تعارضهای امروز و پاسخ به ناسیونالیسم
نشست «ناسیونالیسم ایران، تبارگرا یا دموکراتیک» با همکاری مشترک فصلنامه مطالعات ایرانی پویه و باشگاه اندیشه عصر با حضور مقصود فراستخواه، محمدجواد غلامرضاکاشی، مسعود پدرام و باقر صدرینیا هفته گذشته برگزار شد. بخشهایی از سخنان کاشی و فراستخواه را بهنقل از خبرگزاری ایبنا میخوانید:
کاشی: شریعتی و پرسشهایی درباره ناسیونالیسم
در روزگاری بهسر میبریم که هر مفهوم ناظر بر همبستگیهای جمعی که بوی آرمان بدهد لکهدار و بدنام شده است. از مفاهیم آزادی و حقیقت و ملیت تا مفاهیم خردتری مانند خانواده در جامعه امروز ایران دچار بحراناند. بهرغم همه تجربههای تلخ دهههای اخیر یک چیز ما را وامیدارد که همچنان درباره مفاهیم کلیتبخش حرف بزنیم و آن تجربه عسرت زیستن در جامعهای اتمیزه است. ولی با پیشینهای که مفاهیم کلیتبخش دارند پیداکردن نامی برای گرد هم جمعشدن مشکل است. زمان آن گذشته که پرچمی بالا برده شود و انبوه مردمان هوراکشان گرد آن جمع شوند. بنابراین باید به پرسشهایی که حول مفاهیم شکل میگیرد بیندیشیم. من مقالهای درباره شریعتی در شماره اخیر نشریه پویه نوشتهام. در این مقاله بر چهار پرسشی متمرکز شدهام که حول شخصیت شریعتی شکل میگیرد. این پرسشها به نسبت ناسیونالیسم با دین، نسبت ملیت با جهانروایی، نسبت ملیت با فردیت و نسبت ملیت و طبقات فرودست میپردازند. پرسش این است که قرائت شریعتی از این پرسشها آیا پاسخ مناسبی در اینجا و اکنون ما ارائه میدهد یا نه؟
ناسیونالیسم ایرانی در عصر مدرن رقیب دین بود. قرار بود یا دین کانون هویتبخش ما باشد یا ایرانیت. در زمان مشروطه ایران در کانون قرار گرفت و دین به حاشیه رفت و بعد از انقلاب برعکس شد. اگر ملیتخواهی در شرایط اینجا و اکنون ما بخواهد مطرح شود باید نسبت خود با دین را مشخص کند. از سوی دیگر، دنیای امروز ملیتخواهی متصلب را نمیپذیرد و این در مورد نسل جدید هم صادق است. پس ملیتخواهی باید نسبت خود را با مقوله جهانروایی مشخص کند. مسئله سوم این است که هر روایت از ملیت باید نسبت خود با فردگرایی، حقوق فردی و حقوق بشر را مشخص کند. چهارمین مسئله این است که هر روایتی از ملیت باید نسبت خود را با طبقات فرودست مشخص کند. هر گرایش کلیتبخشی که نخواهد ببیند تعارض منافع طبقاتی در جامعه ما جلوهگر است نمیتواند توفیق داشته باشد. شریعتی برای دو مسئله اولی که طرح شد پاسخهای کارآمدی دارد. او میگوید ما هم ایرانی هستیم و هم مسلمان اما در مورد اینکه کدامیک از اینها اولویت دارند باید ببینیم هستی طبیعی تاریخی ما کدام است. پاسخ او این است که ما اول ایرانی بودیم و بعد مسلمان شدیم و ایرانیبودن هستی طبیعی تاریخی ماست. شریعتی میگوید ما
یک شخصیت داریم و یک عقیده. ایرانیبودن شخصیت ماست. جایی که این دو به تعارض میرسند باید در صورتبندی عقیده خود بازنگری کنیم. شریعتی به خوبی نسبت ملیت و جهانروایی را نیز تبیین میکند. او به دو روایت حمله میکند. یکی آن نوع کلیگرایی که هویت ملی را در یک هویت جهانی همرنگ منحل میکند و دیگری روایت خاصگرایی که مبنای شووینیسم قرار میگیرد. حیات جهانی مانند درختی است که هر قوم شاخهای از آن درخت است. ما خاصیم اما در خدمت هویتی جهانی. پاسخهای شریعتی به دو مسئله دیگر ناکارآمد است. در مورد نسبت ملیت و فردیت اگرچه ادبیات شریعتی به فرد و عصیانگری فردی و رهایی فرد از قید زندانهای انسانی تأکید دارد ولی درعینحال جایگاه تضمینهای حقوقی فرد و ازجمله جای حقوق بشر در منظومه شریعتی روشن نیست و این مسئلهای است که نمیتوان آن را نادیده گرفت. از سوی دیگر شریعتی سوسیالیست است و متأثر از ادبیات چپ ولی معلوم نیست بین ملیتگرایی شریعتی و گرایش رادیکال سوسیالیستی او چه نسبتی برقرار است. شریعتی هم در مقام طرح ناسیونالیسم و هم در مقام طرح مفاهیم دیگر رویکرد فلسفی دارد اما هنگامی که به تعارض میان ناسیونالیسم و سوسیالیسم میرسد
به سطح یک استراتژیست سیاسی نزول میکند. او میگوید چون ما در ورطه استعماریم اولویت کنونیمان با ناسیونالیسم است. ولی مسئله این است که تعارضهای امروزین ما با این پاسخ همساز نیست.
فراستخواه: ناسیونالیسم ایرانی تجربهای مدرن است
ناسیونالیسم ایرانی تجربهای مدرن و امروزین است از حس ما بودگی ایرانیان. ادراک جدید ایرانیان از خود بهمثابه یک ملت تحتتأثیر محیط ارتباطات جدید پدید آمد. این آگاهی مسئله ناسیونالیسم را پدید آورد و به خودآگاهی سرزمینی جدید منجر شد. این خودآگاهی ابتدا در میان روشنفکران و سپس در نهضت مشروطه و نهضت ملی پویا شد. اما نکته این است که حس ملی در ایران ریشهدارتر از مقوله ناسیونالیسم است. نمونهای از این حس را میتوانیم در شاهنامه و حکومت سامانی ببینیم یا نمونه دیگر آن را در نهضت شعوبیه. این حس ملی در خاطرات ما استمرار دارد. حس ملی در حکم منبع هیجانی عظیمی برای محافظت از حوزه سرزمینی و تمدنی ما عمل میکند. این حس ملی تا حدی در مشروطه به شکل مدنی تأسیس شد ولی در دوره پسامشروطه محتوای مدنی مشروطه که حس ملی را بازتاب میداد به دلیل ضعف در بنیههای ملی و مدنی بیش از آنکه تجهیز اجتماعی پیدا کند تجهیز سیاسی و دولتی یافت و در نهایت صورتی خودکامه و اقتدارگرایانه به خود گرفت. حس ملی ما ساخت اجتماعی پیدا نکرد و در نتیجه ملیت در میان ما نحیف ماند و رنجور شد. اشغال ایران در جنگ جهانی دوم فشار بزرگی بر دستگاه روانی ملت ایران
وارد آورد. این فشار حس ملی رنجور ما را در قالب نهضت ملی به فوران واداشت ولی ضعف درونی رهبری جنبش ملی در کنار ضعفهای اجتماعی و فرهنگی به شکست نهضت ملی انجامید. این شکست بسیار پرهزینه بود و بعد از آن گروههای ملی کوشیدند با پیوند دین و ملیت درکی آزادمنشانه، دموکراتیک و عدالتخواهانه از دین ارائه دهند. اما دستگاههای امنیتی و انتظامی دوره پهلوی دوم این روند را سرکوب کردند و امکان اینکه عناصر ملی بتوانند روند عمل خود را در عرصه مدنی ادامه دهند از بین رفت. از سوی دیگر در دوره پهلوی یک ایدئولوژی و روایت دولتی از ایران ارائه شد که دموکراتیک نبود و ایران را به قوم آریایی تقلیل میداد. با این تقلیل روایت مخدوشی از ایران ساخته شد. روایت دولتی از جامعه در دوران پهلوی نه با تنوع اجتماعی سازگار بود و نه با فردگرایی و این سبب تضعیف تجهیز مدنی فکر ملی شد. روایتهای مدنی/ ملی قابلتوجهی از دل جامعه نجوشید و درعینحال در برابر روایت رسمی ملیگرا ضدروایتهای ملی از دل جامعه جوشید. بعد از انقلاب وضعیت پیچیدهتر شد. روایتی که اکنون از ایران ارائه میشود روایتی بسیار مخدوش است که جز سوءتفاهم زیانبار چیزی به دست نمیدهد.
سوءتفاهم هم در داخل ایران و هم در میان همسایگان و هم در سطح جهان. به نظر بنده صورتبندی اثباتگرایانه و مطلقنگر از ایران نمیتواند تصویری از ایران ارائه کند که برآمده از اجتماع باشد. روایت اثباتگرایانه چه قبل و چه بعد از انقلاب با خاصیت دولتساختگی خود اجازه ارائه روایتی برآمده از اجتماع از ملیت را گرفت. این روایت نمیتواند همجوشی با جهان داشته باشد و ایران را از خصیصه ارتباطی خود خالی میکند.
نشست «ناسیونالیسم ایران، تبارگرا یا دموکراتیک» با همکاری مشترک فصلنامه مطالعات ایرانی پویه و باشگاه اندیشه عصر با حضور مقصود فراستخواه، محمدجواد غلامرضاکاشی، مسعود پدرام و باقر صدرینیا هفته گذشته برگزار شد. بخشهایی از سخنان کاشی و فراستخواه را بهنقل از خبرگزاری ایبنا میخوانید:
کاشی: شریعتی و پرسشهایی درباره ناسیونالیسم
در روزگاری بهسر میبریم که هر مفهوم ناظر بر همبستگیهای جمعی که بوی آرمان بدهد لکهدار و بدنام شده است. از مفاهیم آزادی و حقیقت و ملیت تا مفاهیم خردتری مانند خانواده در جامعه امروز ایران دچار بحراناند. بهرغم همه تجربههای تلخ دهههای اخیر یک چیز ما را وامیدارد که همچنان درباره مفاهیم کلیتبخش حرف بزنیم و آن تجربه عسرت زیستن در جامعهای اتمیزه است. ولی با پیشینهای که مفاهیم کلیتبخش دارند پیداکردن نامی برای گرد هم جمعشدن مشکل است. زمان آن گذشته که پرچمی بالا برده شود و انبوه مردمان هوراکشان گرد آن جمع شوند. بنابراین باید به پرسشهایی که حول مفاهیم شکل میگیرد بیندیشیم. من مقالهای درباره شریعتی در شماره اخیر نشریه پویه نوشتهام. در این مقاله بر چهار پرسشی متمرکز شدهام که حول شخصیت شریعتی شکل میگیرد. این پرسشها به نسبت ناسیونالیسم با دین، نسبت ملیت با جهانروایی، نسبت ملیت با فردیت و نسبت ملیت و طبقات فرودست میپردازند. پرسش این است که قرائت شریعتی از این پرسشها آیا پاسخ مناسبی در اینجا و اکنون ما ارائه میدهد یا نه؟
ناسیونالیسم ایرانی در عصر مدرن رقیب دین بود. قرار بود یا دین کانون هویتبخش ما باشد یا ایرانیت. در زمان مشروطه ایران در کانون قرار گرفت و دین به حاشیه رفت و بعد از انقلاب برعکس شد. اگر ملیتخواهی در شرایط اینجا و اکنون ما بخواهد مطرح شود باید نسبت خود با دین را مشخص کند. از سوی دیگر، دنیای امروز ملیتخواهی متصلب را نمیپذیرد و این در مورد نسل جدید هم صادق است. پس ملیتخواهی باید نسبت خود را با مقوله جهانروایی مشخص کند. مسئله سوم این است که هر روایت از ملیت باید نسبت خود با فردگرایی، حقوق فردی و حقوق بشر را مشخص کند. چهارمین مسئله این است که هر روایتی از ملیت باید نسبت خود را با طبقات فرودست مشخص کند. هر گرایش کلیتبخشی که نخواهد ببیند تعارض منافع طبقاتی در جامعه ما جلوهگر است نمیتواند توفیق داشته باشد. شریعتی برای دو مسئله اولی که طرح شد پاسخهای کارآمدی دارد. او میگوید ما هم ایرانی هستیم و هم مسلمان اما در مورد اینکه کدامیک از اینها اولویت دارند باید ببینیم هستی طبیعی تاریخی ما کدام است. پاسخ او این است که ما اول ایرانی بودیم و بعد مسلمان شدیم و ایرانیبودن هستی طبیعی تاریخی ماست. شریعتی میگوید ما
یک شخصیت داریم و یک عقیده. ایرانیبودن شخصیت ماست. جایی که این دو به تعارض میرسند باید در صورتبندی عقیده خود بازنگری کنیم. شریعتی به خوبی نسبت ملیت و جهانروایی را نیز تبیین میکند. او به دو روایت حمله میکند. یکی آن نوع کلیگرایی که هویت ملی را در یک هویت جهانی همرنگ منحل میکند و دیگری روایت خاصگرایی که مبنای شووینیسم قرار میگیرد. حیات جهانی مانند درختی است که هر قوم شاخهای از آن درخت است. ما خاصیم اما در خدمت هویتی جهانی. پاسخهای شریعتی به دو مسئله دیگر ناکارآمد است. در مورد نسبت ملیت و فردیت اگرچه ادبیات شریعتی به فرد و عصیانگری فردی و رهایی فرد از قید زندانهای انسانی تأکید دارد ولی درعینحال جایگاه تضمینهای حقوقی فرد و ازجمله جای حقوق بشر در منظومه شریعتی روشن نیست و این مسئلهای است که نمیتوان آن را نادیده گرفت. از سوی دیگر شریعتی سوسیالیست است و متأثر از ادبیات چپ ولی معلوم نیست بین ملیتگرایی شریعتی و گرایش رادیکال سوسیالیستی او چه نسبتی برقرار است. شریعتی هم در مقام طرح ناسیونالیسم و هم در مقام طرح مفاهیم دیگر رویکرد فلسفی دارد اما هنگامی که به تعارض میان ناسیونالیسم و سوسیالیسم میرسد
به سطح یک استراتژیست سیاسی نزول میکند. او میگوید چون ما در ورطه استعماریم اولویت کنونیمان با ناسیونالیسم است. ولی مسئله این است که تعارضهای امروزین ما با این پاسخ همساز نیست.
فراستخواه: ناسیونالیسم ایرانی تجربهای مدرن است
ناسیونالیسم ایرانی تجربهای مدرن و امروزین است از حس ما بودگی ایرانیان. ادراک جدید ایرانیان از خود بهمثابه یک ملت تحتتأثیر محیط ارتباطات جدید پدید آمد. این آگاهی مسئله ناسیونالیسم را پدید آورد و به خودآگاهی سرزمینی جدید منجر شد. این خودآگاهی ابتدا در میان روشنفکران و سپس در نهضت مشروطه و نهضت ملی پویا شد. اما نکته این است که حس ملی در ایران ریشهدارتر از مقوله ناسیونالیسم است. نمونهای از این حس را میتوانیم در شاهنامه و حکومت سامانی ببینیم یا نمونه دیگر آن را در نهضت شعوبیه. این حس ملی در خاطرات ما استمرار دارد. حس ملی در حکم منبع هیجانی عظیمی برای محافظت از حوزه سرزمینی و تمدنی ما عمل میکند. این حس ملی تا حدی در مشروطه به شکل مدنی تأسیس شد ولی در دوره پسامشروطه محتوای مدنی مشروطه که حس ملی را بازتاب میداد به دلیل ضعف در بنیههای ملی و مدنی بیش از آنکه تجهیز اجتماعی پیدا کند تجهیز سیاسی و دولتی یافت و در نهایت صورتی خودکامه و اقتدارگرایانه به خود گرفت. حس ملی ما ساخت اجتماعی پیدا نکرد و در نتیجه ملیت در میان ما نحیف ماند و رنجور شد. اشغال ایران در جنگ جهانی دوم فشار بزرگی بر دستگاه روانی ملت ایران
وارد آورد. این فشار حس ملی رنجور ما را در قالب نهضت ملی به فوران واداشت ولی ضعف درونی رهبری جنبش ملی در کنار ضعفهای اجتماعی و فرهنگی به شکست نهضت ملی انجامید. این شکست بسیار پرهزینه بود و بعد از آن گروههای ملی کوشیدند با پیوند دین و ملیت درکی آزادمنشانه، دموکراتیک و عدالتخواهانه از دین ارائه دهند. اما دستگاههای امنیتی و انتظامی دوره پهلوی دوم این روند را سرکوب کردند و امکان اینکه عناصر ملی بتوانند روند عمل خود را در عرصه مدنی ادامه دهند از بین رفت. از سوی دیگر در دوره پهلوی یک ایدئولوژی و روایت دولتی از ایران ارائه شد که دموکراتیک نبود و ایران را به قوم آریایی تقلیل میداد. با این تقلیل روایت مخدوشی از ایران ساخته شد. روایت دولتی از جامعه در دوران پهلوی نه با تنوع اجتماعی سازگار بود و نه با فردگرایی و این سبب تضعیف تجهیز مدنی فکر ملی شد. روایتهای مدنی/ ملی قابلتوجهی از دل جامعه نجوشید و درعینحال در برابر روایت رسمی ملیگرا ضدروایتهای ملی از دل جامعه جوشید. بعد از انقلاب وضعیت پیچیدهتر شد. روایتی که اکنون از ایران ارائه میشود روایتی بسیار مخدوش است که جز سوءتفاهم زیانبار چیزی به دست نمیدهد.
سوءتفاهم هم در داخل ایران و هم در میان همسایگان و هم در سطح جهان. به نظر بنده صورتبندی اثباتگرایانه و مطلقنگر از ایران نمیتواند تصویری از ایران ارائه کند که برآمده از اجتماع باشد. روایت اثباتگرایانه چه قبل و چه بعد از انقلاب با خاصیت دولتساختگی خود اجازه ارائه روایتی برآمده از اجتماع از ملیت را گرفت. این روایت نمیتواند همجوشی با جهان داشته باشد و ایران را از خصیصه ارتباطی خود خالی میکند.