|

شكل‌هاي زندگي: درباره اهميت بيژن نجدي

نجدي و سمبل‌هايش

نادر شهريوري (صدقي)

آلبومي ورق مي‌خورد و هرچقدر بيشتر ورق مي‌خورد، آدم‌هاي توی عكس پيرتر مي‌شوند. مليحه و طاهر محو تماشاي عكس‌ها هستند؛ عكس‌ها آن‌قدر زنده و گويا هستند كه گويي حيات دارند. در عكس مردي جوان حضور دارد كه ران مرغي را با انگشت‌هاي سياه‌شده از فسنجان به طرف دهانش مي‌برد،‌ مليحه از همسرش مي‌پرسد «اين كيه طاهر؟ طاهر آلبوم را گرفت. هنوز نديده آن را طوري بست كه در صدايش شانه‌هاي مليحه تكان خورد: آشغال: او يك آشغال بود. سيگار من كجاست؟»1 مليحه به دنبال سيگار به اطرافش نگاه مي‌كند. «صورتش پر از خطوط آب بود»2 جعبه سيگار را پيدا مي‌كند و آن را به طاهر مي‌دهد اما آلبوم را باز نمي‌كند. منتظر مي‌ماند تا طاهر شروع به صحبت كند. طاهر آلبوم را باز مي‌كند و آدم‌هاي توی عكس را نشان مي‌دهد «اين بچه كه چهاردست‌وپا راه مي‌ره منم، اين آشغال هم تيموره، سه روز بعد از اين عكس، دكتر حشمت را دار زدند اگر آن روزها من سن‌و‌سال حالا را مي‌داشتم، آن‌قدر تيمور را مي‌زدم كه ديگه هرگز نتونه اين كراواتو از گردنش واكنه».3 در عكس آدم‌هاي ديگری هم هستند مثل پدرش كه همه به او «پدربزرگ» مي‌گفتند و همسرش به او «ميرآقا» مي‌گفت. «پدربزرگ از پشت شيشه‌هاي گرد عينك با خنده‌اي به زور مهار‌شده و گوشه قي‌آورده چشم‌هايش به دوربين زل زده بود، كنارش حاج‌خانم نشسته بود كه دستش با كفگير مسي بيرون آمده بود»4 توي عكس عمه فردوس هم بود.

«خاطرات پاره‌پاره‌ی ديروز»، داستاني كوتاه از مجموعه داستان «يوزپلنگاني كه با من دويده‌اند»، بيان وقايع مربوط به نهضت جنگل و اتفاقات پيرامون آن مانند دارزدن دكتر حشمت است اما داستان فقط بيان يك واقعه تاريخي نيست بلكه به چيزي گسترده‌تر از يك واقعه توجه مي‌كند.
پدربزرگ «خاطرات پاره‌پاره‌ي ديروز» يا همان ميرآقا به خاطر شخصيتش، تكيه‌گاه فاميل و آشنايان، في‌الواقع يك «سمبل» است. بيژن نجدي در داستان‌هاي خود جابه‌جا از بياني سمبليك استفاده مي‌كند. سمبل‌ها استفاده از كلماتي‌اند كه به‌جاي اشاره مستقيم به موضوعي آن را غيرمستقيم و به واسطه موضوعي ديگر بيان مي‌كنند. بيان سمبليك مي‌تواند هنر يادكردن از چيزي باشد كه به واسطه آن حس و عاطفه‌اي خاص كه در فرد وجود دارد بيان مي‌شود. «وقتي كه كنار درخت گردو مي‌ايستاد تا اسبش را بياورند كه سوارش شود و روزنامه‌هاي تهران را به كسما ببرد و به جنگلي‌ها بدهد تيمور نمي‌گفت، فردوس زير لب مي‌گفت و من ته دلم كه نه ميرآقا و نه آن درخت گردو هرگز نمي‌افتند».5 سمبل‌ها در عين حال باعث مي‌شوند كه آدمي به جهانی گسترده‌تر از جهان موجود توجه كند و به همان ميزان ابعاد واقعيت را عميق‌تر از آنچه نخست به چشم مي‌آيد، ببيند. اينها همه بدان علت است که واقعيت چنان كه مي‌نماياند نيست بلكه پيچيده‌تر و گاه درك‌ناشدني است. «زندگي برايش مثل سال بود نمي‌توانست فقط يك فصلش را دوست داشته باشد. به همين دليل در جواب همسرش كه به او گفته بود يا من يا جنگل، ميرآقا مثل هزاران دفعه‌اي كه به همسرش يك حرف را زده بود گفته بود هم جنگل، هم تو و هم يه چيزي كه نمي‌دونم چيه كه آدم دلش مي‌خواهد به خاطرش بميره».6 بيان سمبليك مي‌تواند راه به فراسوي جهان واقعي پيدا كند تا بلكه بتواند جوهره پنهان چيزها را نمايان سازد. «سمبوليسم را مي‌توان كوششي براي رخنه در فراسوي تصورات دانست، خواه تصورات درون هنرمند و نيز عواطفش، خواه تصورات به مفهوم ايده افلاطون يعني جهان فراطبيعي كاملي كه انسان آرزوي رهيابي به آن را دارد».7 شايد جوهره پنهان در جهان آرماني في‌الواقع همان چيزي باشد كه ميرآقا دلش مي‌خواست به خاطرش بميرد.
بيان سمبليك در داستان‌هاي نجدي فرمي غالب است اما در بعضي از داستان‌هايش وجهي سمبليك‌تر پيدا مي‌كند. «استخري پر از كابوس» از همان مجموعه داستان «يوزپلنگاني كه با من دويده‌اند»، نمونه‌اي از آن است. نويسنده در اين داستان ناگزير به استفاده از بياني سمبليك است. جز اين داستان ادامه نمي‌يابد. مطابق معمول داستان‌هاي نجدي، مرتضي شخصيت اصلي «استخري پر از كابوس» است. مرتضي يك زنداني است كه پس از بيست سال حبس از زندان آزاد مي‌شود و در همان اولين روز آزادي به جرم كشتن يك قو در استخر بازداشت مي‌شود. در اين داستان خواننده از همان ابتدا با واقعيتي شوك‌آور مواجه مي‌شود: يك زندانی كه پس از بيست سال از زندان آزاد شده در همان روز آزادي به جرم كشتن قويي دستگير و بازجويي مي‌شود. نويسنده مي‌توانست به‌جاي قو پرنده ديگري را انتخاب كند اما قو «سمبل» است. داستان‌پردازي درخشان نجدي چنان است كه رئال گاه سوررئال مي‌شود اما اين هيچ از واقعيتي كه منشأ خيالات مي‌شود، نمي‌كاهد؛ زيرا بيان حكايتي است كه اتفاق افتاده و مي‌تواند همواره اتفاق بيفتد. «من نمي‌خواستم برم استخر، داشتم مي‌رفتم آسيدحسين سر خاك، ‌بعضي خيابون‌ها را تازه كشيدن من هم آسيدحسين را گم كرده بودم».8 مرتضي بعد از حبس طولاني آدرس قبرستان شهرش را فراموش مي‌كند و گذرش به استخر شهر مي‌افتد. در استخر شهر مرتضي تريلي‌اي مي‌بيند كه كنار استخر پهلو گرفته و گازوئيلش به درون استخر نشت مي‌كند. مرتضي كه شاهد صحنه است متوجه مي‌شود كه جان قوي درون استخر در خطر است و تصميم به نجات قو مي‌گيرد. «داشتم به قو مي‌رسيدم، روغن و گازوئيل هم داشت به حيوان نزديك مي‌شد، ديگه يادم رفته بود كه مي‌خواستم برم سر خاك. انگشتام دور پارو قلاب نمي‌شد، يخ كرده بودم با يه پارو قو را هل دادم بره كنار... با كفچه پارو زدم بهش، دوباره زدم، يه ذره از اون آب‌هاي چرب‌وچيل دور شد بعد گازوئيل، قايق را دور زد بعد... بعد گازوئيل رفت زير شكم حيوان، حالا ديگه قايق و من و كثافت و قو قاطي هم شده بوديم».9 در نهايت تلاش مرتضي براي رهايي قو بي‌نتيجه مي‌ماند و قو در دست‌هاي او مي‌ميرد. مرتضي براي رهايي قو از گازوئيل قو را مي‌كشد؛ تنها كسي كه مي‌كوشد قو را از لجن و كثافت گازوئيل نجات دهد، قو را مي‌كشد. اين واقعيتي غم‌انگيز است. ارائه واقعيتي چنين با بيان صرف و سرراست رئاليستي واقعيت را بيان نمي‌كند بلكه آن را مخدوش مي‌سازد. در اينجا سمبل‌ها به كمك واقعيت مي‌‌آيند تا آن را آزاد سازند. در اينجا بيان واقعيت به كمك سمبل‌ها امكانپذير مي‌شود، زيرا سمبل‌ها افق ديد را چنان مي‌گسترانند تا «واقعيت در خود» را به «واقعيت بيرون از خود» ارتقا دهند. تنها به‌واسطه بياني سمبليك مي‌توان تلاش نافرجام براي رهايي آرماني را كه فنا مي‌شود بيان كرد: قو سمبل زيبايي آرماني است كه فنا مي‌شود چون مي‌خواهد نجات داده شود.
قو به‌خاطر تلاش براي رهايي‌اش كشته مي‌شود اما جز اين هم به خاطر نشت گازوئيل مسموم مي‌شد و مي‌مرد. واقعيت گاه مي‌تواند متناقض، غيرقابل ‌فهم و حتي غيرقابل توجيه باشد!
عنوان داستان چنان كه گفته شد «استخري پر از كابوس» است. كلمه كابوس، كلمه بامسمايي است: كابوس واقعي تنها در اين موقعيت دهشتناك خود را نمايان مي‌سازد «دهانش مثل ماهي تازه‌صيد‌شده، باز و بسته مي‌شد و مثل كسي كه خوابيده باشد بي‌سروصدا نفس مي‌كشيد».10
مرتضي به جرم كشتن قو دستگير و بازجويي مي‌شود. ستواني او را بازجويي مي‌كند. «ستوان وارد اتاقش شد. كلاهش را روي ميز گذاشت و در پنجره رو به استخر دستي به موهايش كشيد. استخر آن‌قدر دور بود كه فقط سياهي پل در پنجره، بي‌هيچ شباهت به پرنده‌اي، از اين طرف استخر به آن طرف مي‌رفت*».11 استخر بدون قو آن‌قدر دور بود كه ديگر شباهتي به پرنده‌اي كه از اين طرف استخر به آن طرف استخر مي‌رفت نداشت. ستوان هم فقدان پرنده را درمي‌يابد و به نظر مي‌رسد كه حتي شهر نيز دريافته است، زيرا در شهر باران مي‌بارد «باران تداعي‌گر اندوه شهر لاهيجان در فقدان قو است»12. خيسي كه نشانه بارش باران است مي‌تواند بيان انديشه‌ها و يا احساس‌هاي متنوع باشد. «صورت مرتضي خيس بود. ستوان گفت: حالا چرا گريه مي‌كنيد؟ مرتضي گفت: من گريه نمي‌كنم. مدت‌هاست كه چشم‌هام آب مرواريد آورده»13.
پي‌نوشت‌ها:
* «استخر آن‌قدر دور بود كه فقط سياهي پل در پنجره، بي‌هيچ شباهت به پرنده‌اي از اين طرف استخر به آن طرف مي‌رفت» نويسنده آن را با حروفي پررنگ متمايز كرده است.
1، 2، 3، 4، 5، 6. «خاطرات پاره‌پاره ديروز» از مجموعه‌داستان «يوزپلنگاني كه با من دويده‌اند»، بيژن نجدي
7. «سمبوليسم»، چارلز چدويك، ترجمه مهدی سحابی
12. «رؤياي قرن ديگر، نمادپردازی در داستان‌های بیژن نجدی»، هاجر فيضي
8، 9، 10، 11، 13. «استخري پر از كابوس» از مجموعه‌داستان «يوزپلنگاني كه با من دويده‌اند»، بيژن نجدي

آلبومي ورق مي‌خورد و هرچقدر بيشتر ورق مي‌خورد، آدم‌هاي توی عكس پيرتر مي‌شوند. مليحه و طاهر محو تماشاي عكس‌ها هستند؛ عكس‌ها آن‌قدر زنده و گويا هستند كه گويي حيات دارند. در عكس مردي جوان حضور دارد كه ران مرغي را با انگشت‌هاي سياه‌شده از فسنجان به طرف دهانش مي‌برد،‌ مليحه از همسرش مي‌پرسد «اين كيه طاهر؟ طاهر آلبوم را گرفت. هنوز نديده آن را طوري بست كه در صدايش شانه‌هاي مليحه تكان خورد: آشغال: او يك آشغال بود. سيگار من كجاست؟»1 مليحه به دنبال سيگار به اطرافش نگاه مي‌كند. «صورتش پر از خطوط آب بود»2 جعبه سيگار را پيدا مي‌كند و آن را به طاهر مي‌دهد اما آلبوم را باز نمي‌كند. منتظر مي‌ماند تا طاهر شروع به صحبت كند. طاهر آلبوم را باز مي‌كند و آدم‌هاي توی عكس را نشان مي‌دهد «اين بچه كه چهاردست‌وپا راه مي‌ره منم، اين آشغال هم تيموره، سه روز بعد از اين عكس، دكتر حشمت را دار زدند اگر آن روزها من سن‌و‌سال حالا را مي‌داشتم، آن‌قدر تيمور را مي‌زدم كه ديگه هرگز نتونه اين كراواتو از گردنش واكنه».3 در عكس آدم‌هاي ديگری هم هستند مثل پدرش كه همه به او «پدربزرگ» مي‌گفتند و همسرش به او «ميرآقا» مي‌گفت. «پدربزرگ از پشت شيشه‌هاي گرد عينك با خنده‌اي به زور مهار‌شده و گوشه قي‌آورده چشم‌هايش به دوربين زل زده بود، كنارش حاج‌خانم نشسته بود كه دستش با كفگير مسي بيرون آمده بود»4 توي عكس عمه فردوس هم بود.

«خاطرات پاره‌پاره‌ی ديروز»، داستاني كوتاه از مجموعه داستان «يوزپلنگاني كه با من دويده‌اند»، بيان وقايع مربوط به نهضت جنگل و اتفاقات پيرامون آن مانند دارزدن دكتر حشمت است اما داستان فقط بيان يك واقعه تاريخي نيست بلكه به چيزي گسترده‌تر از يك واقعه توجه مي‌كند.
پدربزرگ «خاطرات پاره‌پاره‌ي ديروز» يا همان ميرآقا به خاطر شخصيتش، تكيه‌گاه فاميل و آشنايان، في‌الواقع يك «سمبل» است. بيژن نجدي در داستان‌هاي خود جابه‌جا از بياني سمبليك استفاده مي‌كند. سمبل‌ها استفاده از كلماتي‌اند كه به‌جاي اشاره مستقيم به موضوعي آن را غيرمستقيم و به واسطه موضوعي ديگر بيان مي‌كنند. بيان سمبليك مي‌تواند هنر يادكردن از چيزي باشد كه به واسطه آن حس و عاطفه‌اي خاص كه در فرد وجود دارد بيان مي‌شود. «وقتي كه كنار درخت گردو مي‌ايستاد تا اسبش را بياورند كه سوارش شود و روزنامه‌هاي تهران را به كسما ببرد و به جنگلي‌ها بدهد تيمور نمي‌گفت، فردوس زير لب مي‌گفت و من ته دلم كه نه ميرآقا و نه آن درخت گردو هرگز نمي‌افتند».5 سمبل‌ها در عين حال باعث مي‌شوند كه آدمي به جهانی گسترده‌تر از جهان موجود توجه كند و به همان ميزان ابعاد واقعيت را عميق‌تر از آنچه نخست به چشم مي‌آيد، ببيند. اينها همه بدان علت است که واقعيت چنان كه مي‌نماياند نيست بلكه پيچيده‌تر و گاه درك‌ناشدني است. «زندگي برايش مثل سال بود نمي‌توانست فقط يك فصلش را دوست داشته باشد. به همين دليل در جواب همسرش كه به او گفته بود يا من يا جنگل، ميرآقا مثل هزاران دفعه‌اي كه به همسرش يك حرف را زده بود گفته بود هم جنگل، هم تو و هم يه چيزي كه نمي‌دونم چيه كه آدم دلش مي‌خواهد به خاطرش بميره».6 بيان سمبليك مي‌تواند راه به فراسوي جهان واقعي پيدا كند تا بلكه بتواند جوهره پنهان چيزها را نمايان سازد. «سمبوليسم را مي‌توان كوششي براي رخنه در فراسوي تصورات دانست، خواه تصورات درون هنرمند و نيز عواطفش، خواه تصورات به مفهوم ايده افلاطون يعني جهان فراطبيعي كاملي كه انسان آرزوي رهيابي به آن را دارد».7 شايد جوهره پنهان در جهان آرماني في‌الواقع همان چيزي باشد كه ميرآقا دلش مي‌خواست به خاطرش بميرد.
بيان سمبليك در داستان‌هاي نجدي فرمي غالب است اما در بعضي از داستان‌هايش وجهي سمبليك‌تر پيدا مي‌كند. «استخري پر از كابوس» از همان مجموعه داستان «يوزپلنگاني كه با من دويده‌اند»، نمونه‌اي از آن است. نويسنده در اين داستان ناگزير به استفاده از بياني سمبليك است. جز اين داستان ادامه نمي‌يابد. مطابق معمول داستان‌هاي نجدي، مرتضي شخصيت اصلي «استخري پر از كابوس» است. مرتضي يك زنداني است كه پس از بيست سال حبس از زندان آزاد مي‌شود و در همان اولين روز آزادي به جرم كشتن يك قو در استخر بازداشت مي‌شود. در اين داستان خواننده از همان ابتدا با واقعيتي شوك‌آور مواجه مي‌شود: يك زندانی كه پس از بيست سال از زندان آزاد شده در همان روز آزادي به جرم كشتن قويي دستگير و بازجويي مي‌شود. نويسنده مي‌توانست به‌جاي قو پرنده ديگري را انتخاب كند اما قو «سمبل» است. داستان‌پردازي درخشان نجدي چنان است كه رئال گاه سوررئال مي‌شود اما اين هيچ از واقعيتي كه منشأ خيالات مي‌شود، نمي‌كاهد؛ زيرا بيان حكايتي است كه اتفاق افتاده و مي‌تواند همواره اتفاق بيفتد. «من نمي‌خواستم برم استخر، داشتم مي‌رفتم آسيدحسين سر خاك، ‌بعضي خيابون‌ها را تازه كشيدن من هم آسيدحسين را گم كرده بودم».8 مرتضي بعد از حبس طولاني آدرس قبرستان شهرش را فراموش مي‌كند و گذرش به استخر شهر مي‌افتد. در استخر شهر مرتضي تريلي‌اي مي‌بيند كه كنار استخر پهلو گرفته و گازوئيلش به درون استخر نشت مي‌كند. مرتضي كه شاهد صحنه است متوجه مي‌شود كه جان قوي درون استخر در خطر است و تصميم به نجات قو مي‌گيرد. «داشتم به قو مي‌رسيدم، روغن و گازوئيل هم داشت به حيوان نزديك مي‌شد، ديگه يادم رفته بود كه مي‌خواستم برم سر خاك. انگشتام دور پارو قلاب نمي‌شد، يخ كرده بودم با يه پارو قو را هل دادم بره كنار... با كفچه پارو زدم بهش، دوباره زدم، يه ذره از اون آب‌هاي چرب‌وچيل دور شد بعد گازوئيل، قايق را دور زد بعد... بعد گازوئيل رفت زير شكم حيوان، حالا ديگه قايق و من و كثافت و قو قاطي هم شده بوديم».9 در نهايت تلاش مرتضي براي رهايي قو بي‌نتيجه مي‌ماند و قو در دست‌هاي او مي‌ميرد. مرتضي براي رهايي قو از گازوئيل قو را مي‌كشد؛ تنها كسي كه مي‌كوشد قو را از لجن و كثافت گازوئيل نجات دهد، قو را مي‌كشد. اين واقعيتي غم‌انگيز است. ارائه واقعيتي چنين با بيان صرف و سرراست رئاليستي واقعيت را بيان نمي‌كند بلكه آن را مخدوش مي‌سازد. در اينجا سمبل‌ها به كمك واقعيت مي‌‌آيند تا آن را آزاد سازند. در اينجا بيان واقعيت به كمك سمبل‌ها امكانپذير مي‌شود، زيرا سمبل‌ها افق ديد را چنان مي‌گسترانند تا «واقعيت در خود» را به «واقعيت بيرون از خود» ارتقا دهند. تنها به‌واسطه بياني سمبليك مي‌توان تلاش نافرجام براي رهايي آرماني را كه فنا مي‌شود بيان كرد: قو سمبل زيبايي آرماني است كه فنا مي‌شود چون مي‌خواهد نجات داده شود.
قو به‌خاطر تلاش براي رهايي‌اش كشته مي‌شود اما جز اين هم به خاطر نشت گازوئيل مسموم مي‌شد و مي‌مرد. واقعيت گاه مي‌تواند متناقض، غيرقابل ‌فهم و حتي غيرقابل توجيه باشد!
عنوان داستان چنان كه گفته شد «استخري پر از كابوس» است. كلمه كابوس، كلمه بامسمايي است: كابوس واقعي تنها در اين موقعيت دهشتناك خود را نمايان مي‌سازد «دهانش مثل ماهي تازه‌صيد‌شده، باز و بسته مي‌شد و مثل كسي كه خوابيده باشد بي‌سروصدا نفس مي‌كشيد».10
مرتضي به جرم كشتن قو دستگير و بازجويي مي‌شود. ستواني او را بازجويي مي‌كند. «ستوان وارد اتاقش شد. كلاهش را روي ميز گذاشت و در پنجره رو به استخر دستي به موهايش كشيد. استخر آن‌قدر دور بود كه فقط سياهي پل در پنجره، بي‌هيچ شباهت به پرنده‌اي، از اين طرف استخر به آن طرف مي‌رفت*».11 استخر بدون قو آن‌قدر دور بود كه ديگر شباهتي به پرنده‌اي كه از اين طرف استخر به آن طرف استخر مي‌رفت نداشت. ستوان هم فقدان پرنده را درمي‌يابد و به نظر مي‌رسد كه حتي شهر نيز دريافته است، زيرا در شهر باران مي‌بارد «باران تداعي‌گر اندوه شهر لاهيجان در فقدان قو است»12. خيسي كه نشانه بارش باران است مي‌تواند بيان انديشه‌ها و يا احساس‌هاي متنوع باشد. «صورت مرتضي خيس بود. ستوان گفت: حالا چرا گريه مي‌كنيد؟ مرتضي گفت: من گريه نمي‌كنم. مدت‌هاست كه چشم‌هام آب مرواريد آورده»13.
پي‌نوشت‌ها:
* «استخر آن‌قدر دور بود كه فقط سياهي پل در پنجره، بي‌هيچ شباهت به پرنده‌اي از اين طرف استخر به آن طرف مي‌رفت» نويسنده آن را با حروفي پررنگ متمايز كرده است.
1، 2، 3، 4، 5، 6. «خاطرات پاره‌پاره ديروز» از مجموعه‌داستان «يوزپلنگاني كه با من دويده‌اند»، بيژن نجدي
7. «سمبوليسم»، چارلز چدويك، ترجمه مهدی سحابی
12. «رؤياي قرن ديگر، نمادپردازی در داستان‌های بیژن نجدی»، هاجر فيضي
8، 9، 10، 11، 13. «استخري پر از كابوس» از مجموعه‌داستان «يوزپلنگاني كه با من دويده‌اند»، بيژن نجدي

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها