یکی پس از دیگری
فاطمه آزادي: «شکار کبک» در فضای بومی کرمان روايت ميشود. کودکی مورد بیمهری و تبعیض قرار میگیرد و تبدیل به یک قاتل میشود. رمان روند تغییر شخصیت پسربچهای به اسم قدرت را روایت میکند که به شکل تدریجی تبدیل به قاتلی زنجیرهای میشود. «قدرت» که برخلاف اسمش در برابر زورگویی خانواده و مدرسه و جامعه هیچ قدرتی ندارد، خشمش و انتقامش را از زنها میگیرد. تنها مادر است که برای قدرت مثل آبی پاک، زلال و روشن است. داستان با برف و سرما در کویر آغاز میشود و قدرت زنی را به قتل میرساند. پس از آن دورههای کودکی و نوجوانی قدرت در زمانهای مختلف به شکل رفتوبرگشتهای زمانی روایت میشود. قبل و بعد از کشتن زن همان سردرد و تبولرزی که قدرت در بچگی داشته بهسراغش میآید. این بیماری قدرت، یادآور زمانی است که مادرش هنوز زنده بوده و او مهر مادری را با تمام وجود حس میکرده. «سرما تمام تنش را میلرزاند. هرچه پتو داشت روی خودش انداخته بود. والور یکطرفش و گازپیکنیکی طرف دیگرش بود. اما باز هم میلرزید. خواب هم نمیآمد. درد میآمد و سرما. نمیدانست چه چیزی میتواند تبش را پایین بیاورد. بعد رنگ بنفش ختمی به ذهنش هجوم آورد، همیشه ختمی داشت. چرا زودتر به فکرش نرسیده بود؟ فکر ختمی آرامش کرد. از جا بلند شد. روی گلهای خشک آب ریخت. گلها روی آب آمدند و رنگ بنفش آرامآرام تهنشین شد. لیوان را کنارش گذاشت و دراز کشید. دلش نمیآمد آن را سر بکشد». گل ختمی كه در زندگی قدرت اثری آرامکننده دارد، تنها چیزی که از گذشته مصیبتبارش همراه خود دارد و او را یاد مادرش میاندازد. مادر در اثر حادثه حمله بُز نری که پدر برای گله آورده با طفل توی شکمش میمیرد. او پدر را موجب مرگ مادر میداند. به سگی دل خوش میکند. سگش هم به شکلی فجیع کشته میشود. پدر بیرحمانه سگ را در آب خفه میکند. فالو دختر همسایه و دیدارهای گاهوبیگاهش در میان زخمهای قدرت شبیه همان گلهای ختمی مرهمی است برای روح آزاردیدهاش. ازدواج مجدد پدر کینه قدرت را به او دوچندان میکند. دایی ناتنی با مهربانی او را به خانهاش میبرد تا از آنجا به شکار کبک بروند. انگار کورسویی پیدا شده تا طعم محبت را بچشد اما شب تیرهوتاری بر قدرت میگذرد و او مورد آزار دایی ناتنی قرار میگیرد. مثل شکاری که در دام دستوپا میزند و کاری نمیتواند بکند. «نه، خواب بد بود، جهنم بود، خواب میدید که مراد دستهایش را با طناب میبندد، خواب میدید که مراد به التماسهایش گوش نمیدهد، خواب، خواب بد، کابوس، تاریکی... جوجهای به دام افتاده، بیپناه». نوع روایت به شکلی است که هرکدام از صحنهها را برای خواننده تاثیرگذار میکند. صحنه تعرض که به شکلی غیرمستقیم بیان میشود و صحنه آتشسوزی باغ و سوختن صورت قدرت از صحنههای ماندگار رمان است. قدرت سالها با تنفر زندگی میکند و بزرگ میشود. وقتی مراد هم برمیگردد پیش خواهرش تا کمکی برای پدر قدرت باشد و فالو را برای ازدواج در نظر میگیرد، قدرت شروع میکند به انتقامگرفتن و سوزاندن باغ پسته. فکر میکند چهطور با آتشسوزی هم مراد را از سر راه بردارد و هم به پدر ضرر بزند. ولی همهچیز آنطور که او فکر کرده پیش نمیرود و صورت قدرت میسوزد. بعد از آتشسوزی هم صورتش سوخته و هم آتشی به جانش افتاده که با کشتن میخواهد خاموشش کند. یکی پس از دیگری میکشد. ولی در آخرین قتلی که ابتدای رمان اتفاق میافتد قدرت با جمله «از این طرفا، اتفاقی افتاده؟» سرنخ را به پلیس میدهد و دستگیر میشود.
فاطمه آزادي: «شکار کبک» در فضای بومی کرمان روايت ميشود. کودکی مورد بیمهری و تبعیض قرار میگیرد و تبدیل به یک قاتل میشود. رمان روند تغییر شخصیت پسربچهای به اسم قدرت را روایت میکند که به شکل تدریجی تبدیل به قاتلی زنجیرهای میشود. «قدرت» که برخلاف اسمش در برابر زورگویی خانواده و مدرسه و جامعه هیچ قدرتی ندارد، خشمش و انتقامش را از زنها میگیرد. تنها مادر است که برای قدرت مثل آبی پاک، زلال و روشن است. داستان با برف و سرما در کویر آغاز میشود و قدرت زنی را به قتل میرساند. پس از آن دورههای کودکی و نوجوانی قدرت در زمانهای مختلف به شکل رفتوبرگشتهای زمانی روایت میشود. قبل و بعد از کشتن زن همان سردرد و تبولرزی که قدرت در بچگی داشته بهسراغش میآید. این بیماری قدرت، یادآور زمانی است که مادرش هنوز زنده بوده و او مهر مادری را با تمام وجود حس میکرده. «سرما تمام تنش را میلرزاند. هرچه پتو داشت روی خودش انداخته بود. والور یکطرفش و گازپیکنیکی طرف دیگرش بود. اما باز هم میلرزید. خواب هم نمیآمد. درد میآمد و سرما. نمیدانست چه چیزی میتواند تبش را پایین بیاورد. بعد رنگ بنفش ختمی به ذهنش هجوم آورد، همیشه ختمی داشت. چرا زودتر به فکرش نرسیده بود؟ فکر ختمی آرامش کرد. از جا بلند شد. روی گلهای خشک آب ریخت. گلها روی آب آمدند و رنگ بنفش آرامآرام تهنشین شد. لیوان را کنارش گذاشت و دراز کشید. دلش نمیآمد آن را سر بکشد». گل ختمی كه در زندگی قدرت اثری آرامکننده دارد، تنها چیزی که از گذشته مصیبتبارش همراه خود دارد و او را یاد مادرش میاندازد. مادر در اثر حادثه حمله بُز نری که پدر برای گله آورده با طفل توی شکمش میمیرد. او پدر را موجب مرگ مادر میداند. به سگی دل خوش میکند. سگش هم به شکلی فجیع کشته میشود. پدر بیرحمانه سگ را در آب خفه میکند. فالو دختر همسایه و دیدارهای گاهوبیگاهش در میان زخمهای قدرت شبیه همان گلهای ختمی مرهمی است برای روح آزاردیدهاش. ازدواج مجدد پدر کینه قدرت را به او دوچندان میکند. دایی ناتنی با مهربانی او را به خانهاش میبرد تا از آنجا به شکار کبک بروند. انگار کورسویی پیدا شده تا طعم محبت را بچشد اما شب تیرهوتاری بر قدرت میگذرد و او مورد آزار دایی ناتنی قرار میگیرد. مثل شکاری که در دام دستوپا میزند و کاری نمیتواند بکند. «نه، خواب بد بود، جهنم بود، خواب میدید که مراد دستهایش را با طناب میبندد، خواب میدید که مراد به التماسهایش گوش نمیدهد، خواب، خواب بد، کابوس، تاریکی... جوجهای به دام افتاده، بیپناه». نوع روایت به شکلی است که هرکدام از صحنهها را برای خواننده تاثیرگذار میکند. صحنه تعرض که به شکلی غیرمستقیم بیان میشود و صحنه آتشسوزی باغ و سوختن صورت قدرت از صحنههای ماندگار رمان است. قدرت سالها با تنفر زندگی میکند و بزرگ میشود. وقتی مراد هم برمیگردد پیش خواهرش تا کمکی برای پدر قدرت باشد و فالو را برای ازدواج در نظر میگیرد، قدرت شروع میکند به انتقامگرفتن و سوزاندن باغ پسته. فکر میکند چهطور با آتشسوزی هم مراد را از سر راه بردارد و هم به پدر ضرر بزند. ولی همهچیز آنطور که او فکر کرده پیش نمیرود و صورت قدرت میسوزد. بعد از آتشسوزی هم صورتش سوخته و هم آتشی به جانش افتاده که با کشتن میخواهد خاموشش کند. یکی پس از دیگری میکشد. ولی در آخرین قتلی که ابتدای رمان اتفاق میافتد قدرت با جمله «از این طرفا، اتفاقی افتاده؟» سرنخ را به پلیس میدهد و دستگیر میشود.