|

ناگفته‌هاي منوچهر بديعي درباره «اوليس» جويس بعد از بيست‌وهفت سال

يك كتاب مستهجن منتشر شد؟!

شیما بهره‌مند

خانه منوچهر بديعي در كُردان معماري خاصي دارد،‌ از همان درِ حياط كه پيچ‌درپيچ به درِ خانه مي‌رسيم مي‌فهميم خانه بديعي نقشه‌راه مي‌خواهد و راه‌بلدي. درست مانندِ نقشه‌اي كه جويس از دابلين در «اوليس» ترسيم مي‌كند و مترجمان و مفسراني همچون بديعي را سالياني به دركِ‌ آن فرامی‌خواند. جغرافيايي كه با تاريخِ دابلين و ايرلند گره ‌خورده، تا حدي كه به‌قول مترجم فارسيِ «اوليس»، حقيقت اين است كه داستان اوليس لابه‌لاي اساطير و تاريخ و جغرافيا پراكنده است.1 خانه‌ بديعي ساده است و همان‌طور كه انتظار مي‌رود دورتادور پُر از كتاب است و ميز كاري ميان كتاب‌ها جا خوش كرده كه تاريخ ندارد، نه قديمي است و نه مدرن: ميزي ساده براي نشستن و نوشتن آدمِ پاي كار. بديعي براي گفتن از ناگفته‌هايش درباره «اوليس» و سرنوشتِ انتشار ترجمه‌اش از مهم‌ترين اثر ادبيِ يك قرن، همه‌چيز را آماده كرده است: از نسخه‌هاي «اوليس» به زبان‌هاي ديگر و دست‌نوشته‌ها و مقالات و گفت‌وسخن‌ها پيرامونِ «اوليس»‌ تا نسخه حروفچيني‌شده آن و ضميمه مفصلش «يادداشت‌ها» و دست‌ آخر دست‌نوشت‌های ترجمه‌اش از «اوليس»، تمام و كمال. البته اين حد از دقت و وسواس در استناد به اسناد از حقوق‌دان و وكيلي كه سالياني در اين زمينه كار كرده، دور از انتظار هم نيست.

يك كارتن اوليس
منوچهر بديعي مي‌نشيند. روي يكي از مبل‌هايي كه ميزِ جلوي آن پر است از اسنادِ مربوط به اين گفت‌وگو كه با ترتيب خاصي روي آن چيده شده. روایتِ سرنوشت «اوليس» در ايران نيازمندِ اين حد از سليقه و ترتيب هم است، سرنوشتي كه يك روايت خطي دارد اما بديعي ترجيح مي‌دهد مانند «اوليس»، عصاره اين داستان را با جزئيات و ماجراهاي ديگري درهم آميزد و سرِ وقت به خطِ اصلي روايت بازگردد بي‌آنكه رشته بحث از دست برود. منوچهر بديعي پشتِ تلفن گفته است كه مي‌خواهد تمامِ ناگفته‌هاي «اوليس» را پس از قريبِ سه دهه بگويد و تمام! و اين به‌تلويح از تصميم نهايي او درباره چاپ «اوليس» خبر مي‌دهد. چنان‌كه از روحيه بديعي پيداست همين يك جمله تكليفِ مشتاقان خواندنِ ترجمه او از شاهكار جويس را يكسره مي‌كند: خبري از انتشار «اوليس» نيست! بديعي مصمم است در يك نشست ختمِ كلام را بگويد تا به افسانه‌هاي ساخته ‌و پرداخته اهل فرهنگ و مشتاقان و معارضان درباره «اوليس» خاتمه بدهد: حريفي در كار نيست! او مي‌گويد براي بهتر خواندنِ هر متني كه دوست دارد، آن را ترجمه مي‌كند و گويا «اوليس»‌ را بيش از هر متنِ ديگري دوست داشته كه عمر خود را صرف آن كرده و بي‌ادعا يا چشمداشتي آن را به فارسي برگردانده و بارها و بارها ويراسته است. منوچهر بديعي مي‌نشيند. يك‌دسته كاغذ آ چهار را از روي ميز برمي‌دارد و نشان مي‌دهد، داستان «اوليس» در ايران آغاز مي‌شود:
كتاب «اوليس» شاملِ ترجمه متن است و يادداشت‌ها كه زمستان سال 1371 حروفچيني شده. صفحه نخستِ يادداشت‌ها را ببينيد: انتشارات نيلوفر، ترجمه و تدوين منوچهر بديعي، چاپ اول زمستان 1371، چاپ گلشن، تعداد 5500 نسخه در 625 صفحه.
برگه‌هاي آ چهارِ «يادداشت‌ها» را ورق مي‌زند. كاغذهايي جدا از هم كه ورق‌زدن‌شان دشوار است:
مي‌بينيد يادداشت‌هاي كليدي درباره «اوليس» پشت سر هم آمده تا آخرين رقم آن‌ كه اسامي است، نزديك به دو هزار اسم را كه در «اوليس» آمده نوشته‌ام تا مخاطب بتواند رمان را بخواند.
بعد، يك‌ دسته قطور كاغذ برمي‌دارد كه به زردي مي‌زند و گویا سالیانی است در یک کارتنِ کوچک به قطعِ کاغذ آ چهار جا خوش کرده است:
اين هم خودِ‌ ترجمه كه دو بار حروفچيني شد چون برخي جاها درشت زده شده بود و آقاي كريمي -‌مدير نشر نيلوفر- خوشش نيامده و گفته بود بايستي دومرتبه تكرار شود. حتی در اين سال‌ها هم من مدام نگاه مي‌كنم و در جاهايي دست مي‌بَرم تا رسيده به اينجا: 1162 صفحه. خُب، اينكه تمام شد ما چه كرديم؟ همراه با «چهره مرد هنرمند در جواني» كه همان‌موقع ترجمه كرده بودم و «يادداشت‌ها» داديم به ارشاد و من هم مشغول تنظيم و ترتيب كتاب و بررسي‌هاي اوليس شدم كه بخشی از همين يادداشت‌هاست و بعدها با عنوانِ «عصاره داستاني» چاپ كردم. پس از آن آقاي طالب‌زاده كه آن‌موقع رئيس اداره كتاب بود، نظرات بَررس را به من داد. من هم آن نظرات را خواندم كه مفصل توضيح مي‌دهم. اما پيش از اين درباره حذفياتِ «جاده فلاندر» كه حرف‌هايي درباره آن هست: من يازده‌ صفحه از «جاده فلاندر» را حذف كردم، منتها آن روزها مي‌گفتند اگر چيزي از كتاب حذف شد نبايد بنويسيد و اولين‌ بار بود كه من نوشتم. گفتم اگر اين‌طور باشد كار به جايي نمي‌رسد و در مقدمه نوشتم من يازده صفحه را حذف كردم و هرجا را كه حذف كردم با سه نقطه مشخص كردم. نمي‌توانم بگويم اين حذف به كار لطمه نزده اما چاره‌اي نداشتم. سالِ گذشته كه قرار بر چاپ دوم شد، ايرادات ديگري هم گرفتند كه من گفتم اگر به اين ترتيب باشد چاپ دوم نمي‌خواهم! حالا به شما بگويم يكي از حرف‌هايي كه اين روزها زده مي‌شود اين است كه اگر تو اين كار را درباره «جاده فلاندر» كردي، در مورد «اوليس» هم كافي بود حرف‌هاي ارشاد را گوش بدهي تا همان بيست‌وچند سال پيش مشكل حل بشود! من به شما توضيح مي‌دهم كه چرا در مورد «اوليس» حاضر به حذف و سانسور نشدم. در 18 خرداد 1372 نامه‌اي در يازده صفحه نوشتم خطاب به جناب آقاي طالب‌زاده، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي (سمتِ ايشان را درست نمي‌دانستم) با موضوعِ بررسي «اوليس» كه در آن بعضي از حذفیاتِ بررس را قبول كردم و بعضي را نَه و درباره‌شان توضيح دادم و جاهايي را كه حذف مي‌شد خط كشيدم و ضميمه نامه كردم و فرستادم. آقاي خاتمي از وزارت ارشاد رفت و چند وقت بعد ميرسليم آمد كه دوران خيلي سختي بود. من هم به كار خودم مشغول بودم. اصراري نداشتم، الان هم ندارم كه هر چيزي ترجمه كردم حتما چاپ بشود. من هر موقع بخواهم كتابي را خوب و دقيق بخوانم آن را ترجمه مي‌كنم. مدتي گذشت، من «اولیس» را كاملا كنار گذاشته بودم و تصوري هم نداشتم كه مجوز بگيرد و چاپ شود. تااينكه در آذر 1377 در خانه‌ام نشسته بودم كه حوالی ساعت هفت بعدازظهر از وزارت ارشاد زنگ زدند. يك آقايي گفت دكتر مهاجراني مي‌خواهند با شما صحبت كنند. اينكه من چطور سر صحبت را باز كردم با وزيري كه مي‌خواست با يك مترجم حرف بزند ماجرا دارد: آقاي دكتر مهاجراني قبل از انقلاب در شيراز تاريخ مي‌خواند كه به اصفهان تبعيد شد و همان‌جا تاريخ را ادامه داد. در دانشگاه اصفهان يكي از دوستان ما استادِ او بود و من هم براي اينكه راحت‌تر حرف بزنيم گفتم با ایشان ذكر خير شما بوده! مهاجراني گفت من مي‌خواهم تمامِ «اوليس» را چاپ كنید. گفتم چطور مي‌خواهيد اين كار را بكنيم، در كشور خودش و در آمريكا و بعد در كل كشورهاي انگليسي‌زبان نشر این کتاب براي مدتِ ده‌ سال ممنوع بوده! گفت خيلي خُب، به‌جاي بخش‌هاي حذف‌شده، انگليسي‌اش را بگذارید. گفتم ديگر بدتر! اگر کسي بخواهد اين بخش‌ها را بخواند بايد برود کتاب انگلیسی را بخرد، یک مترجم پیدا کند، پول هم بدهد تا بتواند آن‌ها را بخواند و بعيد است كسي براي خواندنِ چند سطر مسائل منكراتي اين‌قدر خودش را به زحمت بيندازد! در عين حال که در ترجمه فارسی عبارات انگلیسی مشخص است و به‌ کمک کسی که اندکی زبان انگلیسی بداند می‌تواند آن واژه‌های منکراتی را بخواند و حتی بفهمد. گفت پس چه كار كنيم؟ گفتم من در اين مدتِ پنج سال خيلي فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه اگر قرار باشد بعضي جاها را حذف كنيم بايد يك جوابي براي آن طرف آب هم داشته باشم. شما مي‌گوييد حذفيات را انگليسي بگذاريم، در حالي كه زبان دوم اين مملكت انگليسي است. من نمي‌گويم شما و امثالِ ‌شما، فرض كنيد يكي پيدا شود بگويد اگر كسي مي‌خواسته اين مسائل منكراتي را به انگليسي بخواند چه قدم‌هايي بايد برمي‌داشته كه منصرف مي‌شده، اما حالا راحت انگليسي و فارسي را با هم مي‌خواند! براي اينكه دليلي هم داشته باشم، به اين فكر افتادم كه اگر قرار باشد جاهايي را حذف كنيم جاي آن ايتاليايي‌اش را بگذاريم چون زباني است كه كمتر مي‌دانند و راحت‌تر از آن مي‌گذرند... همين كار را هم كردم. ترجمه ايتاليايي «اوليس» را ببینید، جاهايي را نشان گذاشته‌ام. يك آقايي كه ايتاليايي مي‌دانست هم آمد و در جاهاي حذف‌شده ايتاليايي‌اش را گذاشت... دكتر مهاجراني گفت خُب،‌ دليلي كه مي‌خواهيد بياوريد چيست؟ گفتم ببينيد، نيكلسون وقتي «مثنوي معنوي»2 را ترجمه كرد به دفتر پنجم كه رسيد، تكه‌هايي را حذف کرد و به‌جاي انگليسي به لاتين ترجمه كرد، به‌خاطر اينكه نيكلسون تربيت ويكتوريايي داشت و دفتر پنجم را خلاف اخلاق مي‌دانست. (در پرانتز به شما بگويم اين تربيت ويكتوريايي كه جريان‌هايي در دوره ملكه ويكتوريا باب كردند، در سراسر دنيا شايع شد به‌طوری که اين مسائل را خلافِ اخلاق خواندند. در‌حالي كه اين مسائل خلاف ادب و شرم و حياست، نَه خلاف اخلاق. بزرگ‌ترين عمل خلاف اخلاق دروغ است كه ريا و دزدي و كلك و... از آن منشعب مي‌شود، والسلام‌ و عليك.) براي مشاهده نمونه‌ ترجمه نيكلسون صفحه 160 «مثنوي معنوي» او را ببينيد، داستانی هست كه نيكلسون سرفصل آن را که به نثر بوده به‌طور کامل به انگليسي نقل مي‌كند و اشاره‌اي مي‌كند به خودِ داستان، اما ترجمه شعرها را به لاتين مي‌نويسد... گفتم آن‌طرف آب مي‌گويم: مترجمِ شما اثر كلاسيك ما را با ايتالياييِ كلاسيك كه لاتين باشد خراب كرده، من هم اثر مدرن شما را با لاتينِ مدرن كه همان ايتاليايي باشد خراب كرده‌ام! اين هم دليل. آقاي مهاجراني گفت پس، به اداره کتاب مراجعه کنید و به همین ترتیب عمل کنید... تلفن كردم به آقاي كريمي و ماجرا را گفتم. رفتيم پيشِ آقاي طالب‌زاده و او يك مجوز «اوليس» و يك مجوزِ ‌«چهره مرد هنرمند در جواني» داد دست ما. خُب، آقاي كريمي رفت سراغِ مقدمات چاپ و من هم نشستم به جمع‌وجوركردن کتاب «بررسي‌هاي اوليس» كه ترجمه كرده بودم و شاملِ مقالات انتقادي درباره «اوليس» بود و چند يادداشت ديگر: در آنجا، يونگ يك مقاله مفصلي دارد درباره «اوليس» كه اصلا اين چه هست و می‌نویسد از خواندن آن خوابم گرفت و اين‌ها. اما يك نكته جالبي دارد، يونگ آنجا نوشته بود: آقاي جويس زن‌ها را از مادر شيطان بهتر می‌شناسد! مقاله فوق‌العاده جمع‌وجوري از امبرتو اكو هم بود و يك مقاله از اليوت و در حدود دويست صفحه نقدهایی که در همان زمان نوشته بودند، ازجمله اينكه يك بار در كنگره حزب کمونیست شوروي مسئله وجود كسي مثل لئوپولد بلوم مطرح شده بود و تلگرافي زده بودند به جويس كه نظرت درباره انقلاب شوروي چيست؟ جويس خودش جواب نداده بود اما زن و شوهري كه به او محبت داشتند و به‌عنوانِ منشي به او كمك مي‌كردند -چون جويس چنين توانايي نداشت كه منشي بگيرد- از قولِ او جواب دادند كه آقاي جويس معتقد است كه در شوروي انقلابي اتفاق نيفتاده است! اين هم از نقدهاي اساسي، شاملِ تحسين‌هايي كه شده بود و بعدها پس گرفته بودند، يا حملاتي که به «اوليس» شده بود، به‌اضافه «مسئله تاريخ ايرلند در اوليس» و شرح حال جويس به آن كيفيتي كه خودم دوست داشتم نوشته شود و يك مقاله هم درباره «اوليس در ايران» كه آنجا نوشتم برخلافِ آنچه همه خيال مي‌كنند، اولين بار صادق هدايت نبود كه از «اوليس» حرف زد آن‌هم در نامه‌اي به شهيدنورايي، بلكه نخستين بار جمالزاده در «سخن»‌ درباره «اوليس» نوشت و آخرش هم به نويسندگان ايراني توصيه كرده بود كه دنبال اين مسير نروند.
‌ منوچهر بديعي سكوت مي‌كند. متوقف مي‌شويم در سال 1377، سالِ روزهای دراز و تلخ اهل فرهنگ. «اوليس» مجوز دارد اما خبري از انتشارش نيست. همان روزها در روزنامه «تهران تايمز» مطلبي چاپ مي‌شود كه از انتشار «اوليس» خبر مي‌دهد، چنان مي‌نويسند كه انگار «اوليس»‌ در قالب كتاب چاپ شده و در كتابفروشي‌هاي شهر در دست است. پيش از آن‌كه اخباري به بيرون درز كرده باشد و مجوزدار شدنِ كتاب علني شود و حاضرين و مطلعينِ ماوقع از چندوچون انتشارش گفته باشند. بديعي چند برگ كاغذ آ چهار بالنسبه نو مي‌آورد، نشان مي‌دهد و مي‌گويد همان مقاله است كه به‌سختي در اينترنت پيدا كرده است:
در چهاردهم ژانويه 1999 (24 دي 1377) هفته‌نامه «تهران‌تايمز» در صفحه «كالچر» مقاله‌اي چاپ كرد كه دو عنوان داشت، ترجمه سردستي عنوان اول آن را به شما بگويم مهاجراني: ما اجازه انتشار به كتاب‌هايي كه موضوعات غيراخلاقي مطرح مي‌كنند نخواهيم داد! نسخه اصل آن كه من سال‌ها پيش ديدم عنوان ديگري هم داشت، كه اگر حافظه‌ام خطا نکند اين بود: يك كتاب مستهجن منتشر شد!... حالا چند روزي از ماجراي مجوزدادن به كتاب نگذشته است. در مقاله نوشته بودند: وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي، جلسه‌اي با گروهي از ناشران در حاشيه تشريفات افتتاح نمايشگاه كتاب در ماه مه گذاشته و در اين مورد صحبت كرده... همين جا يك توضيحي بدهم. ماه مه مي‌شود ارديبهشت ماه و نمايشگاه كتاب يعني نمايشگاه‌ بين‌‌المللي كتاب، كه درواقع اين‌طور نبوده. بلكه منظور نمايشگاهي است كه ناشران هر سال در آبان ماه برپا می‌کنند و وزیر ارشاد آنجا با ناشران چنين گفته بود، نه در ماه مه... مي‌‌نويسد در شماره دسامبر مجله «گزارش كتاب» كه ارشاد، ماهانه چاپ مي‌كند گزارشي از صحبت‌هاي وزير ارشاد و ناشران آمده است. آقاي وزير آنجا گفته البته ما به كتاب‌هايي اجازه نخواهيم داد كه موضوعات غيراخلاقي را مطرح مي‌كنند و اضافه كرده كه وزارتِ او به‌هيچ‌وجه به كتاب‌هايي كه به مقدسات اسلامي و ساير اديان توهين كنند اجازه انتشار نخواهد داد. بعد، يك جمله‌اي در گيومه آمده است به نقل از ايشان: ما به كتاب‌ها اجازه خواهيم داد اما اين شرط را مقرر مي‌كنيم كه بايد به كتاب‌هايي كه منتشر مي‌كنيد نظارت كنيد وگرنه انتشار صورت نخواهد گرفت. در عين حال چند سازمان نظارتي ديگر مانند مجلس هستند... مقصود مهاجراني اين است كه ما تنها نيستيم!... مهاجراني با اشاره به رمان «اوليس» نوشته جيمز جويس به ناشران گفت من معتقدم ترجمه اين كتاب به زبان فارسي توسط آقاي بديعي... (در روزنامه در پرانتز اضافه كرده بودند منوچهر)... كار تخصصي و حرفه‌اي است و هيچ وزير يا مقام فرهنگي نمي‌تواند كوششي را كه براي ترجمه اين كتاب صورت گرفته ناديده بگيرد، اما ما نمي‌توانيم به اين كتاب اجازه انتشار بدهيم. ما نبايد انتظار داشته باشيم كه بتوانيم كتاب‌هايي را كه مي‌خواهيم منتشر كنيم! بعد خودِ‌ روزنامه مي‌‌گويد هرچند اظهارات فوق توسط وزير ارشاد در مورد «اوليس» صورت گرفت و وزارت ارشاد انتشار كتاب‌هاي غيراخلاقي را نفي كرده بود ترجمه اين رمان به زبان فارسي توسط منوچهر بديعي- در كشور منتشر شد! «منتشر شد»؛ يعني ماضي مطلق. يك هفته يا دَه روز بيشتر نبود كه ما اين اجازه را گرفته بوديم. ظاهرا آقاي مهاجراني بعد از اينكه آن حرف‌ها را در آبان ماه مي‌زند مي‌رود فكر مي‌كند چه بايد كرد و بعد تصميم مي‌گيرد به خودِ من زنگ بزند و بگويد خودت راه‌حلي پيدا كن يا با هم پيدا كنيم.
منوچهر بديعي مشكلِ انتشار «اوليس» را منحصر به ايران نمي‌داند و تاريخِ سانسور و حذف و مقابله با اين اثر ادبيِ مهم قرن بيستم را خوب مي‌داند. او پيش‌ترها هم اشاراتي به مشكلات چاپ «اوليس» در غرب كرده بود و زماني هم كه به‌عنوان مترجم ايرانيِ «اوليس» در بلومزديِ (شانزدهم ژوئنِ هر سال، روز بلوم) سال 1394 به دابلين رفت و مورد هجوم سوالات در مورد مشكل «اوليس» در ايران قرار گرفت بدونِ تعصب با اشاره به واقعيت تاريخي انتشار اين رمان توضيح داد که در ايران مخالفتي با جيمز جويس در كار نيست و از قضا «چهره مرد هنرمند در جواني» منتشر شده و جايزه کتاب سال که يک جايزه دولتي است به آن تعلق گرفته است، اما مشکل ترجمه فارسي «اوليس» در ايران همان مشکلي است که نودوچند سال پيش براي انتشار «اوليس» در آمريکا و انگليس هم پيش آمد و درواقع اين يک مشکل اجتماعي مربوط به قواعد شرم و حياست که در زمان‌ها و مکان‌هاي مختلف، متفاوت است. بديعي اولين بارها در جلسه وزارت ارشاد از اين پيشينه سخن مي‌گويد و عجيب است كه اين روايت در مقاله «تهران تايمز» آمده است. بديعي خواندن مقاله را ادامه مي‌دهد:
قابل توجه است كه «اوليس» كتاب مستهجني است كه يك نويسنده ايرلندي (۱۸۸۲- 1941) آن را نوشته و در پاريس در سال 1922 منتشر شده... از اينجا به بعد عينِ واقعيت است: اولين نسخه‌هاي چاپ انگليسي «اوليس» را مقامات اداره پست آمريكا سوزاندند و همين‌طور چاپِ دوم آن را مقامات پست فولکستان بريتانيا در 1923 توقيف كردند. چاپ‌هاي بعدي آن در خارجه -يعني خارج از كشورهاي انگليسي‌زبان- منتشر شد. كتاب بخش‌هاي بسيار مستهجني دارد كه به زبان ايتاليايي در ترجمه فارسي آن چاپ شده... نويسنده «تهران تايمز» طوري نوشته كه انگار كتاب چاپ شده و او خوانده است. بعد يك عبارت بسيار قشنگ نوشته: اما حقيقت اين است كه يك كلمه‌ مستهجن، مستهجن باقي مي‌ماند به هر زباني كه چاپ شود... و آخرسر مي‌نويسد حال سوال اين است چگونه تناقضِ بين سخنان و عمل وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي را در مورد اجازه انتشار به اين كتاب مي‌توان توجیه كرد؟... اين مقاله را كه خواندم به آقاي كريمي گفتم پاشو برويم ارشاد. به‌اتفاق رفتيم پيش رئیس اداره کتاب، كتاب را هم برديم و نامه‌اي ضميمه كرديم به اين مضمون: با توجه به اينكه در برخي محافل حرف‌هايي هست ما از انتشار اين كتاب منصرف شديم! به مقاله «تهران تايمز» هم در نامه اشاره نكرديم. رئیس اداره کتاب گفت يعني چه آقا، وزارت ارشاد اجازه انتشار داده! گفتم خودِ وزير گفتند وزارت ارشاد تنها نهاد نظارتي نيست و مجلس هم هست و من معتقدم غیر از مجلس، نهادهاي ديگر هم هستند.
تَه يك كوچه بن‌بست
مدتي بعد آقاي سرژ ميشل، خبرنگارِ روزنامه مطرح «لوتان» در سوئيس كه مهم‌ترين روزنامه ژنو است، آمد پيشِ من و گفت مي‌خواهم با شما مصاحبه كنم. مقاله «تهران تایمز» را خوانده بود. مصاحبه‌اي كرد كه در تاريخِ 27 فوريه 1999 (همان سالِ 1377) در روزنامه منتشر شد. ترجمه سردستي مي‌كنم از روي متنِ فرانسوي: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي به ترجمه «اوليس» ‌جيمز جويس اجازه داده است. يكي از اين روزها در روزنامه محافظه‌كار «تهران تايمز»‌ مي‌خوانيم كه اين كتاب مستهجن است و ما از اين سر در نمي‌آوريم! بعد خودِ ‌سرژ ميشل مي‌نويسد «اوليس»‌ اثر بزرگِ جيمز جويس -منظور اثري كه بر قرن‌ها سنگيني مي‌كند- و ايرلندي‌ها و آمريكايي‌ها و بريتانيايي‌ها را از همان سالِ انتشارش در 1922 چنان برآشفت كه آن را سوزاندند، اين روايتِ ولگردي و غريزه با چه معجزه‌اي در ايران اجازه بگيرد! و مي‌نويسد: مترجم لبخند مي‌زند و مي‌گويد: براي اينكه شاهكار است... سرژ ميشل مي‌نويسد ما ناچار شديم مترجم را در تَه يك دفتر حقوقي در تهران پيدا كنيم... حالا چرا تَه يك دفتر حقوقي؟ آن‌موقع سنتي وجود داشت و من هم به آن باور داشتم كه نبايد براي كارِ وكالت تبليغ كرد و تابلو زد، هركس به وكيل نياز داشته باشد خودش پيدا مي‌كند و البته اين قاعده الان برطرف شده و اسم‌شان را با تابلوي نئون هم مي‌زنند. بنابراين دفترم تَه يك كوچه بن‌بست بود كه آخرش دو تا پله بالا مي‌رفت و دست راست را كه نگاه مي‌كرديد روي يك تابلو در حدِ ‌اسم روي زنگ نوشته بود: منوچهر بديعي. پس منظور سرژ ميشل از ته يك دفتر، ته يك كوچه بن‌بست بود...
منوچهر بديعي از فروردين 1368 ترجمه «اوليس» را دست گرفته است و بااينكه تا امروز به اين دقت و براساسِ توالي اتفاقات، ماجراي مجوزگرفتن و انصرافش از چاپِ «اوليس» را به زبان فارسي مطرح نكرده، همان روزها يعني سال سرنوشت‌ساز براي «اوليس» (سالِ 1377)، در مصاحبه با «لوتان» روزگار رفته بر «اوليس» و مترجمش را ثبت كرده است. بديعي بي‌وقفه از روي متنِ فرانسه مي‌خواند و به‌قول خودش ترجمه سردستي مي‌كند، گاهي سرِ صبر روي يك واژه درنگ مي‌كند و از معنا و هويتِ آن واژه يا مفهوم در زبان‌هاي ديگر مي‌گويد تا روحِ نوشته را دريابيم. حتي در ترجمه شفاهي چند باري واژه‌ها را تغيير مي‌دهد تا مفهومِ درست واژه با بار معنايي‌اش در زبانِ اصلي منتقل شود. او خواندنِ مقاله را از سر می‌گیرد:
من تقريبا دَه سال پيش ترجمه «اوليس» را آغاز كردم كه تا سالِ 1372 طول كشيد. البته از بيست‌سالگي اين كتابِ جويس و «چهره مرد هنرمند در جواني» را مي‌شناختم. شش سال است كه ناشر من مرتب به ارشاد رفت‌وآمد مي‌كند. از ابتدا كه اصلا نمي‌خواستند مجوز انتشار بدهند اما در اين ميان «اوليس» به زبان‌هاي تركي و چيني هم ترجمه شد. وقتي كه منتقدان در سال 1999 «اوليس» را بهترين رمانِ قرن بيستم در زبان انگليسي خواندند، گفتند بيا ارشاد تا مجوز بدهيم... گفتم كه از سالِ 1371 كه «اوليس» بار اول به ارشاد رفت تا 1377 هيچ خبري نبود، تا اينكه مهاجراني آمد و گفت مي‌خواهيم مجوز بدهيم. هنوز هم مي‌گويد ما به «اوليس» مجوز داديم نمي‌دانم چرا درنيامد! شايد هنوز علتش را نمي‌داند. از ماجراي «تهران تايمز» هم گويا بي‌خبر باشد.
منوچهر بديعي معتقد است مشكلِ «اوليس» اخلاقي نيست و بارها در طولِ گفت‌وگو بر اين مسئله تأكيد مي‌كند. او مي‌گويد از قضا «اوليس» مسائلِ مورد نظر ما را مطرح كرده است: مسئله استعمار. گرفتاريِ ايرلند را در زير استعمار انگليس‌ها. كشوري كه در سال 1850، جمعيتش بر اثر قحطي نصف شد چون تاجرهاي انگليسي سيب‌زميني را كه قوت لايموتِ آنان بود صادر مي‌كردند و در همان دوران بود كه بسياري از ايرلندي‌ها به آمريكا مهاجرت كردند. بديعي مسائل خلافِ شرم و حياي «اوليس» را هم ماحصلِ اين مناسبات و گرفتاري ايرلند مي‌داند:
اگر در «اوليس» مسائل خلافِ حيا هم مطرح شده به‌خاطر اتفاقاتي بوده كه در جامعه ايرلندِ آن روزها افتاده است. در مصاحبه «لوتان» گفتم براي اينكه خودمان را از اين شاهكار محروم نكنيم كافي است روي كلمات حساس را بپوشانيم. «لوتان» مي‌نويسد: اما ظاهرا «تهران تايمز» با اين حرف موافق نيست! سرژ ميشل نوشته بود هدفِ مقاله «تهران تايمز» چيزي نبوده جز اينكه به نهادهاي نظارتي تذكر دهد... و مقاله اين‌طور تمام مي‌شود: بديعي در انتظار مي‌ماند. هيچ دنبالِ مسائل مبهم نيست و به‌خصوص دلش نمي‌خواهد كتابخانه‌ها به آتش كشيده شود. به‌نظر مي‌رسد او با خودش فكر مي‌كند كه شايد در همين ماه‌هاي آينده «اوليس» چاپ شود، به‌سرعت فروش برود و ناياب شود. اما تصوير يك ايرانِ بسيار سختگير فريب‌دهنده است. دوهزاروپانصد سال است كه اين كشور به‌ عشق و شعر زنده است. فقط كافي است يكي از اشعار خيام را در قرن يازدهم بخوانيد... شعر اين است:
چون آمدنم به من نَبُد روز نخست
وین رفتنِ بی‌مراد عَزمی است درست،
برخیز و میان ببند ای ساقی چُسْت
کاندوهِ جهان به می فرو خواهم ‌شست
دري كه باز نشد
چند سالي از اين ماجراها مي‌گذرد. منوچهر بديعي مي‌گويد مقاله «تهران تايمز» چيز كمي نبود. بعد از آن ديگر كنار مي‌كشد و چند سالي مي‌گذرد تا اينكه باز ناشر به صرافت مي‌افتد تكليفِ «اوليس» را روشن كند. اما بديعي همچنان با چاپِ تكه‌پاره «اوليس» يا حواشي و متعلقاتش مخالفت مي‌كند. مي‌گويد همان اوايل گفته بودند «يادداشت‌ها» چيزي ندارد، مي‌توانيد منتشر كنيد. بديعي اين را مي‌گويد و بلند مي‌خندد: چاپ يادداشت‌ها بدون «اوليس» چه معنايي دارد! فرض كنيد نوشتيم فلان كلمه يا شهر اشاره به چه چيزي دارد يا در صفحه فلان معني كلمه‌اي چيست و از اين‌دست توضيحات... «اوليس» مي‌ماند و تا آن زمان هم جز «سیمای مرد هنرآفرین در جوانی» و «دوبليني‌ها» ترجمه پرويز داريوش و صالح حسيني و محمدعلي صفريان، از جويس اثري در دستِ مخاطبان فارسي نبود. منوچهر بديعي هم «چهره مرد هنرمند در جواني» را ترجمه كرده بود و به چاپِ آن رضايت نمي‌داد و همين امتناع نزدِ اهالي فرهنگ از او چهره‌اي اسرارآمیز ساخته بود كه به چاپ ترجمه‌هايش تَن نمي‌دهد مگر با شرط و شروطي. بديعي قصه اين امتناع را بازگو مي‌كند:
از انتشار «اوليس» كه مأيوس شديم، آقاي كريمي آمد گفت بيا «چهره مرد هنرمند در جواني» را منتشر كنيم. گفتم نَه! اين مقدمه‌اي براي چاپِ «اوليس» بود كه اگر خواندند «استيون» را بشناسند و ناغافل وارد برجي نشوند كه استيون را آنجا پيدا كنند با آن حرف‌ها، پيش از اين زمينه‌اي داشته باشند. من هشتاد درصدِ «چهره مرد هنرمند در جواني» را ترجمه كرده بودم كه ترجمه پرويز داريوش درآمد. فارغ از مسائل حرفه‌اي، پرويز داريوش يك ‌دفعه هم به من محبتي كرده بود. يكي از قوم‌ و خويش‌هايش كه ايرلندي بود برايش پوستري فرستاده بود از تصوير جويس و جاهاي مختلفي كه در «اوليس» آمده بود. او هم داده بود به شهلا لاهيجي، مدير نشر روشنگران كه به من رساندند. كم‌كم پرويز داريوش شروع كرد به گله‌كردن كه رسيدِ آن پوستر را ما نگرفتيم! من هم درباره خصوصياتش پرس‌وجو كردم و دوستان گفتند بهتر است به‌جاي تلفن‌كردن، يادداشتي به تشكر برايش بنويسي. من هم در يادداشتي به چند ترجمه خوب ايشان اشاره كردم، تشكر كردم و فرستادم. ترجمه او كه درآمد، من هم كه ‌هشتاد درصد كتاب را ترجمه كرده بودم، بيست درصد باقي را ترجمه كردم به‌شرطِ آن‌كه با «اوليس» ‌چاپ شود. چون اگر همراه با هم درمي‌آمد حمل بر اين نمي‌شد كه قصد دارم با ترجمه ايشان رقابت كنم. من بسيار احترام قائلم براي كساني ‌همچون پرويز داريوش، هر قدر هم كه اختلاف سليقه داشته باشيم و معتقد باشم ممكن است ترجمه من صحيح‌تر باشد. اصلا و ابدا حاضر نيستم در اين عوالم اصولِ جدي يك امرِ فرهنگي هنر و ادبيات را كنار بگذارم. بنابراين هر قدر آقاي كريمي گفت قبول نكردم، و بالاخره براي اينكه راضي شود گفتم تا پرويز داريوش زنده است چاپ نمي‌كنم! چند سال بعد پرويز داريوش فوت كرد. آقاي كريمي پيشنهاد داد كتاب را چاپ كند. گفتم نَه! بايد همراهِ «اوليس» منتشر شود. اما چون ديدم ناشر از سختگيري من كلافه شده با چاپش موافقت كردم. به ‌اين ‌ترتيب «چهره مرد هنرمند در جواني» منتشر شد. بعد هم ما ساكت بوديم و بوديم تا اينكه آقاي مسجدجامعي وزير ارشاد شد و بنا شد جايزه كتاب سال را بدهند به «چهره مرد هنرمند در جواني». البته ابتدا قرار بر اين بود كه به «ژان باروا» جايزه بدهند كه همان سال منتشر شده بود اما بعد ظاهرا عده‌اي گفته بودند اگر جايزه را به «چهره مرد هنرمند در جوانيِ» جويس بدهيم شايد براي «اوليس» هم در باز شود.
بديعي مي‌خندد و مي‌گويد: در باز نشد، گرچه من رفتم جايزه را گرفتم و بد هم نبود!
بدنامی که از سَر گذشت
ماجرای «اولیس» به اینجا که می‌رسد منوچهر بدیعی سکوت می‌کند. انبوهِ کاغذها و پرینتِ‌‌ چند نوبت حروفچینی کتاب روی میز جلوی بدیعی تلنبار شده است. گرچه در لحن و رفتار این مترجم اثری از حسرت و دریغ نیست، اسناد و مدارک و یک کارتن «اولیس» پیش روي‌مان موجبِ حسرت ما مخاطبان است که سالیانی است در انتظار خواندنِ شاهکار جویس با ‌ترجمه درخور منوچهر بدیعی هستیم که پیش از این «چهره مرد هنرمند در جوانی» را با ترجمه‌ شاهکار او خوانده‌ایم و از تسلطش بر جویس و جهانِ داستانی او آگاهیم. گرچه یک طرز تلقي این است که اصلا ترجمه‌ای در کار نیست! پس از قریبِ سه دهه انتظار و پشت‌سر گذاشتن فرازونشیب‌هایی که بديعي روایت کرد، در یک لحظه تمامِ روزگار رفته بر «اولیس» و نویسنده‌اش پیش چشم مترجم ظاهر می‌شود تا او را به تصمیم نهایی درباره انتشار «اولیس» برساند. بدیعی آب پاکی را روی دستِ همه می‌ریزد و چنین می‌گوید:
با ماجراهایی که اتفاق افتاد تقریبا برایم مسجل شد که اگر جاهایی از «اولیس» را هم به ایتالیایی بنویسیم فایده ندارد. به ‌یادم آمد که خودِ جویس در برابر اینکه ناشران برحسب سلیقه یا اوضاع‌ و احوال کشور یک کلمه از آثارش را تغییر بدهند می‌ایستاد، گرسنگی می‌کشید و به ‌هیچ ‌وجه حاضر نبود از کار خودش چیزی را حذف کند. مثال بارزش مجموعه‌داستانِ «دابلینی‌ها»ست: جویس در بیست‌ودوسالگی یعنی 1904 که سالِ وقایع «اولیس» است و در شانزدهمِ ژوئن همان سال که حالا به آن «بلومزدِی» می‌گویند با همسرش از دابلین رفت. بعدا داستان‌هاي كوتاه «دابليني‌ها» را نوشت كه ناشران از او خواسته بودند جاهایی از آن را تغییر بدهد و جویس ده سالِ تمام حاضر نشد حتی یک کلمه را بردارد یا تغییر بدهد و گرسنگی هم کشید. حالا من که فقط اسمم در این میان مطرح شده، بیایم کلماتی را حذف کنم! بی‌تعارف من پیش از «اولیس» اسمی نداشتم. یادم هست دکتر ضیا موحد در یک سخنرانی گفت: منوچهر بدیعی تنها مترجمی است در جهان... همه نفس‌ها در سینه حبس شد که چه می‌خواهد بگوید، خود من هم مانده بودم... موحد ادامه داد: بابتِ ترجمه کتابی که منتشر نشده مشهور شده است... حالا فرض کنید من می‌خواستم مشهور بشوم، اینکه عیب زیادی نیست، گرچه نقص هست و مانع پرواز آدم می‌شود. با این فرض هم آیا روا بود برای حفظ این شهرت و جلوگیری از این حرف که بگویند اصلا بدیعی دروغ می‌گوید و «اولیس» را ترجمه نکرده، بیایم برخلافِ عقيده خودم و مَنش و زندگی نویسنده و مسیری که جویس طی کرده، «اولیس» را سانسور کنم؟ آیا این کار نشان‌دهنده این نیست که یک آدم درحقیقت فقط به ‌خاطر خودش این کتاب را منتشر کرده، نَه به‌ خاطر مردم، نه به‌ خاطر زبان فارسی و ادبیات، بلکه به ‌خاطر این بلندپروازی بی‌مایه؟ این فکر کم‌کم در من نضج پیدا کرد. گرچه پیش از این من به حذفیات و چاپِ بخش‌هایی به ایتالیایی و دلیل‌آوردن برای داخل و خارج فکر کرده بودم. این همان لحظاتی است که ناگهان در زندگی آدمی پیدا می‌شود و جلوِ بدنامی حقیقی‌اش را می‌گیرد! می‌شد این کار را بکنم. حتی بعد از این قضیه هر کتابی از من به ارشاد رفت ظرفِ پانزده روز تا یک ماه مجوز گرفت، چون به این نتیجه رسیده بودند من آدمی نیستم که بخواهم دردسر ایجاد کنم. همین الان هم ممکن است عده‌ای بگویند خُب، دیگران آمدند و این کار را کردند، خوب کردند یا بد کردند. همه این‌ها درست، اما اگر من این کار را می‌کردم کسی از کولِ من پایین نمی‌آمد. باز هم می‌رفتند در خارج تمامِ «اولیس» را چاپ می‌کردند و می‌گفتند بیایید این را بخوانید نه ترجمه آن متقلبِ حقه‌باز را که جاهایی از کتاب را پوشانده است! این نبود که من تمامِ «اولیس» را ترجمه نکرده باشم. یک طرز تلقي هم این است که بدیعی اصلا «اولیس» را ترجمه نکرده یا تمام آن را ترجمه نکرده. وگرنه همان بلایی را سرش می‌آورد که سر «جاده فلاندر» آورد و یازده صفحه از آن را حذف کرد. خُب، من به شما می‌گویم که این دو فرق دارند. «جاده فلاندر» آدم را در این مورد زیاد به فکر نمی‌انداخت. بله، مطلب اساسی بود اما جزوِ بافت رمان نبود. حالت خشمی به نویسنده دست داده بود که در این بیان منعکس می‌شد. اما در «اولیس»، بخش عمده حذفیات، حرف‌های مالی بلوم است که ماجراهای رمان را معلوم می‌کند. ماجرا از این قرار است: لئوپولد بلوم، یک آدم متوسط و نمونه خرده‌بورژوازی نوعِ کارمند است كه برای روزنامه‌ها آگهی جمع می‌کند. لئوپولد بلوم یک پسر پيدا كرده به‌اسم «رودی». رودي تنها دَه روز داشته که می‌میرد. یهودی‌ها شاید به‌مناسبتِ شیوه رفتارِ جهان با آن‌ها و حالت سرگردانی و آوارگی، شیفته كانون خانواده هستند (نه به‌ معنی این یهودی‌های صهیونیست که در اسرائیل زندگی می‌کنند.) یهود‌ي‌ها به‌شدت بچه‌هایشان را دوست دارند حتی از جانِ خودشان بیشتر. مرگِ رودی اثر بسیاری بر لئوپولد بلوم می‌گذارد تا حدی که در تمام رمان در ذهنش است و مدام به این مرگ و خودکشی پدرش فکر می‌کند و از ترسِ بچه‌دارشدن برای مدت ده سال رابطه زناشویی را ترک گفته و در ذهن خودِ لئوپولد بلوم و دیگران نسبت به مالی بلوم شک و تردید می‌افتد. داستانِ «اولیس» هشتِ صبح آغاز می‌شود و چهار بعد از نیمه‌شبِ روز بعد یعنی طیِ بیست ساعت تمام می‌شود. انطباق «اولیس» جویس یا «اودیسه» هومر هم یکی به همین خاطر است: «اودیسه» بیست ‌سال طول می‌کشد و «اولیس» بیست‌ ساعت. آنجا پنه‌لوپه، زنِ اولیس بیست سال منتظر همسرش می‌ماند با اینکه همه ریخته‌اند دورش و خواستگاران دست از سرش برنمی‌دارند و می‌گویند اولیس دیگر برنمی‌گردد، پنه‌لوپه نمی‌پذیرد و مدام یک بافتنی می‌بافد که هر صبح شروع می‌کند و شب دوباره همه را می‌شکافد و به خواستگاران می‌گوید هر وقت این بافتنی تمام شد من جواب می‌دهم. در حالی که پنه‌لوپه‌ِ قرن بیستم رفتار دیگري دارد. آخرسر معلوم می‌شود تصورات لئوپولد بلوم و دیگران در مورد مالی بلوم چندان با واقعیت منطبق نیست.
اگر كساني هستند که دنبالِ مستندات ترجمه منوچهر بدیعی از «اولیس» می‌گردند جز این گفته‌‌های مفصل و دست‌نوشته‌ها و حروفچینی تمامِ کتاب که پیش روی ما است می‌توانند به کتاب‌های دیگری مراجعه کنند. ازجمله آن‌ها چند کتابی که خودِ منوچهر بدیعی درباره «اولیس» منتشر کرده و مهم‌ترینش فصل هفدهم اولیس است. جز این، تکه‌هایی از ترجمه او در کتاب‌های دیگری هم آمده که مترجمان شاخصی داشته که با درکِ تسلط بدیعی بر جیمز جویس و شاهکارش سراغ او رفته‌اند تا ارجاعات به «اولیس» را از او بخواهند:
نمونه ترجمه من از بخش‌هایی از «اولیس» در کتاب‌هایی آمده است مثلا در «نابوکُف» ترجمه خانم فرزانه طاهری و در مجله «رودکی» و در جلد دوم «مکتب‌های ادبی» تأليفِ رضا سیدحسینی.
جویس، پروست و آقای ایاز
از روایاتِ ادبی درباره پیشینه ترجمه «اولیس» یکی هم این است که منوچهر بدیعی سالیانی پیش قصد داشته شاهکارِ مارسل پروست، «در جست‌وجوی زمان ازدست‌رفته» را ترجمه کند که مهدی سحابی اعلام می‌کند می‌خواهد این رمان را به فارسي برگرداند و به این ترتیب بدیعی می‌رود سراغِ ترجمه شاهکارِ جویس. روایتِ دیگر این است که رضا براهنی روزگاری بنا داشته «اولیس» را ترجمه کند اما منصرف می‌شود و می‌‌نشیند به نوشتنِ رمان «روزگار دوزخی آقای ایاز» و این روایتِ اخیر البته مستنداتی هم دارد و آن مقاله‌ای است از رضا براهنی که در آن به ترجمه بدیعی هم اشاره می‌کند و می‌نویسد: دوست بزرگ من منوچهر بدیعی کتاب را به زیبایی و به‌مراتب بهتر از من ترجمه کرد... بدیعی حالا پشت میز ساده کارش نشسته است که روی آن هم پُر است از «اولیس» به زبان‌های دیگر و دست‌نوشته‌ها و فیش‌هایش. این روایات را که می‌شنود روی صندلی جابه‌جا می‌شود و می‌گوید:
قضیه این‌طور نبود. ماجرا این است: اوایل که نشر چشمه افتتاح شده بود، من و آقای یحیی‌زاده می‌رفتیم از آنجا کتاب می‌گرفتیم. اشخاصِ مختلفی به آنجا می‌آمدند. آن ‌موقع هنوز ترجمه‌ای چاپ نکرده بودم و آقای سحابی چند کار از فرانسه ترجمه کرده بود و من او را آنجا دیدم. چند کتاب ادبی مهم درآورده بود و یک کتاب هم ترجمه کرده بود با عنوان «واتيكان و فاشیسم ايتاليا». من به ايشان گفتم: آقای سحابی، شما یکی از آخرین فرانسه‌دانان این مملکت هستید در حالی که خیلی از آثار مهم ادبی فرانسوی به فارسی ترجمه نشده ازجمله رمانِ مارسل پروست. سحابی جوابي نداد، ولي ده روز بعدش ده صفحه اولِ «در جست‌وجوی زمان ازدست‌رفته» در «گردون» چاپ شد همراه با ترجمه ابوالحسن نجفی از همان صفحات. ظاهرا ايشان از پيش ترجمه «در جست‌وجوي...» را به دست گرفته بود. ببینید پروست نویسنده‌ای است که تنها به دور و بَر خودش توجه دارد: به اطرافیانش که آدم‌هایی جدا از جامعه فرانسه بودند. اما به جویس که نگاه کنید توده مردم در رمانش هست، از این دو هزار آدم یکی بقال است، یکی اصلا کاری به کارِ جویس ندارد و فکر کنم فقط مرده‌شور در کارش نیست! جويس و پروست بی‌اندازه با هم متفاوت‌اند و تنها یک دیدار با هم داشتند آن‌هم در یک جای شلوغ که همه بودند و گویا از درد و مرض‌هاشان با هم گفتند و ظاهرا از کتاب‌هاشان حرفی نزدند و شاید کتاب‌های همدیگر را نخوانده بودند. در عین حال که من چندان علاقه‌ای هم به پروست ندارم.
ما را از مدارسه بیرون... رفتیم
‌ اینکه منوچهر بدیعی به صرافت افتاده است بعد از قریبِ سه دهه از سرنوشت ترجمه‌اش از «اولیس» جویس بگوید به‌مناسبتِ انتشار دو ترجمه از فصل‌هاي نخستين این رمان هم هست که یکی را فرید قدمی در ایران و در انتشارات مانیاهنر به چاپ رسانده و دیگري را اکرم پدرام‌نیا در خارج از ایران در دست انتشار دارد. بی‌تردید نام منوچهر بدیعی بیش از هر چیز با جویس و ترجمه‌هایش از رمان نو گره خورده است. ترجمه «اولیس» اما حکایتِ دیگری دارد. نسلی از مترجمان مطرح ما از دست رفته‌اند و نسلی که با این مترجمان و منش آنان از نزدیک و بی‌واسطه ارتباط داشتند در انتظار چاپ «اولیسِ» بدیعی ماندند، همان نسلی که حتی برای آوردنِ تکه‌هایی از «اولیس» در کتاب‌هاشان سراغ اين مترجم رفتند. در این میانه اما نسلی از راه رسیده که به هر قدر و قیمتی دیگر سکوت در قبال «اولیس» را برنمی‌تابد. از سَر همین ترجمه‌ها بود كه تردیدها و انکارها و بحث و اجتهاد ادبی در مورد ترجمه بدیعی دوباره به راه افتاد. مترجمان می‌دانستند پیشاپیش باید تکلیف خود را با «اولیسِ» بدیعی روشن کنند تا ترجمه‌شان از «اولیس» فرصتی برای مطرح‌شدن پیدا کند. این وضعیت در ادبیات داستانی ما هم مابازایی دارد که همان صادق هدایت باشد و «بوف کورِ» او. هر نویسنده‌ای که پا به میدان ادبیات گذاشت گویا ناگزیر بود خود را در نسبت با هدایت تعریف کند. پس چندان بیراه نیست که شُبهات درباره وجود ترجمه منوچهر بدیعی به جايي برسد که بگويند ترجمه‌ای در کار نیست چون در سایت کتابخانه ملی ثبت نشده است! بدیعی که هیچ متنی درباره «اولیس» را از دست نمی‌دهد در هر جایی از دنیا که باشد، بی‌تردید از این دو ترجمه و کیفیت آن خبردار است اما می‌گوید:
محضِ اطلاع شما بگویم در جریان ترجمه‌های «اولیس» هستم اما به‌خاطر طبع قانون‌مداری و رعایت قواعد، به‌ طور کلی معتقدم هر نوع قضاوت و داوري باید بی‌طرف باشد و در مورد «اولیس» من اصلا و ابدا بی‌طرف نیستم، بلکه یک طرفِ قضیه هستم. به این مناسبت نمی‌توانم نظر خودم را اظهار کنم و بدانید هر نظری که بدهم شبهه‌اي پيش مي‌آيد. آدمی که بی‌طرف نیست اگر نظر بدهد اثر بسیار بدتری دارد تا اینکه سکوت کند. بنابراین من مطلقا درباره ترجمه‌های دیگران حرفی نمی‌زنم و نخواهم زد. معروف است طلبه‌ای را از مدرسه بیرون می‌کنند لجش می‌گیرد و می‌گوید: ما را از مدارسه بیرون... رفتیم. من هم به مترجمان دیگر و دوستان و همه کسانی که به این موضوع توجه دارند می‌گویم ما را از مدارسه بیرون... رفتيم!
1. مقدمه «اولیس جویس: عصاره داستانی»، هری بلامایزر و ماتیو هاجارت و دان گیفورد، ترجمه منوچهر بديعي، نشر نيلوفر
2. «مثنوي معنوي»، جلال‌الدين رومي، تصحيح و ترجمه رينولد ا. نيكلسون، انتشارات سعاد

خانه منوچهر بديعي در كُردان معماري خاصي دارد،‌ از همان درِ حياط كه پيچ‌درپيچ به درِ خانه مي‌رسيم مي‌فهميم خانه بديعي نقشه‌راه مي‌خواهد و راه‌بلدي. درست مانندِ نقشه‌اي كه جويس از دابلين در «اوليس» ترسيم مي‌كند و مترجمان و مفسراني همچون بديعي را سالياني به دركِ‌ آن فرامی‌خواند. جغرافيايي كه با تاريخِ دابلين و ايرلند گره ‌خورده، تا حدي كه به‌قول مترجم فارسيِ «اوليس»، حقيقت اين است كه داستان اوليس لابه‌لاي اساطير و تاريخ و جغرافيا پراكنده است.1 خانه‌ بديعي ساده است و همان‌طور كه انتظار مي‌رود دورتادور پُر از كتاب است و ميز كاري ميان كتاب‌ها جا خوش كرده كه تاريخ ندارد، نه قديمي است و نه مدرن: ميزي ساده براي نشستن و نوشتن آدمِ پاي كار. بديعي براي گفتن از ناگفته‌هايش درباره «اوليس» و سرنوشتِ انتشار ترجمه‌اش از مهم‌ترين اثر ادبيِ يك قرن، همه‌چيز را آماده كرده است: از نسخه‌هاي «اوليس» به زبان‌هاي ديگر و دست‌نوشته‌ها و مقالات و گفت‌وسخن‌ها پيرامونِ «اوليس»‌ تا نسخه حروفچيني‌شده آن و ضميمه مفصلش «يادداشت‌ها» و دست‌ آخر دست‌نوشت‌های ترجمه‌اش از «اوليس»، تمام و كمال. البته اين حد از دقت و وسواس در استناد به اسناد از حقوق‌دان و وكيلي كه سالياني در اين زمينه كار كرده، دور از انتظار هم نيست.

يك كارتن اوليس
منوچهر بديعي مي‌نشيند. روي يكي از مبل‌هايي كه ميزِ جلوي آن پر است از اسنادِ مربوط به اين گفت‌وگو كه با ترتيب خاصي روي آن چيده شده. روایتِ سرنوشت «اوليس» در ايران نيازمندِ اين حد از سليقه و ترتيب هم است، سرنوشتي كه يك روايت خطي دارد اما بديعي ترجيح مي‌دهد مانند «اوليس»، عصاره اين داستان را با جزئيات و ماجراهاي ديگري درهم آميزد و سرِ وقت به خطِ اصلي روايت بازگردد بي‌آنكه رشته بحث از دست برود. منوچهر بديعي پشتِ تلفن گفته است كه مي‌خواهد تمامِ ناگفته‌هاي «اوليس» را پس از قريبِ سه دهه بگويد و تمام! و اين به‌تلويح از تصميم نهايي او درباره چاپ «اوليس» خبر مي‌دهد. چنان‌كه از روحيه بديعي پيداست همين يك جمله تكليفِ مشتاقان خواندنِ ترجمه او از شاهكار جويس را يكسره مي‌كند: خبري از انتشار «اوليس» نيست! بديعي مصمم است در يك نشست ختمِ كلام را بگويد تا به افسانه‌هاي ساخته ‌و پرداخته اهل فرهنگ و مشتاقان و معارضان درباره «اوليس» خاتمه بدهد: حريفي در كار نيست! او مي‌گويد براي بهتر خواندنِ هر متني كه دوست دارد، آن را ترجمه مي‌كند و گويا «اوليس»‌ را بيش از هر متنِ ديگري دوست داشته كه عمر خود را صرف آن كرده و بي‌ادعا يا چشمداشتي آن را به فارسي برگردانده و بارها و بارها ويراسته است. منوچهر بديعي مي‌نشيند. يك‌دسته كاغذ آ چهار را از روي ميز برمي‌دارد و نشان مي‌دهد، داستان «اوليس» در ايران آغاز مي‌شود:
كتاب «اوليس» شاملِ ترجمه متن است و يادداشت‌ها كه زمستان سال 1371 حروفچيني شده. صفحه نخستِ يادداشت‌ها را ببينيد: انتشارات نيلوفر، ترجمه و تدوين منوچهر بديعي، چاپ اول زمستان 1371، چاپ گلشن، تعداد 5500 نسخه در 625 صفحه.
برگه‌هاي آ چهارِ «يادداشت‌ها» را ورق مي‌زند. كاغذهايي جدا از هم كه ورق‌زدن‌شان دشوار است:
مي‌بينيد يادداشت‌هاي كليدي درباره «اوليس» پشت سر هم آمده تا آخرين رقم آن‌ كه اسامي است، نزديك به دو هزار اسم را كه در «اوليس» آمده نوشته‌ام تا مخاطب بتواند رمان را بخواند.
بعد، يك‌ دسته قطور كاغذ برمي‌دارد كه به زردي مي‌زند و گویا سالیانی است در یک کارتنِ کوچک به قطعِ کاغذ آ چهار جا خوش کرده است:
اين هم خودِ‌ ترجمه كه دو بار حروفچيني شد چون برخي جاها درشت زده شده بود و آقاي كريمي -‌مدير نشر نيلوفر- خوشش نيامده و گفته بود بايستي دومرتبه تكرار شود. حتی در اين سال‌ها هم من مدام نگاه مي‌كنم و در جاهايي دست مي‌بَرم تا رسيده به اينجا: 1162 صفحه. خُب، اينكه تمام شد ما چه كرديم؟ همراه با «چهره مرد هنرمند در جواني» كه همان‌موقع ترجمه كرده بودم و «يادداشت‌ها» داديم به ارشاد و من هم مشغول تنظيم و ترتيب كتاب و بررسي‌هاي اوليس شدم كه بخشی از همين يادداشت‌هاست و بعدها با عنوانِ «عصاره داستاني» چاپ كردم. پس از آن آقاي طالب‌زاده كه آن‌موقع رئيس اداره كتاب بود، نظرات بَررس را به من داد. من هم آن نظرات را خواندم كه مفصل توضيح مي‌دهم. اما پيش از اين درباره حذفياتِ «جاده فلاندر» كه حرف‌هايي درباره آن هست: من يازده‌ صفحه از «جاده فلاندر» را حذف كردم، منتها آن روزها مي‌گفتند اگر چيزي از كتاب حذف شد نبايد بنويسيد و اولين‌ بار بود كه من نوشتم. گفتم اگر اين‌طور باشد كار به جايي نمي‌رسد و در مقدمه نوشتم من يازده صفحه را حذف كردم و هرجا را كه حذف كردم با سه نقطه مشخص كردم. نمي‌توانم بگويم اين حذف به كار لطمه نزده اما چاره‌اي نداشتم. سالِ گذشته كه قرار بر چاپ دوم شد، ايرادات ديگري هم گرفتند كه من گفتم اگر به اين ترتيب باشد چاپ دوم نمي‌خواهم! حالا به شما بگويم يكي از حرف‌هايي كه اين روزها زده مي‌شود اين است كه اگر تو اين كار را درباره «جاده فلاندر» كردي، در مورد «اوليس» هم كافي بود حرف‌هاي ارشاد را گوش بدهي تا همان بيست‌وچند سال پيش مشكل حل بشود! من به شما توضيح مي‌دهم كه چرا در مورد «اوليس» حاضر به حذف و سانسور نشدم. در 18 خرداد 1372 نامه‌اي در يازده صفحه نوشتم خطاب به جناب آقاي طالب‌زاده، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي (سمتِ ايشان را درست نمي‌دانستم) با موضوعِ بررسي «اوليس» كه در آن بعضي از حذفیاتِ بررس را قبول كردم و بعضي را نَه و درباره‌شان توضيح دادم و جاهايي را كه حذف مي‌شد خط كشيدم و ضميمه نامه كردم و فرستادم. آقاي خاتمي از وزارت ارشاد رفت و چند وقت بعد ميرسليم آمد كه دوران خيلي سختي بود. من هم به كار خودم مشغول بودم. اصراري نداشتم، الان هم ندارم كه هر چيزي ترجمه كردم حتما چاپ بشود. من هر موقع بخواهم كتابي را خوب و دقيق بخوانم آن را ترجمه مي‌كنم. مدتي گذشت، من «اولیس» را كاملا كنار گذاشته بودم و تصوري هم نداشتم كه مجوز بگيرد و چاپ شود. تااينكه در آذر 1377 در خانه‌ام نشسته بودم كه حوالی ساعت هفت بعدازظهر از وزارت ارشاد زنگ زدند. يك آقايي گفت دكتر مهاجراني مي‌خواهند با شما صحبت كنند. اينكه من چطور سر صحبت را باز كردم با وزيري كه مي‌خواست با يك مترجم حرف بزند ماجرا دارد: آقاي دكتر مهاجراني قبل از انقلاب در شيراز تاريخ مي‌خواند كه به اصفهان تبعيد شد و همان‌جا تاريخ را ادامه داد. در دانشگاه اصفهان يكي از دوستان ما استادِ او بود و من هم براي اينكه راحت‌تر حرف بزنيم گفتم با ایشان ذكر خير شما بوده! مهاجراني گفت من مي‌خواهم تمامِ «اوليس» را چاپ كنید. گفتم چطور مي‌خواهيد اين كار را بكنيم، در كشور خودش و در آمريكا و بعد در كل كشورهاي انگليسي‌زبان نشر این کتاب براي مدتِ ده‌ سال ممنوع بوده! گفت خيلي خُب، به‌جاي بخش‌هاي حذف‌شده، انگليسي‌اش را بگذارید. گفتم ديگر بدتر! اگر کسي بخواهد اين بخش‌ها را بخواند بايد برود کتاب انگلیسی را بخرد، یک مترجم پیدا کند، پول هم بدهد تا بتواند آن‌ها را بخواند و بعيد است كسي براي خواندنِ چند سطر مسائل منكراتي اين‌قدر خودش را به زحمت بيندازد! در عين حال که در ترجمه فارسی عبارات انگلیسی مشخص است و به‌ کمک کسی که اندکی زبان انگلیسی بداند می‌تواند آن واژه‌های منکراتی را بخواند و حتی بفهمد. گفت پس چه كار كنيم؟ گفتم من در اين مدتِ پنج سال خيلي فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه اگر قرار باشد بعضي جاها را حذف كنيم بايد يك جوابي براي آن طرف آب هم داشته باشم. شما مي‌گوييد حذفيات را انگليسي بگذاريم، در حالي كه زبان دوم اين مملكت انگليسي است. من نمي‌گويم شما و امثالِ ‌شما، فرض كنيد يكي پيدا شود بگويد اگر كسي مي‌خواسته اين مسائل منكراتي را به انگليسي بخواند چه قدم‌هايي بايد برمي‌داشته كه منصرف مي‌شده، اما حالا راحت انگليسي و فارسي را با هم مي‌خواند! براي اينكه دليلي هم داشته باشم، به اين فكر افتادم كه اگر قرار باشد جاهايي را حذف كنيم جاي آن ايتاليايي‌اش را بگذاريم چون زباني است كه كمتر مي‌دانند و راحت‌تر از آن مي‌گذرند... همين كار را هم كردم. ترجمه ايتاليايي «اوليس» را ببینید، جاهايي را نشان گذاشته‌ام. يك آقايي كه ايتاليايي مي‌دانست هم آمد و در جاهاي حذف‌شده ايتاليايي‌اش را گذاشت... دكتر مهاجراني گفت خُب،‌ دليلي كه مي‌خواهيد بياوريد چيست؟ گفتم ببينيد، نيكلسون وقتي «مثنوي معنوي»2 را ترجمه كرد به دفتر پنجم كه رسيد، تكه‌هايي را حذف کرد و به‌جاي انگليسي به لاتين ترجمه كرد، به‌خاطر اينكه نيكلسون تربيت ويكتوريايي داشت و دفتر پنجم را خلاف اخلاق مي‌دانست. (در پرانتز به شما بگويم اين تربيت ويكتوريايي كه جريان‌هايي در دوره ملكه ويكتوريا باب كردند، در سراسر دنيا شايع شد به‌طوری که اين مسائل را خلافِ اخلاق خواندند. در‌حالي كه اين مسائل خلاف ادب و شرم و حياست، نَه خلاف اخلاق. بزرگ‌ترين عمل خلاف اخلاق دروغ است كه ريا و دزدي و كلك و... از آن منشعب مي‌شود، والسلام‌ و عليك.) براي مشاهده نمونه‌ ترجمه نيكلسون صفحه 160 «مثنوي معنوي» او را ببينيد، داستانی هست كه نيكلسون سرفصل آن را که به نثر بوده به‌طور کامل به انگليسي نقل مي‌كند و اشاره‌اي مي‌كند به خودِ داستان، اما ترجمه شعرها را به لاتين مي‌نويسد... گفتم آن‌طرف آب مي‌گويم: مترجمِ شما اثر كلاسيك ما را با ايتالياييِ كلاسيك كه لاتين باشد خراب كرده، من هم اثر مدرن شما را با لاتينِ مدرن كه همان ايتاليايي باشد خراب كرده‌ام! اين هم دليل. آقاي مهاجراني گفت پس، به اداره کتاب مراجعه کنید و به همین ترتیب عمل کنید... تلفن كردم به آقاي كريمي و ماجرا را گفتم. رفتيم پيشِ آقاي طالب‌زاده و او يك مجوز «اوليس» و يك مجوزِ ‌«چهره مرد هنرمند در جواني» داد دست ما. خُب، آقاي كريمي رفت سراغِ مقدمات چاپ و من هم نشستم به جمع‌وجوركردن کتاب «بررسي‌هاي اوليس» كه ترجمه كرده بودم و شاملِ مقالات انتقادي درباره «اوليس» بود و چند يادداشت ديگر: در آنجا، يونگ يك مقاله مفصلي دارد درباره «اوليس» كه اصلا اين چه هست و می‌نویسد از خواندن آن خوابم گرفت و اين‌ها. اما يك نكته جالبي دارد، يونگ آنجا نوشته بود: آقاي جويس زن‌ها را از مادر شيطان بهتر می‌شناسد! مقاله فوق‌العاده جمع‌وجوري از امبرتو اكو هم بود و يك مقاله از اليوت و در حدود دويست صفحه نقدهایی که در همان زمان نوشته بودند، ازجمله اينكه يك بار در كنگره حزب کمونیست شوروي مسئله وجود كسي مثل لئوپولد بلوم مطرح شده بود و تلگرافي زده بودند به جويس كه نظرت درباره انقلاب شوروي چيست؟ جويس خودش جواب نداده بود اما زن و شوهري كه به او محبت داشتند و به‌عنوانِ منشي به او كمك مي‌كردند -چون جويس چنين توانايي نداشت كه منشي بگيرد- از قولِ او جواب دادند كه آقاي جويس معتقد است كه در شوروي انقلابي اتفاق نيفتاده است! اين هم از نقدهاي اساسي، شاملِ تحسين‌هايي كه شده بود و بعدها پس گرفته بودند، يا حملاتي که به «اوليس» شده بود، به‌اضافه «مسئله تاريخ ايرلند در اوليس» و شرح حال جويس به آن كيفيتي كه خودم دوست داشتم نوشته شود و يك مقاله هم درباره «اوليس در ايران» كه آنجا نوشتم برخلافِ آنچه همه خيال مي‌كنند، اولين بار صادق هدايت نبود كه از «اوليس» حرف زد آن‌هم در نامه‌اي به شهيدنورايي، بلكه نخستين بار جمالزاده در «سخن»‌ درباره «اوليس» نوشت و آخرش هم به نويسندگان ايراني توصيه كرده بود كه دنبال اين مسير نروند.
‌ منوچهر بديعي سكوت مي‌كند. متوقف مي‌شويم در سال 1377، سالِ روزهای دراز و تلخ اهل فرهنگ. «اوليس» مجوز دارد اما خبري از انتشارش نيست. همان روزها در روزنامه «تهران تايمز» مطلبي چاپ مي‌شود كه از انتشار «اوليس» خبر مي‌دهد، چنان مي‌نويسند كه انگار «اوليس»‌ در قالب كتاب چاپ شده و در كتابفروشي‌هاي شهر در دست است. پيش از آن‌كه اخباري به بيرون درز كرده باشد و مجوزدار شدنِ كتاب علني شود و حاضرين و مطلعينِ ماوقع از چندوچون انتشارش گفته باشند. بديعي چند برگ كاغذ آ چهار بالنسبه نو مي‌آورد، نشان مي‌دهد و مي‌گويد همان مقاله است كه به‌سختي در اينترنت پيدا كرده است:
در چهاردهم ژانويه 1999 (24 دي 1377) هفته‌نامه «تهران‌تايمز» در صفحه «كالچر» مقاله‌اي چاپ كرد كه دو عنوان داشت، ترجمه سردستي عنوان اول آن را به شما بگويم مهاجراني: ما اجازه انتشار به كتاب‌هايي كه موضوعات غيراخلاقي مطرح مي‌كنند نخواهيم داد! نسخه اصل آن كه من سال‌ها پيش ديدم عنوان ديگري هم داشت، كه اگر حافظه‌ام خطا نکند اين بود: يك كتاب مستهجن منتشر شد!... حالا چند روزي از ماجراي مجوزدادن به كتاب نگذشته است. در مقاله نوشته بودند: وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي، جلسه‌اي با گروهي از ناشران در حاشيه تشريفات افتتاح نمايشگاه كتاب در ماه مه گذاشته و در اين مورد صحبت كرده... همين جا يك توضيحي بدهم. ماه مه مي‌شود ارديبهشت ماه و نمايشگاه كتاب يعني نمايشگاه‌ بين‌‌المللي كتاب، كه درواقع اين‌طور نبوده. بلكه منظور نمايشگاهي است كه ناشران هر سال در آبان ماه برپا می‌کنند و وزیر ارشاد آنجا با ناشران چنين گفته بود، نه در ماه مه... مي‌‌نويسد در شماره دسامبر مجله «گزارش كتاب» كه ارشاد، ماهانه چاپ مي‌كند گزارشي از صحبت‌هاي وزير ارشاد و ناشران آمده است. آقاي وزير آنجا گفته البته ما به كتاب‌هايي اجازه نخواهيم داد كه موضوعات غيراخلاقي را مطرح مي‌كنند و اضافه كرده كه وزارتِ او به‌هيچ‌وجه به كتاب‌هايي كه به مقدسات اسلامي و ساير اديان توهين كنند اجازه انتشار نخواهد داد. بعد، يك جمله‌اي در گيومه آمده است به نقل از ايشان: ما به كتاب‌ها اجازه خواهيم داد اما اين شرط را مقرر مي‌كنيم كه بايد به كتاب‌هايي كه منتشر مي‌كنيد نظارت كنيد وگرنه انتشار صورت نخواهد گرفت. در عين حال چند سازمان نظارتي ديگر مانند مجلس هستند... مقصود مهاجراني اين است كه ما تنها نيستيم!... مهاجراني با اشاره به رمان «اوليس» نوشته جيمز جويس به ناشران گفت من معتقدم ترجمه اين كتاب به زبان فارسي توسط آقاي بديعي... (در روزنامه در پرانتز اضافه كرده بودند منوچهر)... كار تخصصي و حرفه‌اي است و هيچ وزير يا مقام فرهنگي نمي‌تواند كوششي را كه براي ترجمه اين كتاب صورت گرفته ناديده بگيرد، اما ما نمي‌توانيم به اين كتاب اجازه انتشار بدهيم. ما نبايد انتظار داشته باشيم كه بتوانيم كتاب‌هايي را كه مي‌خواهيم منتشر كنيم! بعد خودِ‌ روزنامه مي‌‌گويد هرچند اظهارات فوق توسط وزير ارشاد در مورد «اوليس» صورت گرفت و وزارت ارشاد انتشار كتاب‌هاي غيراخلاقي را نفي كرده بود ترجمه اين رمان به زبان فارسي توسط منوچهر بديعي- در كشور منتشر شد! «منتشر شد»؛ يعني ماضي مطلق. يك هفته يا دَه روز بيشتر نبود كه ما اين اجازه را گرفته بوديم. ظاهرا آقاي مهاجراني بعد از اينكه آن حرف‌ها را در آبان ماه مي‌زند مي‌رود فكر مي‌كند چه بايد كرد و بعد تصميم مي‌گيرد به خودِ من زنگ بزند و بگويد خودت راه‌حلي پيدا كن يا با هم پيدا كنيم.
منوچهر بديعي مشكلِ انتشار «اوليس» را منحصر به ايران نمي‌داند و تاريخِ سانسور و حذف و مقابله با اين اثر ادبيِ مهم قرن بيستم را خوب مي‌داند. او پيش‌ترها هم اشاراتي به مشكلات چاپ «اوليس» در غرب كرده بود و زماني هم كه به‌عنوان مترجم ايرانيِ «اوليس» در بلومزديِ (شانزدهم ژوئنِ هر سال، روز بلوم) سال 1394 به دابلين رفت و مورد هجوم سوالات در مورد مشكل «اوليس» در ايران قرار گرفت بدونِ تعصب با اشاره به واقعيت تاريخي انتشار اين رمان توضيح داد که در ايران مخالفتي با جيمز جويس در كار نيست و از قضا «چهره مرد هنرمند در جواني» منتشر شده و جايزه کتاب سال که يک جايزه دولتي است به آن تعلق گرفته است، اما مشکل ترجمه فارسي «اوليس» در ايران همان مشکلي است که نودوچند سال پيش براي انتشار «اوليس» در آمريکا و انگليس هم پيش آمد و درواقع اين يک مشکل اجتماعي مربوط به قواعد شرم و حياست که در زمان‌ها و مکان‌هاي مختلف، متفاوت است. بديعي اولين بارها در جلسه وزارت ارشاد از اين پيشينه سخن مي‌گويد و عجيب است كه اين روايت در مقاله «تهران تايمز» آمده است. بديعي خواندن مقاله را ادامه مي‌دهد:
قابل توجه است كه «اوليس» كتاب مستهجني است كه يك نويسنده ايرلندي (۱۸۸۲- 1941) آن را نوشته و در پاريس در سال 1922 منتشر شده... از اينجا به بعد عينِ واقعيت است: اولين نسخه‌هاي چاپ انگليسي «اوليس» را مقامات اداره پست آمريكا سوزاندند و همين‌طور چاپِ دوم آن را مقامات پست فولکستان بريتانيا در 1923 توقيف كردند. چاپ‌هاي بعدي آن در خارجه -يعني خارج از كشورهاي انگليسي‌زبان- منتشر شد. كتاب بخش‌هاي بسيار مستهجني دارد كه به زبان ايتاليايي در ترجمه فارسي آن چاپ شده... نويسنده «تهران تايمز» طوري نوشته كه انگار كتاب چاپ شده و او خوانده است. بعد يك عبارت بسيار قشنگ نوشته: اما حقيقت اين است كه يك كلمه‌ مستهجن، مستهجن باقي مي‌ماند به هر زباني كه چاپ شود... و آخرسر مي‌نويسد حال سوال اين است چگونه تناقضِ بين سخنان و عمل وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي را در مورد اجازه انتشار به اين كتاب مي‌توان توجیه كرد؟... اين مقاله را كه خواندم به آقاي كريمي گفتم پاشو برويم ارشاد. به‌اتفاق رفتيم پيش رئیس اداره کتاب، كتاب را هم برديم و نامه‌اي ضميمه كرديم به اين مضمون: با توجه به اينكه در برخي محافل حرف‌هايي هست ما از انتشار اين كتاب منصرف شديم! به مقاله «تهران تايمز» هم در نامه اشاره نكرديم. رئیس اداره کتاب گفت يعني چه آقا، وزارت ارشاد اجازه انتشار داده! گفتم خودِ وزير گفتند وزارت ارشاد تنها نهاد نظارتي نيست و مجلس هم هست و من معتقدم غیر از مجلس، نهادهاي ديگر هم هستند.
تَه يك كوچه بن‌بست
مدتي بعد آقاي سرژ ميشل، خبرنگارِ روزنامه مطرح «لوتان» در سوئيس كه مهم‌ترين روزنامه ژنو است، آمد پيشِ من و گفت مي‌خواهم با شما مصاحبه كنم. مقاله «تهران تایمز» را خوانده بود. مصاحبه‌اي كرد كه در تاريخِ 27 فوريه 1999 (همان سالِ 1377) در روزنامه منتشر شد. ترجمه سردستي مي‌كنم از روي متنِ فرانسوي: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي به ترجمه «اوليس» ‌جيمز جويس اجازه داده است. يكي از اين روزها در روزنامه محافظه‌كار «تهران تايمز»‌ مي‌خوانيم كه اين كتاب مستهجن است و ما از اين سر در نمي‌آوريم! بعد خودِ ‌سرژ ميشل مي‌نويسد «اوليس»‌ اثر بزرگِ جيمز جويس -منظور اثري كه بر قرن‌ها سنگيني مي‌كند- و ايرلندي‌ها و آمريكايي‌ها و بريتانيايي‌ها را از همان سالِ انتشارش در 1922 چنان برآشفت كه آن را سوزاندند، اين روايتِ ولگردي و غريزه با چه معجزه‌اي در ايران اجازه بگيرد! و مي‌نويسد: مترجم لبخند مي‌زند و مي‌گويد: براي اينكه شاهكار است... سرژ ميشل مي‌نويسد ما ناچار شديم مترجم را در تَه يك دفتر حقوقي در تهران پيدا كنيم... حالا چرا تَه يك دفتر حقوقي؟ آن‌موقع سنتي وجود داشت و من هم به آن باور داشتم كه نبايد براي كارِ وكالت تبليغ كرد و تابلو زد، هركس به وكيل نياز داشته باشد خودش پيدا مي‌كند و البته اين قاعده الان برطرف شده و اسم‌شان را با تابلوي نئون هم مي‌زنند. بنابراين دفترم تَه يك كوچه بن‌بست بود كه آخرش دو تا پله بالا مي‌رفت و دست راست را كه نگاه مي‌كرديد روي يك تابلو در حدِ ‌اسم روي زنگ نوشته بود: منوچهر بديعي. پس منظور سرژ ميشل از ته يك دفتر، ته يك كوچه بن‌بست بود...
منوچهر بديعي از فروردين 1368 ترجمه «اوليس» را دست گرفته است و بااينكه تا امروز به اين دقت و براساسِ توالي اتفاقات، ماجراي مجوزگرفتن و انصرافش از چاپِ «اوليس» را به زبان فارسي مطرح نكرده، همان روزها يعني سال سرنوشت‌ساز براي «اوليس» (سالِ 1377)، در مصاحبه با «لوتان» روزگار رفته بر «اوليس» و مترجمش را ثبت كرده است. بديعي بي‌وقفه از روي متنِ فرانسه مي‌خواند و به‌قول خودش ترجمه سردستي مي‌كند، گاهي سرِ صبر روي يك واژه درنگ مي‌كند و از معنا و هويتِ آن واژه يا مفهوم در زبان‌هاي ديگر مي‌گويد تا روحِ نوشته را دريابيم. حتي در ترجمه شفاهي چند باري واژه‌ها را تغيير مي‌دهد تا مفهومِ درست واژه با بار معنايي‌اش در زبانِ اصلي منتقل شود. او خواندنِ مقاله را از سر می‌گیرد:
من تقريبا دَه سال پيش ترجمه «اوليس» را آغاز كردم كه تا سالِ 1372 طول كشيد. البته از بيست‌سالگي اين كتابِ جويس و «چهره مرد هنرمند در جواني» را مي‌شناختم. شش سال است كه ناشر من مرتب به ارشاد رفت‌وآمد مي‌كند. از ابتدا كه اصلا نمي‌خواستند مجوز انتشار بدهند اما در اين ميان «اوليس» به زبان‌هاي تركي و چيني هم ترجمه شد. وقتي كه منتقدان در سال 1999 «اوليس» را بهترين رمانِ قرن بيستم در زبان انگليسي خواندند، گفتند بيا ارشاد تا مجوز بدهيم... گفتم كه از سالِ 1371 كه «اوليس» بار اول به ارشاد رفت تا 1377 هيچ خبري نبود، تا اينكه مهاجراني آمد و گفت مي‌خواهيم مجوز بدهيم. هنوز هم مي‌گويد ما به «اوليس» مجوز داديم نمي‌دانم چرا درنيامد! شايد هنوز علتش را نمي‌داند. از ماجراي «تهران تايمز» هم گويا بي‌خبر باشد.
منوچهر بديعي معتقد است مشكلِ «اوليس» اخلاقي نيست و بارها در طولِ گفت‌وگو بر اين مسئله تأكيد مي‌كند. او مي‌گويد از قضا «اوليس» مسائلِ مورد نظر ما را مطرح كرده است: مسئله استعمار. گرفتاريِ ايرلند را در زير استعمار انگليس‌ها. كشوري كه در سال 1850، جمعيتش بر اثر قحطي نصف شد چون تاجرهاي انگليسي سيب‌زميني را كه قوت لايموتِ آنان بود صادر مي‌كردند و در همان دوران بود كه بسياري از ايرلندي‌ها به آمريكا مهاجرت كردند. بديعي مسائل خلافِ شرم و حياي «اوليس» را هم ماحصلِ اين مناسبات و گرفتاري ايرلند مي‌داند:
اگر در «اوليس» مسائل خلافِ حيا هم مطرح شده به‌خاطر اتفاقاتي بوده كه در جامعه ايرلندِ آن روزها افتاده است. در مصاحبه «لوتان» گفتم براي اينكه خودمان را از اين شاهكار محروم نكنيم كافي است روي كلمات حساس را بپوشانيم. «لوتان» مي‌نويسد: اما ظاهرا «تهران تايمز» با اين حرف موافق نيست! سرژ ميشل نوشته بود هدفِ مقاله «تهران تايمز» چيزي نبوده جز اينكه به نهادهاي نظارتي تذكر دهد... و مقاله اين‌طور تمام مي‌شود: بديعي در انتظار مي‌ماند. هيچ دنبالِ مسائل مبهم نيست و به‌خصوص دلش نمي‌خواهد كتابخانه‌ها به آتش كشيده شود. به‌نظر مي‌رسد او با خودش فكر مي‌كند كه شايد در همين ماه‌هاي آينده «اوليس» چاپ شود، به‌سرعت فروش برود و ناياب شود. اما تصوير يك ايرانِ بسيار سختگير فريب‌دهنده است. دوهزاروپانصد سال است كه اين كشور به‌ عشق و شعر زنده است. فقط كافي است يكي از اشعار خيام را در قرن يازدهم بخوانيد... شعر اين است:
چون آمدنم به من نَبُد روز نخست
وین رفتنِ بی‌مراد عَزمی است درست،
برخیز و میان ببند ای ساقی چُسْت
کاندوهِ جهان به می فرو خواهم ‌شست
دري كه باز نشد
چند سالي از اين ماجراها مي‌گذرد. منوچهر بديعي مي‌گويد مقاله «تهران تايمز» چيز كمي نبود. بعد از آن ديگر كنار مي‌كشد و چند سالي مي‌گذرد تا اينكه باز ناشر به صرافت مي‌افتد تكليفِ «اوليس» را روشن كند. اما بديعي همچنان با چاپِ تكه‌پاره «اوليس» يا حواشي و متعلقاتش مخالفت مي‌كند. مي‌گويد همان اوايل گفته بودند «يادداشت‌ها» چيزي ندارد، مي‌توانيد منتشر كنيد. بديعي اين را مي‌گويد و بلند مي‌خندد: چاپ يادداشت‌ها بدون «اوليس» چه معنايي دارد! فرض كنيد نوشتيم فلان كلمه يا شهر اشاره به چه چيزي دارد يا در صفحه فلان معني كلمه‌اي چيست و از اين‌دست توضيحات... «اوليس» مي‌ماند و تا آن زمان هم جز «سیمای مرد هنرآفرین در جوانی» و «دوبليني‌ها» ترجمه پرويز داريوش و صالح حسيني و محمدعلي صفريان، از جويس اثري در دستِ مخاطبان فارسي نبود. منوچهر بديعي هم «چهره مرد هنرمند در جواني» را ترجمه كرده بود و به چاپِ آن رضايت نمي‌داد و همين امتناع نزدِ اهالي فرهنگ از او چهره‌اي اسرارآمیز ساخته بود كه به چاپ ترجمه‌هايش تَن نمي‌دهد مگر با شرط و شروطي. بديعي قصه اين امتناع را بازگو مي‌كند:
از انتشار «اوليس» كه مأيوس شديم، آقاي كريمي آمد گفت بيا «چهره مرد هنرمند در جواني» را منتشر كنيم. گفتم نَه! اين مقدمه‌اي براي چاپِ «اوليس» بود كه اگر خواندند «استيون» را بشناسند و ناغافل وارد برجي نشوند كه استيون را آنجا پيدا كنند با آن حرف‌ها، پيش از اين زمينه‌اي داشته باشند. من هشتاد درصدِ «چهره مرد هنرمند در جواني» را ترجمه كرده بودم كه ترجمه پرويز داريوش درآمد. فارغ از مسائل حرفه‌اي، پرويز داريوش يك ‌دفعه هم به من محبتي كرده بود. يكي از قوم‌ و خويش‌هايش كه ايرلندي بود برايش پوستري فرستاده بود از تصوير جويس و جاهاي مختلفي كه در «اوليس» آمده بود. او هم داده بود به شهلا لاهيجي، مدير نشر روشنگران كه به من رساندند. كم‌كم پرويز داريوش شروع كرد به گله‌كردن كه رسيدِ آن پوستر را ما نگرفتيم! من هم درباره خصوصياتش پرس‌وجو كردم و دوستان گفتند بهتر است به‌جاي تلفن‌كردن، يادداشتي به تشكر برايش بنويسي. من هم در يادداشتي به چند ترجمه خوب ايشان اشاره كردم، تشكر كردم و فرستادم. ترجمه او كه درآمد، من هم كه ‌هشتاد درصد كتاب را ترجمه كرده بودم، بيست درصد باقي را ترجمه كردم به‌شرطِ آن‌كه با «اوليس» ‌چاپ شود. چون اگر همراه با هم درمي‌آمد حمل بر اين نمي‌شد كه قصد دارم با ترجمه ايشان رقابت كنم. من بسيار احترام قائلم براي كساني ‌همچون پرويز داريوش، هر قدر هم كه اختلاف سليقه داشته باشيم و معتقد باشم ممكن است ترجمه من صحيح‌تر باشد. اصلا و ابدا حاضر نيستم در اين عوالم اصولِ جدي يك امرِ فرهنگي هنر و ادبيات را كنار بگذارم. بنابراين هر قدر آقاي كريمي گفت قبول نكردم، و بالاخره براي اينكه راضي شود گفتم تا پرويز داريوش زنده است چاپ نمي‌كنم! چند سال بعد پرويز داريوش فوت كرد. آقاي كريمي پيشنهاد داد كتاب را چاپ كند. گفتم نَه! بايد همراهِ «اوليس» منتشر شود. اما چون ديدم ناشر از سختگيري من كلافه شده با چاپش موافقت كردم. به ‌اين ‌ترتيب «چهره مرد هنرمند در جواني» منتشر شد. بعد هم ما ساكت بوديم و بوديم تا اينكه آقاي مسجدجامعي وزير ارشاد شد و بنا شد جايزه كتاب سال را بدهند به «چهره مرد هنرمند در جواني». البته ابتدا قرار بر اين بود كه به «ژان باروا» جايزه بدهند كه همان سال منتشر شده بود اما بعد ظاهرا عده‌اي گفته بودند اگر جايزه را به «چهره مرد هنرمند در جوانيِ» جويس بدهيم شايد براي «اوليس» هم در باز شود.
بديعي مي‌خندد و مي‌گويد: در باز نشد، گرچه من رفتم جايزه را گرفتم و بد هم نبود!
بدنامی که از سَر گذشت
ماجرای «اولیس» به اینجا که می‌رسد منوچهر بدیعی سکوت می‌کند. انبوهِ کاغذها و پرینتِ‌‌ چند نوبت حروفچینی کتاب روی میز جلوی بدیعی تلنبار شده است. گرچه در لحن و رفتار این مترجم اثری از حسرت و دریغ نیست، اسناد و مدارک و یک کارتن «اولیس» پیش روي‌مان موجبِ حسرت ما مخاطبان است که سالیانی است در انتظار خواندنِ شاهکار جویس با ‌ترجمه درخور منوچهر بدیعی هستیم که پیش از این «چهره مرد هنرمند در جوانی» را با ترجمه‌ شاهکار او خوانده‌ایم و از تسلطش بر جویس و جهانِ داستانی او آگاهیم. گرچه یک طرز تلقي این است که اصلا ترجمه‌ای در کار نیست! پس از قریبِ سه دهه انتظار و پشت‌سر گذاشتن فرازونشیب‌هایی که بديعي روایت کرد، در یک لحظه تمامِ روزگار رفته بر «اولیس» و نویسنده‌اش پیش چشم مترجم ظاهر می‌شود تا او را به تصمیم نهایی درباره انتشار «اولیس» برساند. بدیعی آب پاکی را روی دستِ همه می‌ریزد و چنین می‌گوید:
با ماجراهایی که اتفاق افتاد تقریبا برایم مسجل شد که اگر جاهایی از «اولیس» را هم به ایتالیایی بنویسیم فایده ندارد. به ‌یادم آمد که خودِ جویس در برابر اینکه ناشران برحسب سلیقه یا اوضاع‌ و احوال کشور یک کلمه از آثارش را تغییر بدهند می‌ایستاد، گرسنگی می‌کشید و به ‌هیچ ‌وجه حاضر نبود از کار خودش چیزی را حذف کند. مثال بارزش مجموعه‌داستانِ «دابلینی‌ها»ست: جویس در بیست‌ودوسالگی یعنی 1904 که سالِ وقایع «اولیس» است و در شانزدهمِ ژوئن همان سال که حالا به آن «بلومزدِی» می‌گویند با همسرش از دابلین رفت. بعدا داستان‌هاي كوتاه «دابليني‌ها» را نوشت كه ناشران از او خواسته بودند جاهایی از آن را تغییر بدهد و جویس ده سالِ تمام حاضر نشد حتی یک کلمه را بردارد یا تغییر بدهد و گرسنگی هم کشید. حالا من که فقط اسمم در این میان مطرح شده، بیایم کلماتی را حذف کنم! بی‌تعارف من پیش از «اولیس» اسمی نداشتم. یادم هست دکتر ضیا موحد در یک سخنرانی گفت: منوچهر بدیعی تنها مترجمی است در جهان... همه نفس‌ها در سینه حبس شد که چه می‌خواهد بگوید، خود من هم مانده بودم... موحد ادامه داد: بابتِ ترجمه کتابی که منتشر نشده مشهور شده است... حالا فرض کنید من می‌خواستم مشهور بشوم، اینکه عیب زیادی نیست، گرچه نقص هست و مانع پرواز آدم می‌شود. با این فرض هم آیا روا بود برای حفظ این شهرت و جلوگیری از این حرف که بگویند اصلا بدیعی دروغ می‌گوید و «اولیس» را ترجمه نکرده، بیایم برخلافِ عقيده خودم و مَنش و زندگی نویسنده و مسیری که جویس طی کرده، «اولیس» را سانسور کنم؟ آیا این کار نشان‌دهنده این نیست که یک آدم درحقیقت فقط به ‌خاطر خودش این کتاب را منتشر کرده، نَه به‌ خاطر مردم، نه به‌ خاطر زبان فارسی و ادبیات، بلکه به ‌خاطر این بلندپروازی بی‌مایه؟ این فکر کم‌کم در من نضج پیدا کرد. گرچه پیش از این من به حذفیات و چاپِ بخش‌هایی به ایتالیایی و دلیل‌آوردن برای داخل و خارج فکر کرده بودم. این همان لحظاتی است که ناگهان در زندگی آدمی پیدا می‌شود و جلوِ بدنامی حقیقی‌اش را می‌گیرد! می‌شد این کار را بکنم. حتی بعد از این قضیه هر کتابی از من به ارشاد رفت ظرفِ پانزده روز تا یک ماه مجوز گرفت، چون به این نتیجه رسیده بودند من آدمی نیستم که بخواهم دردسر ایجاد کنم. همین الان هم ممکن است عده‌ای بگویند خُب، دیگران آمدند و این کار را کردند، خوب کردند یا بد کردند. همه این‌ها درست، اما اگر من این کار را می‌کردم کسی از کولِ من پایین نمی‌آمد. باز هم می‌رفتند در خارج تمامِ «اولیس» را چاپ می‌کردند و می‌گفتند بیایید این را بخوانید نه ترجمه آن متقلبِ حقه‌باز را که جاهایی از کتاب را پوشانده است! این نبود که من تمامِ «اولیس» را ترجمه نکرده باشم. یک طرز تلقي هم این است که بدیعی اصلا «اولیس» را ترجمه نکرده یا تمام آن را ترجمه نکرده. وگرنه همان بلایی را سرش می‌آورد که سر «جاده فلاندر» آورد و یازده صفحه از آن را حذف کرد. خُب، من به شما می‌گویم که این دو فرق دارند. «جاده فلاندر» آدم را در این مورد زیاد به فکر نمی‌انداخت. بله، مطلب اساسی بود اما جزوِ بافت رمان نبود. حالت خشمی به نویسنده دست داده بود که در این بیان منعکس می‌شد. اما در «اولیس»، بخش عمده حذفیات، حرف‌های مالی بلوم است که ماجراهای رمان را معلوم می‌کند. ماجرا از این قرار است: لئوپولد بلوم، یک آدم متوسط و نمونه خرده‌بورژوازی نوعِ کارمند است كه برای روزنامه‌ها آگهی جمع می‌کند. لئوپولد بلوم یک پسر پيدا كرده به‌اسم «رودی». رودي تنها دَه روز داشته که می‌میرد. یهودی‌ها شاید به‌مناسبتِ شیوه رفتارِ جهان با آن‌ها و حالت سرگردانی و آوارگی، شیفته كانون خانواده هستند (نه به‌ معنی این یهودی‌های صهیونیست که در اسرائیل زندگی می‌کنند.) یهود‌ي‌ها به‌شدت بچه‌هایشان را دوست دارند حتی از جانِ خودشان بیشتر. مرگِ رودی اثر بسیاری بر لئوپولد بلوم می‌گذارد تا حدی که در تمام رمان در ذهنش است و مدام به این مرگ و خودکشی پدرش فکر می‌کند و از ترسِ بچه‌دارشدن برای مدت ده سال رابطه زناشویی را ترک گفته و در ذهن خودِ لئوپولد بلوم و دیگران نسبت به مالی بلوم شک و تردید می‌افتد. داستانِ «اولیس» هشتِ صبح آغاز می‌شود و چهار بعد از نیمه‌شبِ روز بعد یعنی طیِ بیست ساعت تمام می‌شود. انطباق «اولیس» جویس یا «اودیسه» هومر هم یکی به همین خاطر است: «اودیسه» بیست ‌سال طول می‌کشد و «اولیس» بیست‌ ساعت. آنجا پنه‌لوپه، زنِ اولیس بیست سال منتظر همسرش می‌ماند با اینکه همه ریخته‌اند دورش و خواستگاران دست از سرش برنمی‌دارند و می‌گویند اولیس دیگر برنمی‌گردد، پنه‌لوپه نمی‌پذیرد و مدام یک بافتنی می‌بافد که هر صبح شروع می‌کند و شب دوباره همه را می‌شکافد و به خواستگاران می‌گوید هر وقت این بافتنی تمام شد من جواب می‌دهم. در حالی که پنه‌لوپه‌ِ قرن بیستم رفتار دیگري دارد. آخرسر معلوم می‌شود تصورات لئوپولد بلوم و دیگران در مورد مالی بلوم چندان با واقعیت منطبق نیست.
اگر كساني هستند که دنبالِ مستندات ترجمه منوچهر بدیعی از «اولیس» می‌گردند جز این گفته‌‌های مفصل و دست‌نوشته‌ها و حروفچینی تمامِ کتاب که پیش روی ما است می‌توانند به کتاب‌های دیگری مراجعه کنند. ازجمله آن‌ها چند کتابی که خودِ منوچهر بدیعی درباره «اولیس» منتشر کرده و مهم‌ترینش فصل هفدهم اولیس است. جز این، تکه‌هایی از ترجمه او در کتاب‌های دیگری هم آمده که مترجمان شاخصی داشته که با درکِ تسلط بدیعی بر جیمز جویس و شاهکارش سراغ او رفته‌اند تا ارجاعات به «اولیس» را از او بخواهند:
نمونه ترجمه من از بخش‌هایی از «اولیس» در کتاب‌هایی آمده است مثلا در «نابوکُف» ترجمه خانم فرزانه طاهری و در مجله «رودکی» و در جلد دوم «مکتب‌های ادبی» تأليفِ رضا سیدحسینی.
جویس، پروست و آقای ایاز
از روایاتِ ادبی درباره پیشینه ترجمه «اولیس» یکی هم این است که منوچهر بدیعی سالیانی پیش قصد داشته شاهکارِ مارسل پروست، «در جست‌وجوی زمان ازدست‌رفته» را ترجمه کند که مهدی سحابی اعلام می‌کند می‌خواهد این رمان را به فارسي برگرداند و به این ترتیب بدیعی می‌رود سراغِ ترجمه شاهکارِ جویس. روایتِ دیگر این است که رضا براهنی روزگاری بنا داشته «اولیس» را ترجمه کند اما منصرف می‌شود و می‌‌نشیند به نوشتنِ رمان «روزگار دوزخی آقای ایاز» و این روایتِ اخیر البته مستنداتی هم دارد و آن مقاله‌ای است از رضا براهنی که در آن به ترجمه بدیعی هم اشاره می‌کند و می‌نویسد: دوست بزرگ من منوچهر بدیعی کتاب را به زیبایی و به‌مراتب بهتر از من ترجمه کرد... بدیعی حالا پشت میز ساده کارش نشسته است که روی آن هم پُر است از «اولیس» به زبان‌های دیگر و دست‌نوشته‌ها و فیش‌هایش. این روایات را که می‌شنود روی صندلی جابه‌جا می‌شود و می‌گوید:
قضیه این‌طور نبود. ماجرا این است: اوایل که نشر چشمه افتتاح شده بود، من و آقای یحیی‌زاده می‌رفتیم از آنجا کتاب می‌گرفتیم. اشخاصِ مختلفی به آنجا می‌آمدند. آن ‌موقع هنوز ترجمه‌ای چاپ نکرده بودم و آقای سحابی چند کار از فرانسه ترجمه کرده بود و من او را آنجا دیدم. چند کتاب ادبی مهم درآورده بود و یک کتاب هم ترجمه کرده بود با عنوان «واتيكان و فاشیسم ايتاليا». من به ايشان گفتم: آقای سحابی، شما یکی از آخرین فرانسه‌دانان این مملکت هستید در حالی که خیلی از آثار مهم ادبی فرانسوی به فارسی ترجمه نشده ازجمله رمانِ مارسل پروست. سحابی جوابي نداد، ولي ده روز بعدش ده صفحه اولِ «در جست‌وجوی زمان ازدست‌رفته» در «گردون» چاپ شد همراه با ترجمه ابوالحسن نجفی از همان صفحات. ظاهرا ايشان از پيش ترجمه «در جست‌وجوي...» را به دست گرفته بود. ببینید پروست نویسنده‌ای است که تنها به دور و بَر خودش توجه دارد: به اطرافیانش که آدم‌هایی جدا از جامعه فرانسه بودند. اما به جویس که نگاه کنید توده مردم در رمانش هست، از این دو هزار آدم یکی بقال است، یکی اصلا کاری به کارِ جویس ندارد و فکر کنم فقط مرده‌شور در کارش نیست! جويس و پروست بی‌اندازه با هم متفاوت‌اند و تنها یک دیدار با هم داشتند آن‌هم در یک جای شلوغ که همه بودند و گویا از درد و مرض‌هاشان با هم گفتند و ظاهرا از کتاب‌هاشان حرفی نزدند و شاید کتاب‌های همدیگر را نخوانده بودند. در عین حال که من چندان علاقه‌ای هم به پروست ندارم.
ما را از مدارسه بیرون... رفتیم
‌ اینکه منوچهر بدیعی به صرافت افتاده است بعد از قریبِ سه دهه از سرنوشت ترجمه‌اش از «اولیس» جویس بگوید به‌مناسبتِ انتشار دو ترجمه از فصل‌هاي نخستين این رمان هم هست که یکی را فرید قدمی در ایران و در انتشارات مانیاهنر به چاپ رسانده و دیگري را اکرم پدرام‌نیا در خارج از ایران در دست انتشار دارد. بی‌تردید نام منوچهر بدیعی بیش از هر چیز با جویس و ترجمه‌هایش از رمان نو گره خورده است. ترجمه «اولیس» اما حکایتِ دیگری دارد. نسلی از مترجمان مطرح ما از دست رفته‌اند و نسلی که با این مترجمان و منش آنان از نزدیک و بی‌واسطه ارتباط داشتند در انتظار چاپ «اولیسِ» بدیعی ماندند، همان نسلی که حتی برای آوردنِ تکه‌هایی از «اولیس» در کتاب‌هاشان سراغ اين مترجم رفتند. در این میانه اما نسلی از راه رسیده که به هر قدر و قیمتی دیگر سکوت در قبال «اولیس» را برنمی‌تابد. از سَر همین ترجمه‌ها بود كه تردیدها و انکارها و بحث و اجتهاد ادبی در مورد ترجمه بدیعی دوباره به راه افتاد. مترجمان می‌دانستند پیشاپیش باید تکلیف خود را با «اولیسِ» بدیعی روشن کنند تا ترجمه‌شان از «اولیس» فرصتی برای مطرح‌شدن پیدا کند. این وضعیت در ادبیات داستانی ما هم مابازایی دارد که همان صادق هدایت باشد و «بوف کورِ» او. هر نویسنده‌ای که پا به میدان ادبیات گذاشت گویا ناگزیر بود خود را در نسبت با هدایت تعریف کند. پس چندان بیراه نیست که شُبهات درباره وجود ترجمه منوچهر بدیعی به جايي برسد که بگويند ترجمه‌ای در کار نیست چون در سایت کتابخانه ملی ثبت نشده است! بدیعی که هیچ متنی درباره «اولیس» را از دست نمی‌دهد در هر جایی از دنیا که باشد، بی‌تردید از این دو ترجمه و کیفیت آن خبردار است اما می‌گوید:
محضِ اطلاع شما بگویم در جریان ترجمه‌های «اولیس» هستم اما به‌خاطر طبع قانون‌مداری و رعایت قواعد، به‌ طور کلی معتقدم هر نوع قضاوت و داوري باید بی‌طرف باشد و در مورد «اولیس» من اصلا و ابدا بی‌طرف نیستم، بلکه یک طرفِ قضیه هستم. به این مناسبت نمی‌توانم نظر خودم را اظهار کنم و بدانید هر نظری که بدهم شبهه‌اي پيش مي‌آيد. آدمی که بی‌طرف نیست اگر نظر بدهد اثر بسیار بدتری دارد تا اینکه سکوت کند. بنابراین من مطلقا درباره ترجمه‌های دیگران حرفی نمی‌زنم و نخواهم زد. معروف است طلبه‌ای را از مدرسه بیرون می‌کنند لجش می‌گیرد و می‌گوید: ما را از مدارسه بیرون... رفتیم. من هم به مترجمان دیگر و دوستان و همه کسانی که به این موضوع توجه دارند می‌گویم ما را از مدارسه بیرون... رفتيم!
1. مقدمه «اولیس جویس: عصاره داستانی»، هری بلامایزر و ماتیو هاجارت و دان گیفورد، ترجمه منوچهر بديعي، نشر نيلوفر
2. «مثنوي معنوي»، جلال‌الدين رومي، تصحيح و ترجمه رينولد ا. نيكلسون، انتشارات سعاد

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها