سیاست و امر مدنی
عباس منوچهری در گفتوگوی اخیر خود از نقش علم سیاست در توسعه میگوید. منوچهری کارشناسیارشد علوم سیاسی را از دانشگاه تولدو در آمریکا و دکترای علوم سیاسی را از دانشگاه میسوری اخذ کرده و اکنون استاد گروه علوم سیاسی دانشگاه تربیتمدرس است. در ادامه گزیدهای از صحبتهای او را به نقل از ایرانآنلاین میخوانید.
ما با مسألهای جدی مواجهیم که پیشینه تاریخی هم دارد و آن وضعیت علوم انسانی و علوم اجتماعی در فرهنگ و سیاست و جامعه است. اساسا از چیستی علوم انسانی و اجتماعی که امروزه از چند سو در کشور نقد میشود فهمی مشخص وجود ندارد. به این معنا که در نظام دانایی ما (منظور از نظام دانایی مجموعه حوزههای دانش، علم و فضای دانشگاهی است) علوم انسانی جایگاه مناسبی ندارد. بنابراین ما باید در باب این قلمرو دانش صحبت کنیم، دانشی که موضوع آن خود انسان و مناسبات انسانی و حیات جمعی است و علوم سیاسی هم بخشی از آن است. اما به دلایل فرهنگی و اقتصادی فضای درستی برای پرداختن به این موضوعات فراهم نیست. بهخصوص با گسترش مناسبات اقتصادی که در آن ارزشهای مادی یا شاخصهای منزلت اجتماعی توسط الزامات و ضرورتهای اقتصادی جامعه مدرن سرمایهداری تعیین میشود. امروزه پولسازبودن در بازار و اسمورسمهای کاذب و کاربردهای سادهانگارانه تعیینکننده جایگاه و اهمیت حوزههای علم و معرفت شده، بهجای اینکه محتوای قلمروهای دانایی و نسبت آن با نیازها و الزامات یک زیست خوب و عادلانه در جامعه تعیینکننده جایگاه آنها باشد.
فرهنگ مجموعهای از باورها، ارزشها و هنجارهای مسلط و پذیرفتهشده در جامعه است که اعضای جامعه با لحاظکردن آنها انتخابهایشان و شیوه زندگی و معنای زندگیشان را شکل میدهند. امروزه، بر اساس تأملات فلسفی تأثیرگذار در مکاتب پدیدارشناسانه- هرمنوتیکی نشان داده شده که برخلاف این تصور که انسانها موجودات منفردیاند (اصالت فرد و سوژگی) اساسا آدمی موجودی است که در بطن عالمی قرار دارد و نسبت به وجود هر فرد یا هر عضوی از آن تقدم هستیشناسانه دارد.
به لحاظ فکری، فرهنگی و تاریخی امروزه در کشور ما علم سیاست دقیقا در تناقض با آنچه موضوعش بوده فهمیده میشود. البته این بدان خاطر است که تعبیر ماکیاولیستی- هابزی از «سیاست» که مدلول آن را مبارزه بر سر قدرت میدانند بر اذهان حاکم شده است. این در حالی است که در دوران کلاسیک که دانش «سیاست» توسط ارسطو بنیان نهاده شد موضوع آن «زندگی نیک» یا خوشبختی بود. البته امروزه تعریف خوشبختی و شاخصهایش در هر مکتب و جامعهای متفاوت است. مثلا اینکه در جامعه ما بیشتر افراد تمایل به تحصیل در رشتههایی غیر از علوم انسانی دارند مربوط به شرایط جامعه ما است که اکثر افراد زندگی خوب را در سایر رشتهها میبینند. این معضلی فرهنگی است. مناسبات اقتصادی موجود یعنی مصرفگرایی، فایدهگرایی، لذتگرایی و رابطه آنها با مناسبات سرمایهداری و با نظام اقتصادی سرمایهداری به این نوع تصمیمات منجر شده است و دقیقا در همینجاست که توسعه برای ما تبدیل به یک مسأله شده است. ضرورتها، توانشها و فضیلتها در جامعه ما با هم انطباق لازم را ندارند. چرا توسعه برای ما به یک معضل تبدیل شده است؟ بنیان بسیاری از دانشهای انسانی و اجتماعی امروزین در حکمت نظری و
حکمت عملی، یا همان علم سیاست کلاسیک است که یک دانش چندرشتهای بوده. این دانش در طول تاریخ دچار انشقاق در قالب رشتههای مختلف شده است.
اکنون دوران احیای ارسطوست. هایدگر، آرنت، هابرماس، مکاینتایر و جماعتگرایان، مارتا نوسبام و گادامر، همه نوارسطوییاند و بر رابطه دانش اخلاق و دانش مدنی تأکید دارند. این تأکید اگر به منظور توجه به دانش اخلاق به معنای علم خوبزیستن باشد، ارتباط با بحث توسعه را نشان میدهد. اخلاق یعنی چگونه خوبزیستن. من «امر مدنی» را جایگزین مفهوم «سیاست» میکنم، چون موضوع در دانش مدنی همان پولیتیکه اپیستمه بود و بعد حکمت عملی ارسطو مطرح شد که موضوعش زندگی شهروندان بود نهاینکه چه کسی حکومت کند. اینکه چه کسی حکومت کند بعد از این مرحله مطرح میشود. هیچکدام از متفکران سیاسی با وجود تفاوتهایی که با هم دارند، موضوع و دغدغه کارشان حکومت و شکل آن نبوده و در نهایت به نوعی نظام تصمیمگیری میرسند. شهروندی یعنی «موجودی مدنی». «وند» در واژه شهروند، مفهوم اتصال و تعلق و پیوند را میرساند. شهروند یعنی متعلق به جاییبودن. از نظر ارسطو، موجودی بهعنوان انسان که غیرشهروند باشد وجود ندارد؛ چون خارج از شهر هیچ موجودی نمیتواند همچون انسان زندگی کند. انسان همین که در یک خانواده به دنیا میآید و به وسیله زبان با افراد خانواده ارتباط برقرار
میکند، به عالمی که پیش از وی بوده وارد میشود. سپس هویت او شکل میگیرد. اینطور نیست که انسان در ابتدا هویتی داشته باشد و بعد از آن در عالم وارد شود. هایدگر نیز از واژه «بودنِ با» حرف میزند. یعنی ما نمیتوانیم بگوییم «من هستم» بلکه ما همواره با چیزی هستیم و «در عالم زندگی با دیگران هستیم» و با چیزهایی که پیرامونمان هستند و ارتباطهایمان در جهان وجود داریم.
عباس منوچهری در گفتوگوی اخیر خود از نقش علم سیاست در توسعه میگوید. منوچهری کارشناسیارشد علوم سیاسی را از دانشگاه تولدو در آمریکا و دکترای علوم سیاسی را از دانشگاه میسوری اخذ کرده و اکنون استاد گروه علوم سیاسی دانشگاه تربیتمدرس است. در ادامه گزیدهای از صحبتهای او را به نقل از ایرانآنلاین میخوانید.
ما با مسألهای جدی مواجهیم که پیشینه تاریخی هم دارد و آن وضعیت علوم انسانی و علوم اجتماعی در فرهنگ و سیاست و جامعه است. اساسا از چیستی علوم انسانی و اجتماعی که امروزه از چند سو در کشور نقد میشود فهمی مشخص وجود ندارد. به این معنا که در نظام دانایی ما (منظور از نظام دانایی مجموعه حوزههای دانش، علم و فضای دانشگاهی است) علوم انسانی جایگاه مناسبی ندارد. بنابراین ما باید در باب این قلمرو دانش صحبت کنیم، دانشی که موضوع آن خود انسان و مناسبات انسانی و حیات جمعی است و علوم سیاسی هم بخشی از آن است. اما به دلایل فرهنگی و اقتصادی فضای درستی برای پرداختن به این موضوعات فراهم نیست. بهخصوص با گسترش مناسبات اقتصادی که در آن ارزشهای مادی یا شاخصهای منزلت اجتماعی توسط الزامات و ضرورتهای اقتصادی جامعه مدرن سرمایهداری تعیین میشود. امروزه پولسازبودن در بازار و اسمورسمهای کاذب و کاربردهای سادهانگارانه تعیینکننده جایگاه و اهمیت حوزههای علم و معرفت شده، بهجای اینکه محتوای قلمروهای دانایی و نسبت آن با نیازها و الزامات یک زیست خوب و عادلانه در جامعه تعیینکننده جایگاه آنها باشد.
فرهنگ مجموعهای از باورها، ارزشها و هنجارهای مسلط و پذیرفتهشده در جامعه است که اعضای جامعه با لحاظکردن آنها انتخابهایشان و شیوه زندگی و معنای زندگیشان را شکل میدهند. امروزه، بر اساس تأملات فلسفی تأثیرگذار در مکاتب پدیدارشناسانه- هرمنوتیکی نشان داده شده که برخلاف این تصور که انسانها موجودات منفردیاند (اصالت فرد و سوژگی) اساسا آدمی موجودی است که در بطن عالمی قرار دارد و نسبت به وجود هر فرد یا هر عضوی از آن تقدم هستیشناسانه دارد.
به لحاظ فکری، فرهنگی و تاریخی امروزه در کشور ما علم سیاست دقیقا در تناقض با آنچه موضوعش بوده فهمیده میشود. البته این بدان خاطر است که تعبیر ماکیاولیستی- هابزی از «سیاست» که مدلول آن را مبارزه بر سر قدرت میدانند بر اذهان حاکم شده است. این در حالی است که در دوران کلاسیک که دانش «سیاست» توسط ارسطو بنیان نهاده شد موضوع آن «زندگی نیک» یا خوشبختی بود. البته امروزه تعریف خوشبختی و شاخصهایش در هر مکتب و جامعهای متفاوت است. مثلا اینکه در جامعه ما بیشتر افراد تمایل به تحصیل در رشتههایی غیر از علوم انسانی دارند مربوط به شرایط جامعه ما است که اکثر افراد زندگی خوب را در سایر رشتهها میبینند. این معضلی فرهنگی است. مناسبات اقتصادی موجود یعنی مصرفگرایی، فایدهگرایی، لذتگرایی و رابطه آنها با مناسبات سرمایهداری و با نظام اقتصادی سرمایهداری به این نوع تصمیمات منجر شده است و دقیقا در همینجاست که توسعه برای ما تبدیل به یک مسأله شده است. ضرورتها، توانشها و فضیلتها در جامعه ما با هم انطباق لازم را ندارند. چرا توسعه برای ما به یک معضل تبدیل شده است؟ بنیان بسیاری از دانشهای انسانی و اجتماعی امروزین در حکمت نظری و
حکمت عملی، یا همان علم سیاست کلاسیک است که یک دانش چندرشتهای بوده. این دانش در طول تاریخ دچار انشقاق در قالب رشتههای مختلف شده است.
اکنون دوران احیای ارسطوست. هایدگر، آرنت، هابرماس، مکاینتایر و جماعتگرایان، مارتا نوسبام و گادامر، همه نوارسطوییاند و بر رابطه دانش اخلاق و دانش مدنی تأکید دارند. این تأکید اگر به منظور توجه به دانش اخلاق به معنای علم خوبزیستن باشد، ارتباط با بحث توسعه را نشان میدهد. اخلاق یعنی چگونه خوبزیستن. من «امر مدنی» را جایگزین مفهوم «سیاست» میکنم، چون موضوع در دانش مدنی همان پولیتیکه اپیستمه بود و بعد حکمت عملی ارسطو مطرح شد که موضوعش زندگی شهروندان بود نهاینکه چه کسی حکومت کند. اینکه چه کسی حکومت کند بعد از این مرحله مطرح میشود. هیچکدام از متفکران سیاسی با وجود تفاوتهایی که با هم دارند، موضوع و دغدغه کارشان حکومت و شکل آن نبوده و در نهایت به نوعی نظام تصمیمگیری میرسند. شهروندی یعنی «موجودی مدنی». «وند» در واژه شهروند، مفهوم اتصال و تعلق و پیوند را میرساند. شهروند یعنی متعلق به جاییبودن. از نظر ارسطو، موجودی بهعنوان انسان که غیرشهروند باشد وجود ندارد؛ چون خارج از شهر هیچ موجودی نمیتواند همچون انسان زندگی کند. انسان همین که در یک خانواده به دنیا میآید و به وسیله زبان با افراد خانواده ارتباط برقرار
میکند، به عالمی که پیش از وی بوده وارد میشود. سپس هویت او شکل میگیرد. اینطور نیست که انسان در ابتدا هویتی داشته باشد و بعد از آن در عالم وارد شود. هایدگر نیز از واژه «بودنِ با» حرف میزند. یعنی ما نمیتوانیم بگوییم «من هستم» بلکه ما همواره با چیزی هستیم و «در عالم زندگی با دیگران هستیم» و با چیزهایی که پیرامونمان هستند و ارتباطهایمان در جهان وجود داریم.