|

شب‌زنده‌داری با منوچهر بدیعی

احمد غلامي

اين عجيب‌ترين وقتِ مصاحبه‌اي است كه به من داده‌اند. بيشتر زمانِ شب‌نشيني است تا گپ‌وگفت‌‌هاي جدي، آن هم درباره رماني بزرگ از مترجمي بزرگ.

غروب بود كه رسيديم به نزديكي‌هاي مهاباد. جاده را بسته بودند، گفتند: «نمي‌توانيد برويد، جاده خطرناك است». سرتيمِ خبرنگاران گفت: «ما بايد برويم. اين آخرين شبي است كه مي‌توانيم با گروه هنرمندان كُرد كه در مهاباد جمع شده‌اند گفت‌وگو كنيم!» آن‌وقت‌ها حال‌وهواي ادبيات و هنر جور ديگري بود، چيزي شبيهِ خود جنگ: آرماني. گروهبانی كه جلوی ما را گرفته بود رفت توي قرارگاه و برگشت و گفت: «فرمانده مي‌گويد صبر كنيد برایتان يك تيم تأمين بگذاريم كه پشت آن‌ها حركت كنيد». تويوتايي آمد كه روي آن يك تيربار بود، براي بقيه تازگي داشت اما براي من نه.
توي اتوبان نزديك كرج تصادف شده است. دلهره دارم كه دير به مصاحبه برسم و همراهانم كه زودتر از من رفته‌اند پادرهوا بمانند كه چه كنند، چه نكنند. لاشه دو ماشينِ به‌شدت آسيب‌ديده را به كنار اتوبان مي‌برند و راه باز مي‌شود. پليس در سايه‌روشنِ اتوبان با اشاره دست از رانندگان مي‌خواهد كه تندتر حركت كنند. من به منوچهر بديعي فكر مي‌كنم و به مصاحبه درباره «اوليسِ» جویس كه خودم به‌‌خاطر گرفتاري‌هاي كاري پيشنهاد‌دهنده زمانِ آن بوده‌ام. بعد ياد بديعي مي‌افتم در سال‌هاي دور كه دفترش نزديك خانه ما بود و هرازچندگاهي سري به او مي‌زدم، تا اينكه ديگر سراغش نرفتم و هرگز سراغم را نگرفت و دليلي هم نداشت که بگيرد. حتي در اين سال‌ها گه‌گاه كه تلفني با او حرف زدم نپرسيد چرا ديگر سروكله‌ات پيدا نشد كه كاش مي‌پرسيد و من مي‌گفتم چرا.
فرمانده دستش را در تاريكي از پنجره تويوتا بيرون آورد و بالا و پايين برد و ماشين را كنار جاده كشيد. ما پشت‌سرش ايستاديم. چراغ‌هايمان خاموش بود. دل توي دل‌مان نبود و من از ترس زانوهايم مي‌لرزيد و با خود مي‌گفتم از جبهه قسر در رفتيم، حالا اينجا است چهار چرخ‌مان را هوا كنند! فرمانده گفت: «جلوتر شايد كمين کرده باشند. اگر تيراندازي شد نگه نداريد، از ما سبقت بگيريد و پُرگاز برويد». چشم‌هاي گردشده مرا كه ديد گفت: «ترسيدي؟» گفتم «نه!» دروغ مي‌گفتم. گفت: «چاي مي‌خوري؟» گفتم: «بله!» بعد آرام گفت: «ايستادن خيلي خطرناك است اما بدترين مرگ، مرگِ بدون چاي و سيگار است!» پتو انداخت كنار جاده و فلاسك چاي را ‌آورد. سربازها هاج‌وواج نگاه مي‌كردند. فرمانده خطاب به سربازي كه پشت تيربار است فرياد زد: «اينجا شهر من است، از چی بايد بترسم؟» آرامشي زير نور ماه توي چهره سربازها پهن مي‌شود. سه نفر خبرنگار نشستیم. تازه ‌فهمیديم كه اصلا همديگر را نمي‌شناسيم. سرتيمِ خبرنگاران دو خبرنگار ديگر را معرفي کرد. به من كه ‌رسید ‌گفت: «ايشان نويسنده‌اند، همين‌طوري با ما آمده‌اند». شرم وجودم را پُر کرد. شبيه آدم‌هاي اضافی شدم. فرمانده به سمتم برگشت. نگاهم کرد و گفت: «چه عالي!» بقيه تيم جا خوردند. خودم هم. گفت: «كارهاي گلشيري را خواندي؟» گفتم: «بله!» گفت: «دوست ندارم. ساعدي چطور؟» گفتم: «بله!» گفت: «عالي است، عالي. اما رمان‌هاي ما خيلي مانده به رمان‌هاي خارجي برسد!» بعد، درِ فلاسك را باز کرد و براي همه ما چاي ریخت. سرتيم براي اينكه از تك‌وتا نيفتد گفت: «هر چيزي خارجي‌اش خوبه!» فرمانده حرفي نزد و چايش را سر ‌كشید. باد خنكي وزید. سرباز انگار صدايي شنيد. تيربار را به راست و چپ ‌گرداند. دلم هري ریخت. فرمانده گفت: «جبهه بوده‌ای؟» گفتم: «بله!» گفت: «پس برای چی می‌ترسی؟» گفتم: «از اسارت می‌ترسم. دوست ندارم اسیر بشوم. آن هم به دست کسانی که اصلا نمی‌شناسم‌شان». فرمانده گفت: «جاده فلاندر را خوانده‌ای؟» آن‌قدر این جمله در آن فضا غریب و نابهنگام بود که گیج شدم و ‌پرسيدم: «چی فرمودید؟» گفت: «جاده فلاندرِ کلود سیمون» گفتم: «بله! بله!» گفت: «رمان یعنی جاده فلاندر، ترجمه‌اش عالی است: منوچهر بدیعی». اصلا باورم نشد در این مکان و فضا سروکله منوچهر بدیعی پیدا شود. چایم را بر‌داشتم. فرمانده كه سیگارش را پک می‌زد، گفت: «پنجاه صفحه اولش را چندبار خواندم و کتاب را کنار گذاشتم. نمی‌فهمیدم. بالاخره قلق کار دستم آمد. درخشان است. جنگ واقعی آنجا است». هیچی از رمان یادم نبود. برای اینکه خودم را از تک‌وتا نینداخته باشم گفتم: «مترجمش را می‌شناسم. گه‌گاه پیشش می‌روم». فرمانده مثل نوجوان‌ها ذوق‌زده شد و فریاد زد: «واقعا... منوچهر بدیعی...» جا خوردم. عقب‌نشینی‌کردم. دیدارهای من و منوچهر بدیعی از دیدارهای مرسوم و عادی یک خبرنگار و مترجم فراتر نبوده است. ترسيدم تقاضایی کند که نتوانم انجام بدهم و شبیه دروغگوها جلوه کنم. با لحن نه‌چندان مطمئنی گفتم: «بله! گه‌گاه می‌روم پیشش». سرباز روی تپه‌ها انگار چیزی دید، فریاد ‌زد، چیزی روی تپه‌ها تکان می‌خورد و گلنگدن را کشيد. فرمانده برخاست و گفت: «شلیک نکن...» بعد رو به ما كرد و گفت: «محفل انس به پایان رسید» و فلاسك را برداشت. سرباز ‌دويد و پتو را جمع کرد. سوار ماشین خودمان شديم. باورم نمی‌شد در این شب هول استراحتِ ما شبيهِ یک نشست فرهنگی بود. سرتيم خبرنگاران چندان سرحال نبود. انگار برای اینکه لحظه‌ای نقش اول را از دست داد توی لک رفت. سوار ماشین آهو ‌شديم. کنار پنجره نشستم و سعی كردم داستان «جاده فلاندر» را به یاد بیاورم. داستان سربازی که اسیر می‌شود. اسارت.‌ همان چیزی که من سال‌ها از آن وحشت داشته‌ام. سرتيم خبرنگاران گفت: «هنوز هم با بدیعی رفیقی؟» با خیال راحت گفتم: «رفیق نیستم. آشنا هستم، می‌روم پیشش. البته خیلی‌وقت است نمی‌روم». پرسيد: «چرا!» سکوت كردم. گفتم: «هروقت می‌روم پیشش، می‌فهمم خیلی چیزها هست که باید بخوانم که نخوانده‌ام و این مضطربم می‌کند!» سرتيم خبرنگاران سکوت می‌کند. انگار موضوع اهمیتش را برایش از دست داده است.
به نزدیکی خانه بدیعی می‌رسم. کوچه پُردرختی است که مرا یاد کوچه‌های مهاباد می‌‌اندازد. نسیم خنکی می‌وزد. وجودم پر از شعف می‌‌شود. دیدار با منوچهر بدیعی آن هم بعد از سال‌های‌سال، چیزی در حدود سي سال روح تازه‌ای در کالبدم می‌دمد.

اين عجيب‌ترين وقتِ مصاحبه‌اي است كه به من داده‌اند. بيشتر زمانِ شب‌نشيني است تا گپ‌وگفت‌‌هاي جدي، آن هم درباره رماني بزرگ از مترجمي بزرگ.

غروب بود كه رسيديم به نزديكي‌هاي مهاباد. جاده را بسته بودند، گفتند: «نمي‌توانيد برويد، جاده خطرناك است». سرتيمِ خبرنگاران گفت: «ما بايد برويم. اين آخرين شبي است كه مي‌توانيم با گروه هنرمندان كُرد كه در مهاباد جمع شده‌اند گفت‌وگو كنيم!» آن‌وقت‌ها حال‌وهواي ادبيات و هنر جور ديگري بود، چيزي شبيهِ خود جنگ: آرماني. گروهبانی كه جلوی ما را گرفته بود رفت توي قرارگاه و برگشت و گفت: «فرمانده مي‌گويد صبر كنيد برایتان يك تيم تأمين بگذاريم كه پشت آن‌ها حركت كنيد». تويوتايي آمد كه روي آن يك تيربار بود، براي بقيه تازگي داشت اما براي من نه.
توي اتوبان نزديك كرج تصادف شده است. دلهره دارم كه دير به مصاحبه برسم و همراهانم كه زودتر از من رفته‌اند پادرهوا بمانند كه چه كنند، چه نكنند. لاشه دو ماشينِ به‌شدت آسيب‌ديده را به كنار اتوبان مي‌برند و راه باز مي‌شود. پليس در سايه‌روشنِ اتوبان با اشاره دست از رانندگان مي‌خواهد كه تندتر حركت كنند. من به منوچهر بديعي فكر مي‌كنم و به مصاحبه درباره «اوليسِ» جویس كه خودم به‌‌خاطر گرفتاري‌هاي كاري پيشنهاد‌دهنده زمانِ آن بوده‌ام. بعد ياد بديعي مي‌افتم در سال‌هاي دور كه دفترش نزديك خانه ما بود و هرازچندگاهي سري به او مي‌زدم، تا اينكه ديگر سراغش نرفتم و هرگز سراغم را نگرفت و دليلي هم نداشت که بگيرد. حتي در اين سال‌ها گه‌گاه كه تلفني با او حرف زدم نپرسيد چرا ديگر سروكله‌ات پيدا نشد كه كاش مي‌پرسيد و من مي‌گفتم چرا.
فرمانده دستش را در تاريكي از پنجره تويوتا بيرون آورد و بالا و پايين برد و ماشين را كنار جاده كشيد. ما پشت‌سرش ايستاديم. چراغ‌هايمان خاموش بود. دل توي دل‌مان نبود و من از ترس زانوهايم مي‌لرزيد و با خود مي‌گفتم از جبهه قسر در رفتيم، حالا اينجا است چهار چرخ‌مان را هوا كنند! فرمانده گفت: «جلوتر شايد كمين کرده باشند. اگر تيراندازي شد نگه نداريد، از ما سبقت بگيريد و پُرگاز برويد». چشم‌هاي گردشده مرا كه ديد گفت: «ترسيدي؟» گفتم «نه!» دروغ مي‌گفتم. گفت: «چاي مي‌خوري؟» گفتم: «بله!» بعد آرام گفت: «ايستادن خيلي خطرناك است اما بدترين مرگ، مرگِ بدون چاي و سيگار است!» پتو انداخت كنار جاده و فلاسك چاي را ‌آورد. سربازها هاج‌وواج نگاه مي‌كردند. فرمانده خطاب به سربازي كه پشت تيربار است فرياد زد: «اينجا شهر من است، از چی بايد بترسم؟» آرامشي زير نور ماه توي چهره سربازها پهن مي‌شود. سه نفر خبرنگار نشستیم. تازه ‌فهمیديم كه اصلا همديگر را نمي‌شناسيم. سرتيمِ خبرنگاران دو خبرنگار ديگر را معرفي کرد. به من كه ‌رسید ‌گفت: «ايشان نويسنده‌اند، همين‌طوري با ما آمده‌اند». شرم وجودم را پُر کرد. شبيه آدم‌هاي اضافی شدم. فرمانده به سمتم برگشت. نگاهم کرد و گفت: «چه عالي!» بقيه تيم جا خوردند. خودم هم. گفت: «كارهاي گلشيري را خواندي؟» گفتم: «بله!» گفت: «دوست ندارم. ساعدي چطور؟» گفتم: «بله!» گفت: «عالي است، عالي. اما رمان‌هاي ما خيلي مانده به رمان‌هاي خارجي برسد!» بعد، درِ فلاسك را باز کرد و براي همه ما چاي ریخت. سرتيم براي اينكه از تك‌وتا نيفتد گفت: «هر چيزي خارجي‌اش خوبه!» فرمانده حرفي نزد و چايش را سر ‌كشید. باد خنكي وزید. سرباز انگار صدايي شنيد. تيربار را به راست و چپ ‌گرداند. دلم هري ریخت. فرمانده گفت: «جبهه بوده‌ای؟» گفتم: «بله!» گفت: «پس برای چی می‌ترسی؟» گفتم: «از اسارت می‌ترسم. دوست ندارم اسیر بشوم. آن هم به دست کسانی که اصلا نمی‌شناسم‌شان». فرمانده گفت: «جاده فلاندر را خوانده‌ای؟» آن‌قدر این جمله در آن فضا غریب و نابهنگام بود که گیج شدم و ‌پرسيدم: «چی فرمودید؟» گفت: «جاده فلاندرِ کلود سیمون» گفتم: «بله! بله!» گفت: «رمان یعنی جاده فلاندر، ترجمه‌اش عالی است: منوچهر بدیعی». اصلا باورم نشد در این مکان و فضا سروکله منوچهر بدیعی پیدا شود. چایم را بر‌داشتم. فرمانده كه سیگارش را پک می‌زد، گفت: «پنجاه صفحه اولش را چندبار خواندم و کتاب را کنار گذاشتم. نمی‌فهمیدم. بالاخره قلق کار دستم آمد. درخشان است. جنگ واقعی آنجا است». هیچی از رمان یادم نبود. برای اینکه خودم را از تک‌وتا نینداخته باشم گفتم: «مترجمش را می‌شناسم. گه‌گاه پیشش می‌روم». فرمانده مثل نوجوان‌ها ذوق‌زده شد و فریاد زد: «واقعا... منوچهر بدیعی...» جا خوردم. عقب‌نشینی‌کردم. دیدارهای من و منوچهر بدیعی از دیدارهای مرسوم و عادی یک خبرنگار و مترجم فراتر نبوده است. ترسيدم تقاضایی کند که نتوانم انجام بدهم و شبیه دروغگوها جلوه کنم. با لحن نه‌چندان مطمئنی گفتم: «بله! گه‌گاه می‌روم پیشش». سرباز روی تپه‌ها انگار چیزی دید، فریاد ‌زد، چیزی روی تپه‌ها تکان می‌خورد و گلنگدن را کشيد. فرمانده برخاست و گفت: «شلیک نکن...» بعد رو به ما كرد و گفت: «محفل انس به پایان رسید» و فلاسك را برداشت. سرباز ‌دويد و پتو را جمع کرد. سوار ماشین خودمان شديم. باورم نمی‌شد در این شب هول استراحتِ ما شبيهِ یک نشست فرهنگی بود. سرتيم خبرنگاران چندان سرحال نبود. انگار برای اینکه لحظه‌ای نقش اول را از دست داد توی لک رفت. سوار ماشین آهو ‌شديم. کنار پنجره نشستم و سعی كردم داستان «جاده فلاندر» را به یاد بیاورم. داستان سربازی که اسیر می‌شود. اسارت.‌ همان چیزی که من سال‌ها از آن وحشت داشته‌ام. سرتيم خبرنگاران گفت: «هنوز هم با بدیعی رفیقی؟» با خیال راحت گفتم: «رفیق نیستم. آشنا هستم، می‌روم پیشش. البته خیلی‌وقت است نمی‌روم». پرسيد: «چرا!» سکوت كردم. گفتم: «هروقت می‌روم پیشش، می‌فهمم خیلی چیزها هست که باید بخوانم که نخوانده‌ام و این مضطربم می‌کند!» سرتيم خبرنگاران سکوت می‌کند. انگار موضوع اهمیتش را برایش از دست داده است.
به نزدیکی خانه بدیعی می‌رسم. کوچه پُردرختی است که مرا یاد کوچه‌های مهاباد می‌‌اندازد. نسیم خنکی می‌وزد. وجودم پر از شعف می‌‌شود. دیدار با منوچهر بدیعی آن هم بعد از سال‌های‌سال، چیزی در حدود سي سال روح تازه‌ای در کالبدم می‌دمد.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها