|

یکی بود، یکی نبود

احمد طالبی‌نژاد

در‌گذشت مهدی علیمحمدی، دو‌بلور و بازیگر قدیمی نمایش‌های رادیویی، برای هم‌نسلان من که دوران کودکی، نو‌جوانی و آغاز جوانی‌شان با رادیو گذشته، تلخ‌تر و اندوهبار‌تر از دیگران بود. با صدای سرشار از عاطفه او بود که در کنج آن ولایت بدون امکانات مدرن، عشق را تجربه کردیم و دانستیم که عنصری در جهان هستی به نام عشق وجود دارد که تو را در‌بر می‌گیرد و از جهان خاکی فراتر می‌برد. علیمحمدی در انبوهی نمایش رادیویی، به‌ویژه نمایش‌هایی که به‌صورت سریالی با عنوان «‌داستان‌های رادیو ایران‌» هر شب پخش می‌شد، نقش جوان‌های عاشق را بازی می‌کرد و ما را در دریایی از شور و شعف فرو‌می‌برد. آن وقت‌ها که تلویزیون همه‌گیر نبود‌ و ما که اصلا تا اواخر دهه 1340 برق نداشتیم چه رسد به تلویزیون، تنها پناهگاهمان در خلوت طولانی روز‌ها و شب‌ها رادیو بود. نمایش‌های هفتگی متعددی، از‌جمله «‌جانی دالر» که پلیسی جنایی بود و حیدر صارمی نقش این کار‌آگاه زبل را بازی می‌کرد‌، «‌زیر آسمان کبود» که نمایشی هفتگی بود و بر‌اسا‌س ماجرا‌های واقعی ازسوی مترجمی به نام مورین که گویا بازیگر تئاتر و سینما هم بود، تنظیم می‌شد و گمانم دوشنبه‌شب‌ها پخش می‌شد و همین «داستان‌های رادیو ایران» که آرم پایانی‌اش ترانه لا‌لایی بود. گویا هنوز هم این برنامه با نام «قصه شب» پخش می‌شود، اما گمان نمی‌کنم مثل آن سال‌ها شنونده میلیونی داشته باشد. داستان‌های شب آن سال‌ها هم، اورجينال بودند؛ هم اقتباسی بودند و هم ترجمه‌. و نماتیک اغلبشان هم عشق و عاشقی بود که البته این گرایش دلایل متعددی داشت، ازجمله اینکه پس از کودتای 28 مرداد و رخوتی که جامعه آشوب‌زده سال‌های «زنده‌باد مرده‌باد» را در‌بر گرفته بود، کوشش‌هایی به عمل می‌آمد تا با تقویت وجه احساسی و لیریک ادبیات، به‌ویژه با آثاری از علی دشتی، محمد حجازی، حسینقلی مستعان و بعد‌ها کسانی مانند ارونقی کرمانی و کمی بعدتر رجبعلی اعتمادی. وجوه اجتماعی ادبیات داستانی هر چه کم‌رنگ‌تر، وجه رمانتیک آثار برجسته‌تر می‌شود و این شامل آثار ترجمه هم می‌شد. مثلا رمان «پر» ماتیسن که پر‌خواننده‌ترین رمان آن سال‌ها شد و امثال این اثر در این دوران سر برآوردند و همدم تنهایی نسل جوان شدند که می‌رفت تا عشق و عاشقی را جایگزین تعهدات اجتماعی کند. داستان‌های رادیو ایران هم در دوران یاد‌شده به‌طور عمده چنین ویژگی‌هایی داشتند. در کودکی، تنها یا همراه با برادر بزرگ‌ترم شب‌ها را میهمان مادر‌بزرگمان بودیم که با خاله‌ام تنها زندگی می‌کردند و یک دستگاه رادیوی آندریا داشتند. مادر‌بزرگ قرآن‌خوانم، پس از فراغت از نماز و دعا، پای رادیو می‌نشست و همه را هم می‌شناخت؛ از خواننده و آهنگ‌ساز گرفته تا بازیگران‌. مشق‌هایمان را که تمام می‌کردیم، چند دقیقه به ساعت 9 شب -‌زمان پخش داستان‌های رادیو ایران در آن سال‌ها‌- می‌خزیدیم زیر کرسی که به جای منقل آتش که برای بچه‌ها خطرناک بود، مادر‌بزرگ تکنیک جدیدی درش به کار می‌بست؛ دو تا آجر را می‌گذاشت روی شعله کم چراغ والور و هنگامی که خوب داغ می‌شدند، آجر‌ها را می‌پیچید لای پارچه‌ای کلفت -حوله یا پتوی مندرس- و می‌گذاشت زیر لحاف و ما هم لحاف را تا زیر دماغمان بالا می‌کشیدیم و لحظه‌شماری می‌کردیم تا آرم برنامه داستان‌های رادیو ایران که بعد‌ها فهمیدیم تکه‌ای از سمفونی شهرزاد کورساکف، موسیقی‌دان برجسته روسی است‌؛ بلند شود و سپس غرق در داستان می‌شدیم. قصه‌گو که صدای پر‌طنینی داشت و نامش مانی بود، مقدمه‌ای می‌گفت و داستان شروع می‌شد. بازیگران سرشناس آن دوران هم مهدی علیمحمدی، رامین فرزاد، حیدر صارمی، مریم معترف، شهلا‌ (‌ریاحی‌) و... بودند. وقتی عیلمحمدی با آن لحن آرام‌بخش خطاب به معشوق می‌گفت: « دوستت دارم» تنمان مور‌مور می‌شد و فکر می‌کردیم عشق یعنی لطیف‌ترین حسی که در وجود انسان هست و باید کشفش کرد یا کشفش کنند. در پایان هم وقتی صدای ویگن بلند می‌شد که می‌خواند «‌هر نغمه این گیتار محزون، اشک هزاران مرغک بی‌آشیانه‌اس» پلک‌های خواب‌زده‌مان بر هم می‌نشست و در گرمای کرسی بی‌خطر مادر‌بزرگ که یکی، دو ساعت بیشتر گرما نداشت، خوابمان می‌برد. بعد‌ها که از نوجوانی گذر کردیم و به آغاز جوانی رسیدیم و سلیقه‌هایمان هم عوض شد، تقریبا دوران بازیگری علیمحمدی در رادیو هم به سر آمده بود و داستان‌های رادیو ایران حال‌و‌هوایش عوض شده بود و دور، افتاده بود دست بهزاد فراهانی و یارانش با داستان‌های پر‌شور روستایی که اگر هم عاشقانه بودند، در لفافی از تعهدات اجتماعی پیچیده می‌شدند و این ناشی از تغییر شرایط اجتماعی ایران در اواخر دهه 1340 بود‌. هنر معترض یا هنر اجتماعی داشت بر وجوه دیگر فرهنگ و هنر سایه می‌انداخت. فیلم‌ها، ترانه‌ها، ادبیات و‌... دیگر دوران گنج قارون و علی دشتی و مستعان و ماتیسن گذشته بود و نسل دیگری از هنرمندان به عرصه آمده بودند. در چنین حال‌و‌هوایی علیمحمدی بیشتر به کار دوبله در تلویزیون مشغول بود تا بازیگری رادیو‌. البته رقیب قدرتمندي به نام خسرو خسرو‌شاهی هم از راه رسیده بود و اگر قرار بود جوانان عاشق شوند، ترجیح می‌دادند با صدای خسرو‌شاهی از دهان آلن دلون عشق را مزه‌‌مزه کنند. خلاصه اینکه روزگار دگرگون شده بود و نتیجه‌اش را هم که دیدیم. اما نگارنده هنگامی که به گذشته بر‌می‌گردد تا بداند چه شد که دکتر و مهندس و فلان و بهمان نشد تا پیرانه‌سر زندگی آسوده‌ای داشته باشد، به این نتیجه می‌رسد که هر چه می‌کشیم از رادیو و داستان‌های نمایشی این رسانه در آن روزگار است که ما را پاک هوایی کرده بود. به‌هر‌حال با مرگ هر یک از کسانی که گذشته ما را فرم و شکل داده‌اند، برگی از خاطرات ما هم به دست باد سپرده می‌شود‌. چه زماني با‌شد که خودمان که از خاک بر‌آمده‌ایم در خاک شویم و گردش روزگار یعنی همین.

در‌گذشت مهدی علیمحمدی، دو‌بلور و بازیگر قدیمی نمایش‌های رادیویی، برای هم‌نسلان من که دوران کودکی، نو‌جوانی و آغاز جوانی‌شان با رادیو گذشته، تلخ‌تر و اندوهبار‌تر از دیگران بود. با صدای سرشار از عاطفه او بود که در کنج آن ولایت بدون امکانات مدرن، عشق را تجربه کردیم و دانستیم که عنصری در جهان هستی به نام عشق وجود دارد که تو را در‌بر می‌گیرد و از جهان خاکی فراتر می‌برد. علیمحمدی در انبوهی نمایش رادیویی، به‌ویژه نمایش‌هایی که به‌صورت سریالی با عنوان «‌داستان‌های رادیو ایران‌» هر شب پخش می‌شد، نقش جوان‌های عاشق را بازی می‌کرد و ما را در دریایی از شور و شعف فرو‌می‌برد. آن وقت‌ها که تلویزیون همه‌گیر نبود‌ و ما که اصلا تا اواخر دهه 1340 برق نداشتیم چه رسد به تلویزیون، تنها پناهگاهمان در خلوت طولانی روز‌ها و شب‌ها رادیو بود. نمایش‌های هفتگی متعددی، از‌جمله «‌جانی دالر» که پلیسی جنایی بود و حیدر صارمی نقش این کار‌آگاه زبل را بازی می‌کرد‌، «‌زیر آسمان کبود» که نمایشی هفتگی بود و بر‌اسا‌س ماجرا‌های واقعی ازسوی مترجمی به نام مورین که گویا بازیگر تئاتر و سینما هم بود، تنظیم می‌شد و گمانم دوشنبه‌شب‌ها پخش می‌شد و همین «داستان‌های رادیو ایران» که آرم پایانی‌اش ترانه لا‌لایی بود. گویا هنوز هم این برنامه با نام «قصه شب» پخش می‌شود، اما گمان نمی‌کنم مثل آن سال‌ها شنونده میلیونی داشته باشد. داستان‌های شب آن سال‌ها هم، اورجينال بودند؛ هم اقتباسی بودند و هم ترجمه‌. و نماتیک اغلبشان هم عشق و عاشقی بود که البته این گرایش دلایل متعددی داشت، ازجمله اینکه پس از کودتای 28 مرداد و رخوتی که جامعه آشوب‌زده سال‌های «زنده‌باد مرده‌باد» را در‌بر گرفته بود، کوشش‌هایی به عمل می‌آمد تا با تقویت وجه احساسی و لیریک ادبیات، به‌ویژه با آثاری از علی دشتی، محمد حجازی، حسینقلی مستعان و بعد‌ها کسانی مانند ارونقی کرمانی و کمی بعدتر رجبعلی اعتمادی. وجوه اجتماعی ادبیات داستانی هر چه کم‌رنگ‌تر، وجه رمانتیک آثار برجسته‌تر می‌شود و این شامل آثار ترجمه هم می‌شد. مثلا رمان «پر» ماتیسن که پر‌خواننده‌ترین رمان آن سال‌ها شد و امثال این اثر در این دوران سر برآوردند و همدم تنهایی نسل جوان شدند که می‌رفت تا عشق و عاشقی را جایگزین تعهدات اجتماعی کند. داستان‌های رادیو ایران هم در دوران یاد‌شده به‌طور عمده چنین ویژگی‌هایی داشتند. در کودکی، تنها یا همراه با برادر بزرگ‌ترم شب‌ها را میهمان مادر‌بزرگمان بودیم که با خاله‌ام تنها زندگی می‌کردند و یک دستگاه رادیوی آندریا داشتند. مادر‌بزرگ قرآن‌خوانم، پس از فراغت از نماز و دعا، پای رادیو می‌نشست و همه را هم می‌شناخت؛ از خواننده و آهنگ‌ساز گرفته تا بازیگران‌. مشق‌هایمان را که تمام می‌کردیم، چند دقیقه به ساعت 9 شب -‌زمان پخش داستان‌های رادیو ایران در آن سال‌ها‌- می‌خزیدیم زیر کرسی که به جای منقل آتش که برای بچه‌ها خطرناک بود، مادر‌بزرگ تکنیک جدیدی درش به کار می‌بست؛ دو تا آجر را می‌گذاشت روی شعله کم چراغ والور و هنگامی که خوب داغ می‌شدند، آجر‌ها را می‌پیچید لای پارچه‌ای کلفت -حوله یا پتوی مندرس- و می‌گذاشت زیر لحاف و ما هم لحاف را تا زیر دماغمان بالا می‌کشیدیم و لحظه‌شماری می‌کردیم تا آرم برنامه داستان‌های رادیو ایران که بعد‌ها فهمیدیم تکه‌ای از سمفونی شهرزاد کورساکف، موسیقی‌دان برجسته روسی است‌؛ بلند شود و سپس غرق در داستان می‌شدیم. قصه‌گو که صدای پر‌طنینی داشت و نامش مانی بود، مقدمه‌ای می‌گفت و داستان شروع می‌شد. بازیگران سرشناس آن دوران هم مهدی علیمحمدی، رامین فرزاد، حیدر صارمی، مریم معترف، شهلا‌ (‌ریاحی‌) و... بودند. وقتی عیلمحمدی با آن لحن آرام‌بخش خطاب به معشوق می‌گفت: « دوستت دارم» تنمان مور‌مور می‌شد و فکر می‌کردیم عشق یعنی لطیف‌ترین حسی که در وجود انسان هست و باید کشفش کرد یا کشفش کنند. در پایان هم وقتی صدای ویگن بلند می‌شد که می‌خواند «‌هر نغمه این گیتار محزون، اشک هزاران مرغک بی‌آشیانه‌اس» پلک‌های خواب‌زده‌مان بر هم می‌نشست و در گرمای کرسی بی‌خطر مادر‌بزرگ که یکی، دو ساعت بیشتر گرما نداشت، خوابمان می‌برد. بعد‌ها که از نوجوانی گذر کردیم و به آغاز جوانی رسیدیم و سلیقه‌هایمان هم عوض شد، تقریبا دوران بازیگری علیمحمدی در رادیو هم به سر آمده بود و داستان‌های رادیو ایران حال‌و‌هوایش عوض شده بود و دور، افتاده بود دست بهزاد فراهانی و یارانش با داستان‌های پر‌شور روستایی که اگر هم عاشقانه بودند، در لفافی از تعهدات اجتماعی پیچیده می‌شدند و این ناشی از تغییر شرایط اجتماعی ایران در اواخر دهه 1340 بود‌. هنر معترض یا هنر اجتماعی داشت بر وجوه دیگر فرهنگ و هنر سایه می‌انداخت. فیلم‌ها، ترانه‌ها، ادبیات و‌... دیگر دوران گنج قارون و علی دشتی و مستعان و ماتیسن گذشته بود و نسل دیگری از هنرمندان به عرصه آمده بودند. در چنین حال‌و‌هوایی علیمحمدی بیشتر به کار دوبله در تلویزیون مشغول بود تا بازیگری رادیو‌. البته رقیب قدرتمندي به نام خسرو خسرو‌شاهی هم از راه رسیده بود و اگر قرار بود جوانان عاشق شوند، ترجیح می‌دادند با صدای خسرو‌شاهی از دهان آلن دلون عشق را مزه‌‌مزه کنند. خلاصه اینکه روزگار دگرگون شده بود و نتیجه‌اش را هم که دیدیم. اما نگارنده هنگامی که به گذشته بر‌می‌گردد تا بداند چه شد که دکتر و مهندس و فلان و بهمان نشد تا پیرانه‌سر زندگی آسوده‌ای داشته باشد، به این نتیجه می‌رسد که هر چه می‌کشیم از رادیو و داستان‌های نمایشی این رسانه در آن روزگار است که ما را پاک هوایی کرده بود. به‌هر‌حال با مرگ هر یک از کسانی که گذشته ما را فرم و شکل داده‌اند، برگی از خاطرات ما هم به دست باد سپرده می‌شود‌. چه زماني با‌شد که خودمان که از خاک بر‌آمده‌ایم در خاک شویم و گردش روزگار یعنی همین.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها