باید با وقار و با شیوه‌ای پیمود، در خور و برازنده تشخصی که لازمه حرفه ما است. البته غرض و نظرم نه جنگیدن بچگانه است و دیوانه‌سری، نه خودباختگی، بی‌خاصیتی و کاسه گدایی در دست به هر قیمتی. دیدم که نشد... نمی‌شود، کنار کشیدم . ظاهراً به بهانه عمل قلب و بیماری. دوستانی گفته‌اند که فلانی نازک‌نارنجی است و من می‌گویم نازکدل شاید و مگر نه اینکه هنرمندان نازکدلان زمانه‌اند؟ اما نازک‌نارنجی؟ نه! راست است نسیمی ما را پریشان می‌کند. ما نه صنف محترم قصابانیم و نه هیزم‌شکنان. نه ساطور به دست داریم و نه تبر. حربه ما حرفه ما است. اگر نه در پیشخوان قصابان اما بر پیشانی صحنه می‌توانیم که هزار ساطور قصابی را بر دار کنیم. باید که ما را به حساب آورند. هنرمند در جامعه متمدن صاحب حق است. باید که به حساب آید اما ابتدا باید خودش خودش را به حساب آورد. خودمان باید خودمان را باور داشته باشیم تا دیگرانی که وظیفه دارند و مدعی حمایت از هنر مایند نیز باورمان بدارند. آن روز حرف من این بود و امروز هم همین است. و حضور من در آنجا، اگر توجیهی داشته باشد به خاطر همین اعتقاد بود. اعتقادی که در حال حاضر فقط آرزویی بیش نیست.

خسرو حکیم‌رابط هم نمایشنامه‌نویس است و هم سال‌ها نمایشنامه‌نویسی تدریس کرده است. در گفت‌وگو حرفی از آثار خودش اگر به میان بیاید ترجیح می‌دهد سخن کوتاه کند و بیشتر به مسائل کلی‌تر تئاتر، به‌خصوص تئاتر امروز ایران، بپردازد. یک دلیل این پرهیز از سخن گفتن درباره آثار خود را شاید بتوان در عباراتی جُست که در مقدمه یکی از نمایشنامه‌هایش نوشته است؛ نمایشنامه «یاغی‌ها» که نخستین نمایشنامه حکیم‌رابط است و حکیم‌رابط بعدها آن را با عنوان «به بهانه آزادی» در مجموعه‌آثارش چاپ کرد و مقدمه‌ای بر آن افزود. حکیم‌رابط در بخشی از این مقدمه نوشته است: «به حضور غایب نویسنده در کار نمایشنامه نوشتن مصر و معتقدم و به پرهیز او از سوار‌شدن بر دوش شخصیت‌ها و تحمیل کلام و حرکت بر آنها و در بهترین صورت به دست اندر کار بودن ناآگاه نویسنده. گرچه، و چه بسا که اغلب شخصیت‌ها، تکه‌پاره‌های وجود، ذهنیت و هستی خود اویند - بی‌آنکه بداند یا بر آن آگاه باشد ...» چه بسا از همین روست که حکیم‌رابط از توضیح نمایشنامه‌های خود پرهیز می‌کند و نمی‌خواهد خود را به آن‌چه نوشته و از ناخودآگاه او بیرون آمده تحمیل کند. به همین دلیل در گفت‌وگوی پیش رو که مناسبتش تجدید چاپ مجموعه آثارش بود نیز بیش از آن‌که از آثارش حرف بزند از مسائل تئاتر و نمایشنامه‌نویسی حرف زده و انتقادات خود را به تئاتر امروز ایران به صراحت مطرح کرده است؛ انتقاداتی که پیش از این هم در گفته‌ها و نوشته‌های حکیم‌رابط مطرح شده‌اند و حکیم‌رابط بخشی از آن گفته‌ها و نوشته‌ها را نیز در این گفت‌وگو نقل کرده است که این نشان می‌دهد نگاه او به وضعیت تئاتر و نمایشنامه‌نویسی امروز ایران همچنان همان نگاه انتقادی است که پیش از این داشته است. از جمله انتقادهای حکیم‌رابط، انتقاد به نحوه گزینش دانشجو در رشته تئاتر است. مجموعه آثار خسرو حکیم‌رابط چندی پیش در پنج مجلد در نشر روزبهان تجدید چاپ شد. اولین کتاب این مجموعه با عنوان «روز هفتم» شامل خاطره‌های حکیم‌رابط است. خاطره‌هایی که او، چنان‌که در گفت‌وگوی پیش رو نیز توضیح داده است، آن‌ها را نه بر اساس ترتیب و توالی زمانی که برحسب تداعی یادها نوشته است و از همین رو در این کتاب نه با روایت منظم مجموعه‌ای از وقایع که با بُرش‌هایی از زندگی نویسنده سر و کار داریم که بعضی از آن‌ها مربوط به سال‌های معلمی‌اند، بعضی مربوط به سال‌های بعد از رفتن به دانشکده هنرهای دراماتیک و بعضی نیز مربوط به سال‌هایی که خود حکیم‌رابط آن‌ها را سال‌های «آوارگی» می‌نامد. جلد دوم مجموعه آثار حکیم‌رابط با عنوان «بی‌نقاب» شامل مصاحبه‌ها و مقالات و سخنرانی‌های اوست و همچنین یادداشت‌هایی درباره او از جمله یادداشتی از محمود استادمحمد با عنوان «می‌خواستیم بگوییم اما یادمان رفت». جلد سوم، نمایشنامه‌های رادیویی حکیم‌رابط است و شامل پنج نمایشنامه تألیفی و همچنین نمایشنامه‌هایی که اقتباس از داستان‌های خارجی‌اند، از جمله اقتباس از داستان «عطسه» چخوف و «فیل در پرونده» برانیسلاو نوشیج و جلد چهارم شامل نمایشنامه‌های صحنه‌ای اوست. «آنجا که ماهی‌ها سنگ می‌شوند» مشهورترین نمایشنامه صحنه‌ای و فراتر از آن، مشهورترین نمایشنامه حکیم‌رابط است و نام او را بسیاری با همین نمایشنامه می‌شناسند. کتاب نمایشنامه‌های صحنه‌ای حکیم‌رابط با همین نمایشنامه آغاز می‌شود. دیگر نمایشنامه‌های این کتاب عبارتند از: «ایوبِ دلتنگِ خسته خندان»، «سهراب شنبه»، «سهراب یکشنبه»، «اتاق شماره 6»، «به بهانه آزادی» و «احمدآقا». خسرو حکیم‌رابط اما علاوه بر نمایشنامه‌های صحنه‌ای و رادیویی تعداد زیادی هم فیلمنامه نوشته است و جلد پنجم مجموعه‌ آثارش فیلمنامه‌های او را شامل می‌شود.گفت‌وگویی که می‌خوانید به مناسبت انتشار همین مجموعه آثار است اگرچه چنان‌که گفته شد حکیم‌رابط در این گفت‌وگو از آثار خودش کمتر سخن گفته است و بیشتر به عنوان کسی که سال‌ها ادبیات نمایشی تدریس کرده با دیدی انتقادی از مسائل تئاتر امروز ایران صحبت کرده است.

‌ در یکی از مصاحبه‌هایتان که در کتاب «بی‌نقاب» آمده است، گفته بودید پیش از آن‌که به دانشکده هنرهای دراماتیک بروید قصد نداشتید که نمایشنامه‌نویس بشوید.
نه! در آن دوره آشوب و آوارگی و کار و بیکاری خارِ دم باد بودم، قصدی در کار نبود با همه سختی‌ها «هرجا که پیش آید خوش آید» بود.
‌آشنایی یا علاقه به دنیای نمایش، قبل از این دوران که می‌گویید چگونه بود؟
این علاقه - اگر علاقه‌ای هم بوده است- بر می‌گردد به سال‌های بعد. در دوران نوجوانی، در شیرازِ ما که خبری از نمایش و ادبیات نمایشی نبود. البته دستی به قلم داشتم.
‌ در چه زمینه‌ای؟
در شانزده هفده سالگی یک روزنامه دانش‌آموزي راه انداخته بودیم که اغلب چیزکی در آن می‌نوشتم.
‌پس به نوعی دست به قلم بودید؟
در حد حال و هوا و فضای فرهنگی، سیاسی و اجتماعی روزگار آن روزِ شیراز.
‌چگونه بوده است آن روزگار؟
برای کاربرد انرژی من و نوجوانانی چون من؛ تشنه حرکت وفرهنگ، مرکز و محفلی در شیراز موجود نبود جز کلوپ «حزب توده»، با شطرنج و پینگ‌پونگ و بحث سیاسی و کتابخانه و تفسیر خبر و گردشهای جوانانه و دسته‌جمعی.
‌توانایی نوشتن را در این مسیر آموختید؟
نه!
‌پس از کجا؟
از خانه، از مادر، از حافظ و سعدی و... نمی‌دانم شاید از «روح شیراز». مادر ما کم‌سواد بود اما کم‌وبیش حافظِ حافظ و به هر مناسبت، شعری... عبارت درخشانی. پدر ما زود مرد. به مادر می‌گفتیم «مادر تنها نمان، معاشری، همسری... کسی!» پاسخش: «نه!» بود... «ننه! گلی خواهم که در سایه‌اش نشینم وگرنه سایه دیوار بسیار»
«حالا گل از کجا بیاریم ؟» ... و در پاسخ:
«بس که ماندم به قفس رنگ گل از یادم رفت/ بس که خاموش نشستم سخن از یادم رفت»
«من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید/ قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید»
علاوه بر مادر، از ده دوازده سالگی با حافظ و سعدی آشنا شدم... یک سعدی چاپ سنگی محصول هند داشتیم که در حاشیه اغلب لغت‌های مشکل را توضیح داده بود. من سعدی را می‌خواندم و حافظ را به جستجوی شعری - سطری از یک شعر - که در هردو کتاب مشترک بود. چند خطی را هم پیدا کرده بودم.
‌ گویا شما دانشسرای مقدماتی شیراز را گذراندید؟
بله و در سال 1328 به عنوان معلم به کازرون رفتم تا سال 31 که به شیراز منتقل شدم و سال 32 که به پیشنهاد نیروهای به اصطلاح دموکرات و چپ به فستیوال جهانی جوانان دموکرات به رومانی -‌بخارست‌- و بعداً به کنگره جهانی دانشجویان دموکرات در لهستان رفتم. در لهستان بودیم که کودتای 28 مرداد در ایران اتفاق افتاد. با قطار به مسکو آمدیم. در مسکو از ما خواستند که بمانیم و به دانشگاه پاتریس لومومبا برویم و ماندگار شویم. که من و چند نفری نپذیرفتیم و گفتیم که کودتا شده است و وطن به ما احتیاج دارد. با کشتی باری از باکو به انزلی آمدیم. در انزلی ما را گرفتند و بعد، تهران و به زندان... و خوب شد که نماندیم. سال‌ها بعد فهمیدیم آنها که ماندند یا عضو «کا- گ - ب» شدند و یا بعدها به سیبری و کار اجباری فرستادندشان و شکنجه و مرگ ... بعد از مدتی موقتاً از زندان آزاد شدم و البته همچنان فراری از دست مأموران تیمور بختیار و بعد از تشکیل ساواک همچنان فراری و کارهای مختلف و در هر کار با نامی تازه.
‌ یعنی این سال‌های به قول خودتان «آوارگی» همراه بود با کار سیاسی؟
آوارگی بله، نگاه سیاسی کم وبیش، اما کار سیاسی مطلقاً نه!
‌ می‌شود این ذهنیت ترکیبی را توضیح دهید؟
این مطلب را در کتاب خاطره‌ها (روز هفتم) آورده‌ام.
‌ بله اتفاقاً قصد دارم در ادامه گفت‌وگو خواهش کنم از کتاب‌هایتان صحبت کنید.
اگر موافق باشید از همین جا به سیر و سیاحت در آن دنیا نیز ... دنیای مکتوب... بپردازیم.
‌ واگر شما هم موافق باشید از لاغرترین کتابتان - وچه بسا تأثیرگذارترین آنها - یعنی «روزهفتم» (خاطره‌ها) شروع کنیم؟
در خدمت شما هستم.
‌این کتاب به نوعی زندگینامه شماست.
بخش سنگین آن در حقیقت قصه مربوط به بعد از کودتا و زندان است و کار و فرار و رنج و چه بسا اغلب بسیار تلخ اما صادق، صمیمی و باورپذیر و بخش دیگر از گذشته‌های دیر و دورتر مثلاً اولین نوشته- سال 1328و معلمی - نکته قابل توجه اینکه گرچه همه این وقایع هیچ‌کدام امروزین نیست، اما از نظر پرداخت وافعال، حال وهوای امروزین دارد گرچه زبان و افعال اولین واقعه با افعال ماضی است.
‌چه شد که شروع به نوشتن این خاطرات کردید؟
بگذریم ... این هم برای خود قصه‌ای دارد. فقط این را بگویم که غروب جمعه دلتنگی بود. در کتابخانه کوچکم در زیرزمین خانه به‌دلیل حال و هوای خاصی بی‌آنکه بدانم که چه می‌خواهم بنویسم چشمانم را بستم و خودم را رها کردم و سپردم به دست ذهنِ ناآگاهم تا ببینم از آنسو چه می‌آید. نمایشنامه؟ فیلمنامه ... یا چه؟ بعد از مدتی نه چندان طولانی آمد... کازرون. سال 1328:
«اگر نخوانده بود آن دشتستانی شیرین و شورانگیز را، امروز چگونه می‌رفتم به دیروز، دیروزِ چهل‌و‌هشت سال پیش، به «کـتل ملو» به پیچ «گلو خواجه» و به آن راهِ هزار خم شیراز به کازرون. گردنه را سرازیر شده بودیم ماشین سنگین باری را رها کرده بود، مرا نیز از خویشتن رهانیده بود. سرازیری را می‌راند و دشتستانی دلتنگِ همان حوالی را می‌خواند و من مست آواز این راننده جنوبی»... اما شگفت اینکه نا‌خواسته و نا‌دانسته ماجراهای بعد، به خودی خود، - همگی - به زمان حال تبدیل شد:
سال 28، کلاس سوم ابتدائی مدرسه امیر عضد، به عنوان مثال سومین خاطره:
«امروز محمد به کلاس نیامده است. محمد را دوست می‌دارم. بهترین بچه کلاسِ من است، درسش اما خوب نیست. می‌پرسم کجاست؟ می‌گویند سرِ زمین است. محصول جمع می‌کند. زنگ می‌خورد. محل زمین را می‌شناسم. در همین حاشیه شهر است. می‌روم که بروم پیش محمد. پیاده آمده‌ام. گرم است و گرما. محمد مرا می‌بیند. پیش می‌دود. با لهجه کازرونی چیزهائی می‌گوید که من چندان نمی‌فهمم. فقط این را می‌فهمم که از مادر می‌گوید. نگاه می‌کنم می‌بینم: زمینی تکیده و خلوت، بادی گرم، خرمنی فقیر، مردی مفلوک و سوخته پشتِ خرمنکوب و زنی شکسته و خسته، بسته بر خرمنکوب بجای گاو.»
‌این از آمدن اولین خاطره، اما چگونه به پایان رسید؟
کارکردِ نا آگاه ذهن. بی‌آنکه از خود بپرسم که حالا چه بنویسم خودِ مطلب ناگهان و نا‌آگاه می‌آمد. در حقیقت مجموعه این کار، خود، همدیگر را به ذهن و قلم من آورده‌اند. و هنگامی که رسیده‌ام به این نکته که باید بنشینم و فکر کنم و حادثه‌ای را پیدا کنم - و در حقیقت بجای سربرکشیدن حوادث از پس ذهن و از نا آگاه متوسل به اندیشیدن و پیدا کردن واقعه از بخش آگاه ذهن شوم؛ همین جا است که دست از کار کشیده و به پایان رسانده‌ام. در حالی که اگر بنشینم و بیندیشم... چه بسا ماجراهای بسیاری به یاد خواهد آمد. اما این حال‌و‌هوا فاقد آن شور و شیدایی، آن رنگ و آهنگ و آن «جان» و هستی شگفت‌انگیز و آن بی‌خویشی و از خود بی‌خودی تلخ و شیرین خواهد شد. و من این را نمی‌خواستم.
‌از همین نوشته‌ها و همچنین گفته‌های دیگر شما بر می‌آید که از سال 28 تا سال1397 - یعنی تا همین لحظه که داریم گفتگو می‌کنیم - معلم بوده‌اید و هنوز هم ظاهرا گاهگاه در مصاحبه‌های کارشناسی و کارشناسی ارشد معلمی شرکت می‌کنید و به نحوی دستی در آموزش دارید. یعنی تا امروز تقریبأ 69 سال معلمی! چند سالی گویا در آموزش و پرورش و بقیه در دانشگاه‌های مختلف...
البته منهای یازده سال کار. کارهای مختلف؛ کارگری، کارآموزی و یادگیری و در عین حال آموزش- مثلاً شاگردی و یادگیری «لوله‌کشی» و واستادکاری و یاد دادن این شیوه کار به تازه‌کاران. و یا دیدن یک دوره آموزش «دام‌پزشکی» و انجام همین کار در کشتارگاه تهران. (خاطره 26 - سال1340 در کتاب روز هفتم) و از طنز روزگار استاد لوله‌کش در همین دانشگاه خودمان - دانشگاه تهران - در دوران آوارگی و چند سال بعد استادی و تدریس نمایشنامه و فیلمنامه‌نویسی در همین دانشگاه (خاطره 22). بدم نمی‌آید اگر چند خطی از همین خاطره 22 برایتان بخوانم.
‌خوشحال می‌شوم و فکر می‌کنم برای دانشجویانتان هم جالب باشد.
«... پا درد دارم. خمکاری است و جوشکاری. آن روز در دانشگاه تهران بسیار خسته بودم؛ خسته و در انتظار فرصتی و فراغتی برای لحظه‌ای نشستن، یا ایستادن و آفتاب خیزان را در افق دریا دیدن و دل به زمزمه جاودانه امواج سپردن... زمان می‌گذرد و زمانه دیگر می‌شود، پوست می‌اندازم، پوستینی دیگر می‌پوشم. دوم‌بار و در حال و هوائی دیگر، باز هم گذارم به دانشگاه تهران - همان دانشکده هنرهای زیبا- می‌افتد. اما این بار از طنز روزگار، نه به عنوان اوستای لوله‌کش، بلکه به عنوان استاد نمایشنامه‌نویسی این دانشکده. بازهم زمان می‌گذرد و زمانه یادها و خاطره‌ها فرا می‌رسد... تا امروز... و امروز نیز در پایان این روز دراز و در پایان این راه دراز، همچنان خسته‌ام و ایستاده در همان نقطه؛ میدانگاه جلوی دانشکده هنرهای زیبا... هنوز چشم انتظار؛ چشم انتظارِآن لحظه؛ لحظه فراغت. سرانجام می‌آید آیا؟!»
‌ممنون، حالا اگر موافق باشید بپردازیم به مقوله‌ای دیگر. مثلاً نمایشنامه‌نویسی برای رادیو... چون یک جلد از مجموعه آثارتان نمایشنامه‌های رادیویی است...
در دوران فترت و تعطیلی دانشگاه روزی در گذر از جلو درِ بسته دانشگاه برخوردم به دوست شوخ و بزرگوارم «اسماعیل شنگله»، بعد از حال و احوال پرسیدم که «این روزها چه می‌کنی؟» گفت «در اِف-بی-آی کار می‌کنم.» با طنز و تعجب پرسیدم «اِف- بی-آی؟ راضی هستی و خوب هست؟» گفت«آره خیلی هم خوبست» پرسیدم «حقوق هم می‌دهند؟» گفت «نه!» گفتم «خب ... بد نیست سرگرمی خوبی است. حالا کجا هست مرا هم ببر» گفت «فدراسیون بیکاران ایران» کلی خندیدیم. پرسید حاضری برای رادیو نمایشنامه بنویسی؟ گفتم البته از اِف-بی- آی بهتر است. همان جا زنگی زد به رادیو و قراری گذاشتیم و صبح فردا در رادیو از من خواستند که به رسم آزمایش نمایشنامه‌ای بنویسم. من تا آن روز نه در دانشکده درس نمایشنامه رادیویی خوانده بودم و نه نوشته بودم و نه حتا به آن فکر کرده بودم. اما شبانه چیزکی نوشتم و صبح بردم به رادیو. خیلی پسندیدند و به این ترتیب شدم نمایشنامه‌نویس رادیویی. چندی بعد پیشنهاد کردند که کلاسی بگذاریم برای نمایشنامه‌نویسی رادیو. پذیرفتم به این شرط که آگهی دعوت و شرایط امتحان و خلاصه همه کارها و حتا انتخاب داوطلبان را خود بکنم و آنها در آخر انتخاب خاص خودشان را از میان پذیرفتگان من انجام دهند. در آگهی انتخاب شرط تحصیلات، سن، شغل... خلاصه همه چیز را حذف کردم و تنها به توانایی نوشتن و از دل آن به تجربه زندگی و اینکه حرفی برای گفتن داشته باشند توجه کردم. به هر حال کلاس با سی نفر داوطلب شروع شد. نزدیک دو سال در رادیو درس دادم و حدود هشتاد نمایشنامه رادیویی هم نوشتم که بسیاری اجرا شد. بعد اتفاقی افتاد که قهر کردم و از رادیو بیرون آمدم و متأسفانه از این مجموعه رونوشت حدود بیست و چند نمایشنامه در دستم ماند و مدت‌ها بعد که فرصتی پیش آمد که به جستجوی نمایشنامه‌ها به بایگانی رادیو راه یابم چیزی پیدا نشد که نشد. آنچه در دستم مانده بود همین‌ها است که در این کتاب آمده است.
‌به نظر شما چه تفاوت یا تفاوت‌هایی است بین نوشتن برای صحنه و برای رادیو؟
متأسفانه نمایشنامه‌های رادیوئی، با همه اهمیت و طیف وسیع شنونده، در ایران کمتر چاپ می‌شوند- یا دقیق‌تر - اصولاً به حساب نمی‌آیند تا چاپ شوند. خودِ من جز یکی دو کار با اهمیت - آن‌هم به‌صورت ترجمه - کار اساسی دیگری در این زمینه ندیده‌ام (غروبِ آخر پائیز و پنچری - از دورنمات) سوء‌تفاهمی که اغلب دامنگیر تئاتر ما بوده - چه تئاتر صحنه‌ای و چه تئاتر رادیویی - این تصور است که تئاتر، عبارت است از چند نفر بر صحنه و گفتن و شنیدن و باز گفتن و مقداری حرکت و جابه‌جایی. و در رادیو که دیدنی در کار نیست فقط کلام است و گفتگو، غافل از«ناتوانی کلام» در انتقالِ بسیاری از تجربه‌های عاطفی، دنیاهای ذهنی و اضطراب‌های انسانی. (والبته در جای خود درک قدرت منحصر به فرد کلام در موقعیت خاص.) همه کس در صحنه یا پشت میکروفون رادیو می‌تواند بگوید «غمگینم»، «عاشقم»، «مضطربم»، همه کس برای انتقال، یا بیان این دنیاهای عاطفی و ذهنی، تنها و تقریباً همین کلمه یا کلمه‌ها را در اختیار دارد. اما به‌راستی این کلمات توان انتقال واقعی، اصیل، و در بهترین صورت، تازه و منحصر به فرد تجربه‌های عاطفی و ذهنی گوینده را دارند؟ - یعنی آنچه که جوهره بنیادین هنر است؟ به عنوان مثال برای تجربه عاشقانه فقط همین یک کلمه «عشق» را داریم در حالی که به تعداد افراد انسانی این تجربه بسیار مختلف است. مخاطبی که پای رادیو نشسته است در انتظار شنیدن تجربه‌ای بدیع، تازه، نادیده، نا‌منتظر و اثرگذار است . ما در شعرمان به وفور این دنیاهای بدیع و تازه را داریم؛ دنیای تخیل وتصویر. شاعر اگر بگوید «پیر شدیم» چه لطف یا تازگی دارد؟ اما ببینیم که مثلأ «شاملو» از پیری چگونه سخن می‌گوید. او با زبان تازه و بدیع؛ و به صورت تصویر قابل تصور «دنیای پیری» را به ما عرضه می‌دارد:
«نه! این برف را دیگر سرِ باز ایستادن نیست /برفی که بر ابروی و به موی ما می‌نشیند/ تا در آستانه آئینه چنان در خویشتن نظر کنیم که...» تا آنجا که «...تو آن جرعه آبی که غلامان به کبوتران می‌نوشانند / از آن پیش‌تر که خنجر به گلوگاهشان نهند.»
یا حافظ نمی‌گوید یار من زیبا است. زیبایی را به صورتی بدیع، نادیده و ناشنیده عرضه می‌دارد:
«زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست / پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس‌کنان/ نیمه‌شب مست به بالین من آمد بنشست»
در اینجا زبانی دیگر لازم می‌آید؛ زبانی که بتواند بار اصالت، فردیت و بداعت آن تجربه را به دوش بکشد. نکته دیگر و مهم‌تر در کار رادیو به علت گستردگی مخاطب، الزام به «عام و همه فهم» بودن مطلب است. منشاء سوءتفاهمی از نوعی دیگر. مگر شعر حافظ «همه فهم» نیست؟ منتها «هرکسی از ظنّ خود»... در حقیقت کار نوشتن در رادیو، صرف‌نظر از «ساختار دراماتیک» عبور از سطح است و رسیدن به عمق با توجه به روانشناسی وسیع‌ترین مخاطب. بی‌تردید توانایی ذهن و زبان در گرد آوردن اینهمه در یک «کار» و با آن ساختار نه ساده است و نه ساخته از هر دست و هر قلم. به هر حال سخن درباره رادیو بسیار است ... بگذریم.
‌شما خودتان نمایشنامه‌نویسی را با نوشتن نمایشنامه‌های صحنه‌ای شروع کردید. درباره نمایشنامه صحنه‌ای در تئاتر امروز ایران هم بد نیست کمی صحبت کنید.
به نظرم بسیار هم خوب است. اما در ابتدا اشاره به یک نکته شاید لازم باشد و آن اینکه آنچه درباره مخاطب رادیو و درباره کلام و زبان گفتیم در صحنه هم صادق است با این تفاوت که در تئاتر، مخاطب هم می‌بیند و هم می‌شنود. از این منظر احتمالاً تصور و درک تصویر دراماتیک برای مخاطب رادیو نسبت به تماشای آن در صحنه شاید کمی مشکل‌تر خواهد بود. اما درباره نمایش‌های صحنه‌ای و به‌خصوص نوشتن نمایشنامه و وضعیتی که در این مورد و در حال حاضر در تهران با آن مواجهیم، من سخنی دارم با یک مقدمه کوتاه و اشاره‌ای به نمایشنامه «داستان باغ وحش» ادوارد آلبی:
در «داستان باغ وحش» ماجرا به صورت فشرده این است: احتمالاً روز تعطیل است. و پارک و یک نیم‌تخت با ظرفیت سه نفر برای نشستن. آقای محترمی تک و تنها روی نیم‌تخت نشسته است و غرق مطالعه یک کتاب. جوانی با سر و وضعی فقیرانه قدم‌زنان به این محل می‌رسد. متوجه این آقا می‌شود، سلام می‌کند و آقا سری تکان می‌دهد. جوان می‌گوید که از آن بخشِ شهر می‌آید و توضیحاتی می‌دهد. جزئیات سخنان جوان را به یاد ندارم اما اصل قضیه این است که این جوان احتمالاً دلتنگی‌هایی دارد و در تلاش برای آشنایی و گفتگو با آن آقا است اما آقای محترم سخت سرگرم مطالعه است و تن به گفتگو نمی‌دهد. تلاش جوان ادامه دارد اما طرف بی‌حوصله است و همچنان بی‌توجه به جوان و دنیای او که در تلاش است برای آشنایی و چه بسا برانگیختن حس همدردی و حتا حداقل یکی دو جمله از این دست. در جریان این ماجرا پلیسی را در فاصله نه چندان دور می‌بینیم که در آن حوالی احتمالاً در کار - شاید نگهبانی - و آمد و رفت است. سرانجام جوان عاصی می‌شود و به مرد پرخاش می‌کند. مرد که تحمل بی‌احترامی را ندارد برمی‌خیزد و عکس‌العمل نشان می‌دهد. جوان با چاقو یا کاردی که همراه خود دارد به مرد حمله می‌کند، مرد با تلاشی نه چندان زیاد چاقو را از دست جوان می‌گیرد و در پاسخ به حمله جوان با چاقو به او ضربه کشنده‌ای می‌زند. جوان، خونین بر زمین می‌افتد. مرد که از این اتفاق ترسیده است، به‌خصوص که پلیس هم در همان حوالی است، فرار می‌کند و از ترس کتابش را جا می‌گذارد. جوان با اشاره به کتاب و احتمالاً حضور پلیس در آن حوالی مرد را صدا می‌کند و می‌گوید کتابتان جامانده است و طبعاً مرد با عجله بر‌می‌گردد و کتاب را برمی‌دارد و می‌رود‌.
نتیجه‌ای که من از این ماجرا گرفتم این بود که در این زمانه تو باید خودت را به کشتن بدهی تا باورت کنند. در عین حال این شعر به ذهنم آمد: «ای کاش می‌توانستم/ ــ یک لحظه می‌توانستم ای کاش ــ/ بر شانه‌های خود بنشانم/ این خلقِ بی‌شمار را،/ گردِ حبابِ خاک بگردانم/ تا با دو چشمِ خویش ببینند که خورشیدِشان کجاست/ و باورم کنند.»
خب... برویم به سراغ نمایشنامه صحنه‌ای.
در سال 54 در تئاتر سنگلج و جشنواره تئاتر شهرستان‌ها یک سخنرانی داشتم تحت عنوان «نمایشنامه چی نیست»؛ حکمت این عنوان این بود که معمولاً همه می‌دانند یا می‌دانستند که نمایشنامه «چی هست» اما ظاهراً نمی‌دانستند که نمایشنامه «چی نیست»؛ من درمیان آن بحث سخنی داشتم که بخصوص فکر می‌کنم که امروز و در این گفتگو درباره تئاتر حال حاضر بیان آن لازم‌تر از آن روز است. سخنی است کوتاه در شش خط:
برادرم پینه‌ای دارد بر دست، آوازی بر لب، کهنه‌ای بر تن، زخمی بر پا
تو آن پینه را تصویر میکنی وآن آواز را؛ متبرک باد قلمت
و من آن زخم را و آن داغ اساطیری و ناشناخته را بردل
تو تصویرپرداز خروش اوئی و من قصه‌گوی خاموشی او
تصویر تو خروش اوست و سخن من خاموشی او؛
من و تو تصویر اوئیم و قصه او
این دو شخصیت هر کدام، بخشی از یک واقعیت را می‌بینند. زمانه ما نیز هزار رنگ است. هر هنر‌مندی بخشی از این رنگین‌کمان را می‌بیند و با سبک و شیوه خود بیان یا تصویر می‌کند. آنچه مهم است هنرمندانه بودن این یا آن اثر است، نه این سبک یا آن سبک. اصل همان شرط اول است: «هنرمندانه بودن کار»
خب. حالا برویم سر مطلب اصلی: تئاتر امروزِ ما:
نمی‌دانم بازار سید اسماعیل تهران را دیده‌اید یا نه؟ من یکی دو بار دیده‌ام و نمی‌دانم هنوز وجود و رونق سابق را دارد یا نه...
‌وجود که دارد، اما من در سال‌های اخیر دیده‌ام و قدیمش را نمی‌دانم چطور بوده؟
بازاری بود نمونه و منحصر به فرد. همه جور جنسی در آن بازار موجود بود. از میخ طویله تا نعل اسب، شاخ گاو، دنبه گوسفند و حتا دندان مصنوعی.
با پوزش از دوستان براستی هنرمند واقعی و فعال تئاتر... تئاتر امروز، مرا به یاد بازار سید اسماعیل می‌اندازد. با شاخ گاو و میخ طویله و دندان مصنوعیش. همه جور جنسی در اردو بازار تئاتر این روزهای ما پیدا می‌شود. همانند آن بازار کهن: مدرنیسم، پست‌مدرنیسم، پسا‌پست‌تر از پست‌مدرنیسم، ضد تئاتر و بسیاری ایسم‌ها و جنس‌های دیگر که اهالی تئاتر بهتر و بیشتر از من در جریانند و می‌دانند. هر از راه نرسیده‌ای بالاخانه‌ای اجاره می‌کند خفه، تنگ و تار و غیر استاندارد و خطرخیز. نویسنده و کارگردان و بازیگر هم که خوشبختانه فراوان داریم در اینسو و آنسوی شهر. شهری است پر کرشمه و خوبان ز شش جهت ... شهری سرشار از تئاتر. از اردو بازار تئاتر آپارتمانی در این سو... و در آنسوی دیگر تئاتر مثلاً جدی، دولتی و غیردولتی. تئاترهای رسمی. تئاتر تحصیل‌کرده‌های دانشگاهی. از این بخش تئاتر نیز - جز تک و توک و گه‌گاه، به ندرت کاری در خور توجه می‌توان دید خارج از آن بازار معهود اغلب گرفتار همان اداهای ایسمی (پُست و پساپُست و ضدتئاتر و ده‌ها ابتکار شگفت‌انگیز دیگر) گرچه از این درس‌خوانده‌های تئاتر از لیسانس تا فوق لیسانس و خوشبختانه حتا دکترا هم که داریم با این شیوه «سازمان سنجش و گزینش هنر» - کاربرد نامناسب در انتخاب دانشجو در همه رشته‌ها و بخصوص دانشجوی هنر (به‌خصوص نویسنده که رکن اساسی کار است) - آبی گرم نمی‌شود. فروتنانه باید بگویم مدرس‌های این درس‌ها، مدرسانی که با این شیوه سنجش گزینش شده و آموزش دیده‌اند و برای مثلاً ادبیات دراماتیک - نمایشنامه‌نویسی برای صحنه یا رادیو و فیلمنامه‌نویسی - در حال کارند، خود اغلب پیاده‌اند. به عنوان نمونه «استاد»ی با عنوان مثلاً دکترا را می‌شناختم که نمایشنامه‌نویسی رادیو درس می‌داد. و البته گاهی هم نمایش صحنه‌ای. نه رادیو را می‌شناخت در عمر خود، نه کاری برای رادیو نوشته بود و به احتمال نزدیک به یقین نه نمایشنامه‌ای برای صحنه، یا دیالوگی. خب، دانشجوی معصوم و علاقه‌مند‌ی که با آن شیوه سنجیده و گزینش شده است و این رشته را انتخاب کرده است از کلاس این چنین «استاد»ی چه بهره‌ای می‌برد. این مقوله به این «استاد» ختم نمی‌شود... به هر حال خانه از پایه ویران است، گرچه در دنیاهای بسامان هم لااقل من نمایشنامه‌نویسی را نمی‌شناسم که از کلاس نمایشنامه‌نویسی آن دنیاها سر بر آورده باشد. و اصولاً برای این مقوله - یعنی نوشتن - در آن دیاران دور، به این صورت که ما داریم گزینش دارند و سنجش و کلاس مخصوص و دانشکده هنرهای زیبا؟ ایبسن، آلبی، آرتور میلر، یوجین اونیل، حتا ساعدی خودمان... و آن صدها دست به قلم و نمایشنامه‌نویس از کدام دانشکده هنرهای زیبا سر برآورده‌اند؟! نکته جالب این که این بزرگواران آنچه نوشته‌اند بر اساس هویت اقلیمی - انسانی خودشان بوده است. حتا «بکت» با همه تازگی غیرمعمول دقیقاً دنیای معاصر خود را نوشته است. درد بیهودگی و از خود بیگانگی. یا حتا دور و دیرترین نویسنده، «سوفکل». او نیز بر سکوی اساطیری زمانه خود ایستاده و نوشته است. راز ماندگاری این بزرگان هنر در چیست؟ در این است که علاوه بر فرهنگ عمیق، هنر و شناخت زمانه خویش، یک وضعیت اساسی انسانی را انتخاب می‌کنند و از آن می‌نویسند، یعنی در کارشان محتوا و مطلب در عین محلی و آن زمانی بودن، جهانی و همه زمانی است. من- در این فاصله دور از آن اسطوره- ادیپ زمانه خویشم. ادیپ از سرنوشتی تلخ می‌گریخت اما گرفتار آمد. من ادیپ این زمانه بیمار نمی‌خواهم تردامن شوم، نمی‌خواهم تنگ‌نظر و ظالم باشم، نمی‌خواهم پست و دنی باشم. با هزارپا از این سرشت و سرنوشت زمانه می‌گریزم اما زمانه با هزار دست و ترفند مرا گرفتار می‌کند. من هم گرفتار همان سرنوشت ادیپم. من دکتر استوکمنِ زمانه خویشم. راز کار آن نویسندگان برجسته و شناخته شده این است که کارشان در عین محلی بودن جهانی است. و همین است راز سفر و درک و دریافت آن آثار در اقلیم‌های دیگر و این اصلی است که نویسندگان ما از آن غافلند. مشکل دیگر کم‌سوادی و حتا بی‌سوادی بعضی از این دوستان است. یا پرگویی و زیاده‌نویسی. و فقدان شناخت لحظات دراماتیک. یا پر مدعایی و با جسارت تمام، رفتن به دنیای شخصیت‌هایی چون شکسپیر یا سوفکل. البته دیگرانی توانا وآشنا به دنیای نمایشنامه این کار را کرده‌اند و اغلب به زیبایی و قابل توجه. دو سال پیش فرصتی دست داد که نزدیک به صد و هفتاد متن نمایشی را که برای دهه فجر رسیده بود بخوانم. نتیجه براستی فاجعه بود. از این مجموعه شش هفت متن از نظر من قابل قبول بود. صد و سی چهل تا بیهوده و پرت و پلا. و بقیه بدتر از پرت و پلا و اغلب برداشت، اصلاح و فضولی در کار نمایشنامه‌نویسان خارجی؛ چندتایی از شکسپیر (مثل هملت، لیرشاه و...)، ویتسک، کرگدن، انتیگون، سه خواهر چخوف و چند تایی هم از ایران قدیم مثلاً فردوسی. من معمولاً در برخورد با بعضی کارها که آزارم می‌دهد نمی‌توانم فضولی نکنم. برای انبساط خاطر خوانندگان این مصاحبه چند خطی از این اظهارنظرها را نقل می‌کنم ( البته بدون ذکر نام نویسنده). آشنایی با بیهوده‌نویسی کمکی است برای پرهیز از تکرار بیهوده‌کاری.
«ای آقای محترم... کجا بودی تا امروز؟! بیچاره شکسپیر و افلیای بدبخت. دنیا را زیر پا گذاشتند به دنبال یک گونی پر از سواد فارسی و استعداد نمایشنامه‌نویسی تا به رسم ادب و قدرشناسی از هنر، آدمی را پیدا کنند که این زوج بدبخت و بیچاره و بی‌عرضه را در خراب شده‌ای به کار گیرد. در این جستجوی طاقت‌سوز .... بگذریم... آخرآقای ...در کوچه و محله شما و در میان آدم‌های دور و برتان، درد و حرف و زخم و غم و شادی و هزار کوفت و زهرمار دیگر قحط است که یخه شکسپیر را بگیرید... و در هر سطر از نمایشنامه‌تان ده‌ها کلمه از شاهکار فارسی‌نویسی خود را عرضه بدارید و باور داشته باشید که شده‌اید نمایشنامه‌نویس- آن هم از نوع مرغوبش؛ مدرن، پست‌مدرن و کمی آنسوترک از پسا و پساتر پست‌مدرن! براستی اینجا چه خبر است. چه اتفاقی افتاده است. کجاست این خراب شده! دنیای کوران، بی‌خبران! و عجایب المخلوقات؟! کجایی ای...»
من نمی‌فهمم مثلاً نمایشنامه‌نویسی معقول، كه بعضی وقت‌ها چیزهای خوبی می‌نوشت، چرا خودش را گرفتار این زبان اجق‌وجق کرده است. برای که می‌نویسد؟! بر کدام زخم امروزین این مردم دلخسته و دل‌شکسته می‌خواهد ذرّه‌بین بگذارد؟ با نبش قبر و خاک برگرفتن از زبان مردگان -‌ ظاهراً به قصد «امروزی» نمایاندن بعضی وقایع جز فضل‌فروشی و عرضه اطلاعات باسمه‌ای چه باری و از کدام دوشی بر خواهی داشت؟ با زبان همین مردم -‌ مردم ساده- نمی‌توان آیا کار هنر کرد، اشکال کار کجاست؟ من که با حوصله و از سرفرصت و فراغت نشسته‌ام و می‌خوانم، باید چند بار برگردم، دوباره بخوانم، تا شاید بفهمم که مقصود و معنای این کلمات و این حرفها چیست. مخاطب متوسط چه بایدش کرد؟... آقا نفهمیدیم... لطفاً دوباره بگویید...آه... نمی‌شود یک‌بار دیگر...؟
این‌همه پرگویی و زیاده‌نویسی! رفتن به جنگ فردوسی نه کار هر پیاده تازه از گرد راه رسیده‌ای است. باید به ایشان توصیه کرد که لااقل «مقدمه‌ای بر رستم و اسفندیار»، کار سترگ و در عین حال فروتنانه شاهرخ مسکوب را بخوانند، فروتنی بیاموزند. قحطی مطلب که نیست. کافی است ایشان به همسایه روبرو، یا چهار خانه آنسوتر از خانه خود نگاهی بیندازند، زبان معمولی مردم معمولی را بیاموزند، چیزکی ساده بنویسند و چیزکی به عنوان جایزه‌ای به روال متداول و معمول بگیرند. شاهنامه ارزان‌قیمتی بخرند. اول شاهنامه را بخوانند و بعد کتاب شریف شاهرخ مسکوب را و آن‌گاه در آئینه نگاهی به خود بیندازند... تا... این‌هم از شاهنامه. حالا چه کنیم؟
‌ علاوه بر نمایشنامه‌های صحنه‌ای و رادیویی، فیلمنامه هم نوشته‌اید و فیلمنامه‌ها جزو پرحجم‌ترین کتاب‌ها در مجموعه آثارتان هست. راجع به آن‌ها نمی‌خواهید صحبت کنید؟
فیلمنامه‌ها که سنگین است و بیش از پانصد صفحه. می‌توانیم به «بی‌نقاب» بپردازیم که مجموعه مقالات و سخنرانی‌ها و گفتگوهای من است.
‌ بسیار خوب، پس برویم سراغ «بی‌نقاب»، یعنی همان مصاحبه‌ها و مقالات و سخنرانی‌های شما. چرا عنوان «بی‌نقاب» را روی این کتاب گذاشتید؟ چون در آن‌جا نقاب یک نمایشنامه یا فیلمنامه‌نویس را بر چهره ندارید؟
در نمایشنامه‌ها و فیلمنامه‌ها من خودم نیستم... درست است که کل ماجرا و کل شخصیت‌ها از پس ذهن هنرمند برمی‌خیزند و هستی می‌گیرند، اما در بهترین صورت آنها هستند که مرا راه می‌برند و سخن بر زبان و تصویر صحنه را بر ذهن من تحمیل می‌کنند. من یک وقت نمایشنامه رادیویی می‌نوشتم و شخصیتی محبوب و دوست‌داشتنی عضوی از مجموعه شخصیت‌ها و قصه بود. قصه به جایی رسیده بود که قرار بود این شخصیت را اعدام کنند. من قبل از اعدام دلتنگ و گریان به اطاقی دیگر رفتم. دخترم که گریه و نا‌راحتی مرا دید جلو دوید و پرسید که چه خبر شده؟ چرا گریه می‌کنی بابا؟ گفتم قرار است که فلانی را اعدام کنند. گفت خب این‌جوری ننویس کاری کن که اعدام نکنند. گفتم نمی‌شود. «اون یه پادگان رو شورونده» گفت «خب یه جور بنویس که نشورونه.» گفتم که «نمیشه اون آدم اینجوریه دست من نیست که.» و براستی هم نمی‌شد کاریش کرد. اما در خاطره‌ها رک و راست و صمیمی خودمم. و اما درباره این عنوان «بی‌نقاب» به دلیل زمانه ما، زمانه از خود بیگانگی- دنیای بالماسکه - هر لحظه بت عیار به رنگی به درآید، مثلاً: حسنی و حسینی وارد اداره می‌شوند آقای محمدی از مقابل می‌آید. حسینی به حسنی: «داره میاد» و فحشی می‌دهد. محمدی می‌رسد. حسنی: «سلام!» حسینی: «سلام قربان! صبح عالی به خیر» محمدی: «سلام جانم روز خوشی داشته باشید!» حسینی: «از برکت وجود جنابعالی قربان» محمدی می‌رود. حسنی: «بی‌شرفِ مارمولک! روز خوش! چهار ماهه اضافه کاری منو نداده.» حسینی: «بلد نیستی. حرف زدن بلد نیستی داداش. با اینجور سلام و علیک ؟!... خب معلومه.»
من در این کتاب خودِ خودم هستم و حرف خودم را می‌زنم. مجیز هیچ‌کس را نمی‌گویم. نقابی در کار نیست. رک و راست. هرکی هم بدش میاد، بدش بیاد. برایم مهم نیست. دوستی گله‌مند بود که عسل من تلخ است و مقصودش نوشته‌هایم بود. جوابش را این‌طور دادم: «در این هشتاد و چند زمستان طولانی و استخوان‌سوز و بهاران بی‌باران زودگذر. درحسرت بهار خوش‌ عطر نارنجِ نارنجستان‌ها، شهدمان را نه حتی از گل نابوده یخ؛ که از گرده ناشیرین خرزهره برگرفته‌ایم و همین است راز تلخ‌کامی ما و تلخی این عسل؛ خود اگر عسلی در کار باشد...» خب ... این زندگی من بوده. دارم به نودسالگی می‌رسم، همه‌اش کار و آوارگی و در به دری. نزدیک شصت سال درس در دانشگاه. همیشه معلم حق‌التدریسی بوده‌ام. شاگردان من به استادی رسیده‌اند و من اگر الان هم جانش را داشته باشم و بروم درس بدهم آش همان آش است و کاسه همان کاسه. اما در عین تلخکامی سربلندم. مدیون هیچ‌کس و هیچ جریانی نیستم. کار خودم را کرده‌ام، بار خودم را برده‌ام و با همه تلخی‌ها شیرینم و خوشحال و سرخوش. مثلاً در سال 76 از طرف «دبیرخانه شورای عالی جوانان» طرحی در ده صفحه، با هشت صفحه جدول، به نام «طرح استانداردسازی تئاتر» برای عده‌ای مثلاً «کارشناس تئاتر»، که ظاهراً به تصادف اسم من هم نیز در لیست مورد نظر ثبت شده بود، فرستاده شد. شگفت‌زده جدول‌ها را نگاه کردم و با سلام و احترام نتیجه بررسی را در نامه‌ای به حضورشان فرستادم. نامه کوتاه و جالب و قابل خواندنی است با فروتنی و پوزش این نامه را در اینجا نقل می‌کنم:
«ظاهراً و آن چنان که از اعلام نظر دبیرخانه محترم شورا بر می‌آید، هدف از طرح این پرسشنامه تهیه و تنظیم طرح استانداردسازی کلیه مقولات فرهنگی و هنری و از جمله تئاتر است، قطعاً آنچه شورا و کارشناسان طرف مشورت شورا را به این طرح و تصمیم رسانده است، وجود غیر قابل انکار کمبود در همین زمینه‌ها- و از جمله تئاتر- بوده است و قصد از این برنامه، براساس نوشته خودتان، تعیین استراتژی و تهیه استانداردهای هنری و در نهایت اعتلای فرهنگ کشور است. سوال عمده در این زمینه این است که آیا مشکل اساسی در کار فرهنگ و هنر، براستی همین است؟! و در صورتی که مثلاً اگر طبق پاسخ‌های داده شده به جدول‌های شما خوب، بد، متوسط و عالی را جمع کنیم و به اعدادی به نام درصد برسیم - یا برسید - و به این نتایج که مثلاً تئاتر ابزرد هشتاد در‌صد به ترویج اندیشه کمک می‌کند و بیست درصد به شکوفایی خلاقیت و سورئالیسم هفتاد درصد انبساط خاطر می‌آورد و سه و نیم درصد انتقال اندیشه، آنگاه چه خواهید کرد؟ مثلاً نظر به اینکه احتمالاً در سه سال آینده، به دلیل ازدیاد تورم مردم کمتر انبساط خاطر خواهند داشت و در کنار آن، علاوه بر انبساط خاطر به مقدار معینی - یعنی درصدی هم اندیشه‌های والا مورد نیاز است، بخشنامه خواهید داد که در این سه سال آینده نویسندگان هشتاد درصد به شیوه ابزرد بنویسند برای عنصر انبساط خاطر و سه و نیم درصد، برای تعالی اندیشه و... و نویسندگان هم بر اساس استاندارد مکشوفه ما و دستورالعمل شما همین‌ها و همین مقدار‌ها را خواهند نوشت؟! این درس را از کجا آموخته‌ایم؟ از کدام تاریخ هنر؟! چه کسی و در کجا خوانده است که مقامی، یا مقاماتی مثلاً به مالرو گفته باشند، نمایشنامه‌ای بنویس که پانزده درصد ضد ابلیس باشد و سی‌وپنج درصد به نفع فضیلت و درصدی هم به تنویر افکار کمک کند؟ یا سوفکل را چه کسی گفته است حالا دیگر تراژدی کافی است یک چیزی بنویس برای پرکردن اوقات فراغت جوانان آتن؟ آخر مگر هنر و تئاتر- می‌بخشید - سوسیس است یا کالباس که با سفارش مسوولان استاندارد، حتماً باید آن‌قدر ادویه داشته باشد و این قدر چربی و بشود برای ساخت آن و سبک آن و دنیای پیچیده و هزار توی آن و خلق آن دستورالعمل صادر کرد؟ اصولاً مگر هنر ساختنی است؟ دنیای هنر بسیار بغرنج‌تر از این جدول‌ها و کارشناسی‌ها و استراتژی‌ها و استانداردها است. این دنیا قانون - یا بی‌قانونی-‌های خاص خود را دارد. شنیده‌اید که هنرمند به سفارش می‌نویسد. اما نه سفارش تعیین‌کنندگان استاندارد. اینجا سفارش، سفارش زمانه است. هنرمند زبان زمانه خویش است نه مجری سفارش دیگران که اگر چنین بود هنر نبود. هنر میدان باز می‌خواهد و هوای آزاد. میدان را باز کنید و پنجره را بگشائید، او خود قدم به میدان خواهد نهاد و بدون نیاز به هیچ بخشنامه و فرمانی نفس خواهد کشید می‌گویید نه؟ امتحان کنید. هزینه این‌همه تحقیقات و آن همه کارشناسی‌‌های رنجبار را هم بسپارید به دست چند معمار خبره تا فقط میدان بسازند برای تئاتر و سکو بسازند برای تئاتر و در سکوت و به زبان سکوت برای بخشودگی قبیله تئاتر و کوچک این قبیله- خسرو حکیم رابط- نیز دعا کنند ...دهم آذر 76».
‌ در کتاب «بی‌نقاب» خواندم که شما ظاهراً از بنیان‌گذاران کانون نمایشنامه‌نویسان بودید و با دوستان دیگر دست‌اندر‌کار نوشتن اساسنامه و بعد هم رئیس هیأت مدیره کانون. مدتی هم عضو هیأت مدیره «خانه تئاتر»، ولی اندکی بعد از هردو گروه کنار کشیدید. چرا؟
درست است. زودتر از انتظار، کناره گرفتم و به سلامت جستم.
‌سوالم چرایی قضیه بود.
ما، و من به‌خصوص، در هردو مورد به یک دلیل به این جمع پیوستیم و در حقیقت نه برای خود، که مهم‌تر از هر چیز به خاطر زمانه که این بسی بالاتر و والاتر بود از تمناهای متداول صنفی - گرچه صنفی هم بود - و همان‌طور که دوستان هنرمند بهتر از من می‌دانند، این راهی است حساس و خطرناک. با قبول این مسوولیت‌ها و نشستن بر آن صندلی، اگر بی‌اثر بنشینی از آن سوی خط افتاده‌ای، خنثی خواهی ماند و بی‌فایده و در نهایت آبرو باخته. و اگر از این سوی خط بیفتی و با این منطق که «در شهر نی‌سواران باید سوار نی شد» و کلاه خودت را بچسبی، نه فقط برای این جمع، بی‌ثمر و بی‌اثر، بلکه زیان‌بخش و خطرناک خواهی بود گرچه قطعاً در بعضی حوزه‌ها، که بهتر است در اینجا ناگفته بماند، سوار بر خر مراد در زمانه بیمار- و البته و بی‌تردید -در نهایت باز هم آبرو باخته.
من معتقد بودم و هنوز هم هستم که این راه را باید با وقار و با شیوه‌ای پیمود، در خور و برازنده تشخصی که لازمه حرفه ما است. البته غرض و نظرم نه جنگیدن بچگانه است و دیوانه‌سری، نه خودباختگی، بی‌خاصیتی و کاسه گدایی در دست به هر قیمتی. دیدم که نشد... نمی‌شود، کنار کشیدم . ظاهراً به بهانه عمل قلب و بیماری. دوستانی گفته‌اند که فلانی نازک‌نارنجی است و من می‌گویم نازکدل شاید و مگر نه اینکه هنرمندان نازکدلان زمانه‌اند؟ اما نازک‌نارنجی؟ نه! راست است نسیمی ما را پریشان می‌کند. ما نه صنف محترم قصابانیم و نه هیزم‌شکنان. نه ساطور به دست داریم و نه تبر. حربه ما حرفه ما است. اگر نه در پیشخوان قصابان اما بر پیشانی صحنه می‌توانیم که هزار ساطور قصابی را بر دار کنیم. باید که ما را به حساب آورند. هنرمند در جامعه متمدن صاحب حق است. باید که به حساب آید اما ابتدا باید خودش خودش را به حساب آورد. خودمان باید خودمان را باور داشته باشیم تا دیگرانی که وظیفه دارند و مدعی حمایت از هنر مایند نیز باورمان بدارند. آن روز حرف من این بود و امروز هم همین است. و حضور من در آنجا، اگر توجیهی داشته باشد به خاطر همین اعتقاد بود. اعتقادی که در حال حاضر فقط آرزویی بیش نیست.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها