|

از علي ‌تا شريعتي: تنها «ياد»

 دكتر ناهيد توسلي*

در جاريِ كوچه‌اي تاريك/و در هستيِ ظُلمانيِ همه‌شب‌هايي،/كه مسيح ‌بر دار مي‌رفت و يا منصور حلاج!،/ آن كس كه سرِ دار از او گشت بلند ـ/لحظه‌هاي بودن را،/دَم فروبردن را و دَم بَرآوردن را /مي‌گذرانديم./گاه وَزَغي عَفِن در جويباري خسته، /گاه جغدي شوم بر شاخساري شكسته/و گاه، موشاني،/در طمعِ تيزتركردنِ دندان‌هاي طلاجويشان!/رهگذراني در آمد و شد/گاه مردي با نان سنگكي در دست، /براي سفره‌اي حقير،/و گاه پيري ريش‌سپيد و موي ژوليده، /عصازنان، كشكولي در دست /با ناله‌اي، ذكري، ياهو!/يا كه زني با سبدي از سيب‌هاي سبز كال، حيران!/در ظُلُمانيِ همه‌شب‌هايي‌كه مسيح ‌بَر‌ دار مي‌رفت و يا منصور حلاج،/در آن كوچة تاريك،/رهگذري از كنارمان گذر كرد،/بوي «عشق» پيچيد گوئيا، نور «عشق»./چشماني نيم‌بسته، نيم‌باز ليك سخت عميق داشت/در غريب ظُلمت آن سنگستان، قعر چشمانش فروغي بود/قباي ژنده‌اي بر تن./گوئيا همان قبايي كه آن پير به دردآلود مي‌گفت، / نمي‌داند به كجاي اين شب تيره درآويزد آن را!/قامتي به بلنداي ابديت و/جبيني به گستردگي همه دشت‌هاي فراخِ همۀ بودن‌ها،/و دست‌هايي: «نون و القلم» كه قلم توتِمش بود./در آن شب‌هاي ظُلُمانيِ مسيح و منصور بَر دار،/در آن كوچه تاريك، /قعر چشمان آن رهگذر تماشايي شديم./لحظه‌اي درنگ!/راه را بر كويري تفتيده از آتش پرومته مي‌پيمود/پاها تاول‌زده از خارهاي گز وُ تاق؛/اين گياهان مقاوم و صبوري كه تنها در كوير مي‌رويند،/جايي كه خيال نيز هراس روييدن دارد/از پنجره نيمه‌باز آن شب تاريك و ظُلُماني،/مفري مي‌جست وُ گريزي!/همراه با او تماشايي شديم، و در بُنِ اسطوره وُ تاريخ/پِي‌اش رفتيم/در گرد و خاك هزاره‌هاي بي‌تاريخ،/همراه با آريايي‌ها راهي نَجد ايران شد/در كنار «پوروشَشپ» با زرتشت‌ِ اَشو/به آذربايجان ـ يا كه سيستان ـ آمد/«هوم» را نوشيد، / پندار وُ گفتار وُ كردار را پالود./در آب‌هاي «كيانسه»/با ياري آناهيتا،‌ بانو ايزد آب‌ها،/دختران زرتشت را ستود/و مَقدَم سوشيانس را گرامي داشت،/از «چين‌وَت‌پُل»/دست در دست مهر و رَشن وُ سروش گذر كرد./سراغ هومر رفت/در باغ زيباي آكادميا/ ـ گرچه هندسه نمي‌دانست ـ/گشت‌ها زد/در بارگه زئوس،/ دست در حلقه‌ گردن پرومتۀ در زنجير انداخت/ و تا هميشه او را در آغوش فشرد/پرومته، پاره‌اي آتش در دلش افكند/هيچ‌جا را به اندازۀ سرزمين زئوس/نحسّيد، نلَمسيد، و نَبوييد./در سرزمين اهرام با برادران خويش/ آري... ـ/براي حراميان سنگ روي سنگ مي‌انباشت/قامتش هنوز، استوار، در لايه‌هاي اهرام/برجاست، ايستاده، استوار/با پارت‌ها در خراسان مستقر شد و با برج و باروها/تا فردوسي و خيام و عطار روييد/زنجير عدل نوشيروان به صدا درآورد / فرار كرد، /سينه در سينه اعراب!/در صحرايي تفتيده از آتش،/ مردي آسماني را/ كه من از خاندان اويم ـ/تنها، پيچيده در گليم خويش ديد/كه با نداي قُم فَاَنذِر از گليم پيچيدة خويش به در مي‌شد/قيامتي!/ كسي با او بود وُ تنها، /تنهاتر از خيالي كه در كويري مي‌رويَد/شب‌ها، سر در چاه در نخلستان‌ها و فرياد!/تا ماه نيز ناله‌اش نشنود:/«حقيقتي بر گونۀ اساطير»/آن اسطوره را در خويش نوشت، نوشيد و يك‌جا شد «او»/اُميه وُ عباس، تا هلاكو و تيمور و اشرف افغان را ديد/در نيشابور سراغ عطار رفت/ خانه‌هاي خالي را، كودكان و پدران را،/مادران و دختران را!/با آقامولانا، در ناي‌هاي بريده از نيستان‌ها دَميد،/حكايت‌های تنهايي را!/در شيراز همراه با شاخ نبات/ ـ بي‌بيم از مُحتَسَب ـ شراب نوشيد/و همراه با ملائك درِ ميخانه‌ها كوبيد!/با سعدي، اندرون از طعام خالي!/دنبال نور معرفت مي‌گشت./شاه عباس را پابرهنه، كفش‌ها بر گردن آويخته،/راهي ديار ضامن آهو، از ميان كشته‌ها وُ پشته‌ها،/و ماتم را، در دامان كوهي از چشمان/ ـ محصول استغناي آغامحمدخان ـ ديد./به اين‌جاها و آن‌جاها.../و در اين همه،/در پي سرزمين بي‌خويشِ «خويش»/به هر سو گشت./درها كوفت وُ پنجره‌ها گشود. از هر روزني تماشايي شد./ملاصدرا وُ ميرداماد را، ماركس وُ هگل را، سارتر را./با «بِكِت» هزاره‌ها را در انتظار «گوُدوُ» نشست./با «هاكسلي» تا سال 700 فورد، رفت./فراتر نيز رفت./ فراتر از هاكسلي و «دنياي شجاع جديدش»./با «سارتر» زيستن را آن‌گونه/و با «فانون» به گونه‌اي ديگر آموخت./با سيدجمال‌ و ميرزا رضاي كرماني گلوله را/در قلب شاه شهيد! خالي كرد./«اقبال» را كنار خود و «مصدق» را بر تارك خويش بنشاند/همراه با ديگران آشنايان سرزمين‌هايِ سپيدِ «آگاهي»/راهي ديار «اتللو» و «ليِرشاه» شد/با «جان‌دان» و «هوگو» غذا صرف كرد/«ميلتون» وعدۀ بهشت‌اش داد، اما آن را گم كرد/با «ويرجينيا وولف» و «جويس»/راهي سرزمين‌هاي سبز جادويي شد،/همراه با «روسو»/گيوتن بر گردن «ماري ‌آنتوانت» انداخت/سرش جدا، اما تنش به جاي ماند/و همراه با «كُلُمب» در قايقي دريا نورديد،/ تا سرزمين سرخ هندوهاي خيالي!/و... و... تا بي‌نهايتِ زمان و زمين/با آيندگان نامده راه سپرد/تمامي اعصار وُ تاريخ در درونش،/كوله‌بار رنجِ همۀ بردگان وُ ستم‌ديدگانِ تاريخ/بر دوش‌هايش/همه در حضور او،/با آنان هم‌نشين، هم‌خور و هم‌خواب وُ هم‌آغوش،/آنان در او و او در رگ‌رگِ همه آنان/وارث تماميِ تاريخ، از آدم تا آخر زمان/همراه با هابيل، عزيزترين‌اش را قرباني «او» كرد./با «نوح» در طوفان‌ها شد، /با «ابراهيم» در آتش،/و با «موسي»/عصا را در قلب اژدهاي زر وُ زور وُ تزوير نشاند./همراه با «عيسي»،/به دست ياران بر صليب شد./با «محمد»، در حرا/ «قولوالااله الاالله تفلحوا» گفت،/با «علي» سر در چاه‌هاي خلوت مدينه نهاد/و خار را در گلو پنهان كرد./با «حسين»، در صحراي محشر هميشه تاريخ/رو در روي يزيديان زمان ايستاد/و زينب‌وار فرياد زينبي برآورد.../وَ، با «ابوذر»/استخوان شتر را بر سرِ «كعبُ‌الاَحبارهاي» تاريخ كوبيد/و چونان او ـ اولين مسلمان سوسياليست ـ تنها رفت،/تنها مُرد و تنها برانگيخته خواهد شد،/ در رستاخيز اسرافيل صور را خواهد دميد/در تاريخ جاري ست. در هميشۀ زمان و زمين،/«ازليّت» با «ابديّت»، اين چُنين پيوند مي‌خورد،/و اين‌گونه است كه كسي «هميشه‌معاصر» مي‌شود/در همان كوچۀ تاريك و در همان شب‌هاي مسيح وُ منصور بَر دار،/رهگذري كه با ما بود،/چونان مسيحِ مصلوب و يا منصورِ بَر دار،/بر آسمان عروج كرد./اينك اما، ما مانده‌ايم، /با يادي از او، /تنها «ياد...»/در همان كوچۀ تاريك،/و در كنار همان پنجرۀ نيمه‌باز،/به سوي سرزميني سخت آشنا:/غُربَتِستان!
*نویسنده، پژوهشگر و کنشگر حقوق زنان، مديرمسئول و سردبير «نافه»، عضو دفتر پژوهش‌هاي فرهنگي دكتر شريعتي

در جاريِ كوچه‌اي تاريك/و در هستيِ ظُلمانيِ همه‌شب‌هايي،/كه مسيح ‌بر دار مي‌رفت و يا منصور حلاج!،/ آن كس كه سرِ دار از او گشت بلند ـ/لحظه‌هاي بودن را،/دَم فروبردن را و دَم بَرآوردن را /مي‌گذرانديم./گاه وَزَغي عَفِن در جويباري خسته، /گاه جغدي شوم بر شاخساري شكسته/و گاه، موشاني،/در طمعِ تيزتركردنِ دندان‌هاي طلاجويشان!/رهگذراني در آمد و شد/گاه مردي با نان سنگكي در دست، /براي سفره‌اي حقير،/و گاه پيري ريش‌سپيد و موي ژوليده، /عصازنان، كشكولي در دست /با ناله‌اي، ذكري، ياهو!/يا كه زني با سبدي از سيب‌هاي سبز كال، حيران!/در ظُلُمانيِ همه‌شب‌هايي‌كه مسيح ‌بَر‌ دار مي‌رفت و يا منصور حلاج،/در آن كوچة تاريك،/رهگذري از كنارمان گذر كرد،/بوي «عشق» پيچيد گوئيا، نور «عشق»./چشماني نيم‌بسته، نيم‌باز ليك سخت عميق داشت/در غريب ظُلمت آن سنگستان، قعر چشمانش فروغي بود/قباي ژنده‌اي بر تن./گوئيا همان قبايي كه آن پير به دردآلود مي‌گفت، / نمي‌داند به كجاي اين شب تيره درآويزد آن را!/قامتي به بلنداي ابديت و/جبيني به گستردگي همه دشت‌هاي فراخِ همۀ بودن‌ها،/و دست‌هايي: «نون و القلم» كه قلم توتِمش بود./در آن شب‌هاي ظُلُمانيِ مسيح و منصور بَر دار،/در آن كوچه تاريك، /قعر چشمان آن رهگذر تماشايي شديم./لحظه‌اي درنگ!/راه را بر كويري تفتيده از آتش پرومته مي‌پيمود/پاها تاول‌زده از خارهاي گز وُ تاق؛/اين گياهان مقاوم و صبوري كه تنها در كوير مي‌رويند،/جايي كه خيال نيز هراس روييدن دارد/از پنجره نيمه‌باز آن شب تاريك و ظُلُماني،/مفري مي‌جست وُ گريزي!/همراه با او تماشايي شديم، و در بُنِ اسطوره وُ تاريخ/پِي‌اش رفتيم/در گرد و خاك هزاره‌هاي بي‌تاريخ،/همراه با آريايي‌ها راهي نَجد ايران شد/در كنار «پوروشَشپ» با زرتشت‌ِ اَشو/به آذربايجان ـ يا كه سيستان ـ آمد/«هوم» را نوشيد، / پندار وُ گفتار وُ كردار را پالود./در آب‌هاي «كيانسه»/با ياري آناهيتا،‌ بانو ايزد آب‌ها،/دختران زرتشت را ستود/و مَقدَم سوشيانس را گرامي داشت،/از «چين‌وَت‌پُل»/دست در دست مهر و رَشن وُ سروش گذر كرد./سراغ هومر رفت/در باغ زيباي آكادميا/ ـ گرچه هندسه نمي‌دانست ـ/گشت‌ها زد/در بارگه زئوس،/ دست در حلقه‌ گردن پرومتۀ در زنجير انداخت/ و تا هميشه او را در آغوش فشرد/پرومته، پاره‌اي آتش در دلش افكند/هيچ‌جا را به اندازۀ سرزمين زئوس/نحسّيد، نلَمسيد، و نَبوييد./در سرزمين اهرام با برادران خويش/ آري... ـ/براي حراميان سنگ روي سنگ مي‌انباشت/قامتش هنوز، استوار، در لايه‌هاي اهرام/برجاست، ايستاده، استوار/با پارت‌ها در خراسان مستقر شد و با برج و باروها/تا فردوسي و خيام و عطار روييد/زنجير عدل نوشيروان به صدا درآورد / فرار كرد، /سينه در سينه اعراب!/در صحرايي تفتيده از آتش،/ مردي آسماني را/ كه من از خاندان اويم ـ/تنها، پيچيده در گليم خويش ديد/كه با نداي قُم فَاَنذِر از گليم پيچيدة خويش به در مي‌شد/قيامتي!/ كسي با او بود وُ تنها، /تنهاتر از خيالي كه در كويري مي‌رويَد/شب‌ها، سر در چاه در نخلستان‌ها و فرياد!/تا ماه نيز ناله‌اش نشنود:/«حقيقتي بر گونۀ اساطير»/آن اسطوره را در خويش نوشت، نوشيد و يك‌جا شد «او»/اُميه وُ عباس، تا هلاكو و تيمور و اشرف افغان را ديد/در نيشابور سراغ عطار رفت/ خانه‌هاي خالي را، كودكان و پدران را،/مادران و دختران را!/با آقامولانا، در ناي‌هاي بريده از نيستان‌ها دَميد،/حكايت‌های تنهايي را!/در شيراز همراه با شاخ نبات/ ـ بي‌بيم از مُحتَسَب ـ شراب نوشيد/و همراه با ملائك درِ ميخانه‌ها كوبيد!/با سعدي، اندرون از طعام خالي!/دنبال نور معرفت مي‌گشت./شاه عباس را پابرهنه، كفش‌ها بر گردن آويخته،/راهي ديار ضامن آهو، از ميان كشته‌ها وُ پشته‌ها،/و ماتم را، در دامان كوهي از چشمان/ ـ محصول استغناي آغامحمدخان ـ ديد./به اين‌جاها و آن‌جاها.../و در اين همه،/در پي سرزمين بي‌خويشِ «خويش»/به هر سو گشت./درها كوفت وُ پنجره‌ها گشود. از هر روزني تماشايي شد./ملاصدرا وُ ميرداماد را، ماركس وُ هگل را، سارتر را./با «بِكِت» هزاره‌ها را در انتظار «گوُدوُ» نشست./با «هاكسلي» تا سال 700 فورد، رفت./فراتر نيز رفت./ فراتر از هاكسلي و «دنياي شجاع جديدش»./با «سارتر» زيستن را آن‌گونه/و با «فانون» به گونه‌اي ديگر آموخت./با سيدجمال‌ و ميرزا رضاي كرماني گلوله را/در قلب شاه شهيد! خالي كرد./«اقبال» را كنار خود و «مصدق» را بر تارك خويش بنشاند/همراه با ديگران آشنايان سرزمين‌هايِ سپيدِ «آگاهي»/راهي ديار «اتللو» و «ليِرشاه» شد/با «جان‌دان» و «هوگو» غذا صرف كرد/«ميلتون» وعدۀ بهشت‌اش داد، اما آن را گم كرد/با «ويرجينيا وولف» و «جويس»/راهي سرزمين‌هاي سبز جادويي شد،/همراه با «روسو»/گيوتن بر گردن «ماري ‌آنتوانت» انداخت/سرش جدا، اما تنش به جاي ماند/و همراه با «كُلُمب» در قايقي دريا نورديد،/ تا سرزمين سرخ هندوهاي خيالي!/و... و... تا بي‌نهايتِ زمان و زمين/با آيندگان نامده راه سپرد/تمامي اعصار وُ تاريخ در درونش،/كوله‌بار رنجِ همۀ بردگان وُ ستم‌ديدگانِ تاريخ/بر دوش‌هايش/همه در حضور او،/با آنان هم‌نشين، هم‌خور و هم‌خواب وُ هم‌آغوش،/آنان در او و او در رگ‌رگِ همه آنان/وارث تماميِ تاريخ، از آدم تا آخر زمان/همراه با هابيل، عزيزترين‌اش را قرباني «او» كرد./با «نوح» در طوفان‌ها شد، /با «ابراهيم» در آتش،/و با «موسي»/عصا را در قلب اژدهاي زر وُ زور وُ تزوير نشاند./همراه با «عيسي»،/به دست ياران بر صليب شد./با «محمد»، در حرا/ «قولوالااله الاالله تفلحوا» گفت،/با «علي» سر در چاه‌هاي خلوت مدينه نهاد/و خار را در گلو پنهان كرد./با «حسين»، در صحراي محشر هميشه تاريخ/رو در روي يزيديان زمان ايستاد/و زينب‌وار فرياد زينبي برآورد.../وَ، با «ابوذر»/استخوان شتر را بر سرِ «كعبُ‌الاَحبارهاي» تاريخ كوبيد/و چونان او ـ اولين مسلمان سوسياليست ـ تنها رفت،/تنها مُرد و تنها برانگيخته خواهد شد،/ در رستاخيز اسرافيل صور را خواهد دميد/در تاريخ جاري ست. در هميشۀ زمان و زمين،/«ازليّت» با «ابديّت»، اين چُنين پيوند مي‌خورد،/و اين‌گونه است كه كسي «هميشه‌معاصر» مي‌شود/در همان كوچۀ تاريك و در همان شب‌هاي مسيح وُ منصور بَر دار،/رهگذري كه با ما بود،/چونان مسيحِ مصلوب و يا منصورِ بَر دار،/بر آسمان عروج كرد./اينك اما، ما مانده‌ايم، /با يادي از او، /تنها «ياد...»/در همان كوچۀ تاريك،/و در كنار همان پنجرۀ نيمه‌باز،/به سوي سرزميني سخت آشنا:/غُربَتِستان!
*نویسنده، پژوهشگر و کنشگر حقوق زنان، مديرمسئول و سردبير «نافه»، عضو دفتر پژوهش‌هاي فرهنگي دكتر شريعتي

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها