|

قلمرو و کالبد آسیب‌پذیر ملت-دولت

فرزاد صالحی

خطوطی وجود دارند که هیولانی‌اند... یک خط به‌تنهایی هیچ معنایی ندارد؛ باید خط دومی وجود داشته باشد تا به آن بیان ببخشد. قانون بزرگ.
دولاکرو، به نقل از نوشتار و تفاوت، ژاک دریدا
ترجمه عبدالکریم رشیدیان
«قلمرو» اصطلاحی سیاسی و حقوقی است معطوف به ارتباط حاکمیت، زمین و مردم و نمود عینی و فضایی حق مالکیت بر سرزمینی که حاکمیت مدعی آن است: از هر آنچه روی زمین است تا زیر زمین و آب‌های داخلی و مرزها، فضای هوایی و منابع دریایی. قلمرو به معنای عام بخشی از سطح زمین است که گروهی خاص با موجودیتی سیاسی مدعی مالکیت و حاکمیت بر آنند؛ بنابراین قلمروها نشانگر اعمال قدرت بر فضاهایی‌‌اند که تمام وجوه حیات سیاسی را دربرمی‌گیرند. به زبان جغرافی‌دانان سیاسی، قلمرو گستره فضایی قدرت و منابع مادی تأمین‌کننده آن به حساب می‌آید. بر این اساس، مفهوم قلمرو حاکمیت سیاسی را باید در مثلت قدیمی «قلمرو-دولت- ملت» دید که به زمین، منابع و مردمی گره می‌خورد که آنجا زندگی می‌کنند.
فرم جدید حاکمیت سیاسی به‌طور مشخص از اواخر قرون میانه آغاز شد: پیش‌شرطی لازم برای تأسیس دولت مدرن. با ظهور اقتصاد ملی و ساختاری سیاسی، نظارت و تسلط از مکانی متمرکز بر گستره بزرگی از زمین در گرو طیف وسیعی از بافتارها، شیوه‌ها و حقوقی بود که پیش از آن وجود نداشت. این امر نشان می‌دهد قلمرو فقط بخشی از یک خشکی یا دریا نیست که مبتنی بر روابط اقتصادی و سیاسی حق مالکیت باشد. همچنین قلمرو یک ارتباط ساده سیاسی یا استراتژیکی و مبتنی بر منطق نظامی صرف هم نیست، هرچند بی‌شک جنگ‌ها بر سر قلمرو درمی‌گیرد و کنترل ارضی یکی از مهم‌ترین شاخص‌های حفظ و بسط گستره قلمرو حاکمیت بوده و هست. مسئله بر سر وجه قانونی و فضایی قلمرو حاکمیت است. کارل اشمیت در آخرین اثرش، «نوموس زمین»، شکل‌گیری قلمرو حاکمیت را منوط به دو شرط می‌داند: تصرف ارضی و اشغال نظامی بخشی از کره خاک و استقرار نوعی نظام قانونی یا حکومتی در این بخش. شرط اول مستلزم اعمال خشونت در سطحی گسترده است و شرط دوم مستلزم انحصار اعمال خشونت در دست یک قدرت واحد یا همان دولت؛ بنابراین حفظ قلمرو پس از تولید آن، در درجه اول توافقی است بر سر مشروعیتی خاص برای اعمال خشونت و در درجه دوم پیمانی است برای تعیین گستره فضایی‌ قانون یعنی حاکمیت دولت. دولت‌ها را می‌توان با صفت «قلمرومحور» (territorial) خواند. اما جنبه‌ قلمروی صرفا ظرفی برای عمل دولت نیست. بلکه نظارت بر قلمرو و حفظ آن همان چیزی است که دولت را در مقام موجودیتی ذاتا سیاسی ممکن می‌کند.
با یک نمونه تاریخی ارتباط درونی میان دولت و قلمرو را بهتر می‌توان نشان داد. پس از پیمان وستفالی و پایان جنگ‌های 30‌ساله در سال ۱۶۴۸ دولت‌ها باید برای تحقق حاکمیت واقعی بر محیط سرزمینی خود، ضمن حذف روابط سنتی مردم و دیگر نهادها با حکومت، حاکمیت خود را از حیث زمانی و مکانی تداوم می‌بخشیدند. از طرفی تضعیف ساختار فئودالی و گسترش اقتصاد تجاري و از طرف دیگر جدایی دولت از کلیسا در اثر جنبش اصلاح مذهبی و جدال‌هاي مذهبی پس از آن دو عامل مهم تمرکز قدرت سیاسی در دست حاکمانی بود که به‌تدریج مرزهاي ملی خود را با یکدیگر مشخص و اقتدار خود را بر گستره قلمرو خود اعمال کردند. با صلح وستفالی این مرزها به رسمیت شناخته شد و به قلمرو حاکمیت ملت- دولت مدرن بدل شد. این وضعیت مستلزم قلمروسازی و نشان‌دهنده آن بود که در تعیین قلمرو حاکمیت افزون بر الزامات نظامی، سیاسی و تجاری، وجوه مادی و فیزیکی فضا هم مهم است. ازاین‌رو قلمرو شامل تمام وجوهی شد که حکومت در آنها اعمال حاکمیت می‌کند، یعنی تصرف ارضی بخشی از کره زمین و سپس مواجهه با وضعیت جدیدی که مستلزم چرخش مفهومی از قلمروسازی به قلمروداری بود: یعنی استقرار درهای قانون. با صلح وستفالی دوره پرآشوب قبل از آن و جنگ‌های خونین با قانون و قرارداد میان چند دولت مطلقه بزرگ اروپایی کنترل شد. از این لحظه گستره فضایی قانون بدل شد به نام حاکمیت دولت. بنابراین روشن است شکل‌گیری مفهوم قلمرو به‌عنوان فضایی محصور با مرزهایی ثابت و حاکمیت مشخص روندی تاریخی دارد. البته تاحدودی می‌توان سرآغاز آن را بعد از کشف برّ جدید دانست. به قول کارل اشمیت، «مبارزه بر سر تصرف خاک یا آب قاره آمریکا بلافاصله بعد از کشف آن آغاز شد. تقسیم و توزیع زمین بیش از پیش به دغدغه ملت‌ها و قدرت‌های موجودی تبدیل شد که در کنار هم بودند. برای تقسیم و توزیع کل کره زمین خطوط کشیده شد. اینها اولین تلاش‌ها جهت تعیین ابعاد و سرحدهای یک نظم جهانی فضامند بود. چون این خطوط در اولین مرحله آگاهی جدید ما از فضای سیاره زمین کشیده شدند، برداشت ما از آنها تنها در چارچوب مناطق مسطح بود، یعنی از لحاظ سطح و با تقسیماتی کمابیش هندسی: به روش هندسی. بعدها، وقتی آگاهی علمی و تاریخی ما کل سیاره زمین را تا ریزترین جزئیات نقشه‌برداری و آماری دربر گرفت، نیاز عملی- سیاسی ما نه‌تنها به تقسیم هندسی سطح بلکه به یک نظم فضایی‌مادی در کره زمین مشهودتر شد». به این ترتیب، قلمرو یعنی «فضایی مرز‌بندی‌شده». اما «فضا» چیست و چگونه مرز‌بندی می‌شود؟
مفهوم فضا تعین خاصی از جهان مادی است، برآمده از انقلاب علمی قرون شانزدهم و هفدهم که صرفا به امتداد (extension) در طول و عرض و ارتفاع استناد داشت. دکارت قانع‌کننده‌ترین دلالت‌ها را برای اثبات این مسئله فراهم کرد و نشان داد فضا با این ابعاد به جهان مادی تعین می‌بخشد. این ابعاد برای دکارت دال بر این است که هندسه تنها علمی است که به ما اجازه دسترسی به جهان مادی را می‌دهد. دکارت در «اصول فلسفه» استدلال خود را چنین به کار بست: «فضا یا مکان داخلی با جوهر جسمانیتی که در آن است، متفاوت نیست؛ مگر در شیوه ادراک ما از آنها؛ زیرا در حقیقت همان امتداد در طول و عرض و عمق که تشکیل‌دهنده فضاست، تشکیل‌دهنده جسم است و تفاوت آنها فقط در این واقعیت است که ما در جسم امتداد را به ‌صورت جزئی در نظر می‌گیریم و تغییرات آن را همراه با تغییرات جسم درک می‌کنیم». دکارت فضا را از مکان جدا ‌کرد. شاید اهل نظر چندان بی‌میل نباشند تأثیر این تفکیک را بر تولید قلمرو حاکمیت در فرایند ساخت دولت مدرن برجسته کنند. در نظر دکارت «اصطلاحات فضا و مکان با هم تفاوت دارد؛ زیرا مکان بیشتر دال بر وضع شیء است تا اندازه و شکل آن؛ در‌حالی‌که ما اغلب وقتی از فضا سخن می‌گوییم، مقصود اندازه و شکل اجسام است». با این تفکیک فضا قابل محاسبه می‌شود؛ چون به باور دکارت در هندسه است که ماهیت جهان مادی مشهود می‌شود. به این اعتبار است که هندسه انتزاعی به فهم قلمرو و فضای سیاسی کمک می‌کند؛ چون این مفهوم هندسی محض بسیار انتزاعی‌تر از آن چیزی است که معمولا از ماده واقعی یعنی جوهر جسمانی می‌فهمیم. از همه مهم‌تر، دکارت نشان می‌دهد که تمام مسائل در هندسه چیزی نیست جز امتداد برخی خطوط مستقیم و مقدار ریشه‌های یک معادله؛ بنابراین فضا بدل می‌شود به کمّیتی شمارش‌پذیر، سنجش‌پذیر و محاسبه‌پذیر. دکارت بر مبنای همین اصل تمام فیزیک و حتی فیزیولوژی را به مکانیسم هندسی تقلیل می‌دهد.
اما بازگشت به دکارت برای این بحث چه فایده‌ای دارد؟ اهمیت این ارجاع در پیوند علم هندسه و «فضا» به‌عنوان مقوله‌ای قابل محاسبه است. بسیاری از جغرافی‌دانان سیاسی اتفاق نظر دارند که سرآغاز این پیوند در لحظه‌ای بود که فضا به‌مثابه مقوله‌ای سیاسی در علم هندسه به کار گرفته شد؛ یعنی بعد از صلح وستفالی که فضا به‌عنوان سیاسی‌ترین مقوله جهان جدید محاسبه شد و با پیشرفت فنی در نقشه‌کشی، نقشه‌برداری و مساحی در بخشی از کره زمین پیاده شد. این چالش از آغاز سیاسی بود و نه قضیه‌ای صرفا جغرافیایی. از‌آنجا‌که جغرافیا و نقشه‌برداری به‌عنوان علوم و روش‌های ریاضی و تکنیکی علوم طبیعی به ‌خودی خود خنثی هستند، قدرت و توانایی آنها تنها در گرو موقعیت‌های کاربردی جهانی جدید است؛ یعنی موقعیت‌هایی کاملا سیاسی. این موقعیت‌های نوین با وجود بی‌طرفی علم جغرافیا، با در‌انداختن بلافصل نبردی سیاسی بر سر مفاهیم این علم، این گفته بدبینانه هابز را توجیه کردند که اگر پای مفاهیم حساب و هندسه هم به حوزه سیاست باز شود، مسئله‌ساز می‌شوند. از‌این‌رو اهمیت هندسه دکارت و محاسبه فضا به‌ منظور تعیین قلمرو حاکمیت، تقریبا یازده سال پس از انتشار رساله «گفتار در روش» دکارت و «هندسه» که ضمیمه همین رساله بود و چهار سال پس از انتشار رساله «اصول فلسفه» در سال 1644 به نحوی عملی به امر سیاسی گره خورد. قلمروسازی بعد از صلح وستفالی به منظور ایجاد قلمروهای جغرافیایی مرزبندی‌شده‌ای بود که منجر به برپایی ملت-دولت مدرن شد. اگرچه صلح وستفالی و این رساله‌ها‌ ارتباط مستقیمی با هم نداشتند؛ با‌این‌حال شاید قرابت تاریخی آنها را بتوان به‌عنوان علامتی در نظر گرفت که می‌خواهد ردپای فلسفه مدرن را در محاسبه فضا به منظور تولید قلمرو حاکمیت در سازوکار دولت مدرن نشان دهد. به‌هر‌روی پیمان وستفالی را می‌توان به‌مثابه لحظه‌ای در نظر گرفت که فضا را محاسبه کرد و با انطباق بر بخشی از کره زمین یک واقعیت تاریخی به نام قلمرو را به وجود آورد. این واقعیت با تعیین «فضایی مرزبندی‌شده» قلمرو حاکمیت را مشخص و فضا را از آنِ دولت در مقام موجودیتی ذاتا سیاسی کرد. این لحظه با اتکا به امر سیاسی جغرافیا را همدست حقوق کرد و نشان داد پس پشت‌ قراردادها که قانون بر‌اساس‌آن توضیح داده می‌شود، همه چیز در نظامی قضائی-سیاسی متعین می‌شود. این لحظه نخستین را می‌توان سرآغاز تولید فضای سیاسی دانست، لحظه‌ای که نشان می‌دهد فضا به طور قطع موضوعي سياسي است؛ چراکه مکان هندسي نهايي و وسيله پيکار و مبارزه است. و چون فضا سیاسی است؛ پس می‌توان از سياست فضا سخن گفت.
اما برای درک بهتر اهمیت قلمرو به‌مثابه فضایی که سه بعدش محاسبه و محدود می‌شود، می‌توان از فرم جنگ‌های قرن بیستم کمک گرفت. این جنگ‌ها با توسعه، پیشرفت فنون و تکنولوژی نظامی پای حملات هوایی را هم به تولید، حفظ، کنترل و گسترش قلمروهای حاکمیت باز کرد. مثلا حمله هوایی ناتو به کوزوو، جنگ روسیه در چچن و گروزنی، جنگ دو کره در مدار 37 درجه یا حتی شکست محاصره برلین در 12 می 1949 با امدادهای هوایی آمریکا، جایی که پل هوایی آمریکا سرآغاز جنگ سرد شد. این‌ جنگ‌ها و برخورد‌های نظامی به ما نشان می‌دهند قلمرو به‌مثابه فضا فقط دو بُعد روی زمین را محاسبه و محدود نمی‌کند؛ بلکه یک بعد عمودی هم دارد. حتی در عینی‌ترین نمونه بعد عمودی قلمرو حاکمیت را می‌توان هم‌زمان در دیوار حائل در سرزمین‌های اشغالی فلسطین و حملات هوایی اسرائیل علیه غزه دید. بر‌اساس همین نمونه‌ها می‌توان نتیجه گرفت قلمرو به‌مثابه فضایی مرزبندی‌شده یک حجم است و نه یک سطح. از‌این‌رو وقتی خطوط و نقشه‌ها صرفا به خطوط روی زمین ترجمه می‌شوند؛ یعنی همان مرزها، بسیار شکننده‌اند. به این اعتبار حتی می‌توان یک گام دیگر هم پیش رفت و بر‌اساس واقعیات تاریخی مدعی شد آسیب‌پذیری قلمرو حفاظت‌شده همان آسیب‌پذیری بدن یا کالبد دولت است. به این ترتیب، از طریق تحلیل تاریخی- مفهومی روشن می‌شود که تعیین مرزهای ملی به‌عنوان قلمرو حاکمیت ملت- دولت‌های مدرن، مهم‌تر از خاستگاه مادی‌شان به‌عنوان الگوی مطلق مرزی، سویه فضایی حاکمیت را برجسته می‌کند. فضای مادی قلمرو حاکمیت که به میانجی مرزها تعیین می‌شود، صرفا یک فاصله‌گذاری پیشینی نیست که بر اساس آن قلمرو حاکمیت را از دیگر روش‌های شناخت کنترل و حفظ سیاسی زمین جدا کند، بلکه برداشت خاصی از محاسبه و فهمی است که از «فضای مرز‌بندی‌شده» به دست می‌آید. اگرچه مرزها در انواع مقیاس‌های فضایی و در زمان‌های مختلف وجود داشتند، اما فقط وقتی به وجود آمدند که دولت‌ها زمین‌ تحت مالکیت‌شان را به دلایل سیاسی و نه اقتصادی یا استراتژیک محدود و مرزکشی کردند. مرزها به‌عنوان پیش‌شرط‌های سیاسی‌ و مادی قلمرو حاکمیت فقط در این معنای مدرن‌شان امکان‌پذیر بودند. این امکان تنها از طریق مفهوم فضا قابل شناخت است. از این‌رو، نظریه انتقادی و سیاسی درباره قلمرو نیازمند بررسی عناصر فضا در قلمروهاست. چون عناصر فضا در قلمرو حاکمیت‌ها به‌عنوان فضایی مرزبندی‌شده (مرزهای خاکی و آبی، دولت، قانون و خشونت) محتوای انضمامی قلمرو را تشکیل می‌دهد، و سه‌گانه مفهومی «قدرت-هویت-نظم» را در قالب ملت-دولت مدرن با سه‌گانه انضمامی «قلمرو-دولت-ملت» بازنمایی می‌کند. و عملا به قلمرو حاکمیت سویه فضایی می‌بخشد. در واقع رابطه متقابل ابعاد فضایی سیاست و ابعاد سیاسی فضا همان قابی است که خاستگاه قلمرو حاکمیت در آن شکل می‌گیرد.
این روایت تاریخی- مفهومی از قلمرو را حتی می‌توان در نمونه دست‌به‌نقدتری دید که پس از یازده سپتامبر تحت عنوان «جنگ علیه ترور» از سوی ایالات متحده و متحدانش به راه افتاد. به قول نیل اسمیت، جغرافی‌دان سیاسی آمریکایی، «حتی پیش از یازده سپتامبر و جنگ‌های افغانستان و عراق و پیش از اینکه مرزهای ملی ایالات متحده بسته‌تر شود، امپریالیسم فارغ از چندوچون قدرت جهانی، هرگز از تعیین قلمرو دست نمی‌کشد؛ ولو امروز بیشتر از طریق محاسبات جغرافیای اقتصادی عمل کند تا جغرافیای سیاسی. قدرت هرگز قلمروزدایی نمی‌شود و همیشه مختص مکان‌های خاصی است. قلمرویابی مجدد در هر نوبت قلمروزدایی را خنثی می‌کند». به این ترتیب، برای آنکه معنای تاریخی واقعیتی به‌نام قلمرو در جهت یک فضای سیاسی دوام داشته باشد، باید مرزهای ملی ظاهرا بی‌ابهامی که نقش الگوی مطلق نهاد مرزی را ایفا می‌کنند در عمل بخشی از فضایی باشند که کمابیش قلمروهای حاکمانه را مشخص می‌کنند. گستره فضایی قلمرو حاکمیت نمی‌تواند الزاما تابع مرزهای مطلق و قراردادی باشد، چنان‌که به میانجی خشونت و ترور در سال‌های اخیر بسیار فراتر از مرزهای بین‌المللی عمل کرده است؛ به عبارتی دیگر، این مرزها هیچ‌گاه نمی‌توانند مستقل از سایر حدود و مرزبندی‌هایی وجود داشته باشند که به آنها اجازه می‌دهند در سطحی محلی و نیز جهانی عمل کنند؛ حدودی که قلمروهای حاکمانه را مشخص می‌کنند.
منابع:
1- دکارت، رنه، «فلسفه دکارت: اصول فلسفه»، ترجمه: محمد صانعی دره‌بیدی، انتشارات بین‌المللی ‌الهدی، 1376
2- Elden, Stuart; Terror and Territory: The Spatial Extent of Sovereignty; University of Minnesota Press; 2009

خطوطی وجود دارند که هیولانی‌اند... یک خط به‌تنهایی هیچ معنایی ندارد؛ باید خط دومی وجود داشته باشد تا به آن بیان ببخشد. قانون بزرگ.
دولاکرو، به نقل از نوشتار و تفاوت، ژاک دریدا
ترجمه عبدالکریم رشیدیان
«قلمرو» اصطلاحی سیاسی و حقوقی است معطوف به ارتباط حاکمیت، زمین و مردم و نمود عینی و فضایی حق مالکیت بر سرزمینی که حاکمیت مدعی آن است: از هر آنچه روی زمین است تا زیر زمین و آب‌های داخلی و مرزها، فضای هوایی و منابع دریایی. قلمرو به معنای عام بخشی از سطح زمین است که گروهی خاص با موجودیتی سیاسی مدعی مالکیت و حاکمیت بر آنند؛ بنابراین قلمروها نشانگر اعمال قدرت بر فضاهایی‌‌اند که تمام وجوه حیات سیاسی را دربرمی‌گیرند. به زبان جغرافی‌دانان سیاسی، قلمرو گستره فضایی قدرت و منابع مادی تأمین‌کننده آن به حساب می‌آید. بر این اساس، مفهوم قلمرو حاکمیت سیاسی را باید در مثلت قدیمی «قلمرو-دولت- ملت» دید که به زمین، منابع و مردمی گره می‌خورد که آنجا زندگی می‌کنند.
فرم جدید حاکمیت سیاسی به‌طور مشخص از اواخر قرون میانه آغاز شد: پیش‌شرطی لازم برای تأسیس دولت مدرن. با ظهور اقتصاد ملی و ساختاری سیاسی، نظارت و تسلط از مکانی متمرکز بر گستره بزرگی از زمین در گرو طیف وسیعی از بافتارها، شیوه‌ها و حقوقی بود که پیش از آن وجود نداشت. این امر نشان می‌دهد قلمرو فقط بخشی از یک خشکی یا دریا نیست که مبتنی بر روابط اقتصادی و سیاسی حق مالکیت باشد. همچنین قلمرو یک ارتباط ساده سیاسی یا استراتژیکی و مبتنی بر منطق نظامی صرف هم نیست، هرچند بی‌شک جنگ‌ها بر سر قلمرو درمی‌گیرد و کنترل ارضی یکی از مهم‌ترین شاخص‌های حفظ و بسط گستره قلمرو حاکمیت بوده و هست. مسئله بر سر وجه قانونی و فضایی قلمرو حاکمیت است. کارل اشمیت در آخرین اثرش، «نوموس زمین»، شکل‌گیری قلمرو حاکمیت را منوط به دو شرط می‌داند: تصرف ارضی و اشغال نظامی بخشی از کره خاک و استقرار نوعی نظام قانونی یا حکومتی در این بخش. شرط اول مستلزم اعمال خشونت در سطحی گسترده است و شرط دوم مستلزم انحصار اعمال خشونت در دست یک قدرت واحد یا همان دولت؛ بنابراین حفظ قلمرو پس از تولید آن، در درجه اول توافقی است بر سر مشروعیتی خاص برای اعمال خشونت و در درجه دوم پیمانی است برای تعیین گستره فضایی‌ قانون یعنی حاکمیت دولت. دولت‌ها را می‌توان با صفت «قلمرومحور» (territorial) خواند. اما جنبه‌ قلمروی صرفا ظرفی برای عمل دولت نیست. بلکه نظارت بر قلمرو و حفظ آن همان چیزی است که دولت را در مقام موجودیتی ذاتا سیاسی ممکن می‌کند.
با یک نمونه تاریخی ارتباط درونی میان دولت و قلمرو را بهتر می‌توان نشان داد. پس از پیمان وستفالی و پایان جنگ‌های 30‌ساله در سال ۱۶۴۸ دولت‌ها باید برای تحقق حاکمیت واقعی بر محیط سرزمینی خود، ضمن حذف روابط سنتی مردم و دیگر نهادها با حکومت، حاکمیت خود را از حیث زمانی و مکانی تداوم می‌بخشیدند. از طرفی تضعیف ساختار فئودالی و گسترش اقتصاد تجاري و از طرف دیگر جدایی دولت از کلیسا در اثر جنبش اصلاح مذهبی و جدال‌هاي مذهبی پس از آن دو عامل مهم تمرکز قدرت سیاسی در دست حاکمانی بود که به‌تدریج مرزهاي ملی خود را با یکدیگر مشخص و اقتدار خود را بر گستره قلمرو خود اعمال کردند. با صلح وستفالی این مرزها به رسمیت شناخته شد و به قلمرو حاکمیت ملت- دولت مدرن بدل شد. این وضعیت مستلزم قلمروسازی و نشان‌دهنده آن بود که در تعیین قلمرو حاکمیت افزون بر الزامات نظامی، سیاسی و تجاری، وجوه مادی و فیزیکی فضا هم مهم است. ازاین‌رو قلمرو شامل تمام وجوهی شد که حکومت در آنها اعمال حاکمیت می‌کند، یعنی تصرف ارضی بخشی از کره زمین و سپس مواجهه با وضعیت جدیدی که مستلزم چرخش مفهومی از قلمروسازی به قلمروداری بود: یعنی استقرار درهای قانون. با صلح وستفالی دوره پرآشوب قبل از آن و جنگ‌های خونین با قانون و قرارداد میان چند دولت مطلقه بزرگ اروپایی کنترل شد. از این لحظه گستره فضایی قانون بدل شد به نام حاکمیت دولت. بنابراین روشن است شکل‌گیری مفهوم قلمرو به‌عنوان فضایی محصور با مرزهایی ثابت و حاکمیت مشخص روندی تاریخی دارد. البته تاحدودی می‌توان سرآغاز آن را بعد از کشف برّ جدید دانست. به قول کارل اشمیت، «مبارزه بر سر تصرف خاک یا آب قاره آمریکا بلافاصله بعد از کشف آن آغاز شد. تقسیم و توزیع زمین بیش از پیش به دغدغه ملت‌ها و قدرت‌های موجودی تبدیل شد که در کنار هم بودند. برای تقسیم و توزیع کل کره زمین خطوط کشیده شد. اینها اولین تلاش‌ها جهت تعیین ابعاد و سرحدهای یک نظم جهانی فضامند بود. چون این خطوط در اولین مرحله آگاهی جدید ما از فضای سیاره زمین کشیده شدند، برداشت ما از آنها تنها در چارچوب مناطق مسطح بود، یعنی از لحاظ سطح و با تقسیماتی کمابیش هندسی: به روش هندسی. بعدها، وقتی آگاهی علمی و تاریخی ما کل سیاره زمین را تا ریزترین جزئیات نقشه‌برداری و آماری دربر گرفت، نیاز عملی- سیاسی ما نه‌تنها به تقسیم هندسی سطح بلکه به یک نظم فضایی‌مادی در کره زمین مشهودتر شد». به این ترتیب، قلمرو یعنی «فضایی مرز‌بندی‌شده». اما «فضا» چیست و چگونه مرز‌بندی می‌شود؟
مفهوم فضا تعین خاصی از جهان مادی است، برآمده از انقلاب علمی قرون شانزدهم و هفدهم که صرفا به امتداد (extension) در طول و عرض و ارتفاع استناد داشت. دکارت قانع‌کننده‌ترین دلالت‌ها را برای اثبات این مسئله فراهم کرد و نشان داد فضا با این ابعاد به جهان مادی تعین می‌بخشد. این ابعاد برای دکارت دال بر این است که هندسه تنها علمی است که به ما اجازه دسترسی به جهان مادی را می‌دهد. دکارت در «اصول فلسفه» استدلال خود را چنین به کار بست: «فضا یا مکان داخلی با جوهر جسمانیتی که در آن است، متفاوت نیست؛ مگر در شیوه ادراک ما از آنها؛ زیرا در حقیقت همان امتداد در طول و عرض و عمق که تشکیل‌دهنده فضاست، تشکیل‌دهنده جسم است و تفاوت آنها فقط در این واقعیت است که ما در جسم امتداد را به ‌صورت جزئی در نظر می‌گیریم و تغییرات آن را همراه با تغییرات جسم درک می‌کنیم». دکارت فضا را از مکان جدا ‌کرد. شاید اهل نظر چندان بی‌میل نباشند تأثیر این تفکیک را بر تولید قلمرو حاکمیت در فرایند ساخت دولت مدرن برجسته کنند. در نظر دکارت «اصطلاحات فضا و مکان با هم تفاوت دارد؛ زیرا مکان بیشتر دال بر وضع شیء است تا اندازه و شکل آن؛ در‌حالی‌که ما اغلب وقتی از فضا سخن می‌گوییم، مقصود اندازه و شکل اجسام است». با این تفکیک فضا قابل محاسبه می‌شود؛ چون به باور دکارت در هندسه است که ماهیت جهان مادی مشهود می‌شود. به این اعتبار است که هندسه انتزاعی به فهم قلمرو و فضای سیاسی کمک می‌کند؛ چون این مفهوم هندسی محض بسیار انتزاعی‌تر از آن چیزی است که معمولا از ماده واقعی یعنی جوهر جسمانی می‌فهمیم. از همه مهم‌تر، دکارت نشان می‌دهد که تمام مسائل در هندسه چیزی نیست جز امتداد برخی خطوط مستقیم و مقدار ریشه‌های یک معادله؛ بنابراین فضا بدل می‌شود به کمّیتی شمارش‌پذیر، سنجش‌پذیر و محاسبه‌پذیر. دکارت بر مبنای همین اصل تمام فیزیک و حتی فیزیولوژی را به مکانیسم هندسی تقلیل می‌دهد.
اما بازگشت به دکارت برای این بحث چه فایده‌ای دارد؟ اهمیت این ارجاع در پیوند علم هندسه و «فضا» به‌عنوان مقوله‌ای قابل محاسبه است. بسیاری از جغرافی‌دانان سیاسی اتفاق نظر دارند که سرآغاز این پیوند در لحظه‌ای بود که فضا به‌مثابه مقوله‌ای سیاسی در علم هندسه به کار گرفته شد؛ یعنی بعد از صلح وستفالی که فضا به‌عنوان سیاسی‌ترین مقوله جهان جدید محاسبه شد و با پیشرفت فنی در نقشه‌کشی، نقشه‌برداری و مساحی در بخشی از کره زمین پیاده شد. این چالش از آغاز سیاسی بود و نه قضیه‌ای صرفا جغرافیایی. از‌آنجا‌که جغرافیا و نقشه‌برداری به‌عنوان علوم و روش‌های ریاضی و تکنیکی علوم طبیعی به ‌خودی خود خنثی هستند، قدرت و توانایی آنها تنها در گرو موقعیت‌های کاربردی جهانی جدید است؛ یعنی موقعیت‌هایی کاملا سیاسی. این موقعیت‌های نوین با وجود بی‌طرفی علم جغرافیا، با در‌انداختن بلافصل نبردی سیاسی بر سر مفاهیم این علم، این گفته بدبینانه هابز را توجیه کردند که اگر پای مفاهیم حساب و هندسه هم به حوزه سیاست باز شود، مسئله‌ساز می‌شوند. از‌این‌رو اهمیت هندسه دکارت و محاسبه فضا به‌ منظور تعیین قلمرو حاکمیت، تقریبا یازده سال پس از انتشار رساله «گفتار در روش» دکارت و «هندسه» که ضمیمه همین رساله بود و چهار سال پس از انتشار رساله «اصول فلسفه» در سال 1644 به نحوی عملی به امر سیاسی گره خورد. قلمروسازی بعد از صلح وستفالی به منظور ایجاد قلمروهای جغرافیایی مرزبندی‌شده‌ای بود که منجر به برپایی ملت-دولت مدرن شد. اگرچه صلح وستفالی و این رساله‌ها‌ ارتباط مستقیمی با هم نداشتند؛ با‌این‌حال شاید قرابت تاریخی آنها را بتوان به‌عنوان علامتی در نظر گرفت که می‌خواهد ردپای فلسفه مدرن را در محاسبه فضا به منظور تولید قلمرو حاکمیت در سازوکار دولت مدرن نشان دهد. به‌هر‌روی پیمان وستفالی را می‌توان به‌مثابه لحظه‌ای در نظر گرفت که فضا را محاسبه کرد و با انطباق بر بخشی از کره زمین یک واقعیت تاریخی به نام قلمرو را به وجود آورد. این واقعیت با تعیین «فضایی مرزبندی‌شده» قلمرو حاکمیت را مشخص و فضا را از آنِ دولت در مقام موجودیتی ذاتا سیاسی کرد. این لحظه با اتکا به امر سیاسی جغرافیا را همدست حقوق کرد و نشان داد پس پشت‌ قراردادها که قانون بر‌اساس‌آن توضیح داده می‌شود، همه چیز در نظامی قضائی-سیاسی متعین می‌شود. این لحظه نخستین را می‌توان سرآغاز تولید فضای سیاسی دانست، لحظه‌ای که نشان می‌دهد فضا به طور قطع موضوعي سياسي است؛ چراکه مکان هندسي نهايي و وسيله پيکار و مبارزه است. و چون فضا سیاسی است؛ پس می‌توان از سياست فضا سخن گفت.
اما برای درک بهتر اهمیت قلمرو به‌مثابه فضایی که سه بعدش محاسبه و محدود می‌شود، می‌توان از فرم جنگ‌های قرن بیستم کمک گرفت. این جنگ‌ها با توسعه، پیشرفت فنون و تکنولوژی نظامی پای حملات هوایی را هم به تولید، حفظ، کنترل و گسترش قلمروهای حاکمیت باز کرد. مثلا حمله هوایی ناتو به کوزوو، جنگ روسیه در چچن و گروزنی، جنگ دو کره در مدار 37 درجه یا حتی شکست محاصره برلین در 12 می 1949 با امدادهای هوایی آمریکا، جایی که پل هوایی آمریکا سرآغاز جنگ سرد شد. این‌ جنگ‌ها و برخورد‌های نظامی به ما نشان می‌دهند قلمرو به‌مثابه فضا فقط دو بُعد روی زمین را محاسبه و محدود نمی‌کند؛ بلکه یک بعد عمودی هم دارد. حتی در عینی‌ترین نمونه بعد عمودی قلمرو حاکمیت را می‌توان هم‌زمان در دیوار حائل در سرزمین‌های اشغالی فلسطین و حملات هوایی اسرائیل علیه غزه دید. بر‌اساس همین نمونه‌ها می‌توان نتیجه گرفت قلمرو به‌مثابه فضایی مرزبندی‌شده یک حجم است و نه یک سطح. از‌این‌رو وقتی خطوط و نقشه‌ها صرفا به خطوط روی زمین ترجمه می‌شوند؛ یعنی همان مرزها، بسیار شکننده‌اند. به این اعتبار حتی می‌توان یک گام دیگر هم پیش رفت و بر‌اساس واقعیات تاریخی مدعی شد آسیب‌پذیری قلمرو حفاظت‌شده همان آسیب‌پذیری بدن یا کالبد دولت است. به این ترتیب، از طریق تحلیل تاریخی- مفهومی روشن می‌شود که تعیین مرزهای ملی به‌عنوان قلمرو حاکمیت ملت- دولت‌های مدرن، مهم‌تر از خاستگاه مادی‌شان به‌عنوان الگوی مطلق مرزی، سویه فضایی حاکمیت را برجسته می‌کند. فضای مادی قلمرو حاکمیت که به میانجی مرزها تعیین می‌شود، صرفا یک فاصله‌گذاری پیشینی نیست که بر اساس آن قلمرو حاکمیت را از دیگر روش‌های شناخت کنترل و حفظ سیاسی زمین جدا کند، بلکه برداشت خاصی از محاسبه و فهمی است که از «فضای مرز‌بندی‌شده» به دست می‌آید. اگرچه مرزها در انواع مقیاس‌های فضایی و در زمان‌های مختلف وجود داشتند، اما فقط وقتی به وجود آمدند که دولت‌ها زمین‌ تحت مالکیت‌شان را به دلایل سیاسی و نه اقتصادی یا استراتژیک محدود و مرزکشی کردند. مرزها به‌عنوان پیش‌شرط‌های سیاسی‌ و مادی قلمرو حاکمیت فقط در این معنای مدرن‌شان امکان‌پذیر بودند. این امکان تنها از طریق مفهوم فضا قابل شناخت است. از این‌رو، نظریه انتقادی و سیاسی درباره قلمرو نیازمند بررسی عناصر فضا در قلمروهاست. چون عناصر فضا در قلمرو حاکمیت‌ها به‌عنوان فضایی مرزبندی‌شده (مرزهای خاکی و آبی، دولت، قانون و خشونت) محتوای انضمامی قلمرو را تشکیل می‌دهد، و سه‌گانه مفهومی «قدرت-هویت-نظم» را در قالب ملت-دولت مدرن با سه‌گانه انضمامی «قلمرو-دولت-ملت» بازنمایی می‌کند. و عملا به قلمرو حاکمیت سویه فضایی می‌بخشد. در واقع رابطه متقابل ابعاد فضایی سیاست و ابعاد سیاسی فضا همان قابی است که خاستگاه قلمرو حاکمیت در آن شکل می‌گیرد.
این روایت تاریخی- مفهومی از قلمرو را حتی می‌توان در نمونه دست‌به‌نقدتری دید که پس از یازده سپتامبر تحت عنوان «جنگ علیه ترور» از سوی ایالات متحده و متحدانش به راه افتاد. به قول نیل اسمیت، جغرافی‌دان سیاسی آمریکایی، «حتی پیش از یازده سپتامبر و جنگ‌های افغانستان و عراق و پیش از اینکه مرزهای ملی ایالات متحده بسته‌تر شود، امپریالیسم فارغ از چندوچون قدرت جهانی، هرگز از تعیین قلمرو دست نمی‌کشد؛ ولو امروز بیشتر از طریق محاسبات جغرافیای اقتصادی عمل کند تا جغرافیای سیاسی. قدرت هرگز قلمروزدایی نمی‌شود و همیشه مختص مکان‌های خاصی است. قلمرویابی مجدد در هر نوبت قلمروزدایی را خنثی می‌کند». به این ترتیب، برای آنکه معنای تاریخی واقعیتی به‌نام قلمرو در جهت یک فضای سیاسی دوام داشته باشد، باید مرزهای ملی ظاهرا بی‌ابهامی که نقش الگوی مطلق نهاد مرزی را ایفا می‌کنند در عمل بخشی از فضایی باشند که کمابیش قلمروهای حاکمانه را مشخص می‌کنند. گستره فضایی قلمرو حاکمیت نمی‌تواند الزاما تابع مرزهای مطلق و قراردادی باشد، چنان‌که به میانجی خشونت و ترور در سال‌های اخیر بسیار فراتر از مرزهای بین‌المللی عمل کرده است؛ به عبارتی دیگر، این مرزها هیچ‌گاه نمی‌توانند مستقل از سایر حدود و مرزبندی‌هایی وجود داشته باشند که به آنها اجازه می‌دهند در سطحی محلی و نیز جهانی عمل کنند؛ حدودی که قلمروهای حاکمانه را مشخص می‌کنند.
منابع:
1- دکارت، رنه، «فلسفه دکارت: اصول فلسفه»، ترجمه: محمد صانعی دره‌بیدی، انتشارات بین‌المللی ‌الهدی، 1376
2- Elden, Stuart; Terror and Territory: The Spatial Extent of Sovereignty; University of Minnesota Press; 2009

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها