«بند محکومینِ» کیهان خانجانی بهروایتِ عنایت سمیعی، شهریار وقفیپور، فرشید فرهمندنیا و محمد تقوی
هزارویک حکایت زندان

شرق: «هزارویک حکایت دارد زندانِ لاکان رشت. هزارتا را باور کنند، این یکی را نمیکنند: یک شب درِ بند محکومین مرد باز شد، یک دختر را انداختند درونش». نخستین رمانِ کیهان خانجانی، «بند محکومین» با این جملات آغاز میشود. رمانی با زبانِ اقلیتی که در ادبیات داستانی ما کمتر صاحب صدا بودهاند. ابداعِ زبانی خاص که در بیشتر جلسات نقد و بررسی به آن اشاره شده است. در رمان تعریضی هم به هزارویکشب هست، هر تیپ در هزارویکشب مابازایی در بند محکومین دارد. زبان خاص، شخصیتهای متفاوت، ساختِ تمثیلی از مناسبات قدرت، دادههای جامعهشناختی رمان و استفاده از امکانات فرمی ادبی ما همچون نقالی و انتخابِ مضمون و فضایی متفاوت برای روایت داستان در وضعیت مسلط داستاننویسی اخیر ازجمله نکاتی است که در نقدونظراتی که در پیش میآید به آن پرداخته شده است.
تمثیلی از جامعه ایران
عنایت سمیعی: «بند محکومین» تمثیلی است از جامعه ما که سرنوشتش را دوربین مداربستهای رقم میزند که پشتش «هیچکس» است. اما اُبژه دوربین صرفا بهمثابه ناظرِ خنثی عمل میکند نه «هیچ کسی» که به عمقِ گفتوکردِ اشخاص و روابط بین آنان نفوذ کند. بههمینترتیب، روابط بین اشخاص نیز گذری است و به چالشهایی نمیانجامد که ماهیت ایستایی یا دگرگونیِ جمعی را بهدست دهد. «بند محکومین» تمثیلی از مناسبات سلسلهمراتب قدرت نیز هست. اتاق هفت، نُه محکوم دارد که اشخاص آن فرمانبردار لاتِ آدمکُشی بهنام «آخان»اند و اتاق ششنفره را آدمکُش دیگری بهنام «آزمان» اداره میکند. آخان از نگاه راوی محبوب است و آزمان منفور. آنچه بند محکومین را به شگفتی، هیجان و خشم دچار میکند، حضور ناگهانی دختری است که سروکلهاش در بند پیدا میشود. زندانیها وجود دختر را توهین به خود تلقی میکنند که ناشی از ناموسپرستی است. گفتمان ناموسپرستی لایه بیرونی رمان را به وحدت میرساند و لایه درونی رمان بر اثر حضورِ مطلقاً خاموش دختر به وحدت میرسد. بهعبارت دیگر، این حضور خاموش بدل به متافیزیک «وحدت وجود»ی میشود که زندانیان عشقهای مثالی خود را در او باز
مییابند. اما آنچه رمان را به حیث زبان متمایز و ممتاز میکند، ابداع نوع خاصی از زبان است که ممکن است متکی به اقتضائاتِ متنی نباشد اما ضرورتِ فرمیک یافته است. فارسیزبانها، زبان فارسی را که زبان مادریشان است از طریق گوش یاد میگیرند. درحالیکه
غیرفارسی زبانهای ایرانی از طریق گوش میشنوند اما آن زبان را ترجمه میکنند، تغییر میدهند و به شکل دیگری درمیآورند. یعنی گاهی صرف کلمات فرق میکند و گاهی نحو جملات. البته کسانی مانند احمد سمیعی هم داریم که گیلک است و ویراستاری بزرگ است اما فارسی را از طریق چشم یاد گرفته است نه از طریق گوش. ساختار روایی رمان، هزارویک شبی است، یعنی مبتنی بر قصههای تودرتوست و راوی نیز از آزادیِ عملِ هزارویک شبی سود جسته است. روابط بینامتنی نیز بین اشخاص داستان همچون آزمان و آخان و عمووزیر با هزارویک شب وجود دارد، بدون اینکه تناظر یک به یک با آن اشخاص برقرار کند. امتیاز دیگر رمان منبعث از طنز آن است که بر اثر آن، راویِ تفسیرگر با ادای ضربالمثلهای فارسی و گیلکی، شخصیت آدمها را تبیین میکند. این طنز گاهی جنبه شوخطبعانه مییابد اما از عوامل اساسی پیشرفت رمان است.
زبانِ اقلیت
شهریار وقفیپور: در این رمان برای من اولین چیز جذاب زبانش بود، چون زبان زندان و خلافکاری است و در آثار ادبی کمتر به کار رفته و مربوط به گروه خاصی است که اقلیت هستند و کمتر در موردشان نوشته شده است. غیر از این، تکیه کلامها و اصطلاحات و خود زندان و حاشیهاش جذاب بود. درنهایت، رمان جذابی است از جنبههای شخصیتی و زبانی و جامعهشناختی. از جاهایی بهبعد کمی خستهکننده بود، چون فرم مکانیکی بود. یک فصل درباره شخصیتی و رابطهاش با زن، سپس این فصل که تمام میشد، فصل بعدی و همینطور ادامه ماجرا. تا جایی زندگی این شخصیتها جذاب بود و از جایی به بعد میدیدیم که این همان است، برویم جلوتر ببینیم چه میشود. داستان اصلی که در فصول فردِ رمان و در زمان حال بود - در مقابلِ فصول زوج که گذشتهها نقل میشد- حرکت کمتری داشت و کمی کند بود. اما این موضوع نشانهای بود که ببینیم کجای قضیه مشکل هست. هروقت سرِ این نوع رمانها میرفتیم، بحث میشد؛ موضوع این بود که آیا رمان هستند یا مجموعه داستانِ پیوسته. در تعریف رمان گفتهاند کلیت اُرگانیک باشد یا درهم رفته باشد یا فرمهای خاصی را تجویز کردهاند، اما تمام این تعریفها از همان اول روش
جالبی نبودند. تعریف رمان این است: یک نوع حماسه دنیای مدرن. از چه نظر؟ از این نظر که حماسه، جامعه خود را نشان میداده، رمان هم جامعه معاصر خود را باید نشان دهد و کلیت آن جامعه را. این رمان چنین کلیتی نمیسازد. البته این نه بدان معناست که نمیتواند ماجرایی را تا به آخر بسازد. احساس میشود یکجاهایی یک چیزهایی نمیتواند گفته شود، نه به خاطر سانسور دولتی یا عرفی، بلکه به خاطر فرمش. این فرم نشان میدهد چیزهایی هست که نمیشود گفته شوند. چهچیزی گفته نمیشود؟ آن روابطی که در داخل زندان ساخته میشوند و آن نظارت و اقتدار در زندان از طریق کسانی که خودشان زندانی هستند. یعنی زندان به مثابه جامعه، چطور در داخلِ خود بازتولید میشود. به شبه نگهبانها که از خود زندان هستند و خبرچینها و موادفروشها و یکسری روابط گندهلاتها پرداخته نمیشود، یا لااقل گفته نمیشود که عدم پرداخت به این موضوع به چه دلیل است. حال ببینیم مشکل فرمال چیست؟ هرکس با زنِ آرمانی خود در رمان تعریف میشود. انگار در جایی زنانگی و مردانگی همدیگر را کامل میکنند؛ درصورتیکه درواقع چنین نیست. این رمان یک فصلش داخل زندان و یک فصلش بیرون زندان اتفاق
میافتد. انگار همهچیز با هم میتوانند چفتوبست شوند؛ همانطور که در روایت میبینیم. شیوه روایت، نقلکردن است نه روایت داستانی. این موضوع مشکلی ندارد، اما نقلکردن یا خاطره تعریفکردن توهمی ایجاد میکند که انگار همهچیز شفاف است، انگار همهچیز معلوم است. نقلکردن، وارد خاصیتی نمیشود، صرفِ تعریف ماجراست. اگر سرنخ بخواهم بدهم، آن جایی است که در مورد «افغان» حرف میزند. در مورد این شخصیت، زنی وجود ندارد؛ فقط اسمی هست (گُلخمار) که نمیفهمیم که بود، چه بود، برای چه گفته شد. ما فکر میکنیم همهچیز میتواند تکمیل شود در دوگانهها، اما اینطور نیست، این زندانیها هرکدام کلیتی جدا هستند، فرد هستند، زندگیشان جداست، انگار گشته باشند در این کشور و یکییکی آنها را جدا کرده باشند و گذاشته باشند در اینجا. در داخل زندان هم اجتماع خاصی تشکیل نمیدهند و این رابطه درون و بیرون محو است. آنچه در حکایتها میگذرد سریع پیش میرود اما آنچه در زندان میگذرد آهسته. یعنی مکان زندان با روایتش، با مکان بیرون زندان و روایتش، باید بیمشخصه باشد؟ درون و بیرون زندان جدا از هم هستند؛ درصورتیکه اگر قرار بود کلیت گفته شود، این دو باید
درهم میرفتند؛ یعنی در بیرون، زندان هست، در درون هم زندان هست. مثلا یکی از این عناصر مشترک، مواد است که توسط زندانبانها میرسد. با اینها میشد زندگی زندان را با کل جامعه نشان داد. جدای این موارد، رمان خوبیست، جذاب است. در مورد مطالعات جامعهشناختی هم میتواند به صورتِ داده یا فکت به کار بیاید. نویسنده را به خاطر شجاعتش باید تحسین کرد. نوشتن اینگونه رمانها برای نویسندهها سخت است، چون از همان اول باید بگویند من از این دسته افرادم، و این شجاعتی است که سبب میشود کمتر نویسندهای چنین کند.
ناممکنی بوطیقای شاعرانه
فرشید فرهمندنیا: اگر به ساختار و ترکیببندی بخش عمدهای از رمانهای فارسی از منظر بوطیقایی نگاه کنیم، متوجه خواهیم شد که بسیاری از آنها نه ادامهدهنده منطقی جریان نثر فارسی بلکه در اصل، ادامه شعر فارسی هستند. تجزیهوتحلیل اجزای برسازنده رمان بند محکومین نیز تا حد زیادی همین موضوع را نشان میدهد: تقارن، نظم و ترجیعبندهایی که در ساختار اثر طراحی شده است، ساختار دورانی و تکرارشونده هزارویک شبی داستان، اینکه فصل آخر رمان مجدداً خواننده را به فصل اول برمیگرداند و تکرار الگوی غزلسرایی در شیوه پشتسرهمآوردن بخشهای داستان، همگی شواهدی دال بر این ادعا هستند. در این رمان گویی سرگذشت آدمها در شعری بلند روایت میشود: فصلهایی که در زمان مضارع روایت میشوند در حکم ابیات آن شعر، فصلهایی که به سرگذشت آدمها فلشبک میزند در حکم قافیه و پرسونای شخصیتهای محوری قصه میتواند در حکم ردیف تکرارشونده در این شعر قلمداد شوند. انگار ما با یک غزل فارسی روبهرو هستیم که با بهکارگیری این فرم در زمانهای که کاربرد آن در جای اصلیاش ناممکن شده است، میخواهد مفری برای احیای مجدد آن و پیشنهادی متفاوت برای رمان فارسی معرفی کند.
خود این ناممکنشدن بوطیقای شاعرانه در زمانه ما موضوع مهمی است که این کتاب رویش انگشت میگذارد. موضوعی که بهزعم آدورنو عامل مهمی در شکلگیری پارودی است: استفاده از فرمها در زمانهای که دیگر ناممکن شدهاند. زاپاتا، راوی رمان، هم بارها اذعان میکند که کارش و هنرش نقالی است، آن هم نقال هزلپرداز و مسخرهای که خوب بلد است بهشکلی پارودیک و هجوآمیز نقالی کند و ادای این و آن را در بیاورد و باعث خنده دیگران شود. این امر درواقع اشاره دارد به ناممکنبودن حتی خود نقل و اینکه جز برخورد پارودیک و هجوآمیز انگار راه حل دیگری برایش وجود ندارد. در سطح محتوایی نیز، همین که کل سرگذشت و اشتغال ذهنی اشخاص داستان حول محور حضور/ غیاب معشوق و تجسمیافتن او در قالب موجودی موهوم و ناشناخته در زندان تصویر میشود و این احتمال را قوت میبخشد که این زن ممکن است زن آرمانی هرکدام از این آدمها باشد، وجه شاعرانه و تغزلی اثر را تقویت میکند و نهایتاً از زاویه لحن و ریتم هم که بنگریم یکی از نقاط قوت کتاب، زبان بسیار غنی از استعارهها و ضربالمثلهاست که با ریتمی تند و شاعرانه پیش میرود. درواقع این ریتم شاعرانه رمان که بعضی جاها کاملا
هم موزون است و همچون یک بحرالطویل میشود قرائتش کرد، باز هم نشان میدهد نسبتش با شعر فارسی بیشتر است تا نثر فارسی و رماننویسی بهطورکلی. اگر این تفسیر را پی بگیریم، درواقع میشود گفت در اینجا زندان تبدیل میشود به مکان هندسی جامعهای که درونش از فرط فقدان امکان گفتوگو (که خصلت اصلی رماننویسی است) و لبریزشدن فضا از دوآلیتههای مفرط (تقابل خیر و شر، تقابل مرد و زن، تقابل شعر و نثر و... که عناصر همیشه حاضر در شعر فارسی هستند) این ناممکن بودن رمان نوشتن و مجبوربودن هنوز و همیشه به غزلسرایی و قافیهپردازی کاملا بهرخ کشیده میشود. بههمین خاطر در تاریخ ادبیات ما کمتر اثری هست که با قاطعیت بتوان بدان رمان گفت و برخاسته از بوطیقای نثر و داستاننویسی باشد. نویسنده با اضافهکردن جنبه سمبیلک به اثر، حتی این پارودی و هجو را بهنوعی به وضعیت جاری امور هم تسری داده است و از این نظر، سمبلیکبودن هم میتواند نقطه قوت دیگری در کارش محسوب شود.
ضیافت در اتاق شماره هفت
محمد تقوی: ماجرای اصلی رمان یعنی ورود دختر به زندان، اولین گره است؛ ما هر صفحه را میخوانیم تا بدانیم برای دختر قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ این سوال مطرح میشود که اگر داستان اصلی دختر است، چرا رمان، داستانهای آدمهای دیگر را میگوید؟ و چرا ماجرای دختر به تعویق انداخته میشود؟ پاسخ این است: داستانِ زندگی زندانیان گفته میشود به دلیل اینکه ما بفهمیم دختر را در مقابل چه کسانی قرار دادهاند و با او چه خواهد شد. یعنی وقتی دختر پا به زندان میگذارد، به زندانیان شوک وارد میشود و حیرتانگیزترین اتفاق ممکن برای زندانیان بند محکومین اتفاق میافتد. بنابراین شخصیتپردازی این آدمها شخصیتپردازیِ بیسبب نیست، مساوی نیست با شخصیتپردازی همین آدمها در بیرون از زندان. جهتدهی وجود دارد. از طرفی داستان جلو میرود و اتفاقاتی تکبهتک رخ میدهد که همه خلاف انتظار ماست، چراکه دختر را انداختهاند در بند مردان، کارش تمام است، کسی نیست از او دفاع کند.
غریبترین اتفاق اینجاست که آدمهایی که ازشان انتظار نمیرفت باشرافت باشند، باناموسترین آدمها میشوند. بنابراین آن شکل روایت فرعی که اتفاق میافتد، پیوندی ارگانیک با داستان اصلی دارد، پیوندی سازمانیافته. یعنی داستانهای آدمهای جداافتادهای نیستند، شخصیتپردازیشان بهازای نقشی است که در ماجرای اصلی رمان دارند. سپس آن اتفاق عجیب رخ میدهد که هیچکس فکرش را نمیکرد؛ زندانیان بند محکومین زندان لاکان رشت شورش میکنند برای دفاع از ناموس. این حرکت، زیباییِ داستانی دارد. زندانیان، دختر را میفرستند به حمام، مثل مراسمی آیینی پاک میشود و سپس آن مهمانی و ضیافت انسانی در اتاق شماره هفت بهپا میشود.
راهکارِ سکوت
کیهان خانجانی: در این رمان، دو ماجرا، یکی رئالیستی و یکی بینامتنی دنبال میشود. در ماجرای رئالیستی، دو بزنگاه تاریخی مهم هست که نشانههایش در رمان وجود دارد، یکی سال 88 و دیگری که در مورد خواهر رفیق مهندس 21 سال قبل رخ داد، یعنی سال 67. گلشیری نقدی بر «سه قطره خون» نوشته بود که هرچه در جامعه اتفاق میافتد در دیوانهخانه هم اتفاق میافتد و هرچه در دیوانهخانه اتفاق میافتد در جامعه هم اتفاق میافتد. برای همین است که راوی (زاپاتا) مدام میگوید تصویر زندان افتاده بود توی شیشه پنجره اتاق و یک زندان آن طرف داشتیم. یا رفیق مهندس میگوید اوضاع اگر اینطور پیش برود محکومین میشوند پل، همه باید از اینجا بگذرند. رمان سعی کرده است وقایع آن دوره را به طور غیرمستقیم پوشش دهد. دختر در این رمان آینهای است که درون زندان میافتد و میشکند و پخش میشود بین زندانیان. دختر برعکسِ «وحدت وجود» ابنعربی، سبب «کثرت وجود» ابنرشدی شده است. او تکثیر میشود به شکل مادر، همسر، معشوق، خواهر، دختر، و به این بسنده نمیشود، چون «بدلج» همجنسگرا است و «پهلوان» مادرش پدرش بوده و غیره. اتاق هفت بهمثابه یک کشور است، هرکدام از زنان
زندانیان از پنج نقطه جغرافیایی هستند؛ شرق (زن روباه)، غرب (پرستار)، مرکز (نامزد شاه دماغ)، جنوب (زن لیلاج) و شمال (دختر فامیل و زن آخان و دختر همسایه و...). در مورد ساکتماندن دختر و دیالوگنداشتن او باید گفت که واقعا دورههایی از تاریخ هست که کاری از حرفزدن هم برنمیآید و آدم به سکوت میرسد. اگر شهرزاد در بند محکومین بود، هیچ قصهای به ذهنش نمیرسید و به گفتمان سکوت میرسید. شهرزاد با قصهگفتن مدام مرگ را به تعویق میاندازد، دختر از طریق گفتمان سکوت. یک گزاره گیلکی هست که وقتی فاجعه پیرامون خیلی بزرگ باشد به کار میبرند: «چی بگویم که گفتنی باشد!» واقعاً وقتی واقعه از حدِ شدت میگذرد، به سکوت میرسیم. حال اگر بتوانیم با این سکوت گفتمانی ایجاد کنیم، شاید بتواند تأثیر بگذارد. همچنین میشود یک بحث تاریخی راجع به تاریخ مذکر ایران بکنیم و اینکه بر قشر زنان چه میگذشته است. معکوسِ این رمان را نمیشود حدس زد، یعنی پسری را بیندازند در بند نسوان. اصلاً طنز محض میشود. اما وقتی دختری را بیندازند در بند محکومین، فاجعه رخ میدهد. فاجعه هم که از حد بگذرد، فقط راهکارِ سکوت میماند. زندانیها به نوعی بازتولید بیرون
هستند و آن سلسلهمراتب بیرون را هم دارند. راوی میگوید در زندان پول حرف اول را میزند. در مورد «آخان» میگوید: خانوادهاش منصبدار بودند و هم اعدامش را تبدیل کردند به حبس ابد و هم از تبعید برش گرداندند به زندان شهر. «آزمان» از طریق پولش وکلایی دارد. برخی نوچهاند و غیره. آخرین شخصیت سلسلهمراتب قدرت، زاپاتا است که هیچی بلد نیست، فقط قصه گفتن میداند. اینها ویژگیهایی است که در ساحت رئالیستی رمان دنبال میشود. از آن سو روایتی موازی ماجرای رئالیستی در رمان هست مربوط به هزارویک شب. نام شهرزاد در گیلان خیلی وقتها به پسرها هم اطلاق میشود. آخان زنش را بهدلیل خیانت تکهتکه میکند، به همان شیوهای که شهریار در هزارویک شب زنش را میکشد. آزمان همان شاه زمان است، برادر شهریار در هزارویک شب. راوی میگوید که این دو مانند دو برادر کنار هم نشستند و استکانها را به هم زدند. عمووزیر همان وزیر شهریار است در هزارویک شب. دو دختر هم دارد، شهرزاد و دنیازاد که با شیوه جوشاندنِ پیراهن، مواد میرسانند به پدر. برای همین است که عمو وزیر دختر را بهشکل دخترش میبیند و حامیاش است. لیلاج که پدرش در جوانی بحرین کار میکرد،
تریلیای دارد مانند کشتی و همان سنباد بحرینی است. روباه همان احمد نداف است، دزد مشهور در هزارویک شب که کردندش بپای شهر. درویش همان شاعر است که در هزارویک شب متخلص است به ملتمس. پهلوان همان پهلوانپنبه است، و الی آخر. از هر تیپ در هزارویک شب یک نفر در «بند محکومین» حضور دارد و بدل به شخصیت شده است. و در پایان اینکه، به غیر از رمان «استانبول استانبول» نوشته برهان سونمز، نویسنده ترک، رمان «درگاه گچین» احمد سعداوی، نویسنده عراقی هم با فضای زندان شروع میشود. رمان «زخمی» نوشته اَردل اُز، نویسنده ترک نیز در زندان میگذرد. با اوضاعی که خاورمیانه دارد، یک سری رمان خوب از زندان در خواهد آمد!
شرق: «هزارویک حکایت دارد زندانِ لاکان رشت. هزارتا را باور کنند، این یکی را نمیکنند: یک شب درِ بند محکومین مرد باز شد، یک دختر را انداختند درونش». نخستین رمانِ کیهان خانجانی، «بند محکومین» با این جملات آغاز میشود. رمانی با زبانِ اقلیتی که در ادبیات داستانی ما کمتر صاحب صدا بودهاند. ابداعِ زبانی خاص که در بیشتر جلسات نقد و بررسی به آن اشاره شده است. در رمان تعریضی هم به هزارویکشب هست، هر تیپ در هزارویکشب مابازایی در بند محکومین دارد. زبان خاص، شخصیتهای متفاوت، ساختِ تمثیلی از مناسبات قدرت، دادههای جامعهشناختی رمان و استفاده از امکانات فرمی ادبی ما همچون نقالی و انتخابِ مضمون و فضایی متفاوت برای روایت داستان در وضعیت مسلط داستاننویسی اخیر ازجمله نکاتی است که در نقدونظراتی که در پیش میآید به آن پرداخته شده است.
تمثیلی از جامعه ایران
عنایت سمیعی: «بند محکومین» تمثیلی است از جامعه ما که سرنوشتش را دوربین مداربستهای رقم میزند که پشتش «هیچکس» است. اما اُبژه دوربین صرفا بهمثابه ناظرِ خنثی عمل میکند نه «هیچ کسی» که به عمقِ گفتوکردِ اشخاص و روابط بین آنان نفوذ کند. بههمینترتیب، روابط بین اشخاص نیز گذری است و به چالشهایی نمیانجامد که ماهیت ایستایی یا دگرگونیِ جمعی را بهدست دهد. «بند محکومین» تمثیلی از مناسبات سلسلهمراتب قدرت نیز هست. اتاق هفت، نُه محکوم دارد که اشخاص آن فرمانبردار لاتِ آدمکُشی بهنام «آخان»اند و اتاق ششنفره را آدمکُش دیگری بهنام «آزمان» اداره میکند. آخان از نگاه راوی محبوب است و آزمان منفور. آنچه بند محکومین را به شگفتی، هیجان و خشم دچار میکند، حضور ناگهانی دختری است که سروکلهاش در بند پیدا میشود. زندانیها وجود دختر را توهین به خود تلقی میکنند که ناشی از ناموسپرستی است. گفتمان ناموسپرستی لایه بیرونی رمان را به وحدت میرساند و لایه درونی رمان بر اثر حضورِ مطلقاً خاموش دختر به وحدت میرسد. بهعبارت دیگر، این حضور خاموش بدل به متافیزیک «وحدت وجود»ی میشود که زندانیان عشقهای مثالی خود را در او باز
مییابند. اما آنچه رمان را به حیث زبان متمایز و ممتاز میکند، ابداع نوع خاصی از زبان است که ممکن است متکی به اقتضائاتِ متنی نباشد اما ضرورتِ فرمیک یافته است. فارسیزبانها، زبان فارسی را که زبان مادریشان است از طریق گوش یاد میگیرند. درحالیکه
غیرفارسی زبانهای ایرانی از طریق گوش میشنوند اما آن زبان را ترجمه میکنند، تغییر میدهند و به شکل دیگری درمیآورند. یعنی گاهی صرف کلمات فرق میکند و گاهی نحو جملات. البته کسانی مانند احمد سمیعی هم داریم که گیلک است و ویراستاری بزرگ است اما فارسی را از طریق چشم یاد گرفته است نه از طریق گوش. ساختار روایی رمان، هزارویک شبی است، یعنی مبتنی بر قصههای تودرتوست و راوی نیز از آزادیِ عملِ هزارویک شبی سود جسته است. روابط بینامتنی نیز بین اشخاص داستان همچون آزمان و آخان و عمووزیر با هزارویک شب وجود دارد، بدون اینکه تناظر یک به یک با آن اشخاص برقرار کند. امتیاز دیگر رمان منبعث از طنز آن است که بر اثر آن، راویِ تفسیرگر با ادای ضربالمثلهای فارسی و گیلکی، شخصیت آدمها را تبیین میکند. این طنز گاهی جنبه شوخطبعانه مییابد اما از عوامل اساسی پیشرفت رمان است.
زبانِ اقلیت
شهریار وقفیپور: در این رمان برای من اولین چیز جذاب زبانش بود، چون زبان زندان و خلافکاری است و در آثار ادبی کمتر به کار رفته و مربوط به گروه خاصی است که اقلیت هستند و کمتر در موردشان نوشته شده است. غیر از این، تکیه کلامها و اصطلاحات و خود زندان و حاشیهاش جذاب بود. درنهایت، رمان جذابی است از جنبههای شخصیتی و زبانی و جامعهشناختی. از جاهایی بهبعد کمی خستهکننده بود، چون فرم مکانیکی بود. یک فصل درباره شخصیتی و رابطهاش با زن، سپس این فصل که تمام میشد، فصل بعدی و همینطور ادامه ماجرا. تا جایی زندگی این شخصیتها جذاب بود و از جایی به بعد میدیدیم که این همان است، برویم جلوتر ببینیم چه میشود. داستان اصلی که در فصول فردِ رمان و در زمان حال بود - در مقابلِ فصول زوج که گذشتهها نقل میشد- حرکت کمتری داشت و کمی کند بود. اما این موضوع نشانهای بود که ببینیم کجای قضیه مشکل هست. هروقت سرِ این نوع رمانها میرفتیم، بحث میشد؛ موضوع این بود که آیا رمان هستند یا مجموعه داستانِ پیوسته. در تعریف رمان گفتهاند کلیت اُرگانیک باشد یا درهم رفته باشد یا فرمهای خاصی را تجویز کردهاند، اما تمام این تعریفها از همان اول روش
جالبی نبودند. تعریف رمان این است: یک نوع حماسه دنیای مدرن. از چه نظر؟ از این نظر که حماسه، جامعه خود را نشان میداده، رمان هم جامعه معاصر خود را باید نشان دهد و کلیت آن جامعه را. این رمان چنین کلیتی نمیسازد. البته این نه بدان معناست که نمیتواند ماجرایی را تا به آخر بسازد. احساس میشود یکجاهایی یک چیزهایی نمیتواند گفته شود، نه به خاطر سانسور دولتی یا عرفی، بلکه به خاطر فرمش. این فرم نشان میدهد چیزهایی هست که نمیشود گفته شوند. چهچیزی گفته نمیشود؟ آن روابطی که در داخل زندان ساخته میشوند و آن نظارت و اقتدار در زندان از طریق کسانی که خودشان زندانی هستند. یعنی زندان به مثابه جامعه، چطور در داخلِ خود بازتولید میشود. به شبه نگهبانها که از خود زندان هستند و خبرچینها و موادفروشها و یکسری روابط گندهلاتها پرداخته نمیشود، یا لااقل گفته نمیشود که عدم پرداخت به این موضوع به چه دلیل است. حال ببینیم مشکل فرمال چیست؟ هرکس با زنِ آرمانی خود در رمان تعریف میشود. انگار در جایی زنانگی و مردانگی همدیگر را کامل میکنند؛ درصورتیکه درواقع چنین نیست. این رمان یک فصلش داخل زندان و یک فصلش بیرون زندان اتفاق
میافتد. انگار همهچیز با هم میتوانند چفتوبست شوند؛ همانطور که در روایت میبینیم. شیوه روایت، نقلکردن است نه روایت داستانی. این موضوع مشکلی ندارد، اما نقلکردن یا خاطره تعریفکردن توهمی ایجاد میکند که انگار همهچیز شفاف است، انگار همهچیز معلوم است. نقلکردن، وارد خاصیتی نمیشود، صرفِ تعریف ماجراست. اگر سرنخ بخواهم بدهم، آن جایی است که در مورد «افغان» حرف میزند. در مورد این شخصیت، زنی وجود ندارد؛ فقط اسمی هست (گُلخمار) که نمیفهمیم که بود، چه بود، برای چه گفته شد. ما فکر میکنیم همهچیز میتواند تکمیل شود در دوگانهها، اما اینطور نیست، این زندانیها هرکدام کلیتی جدا هستند، فرد هستند، زندگیشان جداست، انگار گشته باشند در این کشور و یکییکی آنها را جدا کرده باشند و گذاشته باشند در اینجا. در داخل زندان هم اجتماع خاصی تشکیل نمیدهند و این رابطه درون و بیرون محو است. آنچه در حکایتها میگذرد سریع پیش میرود اما آنچه در زندان میگذرد آهسته. یعنی مکان زندان با روایتش، با مکان بیرون زندان و روایتش، باید بیمشخصه باشد؟ درون و بیرون زندان جدا از هم هستند؛ درصورتیکه اگر قرار بود کلیت گفته شود، این دو باید
درهم میرفتند؛ یعنی در بیرون، زندان هست، در درون هم زندان هست. مثلا یکی از این عناصر مشترک، مواد است که توسط زندانبانها میرسد. با اینها میشد زندگی زندان را با کل جامعه نشان داد. جدای این موارد، رمان خوبیست، جذاب است. در مورد مطالعات جامعهشناختی هم میتواند به صورتِ داده یا فکت به کار بیاید. نویسنده را به خاطر شجاعتش باید تحسین کرد. نوشتن اینگونه رمانها برای نویسندهها سخت است، چون از همان اول باید بگویند من از این دسته افرادم، و این شجاعتی است که سبب میشود کمتر نویسندهای چنین کند.
ناممکنی بوطیقای شاعرانه
فرشید فرهمندنیا: اگر به ساختار و ترکیببندی بخش عمدهای از رمانهای فارسی از منظر بوطیقایی نگاه کنیم، متوجه خواهیم شد که بسیاری از آنها نه ادامهدهنده منطقی جریان نثر فارسی بلکه در اصل، ادامه شعر فارسی هستند. تجزیهوتحلیل اجزای برسازنده رمان بند محکومین نیز تا حد زیادی همین موضوع را نشان میدهد: تقارن، نظم و ترجیعبندهایی که در ساختار اثر طراحی شده است، ساختار دورانی و تکرارشونده هزارویک شبی داستان، اینکه فصل آخر رمان مجدداً خواننده را به فصل اول برمیگرداند و تکرار الگوی غزلسرایی در شیوه پشتسرهمآوردن بخشهای داستان، همگی شواهدی دال بر این ادعا هستند. در این رمان گویی سرگذشت آدمها در شعری بلند روایت میشود: فصلهایی که در زمان مضارع روایت میشوند در حکم ابیات آن شعر، فصلهایی که به سرگذشت آدمها فلشبک میزند در حکم قافیه و پرسونای شخصیتهای محوری قصه میتواند در حکم ردیف تکرارشونده در این شعر قلمداد شوند. انگار ما با یک غزل فارسی روبهرو هستیم که با بهکارگیری این فرم در زمانهای که کاربرد آن در جای اصلیاش ناممکن شده است، میخواهد مفری برای احیای مجدد آن و پیشنهادی متفاوت برای رمان فارسی معرفی کند.
خود این ناممکنشدن بوطیقای شاعرانه در زمانه ما موضوع مهمی است که این کتاب رویش انگشت میگذارد. موضوعی که بهزعم آدورنو عامل مهمی در شکلگیری پارودی است: استفاده از فرمها در زمانهای که دیگر ناممکن شدهاند. زاپاتا، راوی رمان، هم بارها اذعان میکند که کارش و هنرش نقالی است، آن هم نقال هزلپرداز و مسخرهای که خوب بلد است بهشکلی پارودیک و هجوآمیز نقالی کند و ادای این و آن را در بیاورد و باعث خنده دیگران شود. این امر درواقع اشاره دارد به ناممکنبودن حتی خود نقل و اینکه جز برخورد پارودیک و هجوآمیز انگار راه حل دیگری برایش وجود ندارد. در سطح محتوایی نیز، همین که کل سرگذشت و اشتغال ذهنی اشخاص داستان حول محور حضور/ غیاب معشوق و تجسمیافتن او در قالب موجودی موهوم و ناشناخته در زندان تصویر میشود و این احتمال را قوت میبخشد که این زن ممکن است زن آرمانی هرکدام از این آدمها باشد، وجه شاعرانه و تغزلی اثر را تقویت میکند و نهایتاً از زاویه لحن و ریتم هم که بنگریم یکی از نقاط قوت کتاب، زبان بسیار غنی از استعارهها و ضربالمثلهاست که با ریتمی تند و شاعرانه پیش میرود. درواقع این ریتم شاعرانه رمان که بعضی جاها کاملا
هم موزون است و همچون یک بحرالطویل میشود قرائتش کرد، باز هم نشان میدهد نسبتش با شعر فارسی بیشتر است تا نثر فارسی و رماننویسی بهطورکلی. اگر این تفسیر را پی بگیریم، درواقع میشود گفت در اینجا زندان تبدیل میشود به مکان هندسی جامعهای که درونش از فرط فقدان امکان گفتوگو (که خصلت اصلی رماننویسی است) و لبریزشدن فضا از دوآلیتههای مفرط (تقابل خیر و شر، تقابل مرد و زن، تقابل شعر و نثر و... که عناصر همیشه حاضر در شعر فارسی هستند) این ناممکن بودن رمان نوشتن و مجبوربودن هنوز و همیشه به غزلسرایی و قافیهپردازی کاملا بهرخ کشیده میشود. بههمین خاطر در تاریخ ادبیات ما کمتر اثری هست که با قاطعیت بتوان بدان رمان گفت و برخاسته از بوطیقای نثر و داستاننویسی باشد. نویسنده با اضافهکردن جنبه سمبیلک به اثر، حتی این پارودی و هجو را بهنوعی به وضعیت جاری امور هم تسری داده است و از این نظر، سمبلیکبودن هم میتواند نقطه قوت دیگری در کارش محسوب شود.
ضیافت در اتاق شماره هفت
محمد تقوی: ماجرای اصلی رمان یعنی ورود دختر به زندان، اولین گره است؛ ما هر صفحه را میخوانیم تا بدانیم برای دختر قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ این سوال مطرح میشود که اگر داستان اصلی دختر است، چرا رمان، داستانهای آدمهای دیگر را میگوید؟ و چرا ماجرای دختر به تعویق انداخته میشود؟ پاسخ این است: داستانِ زندگی زندانیان گفته میشود به دلیل اینکه ما بفهمیم دختر را در مقابل چه کسانی قرار دادهاند و با او چه خواهد شد. یعنی وقتی دختر پا به زندان میگذارد، به زندانیان شوک وارد میشود و حیرتانگیزترین اتفاق ممکن برای زندانیان بند محکومین اتفاق میافتد. بنابراین شخصیتپردازی این آدمها شخصیتپردازیِ بیسبب نیست، مساوی نیست با شخصیتپردازی همین آدمها در بیرون از زندان. جهتدهی وجود دارد. از طرفی داستان جلو میرود و اتفاقاتی تکبهتک رخ میدهد که همه خلاف انتظار ماست، چراکه دختر را انداختهاند در بند مردان، کارش تمام است، کسی نیست از او دفاع کند.
غریبترین اتفاق اینجاست که آدمهایی که ازشان انتظار نمیرفت باشرافت باشند، باناموسترین آدمها میشوند. بنابراین آن شکل روایت فرعی که اتفاق میافتد، پیوندی ارگانیک با داستان اصلی دارد، پیوندی سازمانیافته. یعنی داستانهای آدمهای جداافتادهای نیستند، شخصیتپردازیشان بهازای نقشی است که در ماجرای اصلی رمان دارند. سپس آن اتفاق عجیب رخ میدهد که هیچکس فکرش را نمیکرد؛ زندانیان بند محکومین زندان لاکان رشت شورش میکنند برای دفاع از ناموس. این حرکت، زیباییِ داستانی دارد. زندانیان، دختر را میفرستند به حمام، مثل مراسمی آیینی پاک میشود و سپس آن مهمانی و ضیافت انسانی در اتاق شماره هفت بهپا میشود.
راهکارِ سکوت
کیهان خانجانی: در این رمان، دو ماجرا، یکی رئالیستی و یکی بینامتنی دنبال میشود. در ماجرای رئالیستی، دو بزنگاه تاریخی مهم هست که نشانههایش در رمان وجود دارد، یکی سال 88 و دیگری که در مورد خواهر رفیق مهندس 21 سال قبل رخ داد، یعنی سال 67. گلشیری نقدی بر «سه قطره خون» نوشته بود که هرچه در جامعه اتفاق میافتد در دیوانهخانه هم اتفاق میافتد و هرچه در دیوانهخانه اتفاق میافتد در جامعه هم اتفاق میافتد. برای همین است که راوی (زاپاتا) مدام میگوید تصویر زندان افتاده بود توی شیشه پنجره اتاق و یک زندان آن طرف داشتیم. یا رفیق مهندس میگوید اوضاع اگر اینطور پیش برود محکومین میشوند پل، همه باید از اینجا بگذرند. رمان سعی کرده است وقایع آن دوره را به طور غیرمستقیم پوشش دهد. دختر در این رمان آینهای است که درون زندان میافتد و میشکند و پخش میشود بین زندانیان. دختر برعکسِ «وحدت وجود» ابنعربی، سبب «کثرت وجود» ابنرشدی شده است. او تکثیر میشود به شکل مادر، همسر، معشوق، خواهر، دختر، و به این بسنده نمیشود، چون «بدلج» همجنسگرا است و «پهلوان» مادرش پدرش بوده و غیره. اتاق هفت بهمثابه یک کشور است، هرکدام از زنان
زندانیان از پنج نقطه جغرافیایی هستند؛ شرق (زن روباه)، غرب (پرستار)، مرکز (نامزد شاه دماغ)، جنوب (زن لیلاج) و شمال (دختر فامیل و زن آخان و دختر همسایه و...). در مورد ساکتماندن دختر و دیالوگنداشتن او باید گفت که واقعا دورههایی از تاریخ هست که کاری از حرفزدن هم برنمیآید و آدم به سکوت میرسد. اگر شهرزاد در بند محکومین بود، هیچ قصهای به ذهنش نمیرسید و به گفتمان سکوت میرسید. شهرزاد با قصهگفتن مدام مرگ را به تعویق میاندازد، دختر از طریق گفتمان سکوت. یک گزاره گیلکی هست که وقتی فاجعه پیرامون خیلی بزرگ باشد به کار میبرند: «چی بگویم که گفتنی باشد!» واقعاً وقتی واقعه از حدِ شدت میگذرد، به سکوت میرسیم. حال اگر بتوانیم با این سکوت گفتمانی ایجاد کنیم، شاید بتواند تأثیر بگذارد. همچنین میشود یک بحث تاریخی راجع به تاریخ مذکر ایران بکنیم و اینکه بر قشر زنان چه میگذشته است. معکوسِ این رمان را نمیشود حدس زد، یعنی پسری را بیندازند در بند نسوان. اصلاً طنز محض میشود. اما وقتی دختری را بیندازند در بند محکومین، فاجعه رخ میدهد. فاجعه هم که از حد بگذرد، فقط راهکارِ سکوت میماند. زندانیها به نوعی بازتولید بیرون
هستند و آن سلسلهمراتب بیرون را هم دارند. راوی میگوید در زندان پول حرف اول را میزند. در مورد «آخان» میگوید: خانوادهاش منصبدار بودند و هم اعدامش را تبدیل کردند به حبس ابد و هم از تبعید برش گرداندند به زندان شهر. «آزمان» از طریق پولش وکلایی دارد. برخی نوچهاند و غیره. آخرین شخصیت سلسلهمراتب قدرت، زاپاتا است که هیچی بلد نیست، فقط قصه گفتن میداند. اینها ویژگیهایی است که در ساحت رئالیستی رمان دنبال میشود. از آن سو روایتی موازی ماجرای رئالیستی در رمان هست مربوط به هزارویک شب. نام شهرزاد در گیلان خیلی وقتها به پسرها هم اطلاق میشود. آخان زنش را بهدلیل خیانت تکهتکه میکند، به همان شیوهای که شهریار در هزارویک شب زنش را میکشد. آزمان همان شاه زمان است، برادر شهریار در هزارویک شب. راوی میگوید که این دو مانند دو برادر کنار هم نشستند و استکانها را به هم زدند. عمووزیر همان وزیر شهریار است در هزارویک شب. دو دختر هم دارد، شهرزاد و دنیازاد که با شیوه جوشاندنِ پیراهن، مواد میرسانند به پدر. برای همین است که عمو وزیر دختر را بهشکل دخترش میبیند و حامیاش است. لیلاج که پدرش در جوانی بحرین کار میکرد،
تریلیای دارد مانند کشتی و همان سنباد بحرینی است. روباه همان احمد نداف است، دزد مشهور در هزارویک شب که کردندش بپای شهر. درویش همان شاعر است که در هزارویک شب متخلص است به ملتمس. پهلوان همان پهلوانپنبه است، و الی آخر. از هر تیپ در هزارویک شب یک نفر در «بند محکومین» حضور دارد و بدل به شخصیت شده است. و در پایان اینکه، به غیر از رمان «استانبول استانبول» نوشته برهان سونمز، نویسنده ترک، رمان «درگاه گچین» احمد سعداوی، نویسنده عراقی هم با فضای زندان شروع میشود. رمان «زخمی» نوشته اَردل اُز، نویسنده ترک نیز در زندان میگذرد. با اوضاعی که خاورمیانه دارد، یک سری رمان خوب از زندان در خواهد آمد!