بدبختکردن سایر انسانها
تصویر پسربچهای که مقابل چشمان حسرتبار یک محکوم به اعدام در حال پشتکواروزدن است. لحظاتی که یک قاچاقچی سابقهدار «شیشه» عقدههای کودکیاش را در حرکات این پسربچه مشاهده میکند، شاید یکی از تلخترین و بغضآلودترین سکانسهای تاریخ سینمای ایران باشد. این تصاویرِ دردناک و نفسگیر، دستمایه فیلمِ دوم کارگردان جوانی است که با وجود بهرخکشیدن تواناییهایش در فیلمسازی، انسان متأسف میشود که چرا این استعداد جوان باید صرف بیان موضوع و بهتصویرکشیدن واقعیات جامعهای شود که به جز همین بغض دردناک، دیگر هیچ اثری از انسانیت و مهر و عاطفه و زیبایی واژه «انسانبودن» در سرتاسر تصاویر آن به چشم نمیخورد. تصویر دفنشدن جوانی که پس از تعقیبوگریزهای خیرهکننده و نفسگیر ابتدای فیلم، داخل گودالی خاکبرداریشده میافتد و پس از تلاشِ زیاد برای خروج از این گودال، با ریختهشدن خاک، همان جا دفن میشود!... زندهبهگورشدنِ این جوان را شاید بتوان در یک خوانش نمادین، در حکم دفنشدن و بهگوررفتن انسان و انسانیت از نگاه تیره و تلخ فیلم برشمرد؛ فریادها و رفتار مأموران مبارزه با مواد مخدر برای یافتنِ مجرمانِ درگیر توزیعِ مواد افیونی از ابتدای فیلم و جمعآوری فلهای معتادان حاشیهنشین که به شکل منزجرکننده و تکاندهندهای از سوی همین مأموران به مراکز بازپروری و نگهداری معتادان انتقال پیدا میکنند. در همین مکان برزخی، نوجوانی به دلیلِ مشکوکبودن هویت جنسیاش از این محیط بهغایت «مردانه» و خشن توسط مأموران جدا میشود. بااینحال، دستگیری این تعداد از معتادان مواد افیونی، ما را به جایگزینی هویت «مجرم» به جای «بیمار» درباره این معتادان بیشمار به فکر وامیدارد... . کمی بعد، مأموران برای یافتن سرنخ و سردسته یکی از باندهای توزیعِ مواد افیونی با خشونت زیاد وارد خانهای میشوند که بعدا متوجه میشویم مادرِ خانه (یادآور شخصیت مادر در فیلم «ابد و یک روز») خودش دلسوزانه در پنهانسازی مواد افیونی برای در امانماندن اعضای خانواده نقش دارد. با این تفاوت که این بار مادرِ خانه، مواد افیونی را در اندام خودش جاسازی کرده است!.. . هرچند پس از ناامیدی مأموران از یافتن سرنخ، توسط سگ تربیتشده مأموران شناسایی میشود؛ سپس در جستوجوی سردسته توزیعکننده عمده مواد افیونی به یک فرودگاه میرسیم. جایی که شاهدیم مردانِ بسیار چاق با بلعیدن مواد افیونی ظاهرا قرار است تا تصویری تکاندهنده و چندشآور از واقعیت جابهجایی مواد افیونی از طریق بلعیدن و سپس دفع این مواد را به ذهن متبادر کنند. باوجوداین پس از پُرسوجوهای خشونتبار مأموران مبارزه با مواد مخدر، سرنخِ ماجرا ابتدا به نامزد سابقِ توزیعکننده اعظم (!) و سپس به پیکر نیمهجان همین شخص در استخر یک پِنتهاوس لاکچری(!) در شمالِ تهران ختم میشود. پس از دستگیری این شخص و تلاش و تقلای زیاد او برای سابقهدارنشدن، نهایتا مأموران بازداشتگاه، ناصر را ميآورند تا برای ثبت در پرونده از او عکسبرداری کنند. اما در محیط زندان، بیش از هر چیز شاهد درگیری وجدان پلیس درستکار، صمد (پیمان معادی) با پیشنهادهای وسوسهانگیزِ پرداخت پولِ هنگفت از سوی این توزیعکننده اعظم مواد یعنی ناصر (نوید محمدزاده) هستیم. با این نشانهپردازی که در زبان عربی، معنای لغوی صمد به معنی «بینیاز» و ناصر به معنی «یاریکننده» است که با کنشهای این دو شخصیت پیوند معنایی دارد. پیشنهادها و چانهزدنهای مأمور از یک سو و شخصیت خلافکار از سوی دیگر که بازهم قرار است تا ذهنیتی تکاندهنده از واقعیت موجود در حیطه معضلات مبارزه با مواد افیونی را برایمان تداعی کند. اینکه یک مجرم توزیعکننده مواد با دراختیارداشتن ثروت بیشمار حاصل از این کار، قادر به خرید و جابهجایی هر شخص و مقامی میتواند باشد یا نه!... تاجاییکه چندین بار به این فکر میافتیم که شاید بهتر باشد مأمور درستکارِ فیلم با پذیرشِ دریافت این رشوه هنگفت، قهرمان همیشگی این روزهای سینمای ایران را آزاد کند تا به خانهشان برود! تلفنزدنهای مکرر ناصر از داخل دستشویی بازداشگاه به بیرون از زندان و تماس با آشنایانش برای آزادکردن او از این محیط افیونزده که در عین ناباوری، واقعیتی قابل تأمل را از گستره نفوذ و قدرت توزیعکنندگان مواد، حتی در محیط کنترلشده زندان نشانمان میدهد... یا درگیرشدن کودکان و نوجوانان همراه با پدرانشان در حرفه وسوسهانگیز توزیع مواد افیونی که در جریان پرسوجوهای پلیس و قاضی ذهنمان را به تکان وامیدارد اما نکته قابلتأملتر شاید به عنوان ایده اصلی فیلم اینکه در جریان بازپرسیها و انتقال ناصر به بازداشگاه، صمد (پیمان معادی) به شکل بسیار غیرمنتظره و عجیب، دستان ناصر را از غُل و زنجیر رها کرده و در مقابل چشمان حیرتزده ما (بیننده) و همکارانش، این توزیعکننده و خلافکار بزرگ را ظاهرا آزاد میکند تا به خانهاش برود!... با مشاهده نحوه دویدن بدون هدف و «ابزورد» ناصر در خیابان برای رهایی از چنگال پلیس، پیش از دستگیری مجدد او توسط همکاران صمد، به این فکر میافتیم که گویا این خلافکار حرفهای و سابقهدار، دیگر هیچ مکان و محیط امن و آرزومندانهای برای رفتن ندارد!... با وجود همه تلاشهایش در سوداگری مواد افیونی، او در اعماق وجود همچنان خودش را اسیر و گرفتار همین محیط و شرایط و زندانی قانون میانگارد و در اعماق ناخودآگاه، گویی هیچ نقطه و مقصدی برای رهاییاش نمییابد. به همین جهت بازهم به شکل مضحک و بدون تقلای زیاد، پس از دویدن مسافت بسیار کمی که آزادانه از اتومبیل حمل متهمان دور شده دوباره دستگیر میشود. از سوی دیگر، کمی بعد در جریان گفتوگوی همین شخص با قاضی دادگاه (فرهاد اصلانی) ناصر از آرزوهای سرکوبشده کودکیاش برای قاضی میگوید. اینکه با وجود آرزوهای «عقده»شده دوران کودکیاش، مجبور شده تا برای رهایی از محیط و شرایط خفقانآور زندگی در «پایین شهر» و کوچههای به غایت تنگ و فلاکتبار آن حوالی، با دستزدن به حرفه خطیر توزیع مواد، ثروت هنگفت و رفاه شاهانهای برای پدر و مادر و سایر اعضاي خانواده فراهم کند. با چاشنی این مفهوم که آرزوهای کودکی چنانچه مسیر و شرایط مناسب برای شکوفایی پیدا نکنند، تبدیل به عقدههای ویرانگری میشوند که حاضر است تا جوانان و کودکان زیادی از این سرزمین را با گرفتاركردن به مصرف مواد افیونی، به خاک سیاه بنشاند تا شاید اندکی سیراب شود!... هرچند این توزیعکننده بیرحم خانمانبرانداز با اشک و آه و اصرار زیاد برای ما و مأموران قسم میخورد که هرگز زندگی هیچ «کودکی» را در این راه به خطر نینداخته است!... و این شاید تنها نکته و تصویر انسانی فیلم در میان انبوهی از تصاویر و گفتههای خشونتبار و تکاندهنده باشد... همچنان که طبق گفتههای ناصر، عقدههای فروخوردهاش همچون خرید خانهای کنار کاخ سعدآباد، قرار بوده تا آرزوهای شاهانه این جوان را تحقق بخشد یا فرستادن فرزند خواهرش به کانادا برای تحصیل، که قرار بوده تا عقده «فرنگرفتن» و برتریجویی یک شرقی غمگین را از جبر جغرافیایی گرفتارآمده در آن تسکین دهد... جالب اینکه در پایان باز هم شاهد هستیم فرزندان خانوادهای که تا چندی پیش با ثروت هنگفت حاصل از فروش «مواد» به تحصیل در کشور کانادا میپرداختهاند، چگونه باز هم به کوچههای تنگ و فلاکتزده پایین شهر و در واقع به اصل خودشان بازمیگردند... تا به طور موازی و همزمان شاهد به دار آویختهشدن همان شخصی باشیم که این ثروت افسانهای را برایشان مهیا کرده است... در واقع این افراد با وجود دستیابی به ثروت افسانهای و موقعیتهای آرزومندانه، به نظر میرسد همچنان به هویت و جایگاه طبقاتی و سنتیشان وابسته هستند... و اما در پایان صمد، پلیس ظاهرا بینیاز (!) و درستکار را مشاهده میکنیم که با نپذیرفتن رشوه وسوسهانگیز از این سوداگران مرگ، با تصویری بر بالای دیوار زندان، شاهد ازبینرفتن افرادي است که آرزوهایشان را بدینسان به گور میبرند... .
تصویر پسربچهای که مقابل چشمان حسرتبار یک محکوم به اعدام در حال پشتکواروزدن است. لحظاتی که یک قاچاقچی سابقهدار «شیشه» عقدههای کودکیاش را در حرکات این پسربچه مشاهده میکند، شاید یکی از تلخترین و بغضآلودترین سکانسهای تاریخ سینمای ایران باشد. این تصاویرِ دردناک و نفسگیر، دستمایه فیلمِ دوم کارگردان جوانی است که با وجود بهرخکشیدن تواناییهایش در فیلمسازی، انسان متأسف میشود که چرا این استعداد جوان باید صرف بیان موضوع و بهتصویرکشیدن واقعیات جامعهای شود که به جز همین بغض دردناک، دیگر هیچ اثری از انسانیت و مهر و عاطفه و زیبایی واژه «انسانبودن» در سرتاسر تصاویر آن به چشم نمیخورد. تصویر دفنشدن جوانی که پس از تعقیبوگریزهای خیرهکننده و نفسگیر ابتدای فیلم، داخل گودالی خاکبرداریشده میافتد و پس از تلاشِ زیاد برای خروج از این گودال، با ریختهشدن خاک، همان جا دفن میشود!... زندهبهگورشدنِ این جوان را شاید بتوان در یک خوانش نمادین، در حکم دفنشدن و بهگوررفتن انسان و انسانیت از نگاه تیره و تلخ فیلم برشمرد؛ فریادها و رفتار مأموران مبارزه با مواد مخدر برای یافتنِ مجرمانِ درگیر توزیعِ مواد افیونی از ابتدای فیلم و جمعآوری فلهای معتادان حاشیهنشین که به شکل منزجرکننده و تکاندهندهای از سوی همین مأموران به مراکز بازپروری و نگهداری معتادان انتقال پیدا میکنند. در همین مکان برزخی، نوجوانی به دلیلِ مشکوکبودن هویت جنسیاش از این محیط بهغایت «مردانه» و خشن توسط مأموران جدا میشود. بااینحال، دستگیری این تعداد از معتادان مواد افیونی، ما را به جایگزینی هویت «مجرم» به جای «بیمار» درباره این معتادان بیشمار به فکر وامیدارد... . کمی بعد، مأموران برای یافتن سرنخ و سردسته یکی از باندهای توزیعِ مواد افیونی با خشونت زیاد وارد خانهای میشوند که بعدا متوجه میشویم مادرِ خانه (یادآور شخصیت مادر در فیلم «ابد و یک روز») خودش دلسوزانه در پنهانسازی مواد افیونی برای در امانماندن اعضای خانواده نقش دارد. با این تفاوت که این بار مادرِ خانه، مواد افیونی را در اندام خودش جاسازی کرده است!.. . هرچند پس از ناامیدی مأموران از یافتن سرنخ، توسط سگ تربیتشده مأموران شناسایی میشود؛ سپس در جستوجوی سردسته توزیعکننده عمده مواد افیونی به یک فرودگاه میرسیم. جایی که شاهدیم مردانِ بسیار چاق با بلعیدن مواد افیونی ظاهرا قرار است تا تصویری تکاندهنده و چندشآور از واقعیت جابهجایی مواد افیونی از طریق بلعیدن و سپس دفع این مواد را به ذهن متبادر کنند. باوجوداین پس از پُرسوجوهای خشونتبار مأموران مبارزه با مواد مخدر، سرنخِ ماجرا ابتدا به نامزد سابقِ توزیعکننده اعظم (!) و سپس به پیکر نیمهجان همین شخص در استخر یک پِنتهاوس لاکچری(!) در شمالِ تهران ختم میشود. پس از دستگیری این شخص و تلاش و تقلای زیاد او برای سابقهدارنشدن، نهایتا مأموران بازداشتگاه، ناصر را ميآورند تا برای ثبت در پرونده از او عکسبرداری کنند. اما در محیط زندان، بیش از هر چیز شاهد درگیری وجدان پلیس درستکار، صمد (پیمان معادی) با پیشنهادهای وسوسهانگیزِ پرداخت پولِ هنگفت از سوی این توزیعکننده اعظم مواد یعنی ناصر (نوید محمدزاده) هستیم. با این نشانهپردازی که در زبان عربی، معنای لغوی صمد به معنی «بینیاز» و ناصر به معنی «یاریکننده» است که با کنشهای این دو شخصیت پیوند معنایی دارد. پیشنهادها و چانهزدنهای مأمور از یک سو و شخصیت خلافکار از سوی دیگر که بازهم قرار است تا ذهنیتی تکاندهنده از واقعیت موجود در حیطه معضلات مبارزه با مواد افیونی را برایمان تداعی کند. اینکه یک مجرم توزیعکننده مواد با دراختیارداشتن ثروت بیشمار حاصل از این کار، قادر به خرید و جابهجایی هر شخص و مقامی میتواند باشد یا نه!... تاجاییکه چندین بار به این فکر میافتیم که شاید بهتر باشد مأمور درستکارِ فیلم با پذیرشِ دریافت این رشوه هنگفت، قهرمان همیشگی این روزهای سینمای ایران را آزاد کند تا به خانهشان برود! تلفنزدنهای مکرر ناصر از داخل دستشویی بازداشگاه به بیرون از زندان و تماس با آشنایانش برای آزادکردن او از این محیط افیونزده که در عین ناباوری، واقعیتی قابل تأمل را از گستره نفوذ و قدرت توزیعکنندگان مواد، حتی در محیط کنترلشده زندان نشانمان میدهد... یا درگیرشدن کودکان و نوجوانان همراه با پدرانشان در حرفه وسوسهانگیز توزیع مواد افیونی که در جریان پرسوجوهای پلیس و قاضی ذهنمان را به تکان وامیدارد اما نکته قابلتأملتر شاید به عنوان ایده اصلی فیلم اینکه در جریان بازپرسیها و انتقال ناصر به بازداشگاه، صمد (پیمان معادی) به شکل بسیار غیرمنتظره و عجیب، دستان ناصر را از غُل و زنجیر رها کرده و در مقابل چشمان حیرتزده ما (بیننده) و همکارانش، این توزیعکننده و خلافکار بزرگ را ظاهرا آزاد میکند تا به خانهاش برود!... با مشاهده نحوه دویدن بدون هدف و «ابزورد» ناصر در خیابان برای رهایی از چنگال پلیس، پیش از دستگیری مجدد او توسط همکاران صمد، به این فکر میافتیم که گویا این خلافکار حرفهای و سابقهدار، دیگر هیچ مکان و محیط امن و آرزومندانهای برای رفتن ندارد!... با وجود همه تلاشهایش در سوداگری مواد افیونی، او در اعماق وجود همچنان خودش را اسیر و گرفتار همین محیط و شرایط و زندانی قانون میانگارد و در اعماق ناخودآگاه، گویی هیچ نقطه و مقصدی برای رهاییاش نمییابد. به همین جهت بازهم به شکل مضحک و بدون تقلای زیاد، پس از دویدن مسافت بسیار کمی که آزادانه از اتومبیل حمل متهمان دور شده دوباره دستگیر میشود. از سوی دیگر، کمی بعد در جریان گفتوگوی همین شخص با قاضی دادگاه (فرهاد اصلانی) ناصر از آرزوهای سرکوبشده کودکیاش برای قاضی میگوید. اینکه با وجود آرزوهای «عقده»شده دوران کودکیاش، مجبور شده تا برای رهایی از محیط و شرایط خفقانآور زندگی در «پایین شهر» و کوچههای به غایت تنگ و فلاکتبار آن حوالی، با دستزدن به حرفه خطیر توزیع مواد، ثروت هنگفت و رفاه شاهانهای برای پدر و مادر و سایر اعضاي خانواده فراهم کند. با چاشنی این مفهوم که آرزوهای کودکی چنانچه مسیر و شرایط مناسب برای شکوفایی پیدا نکنند، تبدیل به عقدههای ویرانگری میشوند که حاضر است تا جوانان و کودکان زیادی از این سرزمین را با گرفتاركردن به مصرف مواد افیونی، به خاک سیاه بنشاند تا شاید اندکی سیراب شود!... هرچند این توزیعکننده بیرحم خانمانبرانداز با اشک و آه و اصرار زیاد برای ما و مأموران قسم میخورد که هرگز زندگی هیچ «کودکی» را در این راه به خطر نینداخته است!... و این شاید تنها نکته و تصویر انسانی فیلم در میان انبوهی از تصاویر و گفتههای خشونتبار و تکاندهنده باشد... همچنان که طبق گفتههای ناصر، عقدههای فروخوردهاش همچون خرید خانهای کنار کاخ سعدآباد، قرار بوده تا آرزوهای شاهانه این جوان را تحقق بخشد یا فرستادن فرزند خواهرش به کانادا برای تحصیل، که قرار بوده تا عقده «فرنگرفتن» و برتریجویی یک شرقی غمگین را از جبر جغرافیایی گرفتارآمده در آن تسکین دهد... جالب اینکه در پایان باز هم شاهد هستیم فرزندان خانوادهای که تا چندی پیش با ثروت هنگفت حاصل از فروش «مواد» به تحصیل در کشور کانادا میپرداختهاند، چگونه باز هم به کوچههای تنگ و فلاکتزده پایین شهر و در واقع به اصل خودشان بازمیگردند... تا به طور موازی و همزمان شاهد به دار آویختهشدن همان شخصی باشیم که این ثروت افسانهای را برایشان مهیا کرده است... در واقع این افراد با وجود دستیابی به ثروت افسانهای و موقعیتهای آرزومندانه، به نظر میرسد همچنان به هویت و جایگاه طبقاتی و سنتیشان وابسته هستند... و اما در پایان صمد، پلیس ظاهرا بینیاز (!) و درستکار را مشاهده میکنیم که با نپذیرفتن رشوه وسوسهانگیز از این سوداگران مرگ، با تصویری بر بالای دیوار زندان، شاهد ازبینرفتن افرادي است که آرزوهایشان را بدینسان به گور میبرند... .