|

جبر و اختيار در دنياي کوانتومي

عبدالرحمن نجل‌رحيم. مغزپژوه

تماشاي تئاتر صددرصد، کاري از مرتضي اسماعيل‌کاشي، با بازيگري ستاره پسياني و هوتن شکيبا در سالن شهرزاد تهران، انگيزاننده اين حدس در مغزم شد که نويسنده نمايش‌نامه بايد اهل رياضي و فيزيک باشد. ساختار نمايش‌نامه طوري مهندسي شده بود که با وجود ظاهر داستان دلهره‌آور رواني و نوعي بازي موش و گربه سرگرم‌کننده بين دو شخصيت نمادين، در سطح زيرين نوعي فلسفه جبر و اختيار، به عبارتي تقدير در مقابل آزادي اراده را در قالب دوگانه فيزيک کوانتومي مطرح مي‌کند. دوگانه جبر و اختيار به صورت صفر و يک ديجيتالي، انتزاعي و نمادين در دو شخصيت اليزابت (ستاره پسياني) و مايکل (هوتن شکيبا) گمان را به سوي اين واقعيت مي‌برد که نويسنده نمايش‌نامه مي‌بايست ذهني فلسفي برخاسته از دانش فيزيک در مغزش داشته باشد. به سراغ اسم نويسنده نمايش‌نامه مي‌روم، به نامي ناآشنا، «مارکس ليد»، روي بروشور نمايش‌نامه‌اي برمي‌خورم که وحيد رهباني آن را ترجمه کرده است. پس از کندوکاوي، معلوم مي‌شود که اسم نويسنده نمايش‌نامه، «مارکوس لويد»، بزرگ‌شده در فينچلي لندن است، محله‌اي که من هم چندسالي در آن زندگي کرده‌ام. جالب اينکه درمي‌يابم که او قبل از نوشتن اين تنها نمايش‌نامه‌اش (بقيه کارهايش در تلويزيون و سينما بوده)، در کالج ورچستر اکسفورد، فيزيک خوانده و سپس به نمايش‌نامه‌نويسي در لندن روي آورده است. به اين صورت بعيد نيست که در دوران اقامتم در لندن روزي از کنار او رد شده باشم بدون اينکه او را بشناسم. اما قصه نمايش‌نامه «در حد مرگ حتمي» (۱۹۹۹) با نام «صددرصد» او در تهران، درباره زن بالريني جوان (اليزابت) است که در تصادفي از دو پا فلج شده و به روي صندلي چرخدار حرکت مي‌کند. اليزابت به ازاي پيشنهاد پولي از مايکل بازيگر بي‌کار دائم‌الخمر هوسباز مي‌خواهد در نمايش‌نامه‌اي که نوشته، نقش مقابل او را بازي ‌کند. در طول اين ملاقات قصد اليزابت براي گرفتن انتقام از مايکل به خاطر تصادفي که او را روي صندلي چرخدار نشانده، آشکار مي‌شود. البته با وجود اصرار اليزابت در مقصردانستن مايکل در تصادف، دليل قانع‌کننده‌اي تا انتهاي نمايش به ناظر سوم‌شخص (تماشاچي) ارائه نمي‌شود. اين‌طور به نظر مي‌رسد که علاقه اليزابت به مايکل در گذشته، کاملا يک‌طرفه و خيالي بوده که ربط آشکاري هم به تصادف منجر به فلجي او نداشته است. حال معلوم نيست چرا اليزابت براي عشق خيالي‌اش به مايکل ‌بايد از او انتقام بگيرد. اليزابت با ادعاي بازپس‌گيري آزادي اراده، هويت و توانايي جسماني خود، مايکل را چون عروسکي کوکي در اختيار خود مي‌گيرد و با نقشه‌اي از پيش تعيين‌شده او را زنداني اراده خود مي‌کند و تحت انواع شکنجه قرار مي‌دهد. در انتها مايکل را وامي‌دارد تا به طرف او شليک کند تا در يک بازي مرگ و زندگي با احتمال 50-50 تماشاگر به يقين در حد مرگ يعني صددرصد برسد. اين نمايش‌نامه مرا به ياد آزمايش فکري معروف فيزيک‌دان برجسته، اروين شرودينگر، با نام «گربه شرودينگر» مي‌اندازد؛ گربه‌اي در اتاقکي محبوس است که ابزارهاي مرگ طوري در آن تعبيه شده که تا زمان بسته‌ماندن در اتاقک، احتمال مرگ و زندگي گربه 50-50 است. تنها با گشوده‌شدن در اتاقک و مشاهده ناظر است که مرگ يا زندگي گربه به طور صددرصد معلوم مي‌شود. هنگام تماشاي تئاتر صددرصد نيز احساس کردم که به نحوي شاهد اجرائي از آزمايش فکري گربه شرودينگر هستم. شايد به همين علت است که در طول نمايش نمي‌توانم با اَعمال اليزابت فلج روي صندلي چرخدار نشسته (با وجود اينکه ستاره پسياني نقش آن را به خوبي اجرا مي‌کند)، احساس همدلانه يا دلسوزانه داشته باشم و بيشتر با مايکل همراه هستم که بي‌رحمانه قدرت ارادي انساني او توسط اليزابت اراده‌گرا چون يک زنداني تحت شکنجه به بازي گرفته مي‌شود. در اين نمايش ما در عمق، نه ظاهر کنش‌ها، از دنياي انضمامي، ملموس، تمثيلي و انالوژيک انساني جدا مي‌شويم و جبر و اختيار تنها معنايي نمادين به صورت ديجيتالي و در موقعيت صفر و يک مطرح مي‌شود. سؤال اينجاست که آيا در جامعه انساني بايد چون گربه شرودينگر باشيم که سرنوشت مرگ و زندگي ما را ناظر بيگانه‌اي تعيين کند که قفس زندگي ما را گشوده است؟ آيا بايد خود را چون ذره کوانتومي در چنين شرايطي ببينيم؟ متأسفانه نمايش‌نامه صددرصد، راهي ديگر پيش‌روي ما نمي‌گذارد.
به نظر من وظيفه هنر مسئول امروز اين است که ما را از اين جهنم سرگرداني در جنگل دنياي شقه‌شده نمادين جهان بي‌جان فيزيکي بدون ارجاع به هويت انضمامي وجود برهاند. نياز است که هنر واقعي رو به فلسفه‌اي داشته باشد که در محور بيولوژي و طبيعت انساني بنا شده باشد تا بتواند انرژي مقاومت در برابر نابساماني‌ها را بيدار نگه دارد.
جامعه انساني به ويژه هنر، براي رسيدن به ديالکتيک بين جبر و اختيار نياز به شناخت انعطاف‌پذيري بيولوژي و مغز در تن پرورش‌يافته در محيط اجتماعي دارد. تنها با قوانين خشک فيزيکي قادر به حل مسئله جبر و اختيار در زندگي نخواهيم بود. بايد روزي در صحنه تئاتر نشان دهيم که آگاهي و شعور ما زاييده مغز ماست نه حرکات در ذرات کوانتومي عالم بيرون از ما. انتظار اين است که تئاتر بتواند پنجره‌اي به سوي آشتي دنياي دوشقه‌شده تن و ذهن باشد. اما متأسفانه نمايش‌نامه صددرصد با همه تلاش‌هاي نمايشي به علت نقص نگاه فلسفي به انسان نمي‌تواند نويدبخش چنين اتفاقي باشد.

تماشاي تئاتر صددرصد، کاري از مرتضي اسماعيل‌کاشي، با بازيگري ستاره پسياني و هوتن شکيبا در سالن شهرزاد تهران، انگيزاننده اين حدس در مغزم شد که نويسنده نمايش‌نامه بايد اهل رياضي و فيزيک باشد. ساختار نمايش‌نامه طوري مهندسي شده بود که با وجود ظاهر داستان دلهره‌آور رواني و نوعي بازي موش و گربه سرگرم‌کننده بين دو شخصيت نمادين، در سطح زيرين نوعي فلسفه جبر و اختيار، به عبارتي تقدير در مقابل آزادي اراده را در قالب دوگانه فيزيک کوانتومي مطرح مي‌کند. دوگانه جبر و اختيار به صورت صفر و يک ديجيتالي، انتزاعي و نمادين در دو شخصيت اليزابت (ستاره پسياني) و مايکل (هوتن شکيبا) گمان را به سوي اين واقعيت مي‌برد که نويسنده نمايش‌نامه مي‌بايست ذهني فلسفي برخاسته از دانش فيزيک در مغزش داشته باشد. به سراغ اسم نويسنده نمايش‌نامه مي‌روم، به نامي ناآشنا، «مارکس ليد»، روي بروشور نمايش‌نامه‌اي برمي‌خورم که وحيد رهباني آن را ترجمه کرده است. پس از کندوکاوي، معلوم مي‌شود که اسم نويسنده نمايش‌نامه، «مارکوس لويد»، بزرگ‌شده در فينچلي لندن است، محله‌اي که من هم چندسالي در آن زندگي کرده‌ام. جالب اينکه درمي‌يابم که او قبل از نوشتن اين تنها نمايش‌نامه‌اش (بقيه کارهايش در تلويزيون و سينما بوده)، در کالج ورچستر اکسفورد، فيزيک خوانده و سپس به نمايش‌نامه‌نويسي در لندن روي آورده است. به اين صورت بعيد نيست که در دوران اقامتم در لندن روزي از کنار او رد شده باشم بدون اينکه او را بشناسم. اما قصه نمايش‌نامه «در حد مرگ حتمي» (۱۹۹۹) با نام «صددرصد» او در تهران، درباره زن بالريني جوان (اليزابت) است که در تصادفي از دو پا فلج شده و به روي صندلي چرخدار حرکت مي‌کند. اليزابت به ازاي پيشنهاد پولي از مايکل بازيگر بي‌کار دائم‌الخمر هوسباز مي‌خواهد در نمايش‌نامه‌اي که نوشته، نقش مقابل او را بازي ‌کند. در طول اين ملاقات قصد اليزابت براي گرفتن انتقام از مايکل به خاطر تصادفي که او را روي صندلي چرخدار نشانده، آشکار مي‌شود. البته با وجود اصرار اليزابت در مقصردانستن مايکل در تصادف، دليل قانع‌کننده‌اي تا انتهاي نمايش به ناظر سوم‌شخص (تماشاچي) ارائه نمي‌شود. اين‌طور به نظر مي‌رسد که علاقه اليزابت به مايکل در گذشته، کاملا يک‌طرفه و خيالي بوده که ربط آشکاري هم به تصادف منجر به فلجي او نداشته است. حال معلوم نيست چرا اليزابت براي عشق خيالي‌اش به مايکل ‌بايد از او انتقام بگيرد. اليزابت با ادعاي بازپس‌گيري آزادي اراده، هويت و توانايي جسماني خود، مايکل را چون عروسکي کوکي در اختيار خود مي‌گيرد و با نقشه‌اي از پيش تعيين‌شده او را زنداني اراده خود مي‌کند و تحت انواع شکنجه قرار مي‌دهد. در انتها مايکل را وامي‌دارد تا به طرف او شليک کند تا در يک بازي مرگ و زندگي با احتمال 50-50 تماشاگر به يقين در حد مرگ يعني صددرصد برسد. اين نمايش‌نامه مرا به ياد آزمايش فکري معروف فيزيک‌دان برجسته، اروين شرودينگر، با نام «گربه شرودينگر» مي‌اندازد؛ گربه‌اي در اتاقکي محبوس است که ابزارهاي مرگ طوري در آن تعبيه شده که تا زمان بسته‌ماندن در اتاقک، احتمال مرگ و زندگي گربه 50-50 است. تنها با گشوده‌شدن در اتاقک و مشاهده ناظر است که مرگ يا زندگي گربه به طور صددرصد معلوم مي‌شود. هنگام تماشاي تئاتر صددرصد نيز احساس کردم که به نحوي شاهد اجرائي از آزمايش فکري گربه شرودينگر هستم. شايد به همين علت است که در طول نمايش نمي‌توانم با اَعمال اليزابت فلج روي صندلي چرخدار نشسته (با وجود اينکه ستاره پسياني نقش آن را به خوبي اجرا مي‌کند)، احساس همدلانه يا دلسوزانه داشته باشم و بيشتر با مايکل همراه هستم که بي‌رحمانه قدرت ارادي انساني او توسط اليزابت اراده‌گرا چون يک زنداني تحت شکنجه به بازي گرفته مي‌شود. در اين نمايش ما در عمق، نه ظاهر کنش‌ها، از دنياي انضمامي، ملموس، تمثيلي و انالوژيک انساني جدا مي‌شويم و جبر و اختيار تنها معنايي نمادين به صورت ديجيتالي و در موقعيت صفر و يک مطرح مي‌شود. سؤال اينجاست که آيا در جامعه انساني بايد چون گربه شرودينگر باشيم که سرنوشت مرگ و زندگي ما را ناظر بيگانه‌اي تعيين کند که قفس زندگي ما را گشوده است؟ آيا بايد خود را چون ذره کوانتومي در چنين شرايطي ببينيم؟ متأسفانه نمايش‌نامه صددرصد، راهي ديگر پيش‌روي ما نمي‌گذارد.
به نظر من وظيفه هنر مسئول امروز اين است که ما را از اين جهنم سرگرداني در جنگل دنياي شقه‌شده نمادين جهان بي‌جان فيزيکي بدون ارجاع به هويت انضمامي وجود برهاند. نياز است که هنر واقعي رو به فلسفه‌اي داشته باشد که در محور بيولوژي و طبيعت انساني بنا شده باشد تا بتواند انرژي مقاومت در برابر نابساماني‌ها را بيدار نگه دارد.
جامعه انساني به ويژه هنر، براي رسيدن به ديالکتيک بين جبر و اختيار نياز به شناخت انعطاف‌پذيري بيولوژي و مغز در تن پرورش‌يافته در محيط اجتماعي دارد. تنها با قوانين خشک فيزيکي قادر به حل مسئله جبر و اختيار در زندگي نخواهيم بود. بايد روزي در صحنه تئاتر نشان دهيم که آگاهي و شعور ما زاييده مغز ماست نه حرکات در ذرات کوانتومي عالم بيرون از ما. انتظار اين است که تئاتر بتواند پنجره‌اي به سوي آشتي دنياي دوشقه‌شده تن و ذهن باشد. اما متأسفانه نمايش‌نامه صددرصد با همه تلاش‌هاي نمايشي به علت نقص نگاه فلسفي به انسان نمي‌تواند نويدبخش چنين اتفاقي باشد.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها