|

کربلای 4 منطقه خالي از مردم

مهدي حجواني

از کامیون به اتوبوس‌های گل‌مالی‌شده و مستتر منتقل شدیم. پرده‌ها را کشیدیم. بلند آیه‌الکرسی خواندیم و صلوات فرستادیم. بعد صداها کم‌کم خاموش شد و خواب سنگینی اتوبوس را در خود گرفت. پیش از طلوع آفتاب بیدارمان کردند. عروسكي شكسته با موهاي ژوليده

نمی‌دانستیم کجا هستیم. توی یک نخلستان بودیم. زمین به‌شدت گل‌آلود بود. خاک نرم زمین چسب داشت. پوتین که فرو می‌شد دیگر نمی‌خواست برگردد. پوتین‌ها مثل کفش‌های فضانوردها غول‌پیکر و سنگین شده بودند و راه‌رفتنمان هم مثل پیاده‌روی فضانوردان بود. وارد خانه‌هایی خالی از سکنه شدیم. دسته ما را به حیاط بزرگ خانه‌ای فرستادند تا در اتاق‌هایش مستقر شویم. مشخص شد که پیش از ما گروهی از بچه‌ها به اینجا آمده و اتاق‌ها را فرش کرده بودند. در چوبی اتاق را باز کردیم و داخل شدیم. اتاق کوچک و ساده‌ای بود با سقف چوبی؛ چوب‌های گردی به اسم چندل. هرکس گوشه‌ای ولو شد. اذان را که گفتند، نماز را بجا آوردیم و بعد غش کردیم. صبح هوا مه‌آلود بود و زمین خیس. از اتاق که بیرون آمدیم تازه توانستیم اطرافمان را ببینیم. ما در بهمنشیر کنار رودخانه بهمنشیر در آبادان مستقر شده بودیم. اسم آبادان مرا بیشتر از پیش به یاد همسرم، زهره، انداخت که توی شهرش مانده و جنگیده بود و چه حسی داشت آنجا! حالا نوبت من بود؟ می‌ترسیدم که نتوانم این بار را بکشم. متوجه شدیم که تا یک سال پیش، مردم در این منطقه زندگی می‌کرده‌اند. بعد دولت از بیم حمله عراق، در جای دیگری به آنها خانه داده و بهمنشیر را تخلیه کرده بود. با روشن‌شدن هوا به حیاط خانه رفتم. دورتادور حیاط، اتاق بود. احتمالا چند خانواده در این اتاق‌ها زندگی می‌کرده‌اند. وسط حیاط نخل بلندی سر به آسمان کشیده بود. پای دیوار حیاط و توی چندتایی از اتاق‌ها یک مشت وسایل زندگی ریخته بود که مردم نتوانسته یا نخواسته بودند با خود ببرند: گهواره بچه، لنگه چکمه‌ای کوچولو و صورتی‌رنگ که احتمالا متعلق به یک دختربچه بود، عروسکی شکسته با موهای ژولیده، روسری حنایی، موتور گازی اسقاطی و یک دوچرخه که انگار از زیر خاک درآمده بود. هیزجی، کارگر مهربان و زحمتکشی که آرپی‌جی‌زن باتجربه دسته ما بود، دو روز قبل با دیگران، پنهانی به اینجا آمده بود تا دو اتاق از اتاق‌ها را برای سکونت بچه‌ها آماده کند. توالت را دوباره راه‌اندازی و راه‌های عبور را مهیا کرده بود. هنوز مشغول کار بود. دسته‌دسته شاخه‌های نخل یا به قول بومی‌ها صف خرما را به بغل می‌کشید و در راهروی حیاط می‌ریخت تا پای بچه‌ها موقع رفت‌و‌آمد در گِل فرو نرود. حمامی پست‌مدرن برای بچه‌ها روبه‌راه کرده بود! بیرون از حیاط، نخلستان بود و به فاصله 20 قدم رودخانه بهمنشیر. روز اول برای تحویل‌گرفتن پتو چندنفری همراه با شهید شهرابی، مسئول دسته‌مان به راه افتادیم. زمین به‌شدت گل بود. آمبولانسی در گل وامانده و متوقف شده بود. بچه‌ها برانکارد حمل مجروح را آوردند و با آنها پتوهای طناب‌پیچ و سنگین را حمل کردند. چند متر به ‌چند متر خسته می‌شدند و برانکارد را به زمین می‌گذاشتند. هرچه بود گذشت. پتوها بین بچه‌ها تقسیم شد و اتاق فقیرانه رنگ‌ورویی گرفت. زندگی در اینجا هم مثل زندگی در چادرهای اردوگاه کرخه بود با تفاوت‌هایی جزئی. فرق اصلی این بود که در اینجا نبض عملیات تندتر می‌زد و روح و حس نیروها آماده‌تر و حساس‌تر بود. چند روز که گذشت، کم‌کم گل‌های زمین سفت شد، اما هنوز خیس و مرطوب بود. هوا شب‌ها سرد می‌شد و روزها گرم، اما مجموعا هوا در روز، هوای بهار تهران بود.

از کامیون به اتوبوس‌های گل‌مالی‌شده و مستتر منتقل شدیم. پرده‌ها را کشیدیم. بلند آیه‌الکرسی خواندیم و صلوات فرستادیم. بعد صداها کم‌کم خاموش شد و خواب سنگینی اتوبوس را در خود گرفت. پیش از طلوع آفتاب بیدارمان کردند. عروسكي شكسته با موهاي ژوليده

نمی‌دانستیم کجا هستیم. توی یک نخلستان بودیم. زمین به‌شدت گل‌آلود بود. خاک نرم زمین چسب داشت. پوتین که فرو می‌شد دیگر نمی‌خواست برگردد. پوتین‌ها مثل کفش‌های فضانوردها غول‌پیکر و سنگین شده بودند و راه‌رفتنمان هم مثل پیاده‌روی فضانوردان بود. وارد خانه‌هایی خالی از سکنه شدیم. دسته ما را به حیاط بزرگ خانه‌ای فرستادند تا در اتاق‌هایش مستقر شویم. مشخص شد که پیش از ما گروهی از بچه‌ها به اینجا آمده و اتاق‌ها را فرش کرده بودند. در چوبی اتاق را باز کردیم و داخل شدیم. اتاق کوچک و ساده‌ای بود با سقف چوبی؛ چوب‌های گردی به اسم چندل. هرکس گوشه‌ای ولو شد. اذان را که گفتند، نماز را بجا آوردیم و بعد غش کردیم. صبح هوا مه‌آلود بود و زمین خیس. از اتاق که بیرون آمدیم تازه توانستیم اطرافمان را ببینیم. ما در بهمنشیر کنار رودخانه بهمنشیر در آبادان مستقر شده بودیم. اسم آبادان مرا بیشتر از پیش به یاد همسرم، زهره، انداخت که توی شهرش مانده و جنگیده بود و چه حسی داشت آنجا! حالا نوبت من بود؟ می‌ترسیدم که نتوانم این بار را بکشم. متوجه شدیم که تا یک سال پیش، مردم در این منطقه زندگی می‌کرده‌اند. بعد دولت از بیم حمله عراق، در جای دیگری به آنها خانه داده و بهمنشیر را تخلیه کرده بود. با روشن‌شدن هوا به حیاط خانه رفتم. دورتادور حیاط، اتاق بود. احتمالا چند خانواده در این اتاق‌ها زندگی می‌کرده‌اند. وسط حیاط نخل بلندی سر به آسمان کشیده بود. پای دیوار حیاط و توی چندتایی از اتاق‌ها یک مشت وسایل زندگی ریخته بود که مردم نتوانسته یا نخواسته بودند با خود ببرند: گهواره بچه، لنگه چکمه‌ای کوچولو و صورتی‌رنگ که احتمالا متعلق به یک دختربچه بود، عروسکی شکسته با موهای ژولیده، روسری حنایی، موتور گازی اسقاطی و یک دوچرخه که انگار از زیر خاک درآمده بود. هیزجی، کارگر مهربان و زحمتکشی که آرپی‌جی‌زن باتجربه دسته ما بود، دو روز قبل با دیگران، پنهانی به اینجا آمده بود تا دو اتاق از اتاق‌ها را برای سکونت بچه‌ها آماده کند. توالت را دوباره راه‌اندازی و راه‌های عبور را مهیا کرده بود. هنوز مشغول کار بود. دسته‌دسته شاخه‌های نخل یا به قول بومی‌ها صف خرما را به بغل می‌کشید و در راهروی حیاط می‌ریخت تا پای بچه‌ها موقع رفت‌و‌آمد در گِل فرو نرود. حمامی پست‌مدرن برای بچه‌ها روبه‌راه کرده بود! بیرون از حیاط، نخلستان بود و به فاصله 20 قدم رودخانه بهمنشیر. روز اول برای تحویل‌گرفتن پتو چندنفری همراه با شهید شهرابی، مسئول دسته‌مان به راه افتادیم. زمین به‌شدت گل بود. آمبولانسی در گل وامانده و متوقف شده بود. بچه‌ها برانکارد حمل مجروح را آوردند و با آنها پتوهای طناب‌پیچ و سنگین را حمل کردند. چند متر به ‌چند متر خسته می‌شدند و برانکارد را به زمین می‌گذاشتند. هرچه بود گذشت. پتوها بین بچه‌ها تقسیم شد و اتاق فقیرانه رنگ‌ورویی گرفت. زندگی در اینجا هم مثل زندگی در چادرهای اردوگاه کرخه بود با تفاوت‌هایی جزئی. فرق اصلی این بود که در اینجا نبض عملیات تندتر می‌زد و روح و حس نیروها آماده‌تر و حساس‌تر بود. چند روز که گذشت، کم‌کم گل‌های زمین سفت شد، اما هنوز خیس و مرطوب بود. هوا شب‌ها سرد می‌شد و روزها گرم، اما مجموعا هوا در روز، هوای بهار تهران بود.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها