ضربوجرح خاطرات
نادر شهریوری (صدقی)
«...سایههای محوی را که انگار از میان شاخههای پیچدرپیچ باغ به سمتش میآمد با دست از جلوی چشمها راند.»1
خاطره، کنش بهیادآوردن است اما لازمه هر بهیادآوردنی دخل و تصرف در گذشته است، زیرا حافظه برای بهچنگآوردن روایتی کامل از گذشته به ناگزیر «سایههای محو» را با دست از جلوی چشم میراند. «کرامت» شخصیت اصلی داستان «تهران شهر بیآسمان» در سیطره خاطراتی از گذشته است، دنیای درون او با بیان خاطرات و تداعی گذشته شکل میگیرد. این رفتوبرگشتها به گذشته، ذهن او را به خود مشغول میکند، با این حال کرامت تلاش میکند با ضربوجرح گذشته به تصوری یکدست از آن نایل شود.
«.... بیهوا جلوی آیینه رفت، چشمش به خالکوبی بازوها افتاد. دمغ شد... خب گیرم که بفهمند؟ جنایت که نکرده بود. احدالناسی نیست که توی پروندهاش یکی، دو لکه سیاه نداشته باشد.»2 خاطره، اگرچه کنش بهیادآوردن است اما هر بهیادآوردنی همزمان با بهیادنیاوردن انجام میشود. گویی که حافظه برای فراخوان بخشی از گذشته باید بخش دیگر و یا همان «سایههای محو» را پس بزند و آنها را به حال تعلیق درآورد. در اینجا حافظه همچون هر چیز دیگری در جهان جانبدار است. «... عملکرد حافظه انسان ماهیتی جانبدارانه دارد... غالبا آنچه را عادی و بیاهمیت است حفظ میکند چراکه در حافظه بزرگسال (اغلب و نه همواره) هیچ ردی از تاثیرات بااهمیت، تعیینکننده و تاثیرگذار آن سالها دیده نمیشود.»3
با خیانت حافظه آنچه برای فرد باقی میماند، نسخهای بدلی و دستکاریشده است که مهمترین کارکردش مشروعیتدادن به اکنون فرد است. در این میانه نسخه اصلی که البته نسبت به نسخه بدلی واقعیتر است همان «سایههای محوی»اند که کدهای آن تنها برای کرامت قابل درک است و تنها کرامت آن را بهجا میآورد:
«غنچه با شیطنت گفت: این بتولجون کی باشه؟
کرامت تکان خورد. گمان برد غنچه میتواند فکرش را بخواند. خودش را از تنگوتا نینداخت. گفت: بتولجون؟
غنچه گفت: با من بودی اما فکرت داشت یه جاهایی...»4
«گذشته» در نگاه «چهلتن» جایی ویژه دارد او این را به شکلی مناسب در چهره کرامت به نمایش میگذارد. کرامت همچون خیلی از آدمها به گذشتهای وصل است که نمیتواند خودش را از آن جدا کند، شاید هم این گذشته است که هرگز کرامت را رها نمیکند؛ گذشته در میانسالی کرامت - که ماجرای داستان از آنجا شروع میشود- و همینطور در برهههای مختلف زندگی او، سرزمین بیگانهای است که کرامت نمیتواند با آن کنار بیاید و خود را هماهنگ کند، این بیگانگی نسبت به گذشته در او میل به پنهانشدن و تغییر هویت بهوجود میآورد.
«آق کرامت!... کرامت! منم
تکان خورد. بوی عطرش را شنید. سیاهی و سفیدی رفت. آن روبهرو دوباره رنگین شد... پیش خودش گفت: نه مگر، ممکن است؟
ایستاد اما برنگشت. صدای پایش را شنید. نزدیک میشد. به ناچار گفت: با من بودی آبجی؟
زن گفت: آبجی کدومه؟ بازی درنیار. منم، طلا!
قدمی به سویش برمیداشت که کرامت گفت: نزدیک نیا.
طلا وارفت، گفت: یعنی چه؟ چرا اینجوری حرف میزنی؟
کرامت گفت: خوبیت نداره... کرامت دیوار را نشان داد و گفت: همه چی عوض شده.
طلا گفت: خب اینو که میدونم، دارم میبینم.
کرامت گفت: منم عوض شدهام.»5
تغییر هویتها سرانجام کرامت را به خستگی میکشاند در صورتی که کرامت در میانسالی آرامش میخواهد «دستها را سایبان چشمها میکرد، در آن افق گسترده دنبال یک نقطه روشن میگشت تا چون تکیهگاهی آن را فتح کند... نمییافت»6 در میانسالی کرامت به انتها رسیده بود، ازدواج او با غنچه به تعبیری نقطه انجماد - آرامش - بود او با ازدواج با غنچه به دنبال هویتی جدید اما دایمی برای خود بود. آیا انکار گذشته ممکن است؟
«تهران شهر بیآسمان»، رمانی سیاسی است که در آن پایههای عینی قدرت (خانواده، بازار، دربار، پلیس، دستههای ذینفوذ و آنچه در ذیل مقوله دولت میگنجد) در چهرههایی همچون کرامت و... به نمایش درمیآید. کرامت خود فرآورده بخشی از روابط مبتنی بر قدرت است به بیانی دیگر چهلتن در این کتاب بخشی از سیاست را به تصویر میکشد.
پینوشتها:
1، 2، 4، 5 و 6- «تهران شهر بیآسمان»، به ترتیب صفحات 6، 8، 17، 107 و 86.
3- ارغنون شماره 21، مقاله «خاطرات کودکی و خاطرات پنهانگر» فروید، بهزاد برکت، ص 201.
خاطره، کنش بهیادآوردن است اما لازمه هر بهیادآوردنی دخل و تصرف در گذشته است، زیرا حافظه برای بهچنگآوردن روایتی کامل از گذشته به ناگزیر «سایههای محو» را با دست از جلوی چشم میراند. «کرامت» شخصیت اصلی داستان «تهران شهر بیآسمان» در سیطره خاطراتی از گذشته است، دنیای درون او با بیان خاطرات و تداعی گذشته شکل میگیرد. این رفتوبرگشتها به گذشته، ذهن او را به خود مشغول میکند، با این حال کرامت تلاش میکند با ضربوجرح گذشته به تصوری یکدست از آن نایل شود.
«.... بیهوا جلوی آیینه رفت، چشمش به خالکوبی بازوها افتاد. دمغ شد... خب گیرم که بفهمند؟ جنایت که نکرده بود. احدالناسی نیست که توی پروندهاش یکی، دو لکه سیاه نداشته باشد.»2 خاطره، اگرچه کنش بهیادآوردن است اما هر بهیادآوردنی همزمان با بهیادنیاوردن انجام میشود. گویی که حافظه برای فراخوان بخشی از گذشته باید بخش دیگر و یا همان «سایههای محو» را پس بزند و آنها را به حال تعلیق درآورد. در اینجا حافظه همچون هر چیز دیگری در جهان جانبدار است. «... عملکرد حافظه انسان ماهیتی جانبدارانه دارد... غالبا آنچه را عادی و بیاهمیت است حفظ میکند چراکه در حافظه بزرگسال (اغلب و نه همواره) هیچ ردی از تاثیرات بااهمیت، تعیینکننده و تاثیرگذار آن سالها دیده نمیشود.»3
با خیانت حافظه آنچه برای فرد باقی میماند، نسخهای بدلی و دستکاریشده است که مهمترین کارکردش مشروعیتدادن به اکنون فرد است. در این میانه نسخه اصلی که البته نسبت به نسخه بدلی واقعیتر است همان «سایههای محوی»اند که کدهای آن تنها برای کرامت قابل درک است و تنها کرامت آن را بهجا میآورد:
«غنچه با شیطنت گفت: این بتولجون کی باشه؟
کرامت تکان خورد. گمان برد غنچه میتواند فکرش را بخواند. خودش را از تنگوتا نینداخت. گفت: بتولجون؟
غنچه گفت: با من بودی اما فکرت داشت یه جاهایی...»4
«گذشته» در نگاه «چهلتن» جایی ویژه دارد او این را به شکلی مناسب در چهره کرامت به نمایش میگذارد. کرامت همچون خیلی از آدمها به گذشتهای وصل است که نمیتواند خودش را از آن جدا کند، شاید هم این گذشته است که هرگز کرامت را رها نمیکند؛ گذشته در میانسالی کرامت - که ماجرای داستان از آنجا شروع میشود- و همینطور در برهههای مختلف زندگی او، سرزمین بیگانهای است که کرامت نمیتواند با آن کنار بیاید و خود را هماهنگ کند، این بیگانگی نسبت به گذشته در او میل به پنهانشدن و تغییر هویت بهوجود میآورد.
«آق کرامت!... کرامت! منم
تکان خورد. بوی عطرش را شنید. سیاهی و سفیدی رفت. آن روبهرو دوباره رنگین شد... پیش خودش گفت: نه مگر، ممکن است؟
ایستاد اما برنگشت. صدای پایش را شنید. نزدیک میشد. به ناچار گفت: با من بودی آبجی؟
زن گفت: آبجی کدومه؟ بازی درنیار. منم، طلا!
قدمی به سویش برمیداشت که کرامت گفت: نزدیک نیا.
طلا وارفت، گفت: یعنی چه؟ چرا اینجوری حرف میزنی؟
کرامت گفت: خوبیت نداره... کرامت دیوار را نشان داد و گفت: همه چی عوض شده.
طلا گفت: خب اینو که میدونم، دارم میبینم.
کرامت گفت: منم عوض شدهام.»5
تغییر هویتها سرانجام کرامت را به خستگی میکشاند در صورتی که کرامت در میانسالی آرامش میخواهد «دستها را سایبان چشمها میکرد، در آن افق گسترده دنبال یک نقطه روشن میگشت تا چون تکیهگاهی آن را فتح کند... نمییافت»6 در میانسالی کرامت به انتها رسیده بود، ازدواج او با غنچه به تعبیری نقطه انجماد - آرامش - بود او با ازدواج با غنچه به دنبال هویتی جدید اما دایمی برای خود بود. آیا انکار گذشته ممکن است؟
«تهران شهر بیآسمان»، رمانی سیاسی است که در آن پایههای عینی قدرت (خانواده، بازار، دربار، پلیس، دستههای ذینفوذ و آنچه در ذیل مقوله دولت میگنجد) در چهرههایی همچون کرامت و... به نمایش درمیآید. کرامت خود فرآورده بخشی از روابط مبتنی بر قدرت است به بیانی دیگر چهلتن در این کتاب بخشی از سیاست را به تصویر میکشد.
پینوشتها:
1، 2، 4، 5 و 6- «تهران شهر بیآسمان»، به ترتیب صفحات 6، 8، 17، 107 و 86.
3- ارغنون شماره 21، مقاله «خاطرات کودکی و خاطرات پنهانگر» فروید، بهزاد برکت، ص 201.
«...سایههای محوی را که انگار از میان شاخههای پیچدرپیچ باغ به سمتش میآمد با دست از جلوی چشمها راند.»1
خاطره، کنش بهیادآوردن است اما لازمه هر بهیادآوردنی دخل و تصرف در گذشته است، زیرا حافظه برای بهچنگآوردن روایتی کامل از گذشته به ناگزیر «سایههای محو» را با دست از جلوی چشم میراند. «کرامت» شخصیت اصلی داستان «تهران شهر بیآسمان» در سیطره خاطراتی از گذشته است، دنیای درون او با بیان خاطرات و تداعی گذشته شکل میگیرد. این رفتوبرگشتها به گذشته، ذهن او را به خود مشغول میکند، با این حال کرامت تلاش میکند با ضربوجرح گذشته به تصوری یکدست از آن نایل شود.
«.... بیهوا جلوی آیینه رفت، چشمش به خالکوبی بازوها افتاد. دمغ شد... خب گیرم که بفهمند؟ جنایت که نکرده بود. احدالناسی نیست که توی پروندهاش یکی، دو لکه سیاه نداشته باشد.»2 خاطره، اگرچه کنش بهیادآوردن است اما هر بهیادآوردنی همزمان با بهیادنیاوردن انجام میشود. گویی که حافظه برای فراخوان بخشی از گذشته باید بخش دیگر و یا همان «سایههای محو» را پس بزند و آنها را به حال تعلیق درآورد. در اینجا حافظه همچون هر چیز دیگری در جهان جانبدار است. «... عملکرد حافظه انسان ماهیتی جانبدارانه دارد... غالبا آنچه را عادی و بیاهمیت است حفظ میکند چراکه در حافظه بزرگسال (اغلب و نه همواره) هیچ ردی از تاثیرات بااهمیت، تعیینکننده و تاثیرگذار آن سالها دیده نمیشود.»3
با خیانت حافظه آنچه برای فرد باقی میماند، نسخهای بدلی و دستکاریشده است که مهمترین کارکردش مشروعیتدادن به اکنون فرد است. در این میانه نسخه اصلی که البته نسبت به نسخه بدلی واقعیتر است همان «سایههای محوی»اند که کدهای آن تنها برای کرامت قابل درک است و تنها کرامت آن را بهجا میآورد:
«غنچه با شیطنت گفت: این بتولجون کی باشه؟
کرامت تکان خورد. گمان برد غنچه میتواند فکرش را بخواند. خودش را از تنگوتا نینداخت. گفت: بتولجون؟
غنچه گفت: با من بودی اما فکرت داشت یه جاهایی...»4
«گذشته» در نگاه «چهلتن» جایی ویژه دارد او این را به شکلی مناسب در چهره کرامت به نمایش میگذارد. کرامت همچون خیلی از آدمها به گذشتهای وصل است که نمیتواند خودش را از آن جدا کند، شاید هم این گذشته است که هرگز کرامت را رها نمیکند؛ گذشته در میانسالی کرامت - که ماجرای داستان از آنجا شروع میشود- و همینطور در برهههای مختلف زندگی او، سرزمین بیگانهای است که کرامت نمیتواند با آن کنار بیاید و خود را هماهنگ کند، این بیگانگی نسبت به گذشته در او میل به پنهانشدن و تغییر هویت بهوجود میآورد.
«آق کرامت!... کرامت! منم
تکان خورد. بوی عطرش را شنید. سیاهی و سفیدی رفت. آن روبهرو دوباره رنگین شد... پیش خودش گفت: نه مگر، ممکن است؟
ایستاد اما برنگشت. صدای پایش را شنید. نزدیک میشد. به ناچار گفت: با من بودی آبجی؟
زن گفت: آبجی کدومه؟ بازی درنیار. منم، طلا!
قدمی به سویش برمیداشت که کرامت گفت: نزدیک نیا.
طلا وارفت، گفت: یعنی چه؟ چرا اینجوری حرف میزنی؟
کرامت گفت: خوبیت نداره... کرامت دیوار را نشان داد و گفت: همه چی عوض شده.
طلا گفت: خب اینو که میدونم، دارم میبینم.
کرامت گفت: منم عوض شدهام.»5
تغییر هویتها سرانجام کرامت را به خستگی میکشاند در صورتی که کرامت در میانسالی آرامش میخواهد «دستها را سایبان چشمها میکرد، در آن افق گسترده دنبال یک نقطه روشن میگشت تا چون تکیهگاهی آن را فتح کند... نمییافت»6 در میانسالی کرامت به انتها رسیده بود، ازدواج او با غنچه به تعبیری نقطه انجماد - آرامش - بود او با ازدواج با غنچه به دنبال هویتی جدید اما دایمی برای خود بود. آیا انکار گذشته ممکن است؟
«تهران شهر بیآسمان»، رمانی سیاسی است که در آن پایههای عینی قدرت (خانواده، بازار، دربار، پلیس، دستههای ذینفوذ و آنچه در ذیل مقوله دولت میگنجد) در چهرههایی همچون کرامت و... به نمایش درمیآید. کرامت خود فرآورده بخشی از روابط مبتنی بر قدرت است به بیانی دیگر چهلتن در این کتاب بخشی از سیاست را به تصویر میکشد.
پینوشتها:
1، 2، 4، 5 و 6- «تهران شهر بیآسمان»، به ترتیب صفحات 6، 8، 17، 107 و 86.
3- ارغنون شماره 21، مقاله «خاطرات کودکی و خاطرات پنهانگر» فروید، بهزاد برکت، ص 201.
خاطره، کنش بهیادآوردن است اما لازمه هر بهیادآوردنی دخل و تصرف در گذشته است، زیرا حافظه برای بهچنگآوردن روایتی کامل از گذشته به ناگزیر «سایههای محو» را با دست از جلوی چشم میراند. «کرامت» شخصیت اصلی داستان «تهران شهر بیآسمان» در سیطره خاطراتی از گذشته است، دنیای درون او با بیان خاطرات و تداعی گذشته شکل میگیرد. این رفتوبرگشتها به گذشته، ذهن او را به خود مشغول میکند، با این حال کرامت تلاش میکند با ضربوجرح گذشته به تصوری یکدست از آن نایل شود.
«.... بیهوا جلوی آیینه رفت، چشمش به خالکوبی بازوها افتاد. دمغ شد... خب گیرم که بفهمند؟ جنایت که نکرده بود. احدالناسی نیست که توی پروندهاش یکی، دو لکه سیاه نداشته باشد.»2 خاطره، اگرچه کنش بهیادآوردن است اما هر بهیادآوردنی همزمان با بهیادنیاوردن انجام میشود. گویی که حافظه برای فراخوان بخشی از گذشته باید بخش دیگر و یا همان «سایههای محو» را پس بزند و آنها را به حال تعلیق درآورد. در اینجا حافظه همچون هر چیز دیگری در جهان جانبدار است. «... عملکرد حافظه انسان ماهیتی جانبدارانه دارد... غالبا آنچه را عادی و بیاهمیت است حفظ میکند چراکه در حافظه بزرگسال (اغلب و نه همواره) هیچ ردی از تاثیرات بااهمیت، تعیینکننده و تاثیرگذار آن سالها دیده نمیشود.»3
با خیانت حافظه آنچه برای فرد باقی میماند، نسخهای بدلی و دستکاریشده است که مهمترین کارکردش مشروعیتدادن به اکنون فرد است. در این میانه نسخه اصلی که البته نسبت به نسخه بدلی واقعیتر است همان «سایههای محوی»اند که کدهای آن تنها برای کرامت قابل درک است و تنها کرامت آن را بهجا میآورد:
«غنچه با شیطنت گفت: این بتولجون کی باشه؟
کرامت تکان خورد. گمان برد غنچه میتواند فکرش را بخواند. خودش را از تنگوتا نینداخت. گفت: بتولجون؟
غنچه گفت: با من بودی اما فکرت داشت یه جاهایی...»4
«گذشته» در نگاه «چهلتن» جایی ویژه دارد او این را به شکلی مناسب در چهره کرامت به نمایش میگذارد. کرامت همچون خیلی از آدمها به گذشتهای وصل است که نمیتواند خودش را از آن جدا کند، شاید هم این گذشته است که هرگز کرامت را رها نمیکند؛ گذشته در میانسالی کرامت - که ماجرای داستان از آنجا شروع میشود- و همینطور در برهههای مختلف زندگی او، سرزمین بیگانهای است که کرامت نمیتواند با آن کنار بیاید و خود را هماهنگ کند، این بیگانگی نسبت به گذشته در او میل به پنهانشدن و تغییر هویت بهوجود میآورد.
«آق کرامت!... کرامت! منم
تکان خورد. بوی عطرش را شنید. سیاهی و سفیدی رفت. آن روبهرو دوباره رنگین شد... پیش خودش گفت: نه مگر، ممکن است؟
ایستاد اما برنگشت. صدای پایش را شنید. نزدیک میشد. به ناچار گفت: با من بودی آبجی؟
زن گفت: آبجی کدومه؟ بازی درنیار. منم، طلا!
قدمی به سویش برمیداشت که کرامت گفت: نزدیک نیا.
طلا وارفت، گفت: یعنی چه؟ چرا اینجوری حرف میزنی؟
کرامت گفت: خوبیت نداره... کرامت دیوار را نشان داد و گفت: همه چی عوض شده.
طلا گفت: خب اینو که میدونم، دارم میبینم.
کرامت گفت: منم عوض شدهام.»5
تغییر هویتها سرانجام کرامت را به خستگی میکشاند در صورتی که کرامت در میانسالی آرامش میخواهد «دستها را سایبان چشمها میکرد، در آن افق گسترده دنبال یک نقطه روشن میگشت تا چون تکیهگاهی آن را فتح کند... نمییافت»6 در میانسالی کرامت به انتها رسیده بود، ازدواج او با غنچه به تعبیری نقطه انجماد - آرامش - بود او با ازدواج با غنچه به دنبال هویتی جدید اما دایمی برای خود بود. آیا انکار گذشته ممکن است؟
«تهران شهر بیآسمان»، رمانی سیاسی است که در آن پایههای عینی قدرت (خانواده، بازار، دربار، پلیس، دستههای ذینفوذ و آنچه در ذیل مقوله دولت میگنجد) در چهرههایی همچون کرامت و... به نمایش درمیآید. کرامت خود فرآورده بخشی از روابط مبتنی بر قدرت است به بیانی دیگر چهلتن در این کتاب بخشی از سیاست را به تصویر میکشد.
پینوشتها:
1، 2، 4، 5 و 6- «تهران شهر بیآسمان»، به ترتیب صفحات 6، 8، 17، 107 و 86.
3- ارغنون شماره 21، مقاله «خاطرات کودکی و خاطرات پنهانگر» فروید، بهزاد برکت، ص 201.