به پشت سر نگریستن
شرق: «گور سفید» رمان تازه مجید قیصری است که در نشر افق منتشر شده است. قیصری در «گور سفید» داستان خانوادهای را بازمیگوید که گویی ناپدیدشدن سرنوشت محتوم اعضای آن است. از این خانواده یک برادر، یک خواهر و یک پدر ناپدید شدهاند. پسر کوچک خانواده اکنون در ترکیه است و راوی رمان نیز همین پسر است. او با واکاوی گذشته داستان خانوادهاش را بازمیگوید. صالح، پسر بزرگ خانواده، در جستوجوی پاکی به این نتیجه رسیده که باید ناپاکها را با قاطعیت حذف کرد. او در دوره جنگ بوسنی به آنجا رفته و مفقود شده است. پدر خانواده که راننده ماشین سنگین بوده، قبل از انقلاب در جاده با ماشین و بارش ناپدید شده است. افسر، دختر خانواده، هم روزی سوار ماشین برادر بزرگترش، صالح، میشود و بعد از آن دیگر رد و اثری از او نمییابند. پسر کوچکتر حالا راوی ماجراست. او در گذشتهاش کندوکاو میکند و ماوقع را مینویسد. ماوقعی را که بعضی از آنها اسرار مگو بودهاند و خانواده آنها را لاپوشانی کرده است و راوی نیز گویی میان گفتن و نگفتن مردد است؛ اگرچه معتقد است باید گفت و ماوقع را ثبت کرد. او معتقد است باید به پشت سر نگاه کرد و نوشتن برای او انگار نگاهی
جستوجوگر به پشت سر است. آنچه میخوانید سطرهایی است از این رمان: «نمیدانم چرا مفقودشدن به یکی از خصلتهای خانوادگی ما تبدیل شده. بیآنکه خودمان بدانیم گموگور میشویم. مثل خال هاشمی بر پشت لب یا پوست سر که ارثی است، بیشک مفقودی یک ژن فعال در خانواده ماست. ژنی است که از پدرم به ما منتقل شده؛ چون مادرم با صلابت و استوار به پای خودش تمام مراسم عزا و عروسی را میرود. پدرم قبل از انقلاب، حدود سالهای پنجاهوچهار، پنجاهوپنج عزیمت میکند به طرفهای مشهد. بارش تیرآهن بوده. با پای خودش میرود به سفری کاری و دیگر برنمیگردد. مقصد مشخصی را برای سفرش به مادرم نمیگفته. دائمسفر بوده، سبزوار، نیشابور، قوچان، فقط میگفته میروم طرفهای مشهد. راننده ماشین سنگین بوده و به قول مادرم بیمحابا میرفته توی جادهها. میگویند آخرین باری که رفته سفر نه پول نقد زیادی همراهش بوده نه دشمن شخصی داشته. خودش که گم میشود، تریلی و بارش هم گم میشود و هرگز پیدا نمیشود...».
در زمینه داستان ایرانی مجموعه داستانی هم از محمد طلوعی در نشر افق منتشر شده با عنوان «داستانهای خانوادگی» که درواقع شامل دو مجموعه داستان پیش از این چاپشده طلوعی است به نامهای «من ژانت نیستم» و «تربیتهای پدر». مجموعه داستان «من ژانت نیستم» نخستین مجموعه داستان محمد طلوعی است و شامل هفت داستان به نامهای پروانه، داریوشِ خسیس، نصفِ تنورِ محسن، تولد رضا دلدارنیک، من ژانت نیستم، لیلاج بیاوغلو و راهِ درخشان است. طلوعی در «من ژانت نیستم» داستان آدمهایی تنها و سرگشته در قیلوقال شهرها را روایت میکند. آنچه میخوانید سطرهایی است از داستان «راه درخشان» از این مجموعه: «آرش از پتروشیمی انصراف داده بود و نشسته بود به درسخواندن تا سینما بخواند. با محمدآقا دعواش شد. از اینجا آرش دوتا شد. آرش اصلی و آرش بدلی. آنموقع نتوانستیم تفاهم کنیم کدام یکی اصلی باشد، کدام یکی بدلی. یکی از آرشها آمد تهران و با من رفیق شد یکی ماند اصفهان و از لج محمدآقا مردهشور شد. داستان همینقدر ساده بود؛ اما نصفه اصفهان مانده مشتاق شد از فیلمهایی که با هم دیدهایم، داستانهایی که با هم خواندهایم حرف بزنم. دلش خواست بداند نصف تهران
رفتهاش کجاها رفته. داستان ده روز و ده شب که نبود. هر شبی مقدمه داشت، مؤخره داشت. هر روزی شأن نزول داشت بطون خفیه داشت. ساحل حاجیبکنده که شنا کرده بودیم، میمند که توی اتاق سنگی خوابیده بودیم، اورامانت که از ترسِ خرس نخوابیده بودیم. آرش داشت برای خودش اصل و بدل پیدا میکرد».
مجموعه داستان «تربیتهای پدر» بخش دوم مجموعه «داستانهای خانوادگی» است. «تربیتهای پدر» مجموعه شش داستان است از زندگیهای روزمرهای که با وقایعی چون انقلاب و جنگ آمیخته و از آنها تأثیر پذیرفتهاند. بههمیندلیل در جایجای این داستانها با ارجاعاتی به این وقایع مواجهیم. بخشهایی از تاریخ نهچندان دور در تاروپود پیرنگ این داستانها تنیده شده است. راوی داستانهای مجموعه «تربیتهای پدر» گویی در گذشته خانوادگیاش کندوکاو میکند تا ابهامات این گذشته برایش روشن شود. عنوانهای داستانهای این مجموعه عبارتاند از: تابستان 63، نجاتِ پسردایی کولی، Made in Denmark ، دختردایی فرنگیس، مسواکِ بیموقع و انگشتر الماس.
شرق: «گور سفید» رمان تازه مجید قیصری است که در نشر افق منتشر شده است. قیصری در «گور سفید» داستان خانوادهای را بازمیگوید که گویی ناپدیدشدن سرنوشت محتوم اعضای آن است. از این خانواده یک برادر، یک خواهر و یک پدر ناپدید شدهاند. پسر کوچک خانواده اکنون در ترکیه است و راوی رمان نیز همین پسر است. او با واکاوی گذشته داستان خانوادهاش را بازمیگوید. صالح، پسر بزرگ خانواده، در جستوجوی پاکی به این نتیجه رسیده که باید ناپاکها را با قاطعیت حذف کرد. او در دوره جنگ بوسنی به آنجا رفته و مفقود شده است. پدر خانواده که راننده ماشین سنگین بوده، قبل از انقلاب در جاده با ماشین و بارش ناپدید شده است. افسر، دختر خانواده، هم روزی سوار ماشین برادر بزرگترش، صالح، میشود و بعد از آن دیگر رد و اثری از او نمییابند. پسر کوچکتر حالا راوی ماجراست. او در گذشتهاش کندوکاو میکند و ماوقع را مینویسد. ماوقعی را که بعضی از آنها اسرار مگو بودهاند و خانواده آنها را لاپوشانی کرده است و راوی نیز گویی میان گفتن و نگفتن مردد است؛ اگرچه معتقد است باید گفت و ماوقع را ثبت کرد. او معتقد است باید به پشت سر نگاه کرد و نوشتن برای او انگار نگاهی
جستوجوگر به پشت سر است. آنچه میخوانید سطرهایی است از این رمان: «نمیدانم چرا مفقودشدن به یکی از خصلتهای خانوادگی ما تبدیل شده. بیآنکه خودمان بدانیم گموگور میشویم. مثل خال هاشمی بر پشت لب یا پوست سر که ارثی است، بیشک مفقودی یک ژن فعال در خانواده ماست. ژنی است که از پدرم به ما منتقل شده؛ چون مادرم با صلابت و استوار به پای خودش تمام مراسم عزا و عروسی را میرود. پدرم قبل از انقلاب، حدود سالهای پنجاهوچهار، پنجاهوپنج عزیمت میکند به طرفهای مشهد. بارش تیرآهن بوده. با پای خودش میرود به سفری کاری و دیگر برنمیگردد. مقصد مشخصی را برای سفرش به مادرم نمیگفته. دائمسفر بوده، سبزوار، نیشابور، قوچان، فقط میگفته میروم طرفهای مشهد. راننده ماشین سنگین بوده و به قول مادرم بیمحابا میرفته توی جادهها. میگویند آخرین باری که رفته سفر نه پول نقد زیادی همراهش بوده نه دشمن شخصی داشته. خودش که گم میشود، تریلی و بارش هم گم میشود و هرگز پیدا نمیشود...».
در زمینه داستان ایرانی مجموعه داستانی هم از محمد طلوعی در نشر افق منتشر شده با عنوان «داستانهای خانوادگی» که درواقع شامل دو مجموعه داستان پیش از این چاپشده طلوعی است به نامهای «من ژانت نیستم» و «تربیتهای پدر». مجموعه داستان «من ژانت نیستم» نخستین مجموعه داستان محمد طلوعی است و شامل هفت داستان به نامهای پروانه، داریوشِ خسیس، نصفِ تنورِ محسن، تولد رضا دلدارنیک، من ژانت نیستم، لیلاج بیاوغلو و راهِ درخشان است. طلوعی در «من ژانت نیستم» داستان آدمهایی تنها و سرگشته در قیلوقال شهرها را روایت میکند. آنچه میخوانید سطرهایی است از داستان «راه درخشان» از این مجموعه: «آرش از پتروشیمی انصراف داده بود و نشسته بود به درسخواندن تا سینما بخواند. با محمدآقا دعواش شد. از اینجا آرش دوتا شد. آرش اصلی و آرش بدلی. آنموقع نتوانستیم تفاهم کنیم کدام یکی اصلی باشد، کدام یکی بدلی. یکی از آرشها آمد تهران و با من رفیق شد یکی ماند اصفهان و از لج محمدآقا مردهشور شد. داستان همینقدر ساده بود؛ اما نصفه اصفهان مانده مشتاق شد از فیلمهایی که با هم دیدهایم، داستانهایی که با هم خواندهایم حرف بزنم. دلش خواست بداند نصف تهران
رفتهاش کجاها رفته. داستان ده روز و ده شب که نبود. هر شبی مقدمه داشت، مؤخره داشت. هر روزی شأن نزول داشت بطون خفیه داشت. ساحل حاجیبکنده که شنا کرده بودیم، میمند که توی اتاق سنگی خوابیده بودیم، اورامانت که از ترسِ خرس نخوابیده بودیم. آرش داشت برای خودش اصل و بدل پیدا میکرد».
مجموعه داستان «تربیتهای پدر» بخش دوم مجموعه «داستانهای خانوادگی» است. «تربیتهای پدر» مجموعه شش داستان است از زندگیهای روزمرهای که با وقایعی چون انقلاب و جنگ آمیخته و از آنها تأثیر پذیرفتهاند. بههمیندلیل در جایجای این داستانها با ارجاعاتی به این وقایع مواجهیم. بخشهایی از تاریخ نهچندان دور در تاروپود پیرنگ این داستانها تنیده شده است. راوی داستانهای مجموعه «تربیتهای پدر» گویی در گذشته خانوادگیاش کندوکاو میکند تا ابهامات این گذشته برایش روشن شود. عنوانهای داستانهای این مجموعه عبارتاند از: تابستان 63، نجاتِ پسردایی کولی، Made in Denmark ، دختردایی فرنگیس، مسواکِ بیموقع و انگشتر الماس.