زنی در محاصره کتابها
شرق: «زن غیرضروری» رمانی است از ربیع علمالدین که با ترجمه هرمز گیلیانه در نشر قطره منتشر شده است. وقایع این رمان در بیروت اتفاق میافتد و راوی آنچنانکه در توضیح پشت جلد کتاب آمده، زنی است به نام عالیه صالح که «در آپارتمانش در بیروت تنها و در محاصره انبوه کتابهایش زندگی میکند». عالیه صالح زنی است سالخورده؛ زنی دستخوش انواع بحرانها و زنی تنها در میان جمع که با آدمهای اطراف خود متفاوت است. روایت او روایتی صریح از خود و اطراف اوست و از خلال این روایت به وقایعی مانند جنگ داخلی لبنان نیز اشاره میشود. روایت این زن همچنین آکنده از ادبیات و ارجاع به آثار ادبی است. او مترجم ادبیات جهان است؛ اما برای دلش ترجمه میکند و چنانکه خود در صفحات آغازین رمان میگوید، از بیستودو سالگی هر ژانویه ترجمه کتاب جدیدی را شروع کرده است. او در زمان روایت داستان هفتادودو ساله است و تا این زمان چنانکه خود میگوید، کمی کمتر از چهل کتاب ترجمه کرده و روانه جعبهها کرده است. عالیه در گیرودار بحرانهایی که دچار آنهاست، با فاجعهای روبهرو میشود. در توضیح پشت جلد ترجمه فارسی رمان «زن غیرضروری» درباره راوی آن و حالوهوای این رمان آمده است: «عالیه تنها، بیفرزند و مطلقه زائده غیرضروری خانوادهاش است. این زن صریحاللهجه که دنیای خود و گذشته پیچیدهاش را از دریچه آثار ادبی فاخر میبیند، سالی یکی از کتابهای محبوبش را به عربی ترجمه و آنگاه گوشهای انبار میکند. ترجمههایش را هرگز هیچکس نخوانده است. خواننده با ذهن بازیگوش عالیه در سرککشیدنهایش به حال و گذشته بیروت همراه میشود. ملاحظاتی رنگارنگ در باب ادبیات، فلسفه و هنر با تاختوتاز خاطراتی از جنگ داخلی لبنان و گذشته پرتلاطم خودِ عالیه درهم میآمیزد». عالیه چنانکه خود میگوید، در دنیای ادبیات زندگی میکند؛ در دنیای کلمات. دنیای بیرون به گفته خودش برایش دردسرساز است و در دنیای کلمات و ادبیات است که احساس امنیت و آرامش میکند: «من از مدتها قبل خودم را فدای کلمات نوشتهشده کردم. ادبیات محوطه شنبازی من است. در آن بازی میکنم، برج و بارو میسازم و اوقاتم را میگذرانم. دنیای بیرون این زمین است که برایم دردسرساز است. به شکلی خفیف؛ اما نه مرسوم، خودم را با این جهان مرئی خو دادهام تا بتوانم بدون زحمت زیاد به دنیای درونی کتابهایم بازگردم. اگر بخواهم استعاره شنیام را گسترش بدهم، باید بگویم اگر ادبیات محوطه شنبازیام است، آنگاه دنیای واقعی در حکم ساعت شنیام است؛ ساعت شنیای که ذرهذره میکاهد. ادبیات به من زندگی میبخشد و زندگی من را میکشد. خوب، زندگی همه را میکشد؛ اما این مبحث تلخی است». راوی پس از صحبت از علاقهاش به ادبیات و ترجمه آثار مورد علاقهاش، به گذشتهاش نقب میزند. به کودکی و جوانی و ازدواجش و دیگر خاطرات گذشته و رد جنگ داخلی نیز چنانکه پیشازاین اشاره شد، در خاطرات راوی مشهود است. آنچه میخوانید، سطرهای دیگری است از این رمان؛ سطرهایی که در آنها به جنگ داخلی اشاره شده است: «تاکسی، به درخواست من، جلوی پلههای موزه ملی توقف میکند. سعی کرده بودم راه بروم؛ اما باد و بارانِ ریزریز استفاده از چتر را بیفایده کردند. هرچند خیس شده بودم، تا مدتی به پیشروی ادامه دادم و دیدم بوی غریب هوای محروم از آفتاب و رنگ مرواریدگونش، بر گیجیام افزودند. در طول جنگ، نسیمها به شکل تهوعآوری از بوی اجسادی که سراسیمه و شتابزده دور انداخته شده بودند، آکنده بودند - بوی گوشت تن، هم تازه و هم در حال فاسدشدن، بوهای بومی یک شهر. ازآنجاییکه سلامت عقل برایم از انجام حرکات کششی مهمتر است، بهسرعت تاکسی گرفتم. دیدار دوباره بیروت (1982) شعری نیست که امروز هوس خواندنش را داشته باشم. تصمیم درستی گرفتم. پیادهروی یکساعته تا موزه میتواند روحانگیز باشد؛ اما این قابلیت خرابکارانه را دارد تا در مواردی یک بیروتی متعادل را نامتعادل کند؛ زیرا مملو از مینها و مهمات منفجرنشده احساسی است. این جاده خط سبز اصلی بود که شهر را به دو قسمت شرق و غرب تقسیم میکرد. احتمالا اینجا، بیش از هر جای دیگری در کشور، درگیری، تکتیرانداز، کشتار، جسد و تباهی و خرابی به خود دیده است؛ نابودی و فساد و ویرانی. این منطقه و بلواری که از میان آن رد میشود، نوسازی شده است. پیست اسبدوانی بمباران شده که تیرکها و تیرآهنهای بیرونزده آن به اسکلت جانوران عهد دقیانوس میماند، بازسازی شده است و چیزی باقی نمانده تا دهها اسبی را که زندهزنده در اسطبلها سوختند، به یادمان بیاورد. جز نسیم چیزی باقی نمانده تا صدها رهگذری را که در پی رسیدن به دوستان یا خانوادهشان، در سراسر شهری غریبهشده با خودش به رگبار بسته شدند، به یادمان بیاورد».
شرق: «زن غیرضروری» رمانی است از ربیع علمالدین که با ترجمه هرمز گیلیانه در نشر قطره منتشر شده است. وقایع این رمان در بیروت اتفاق میافتد و راوی آنچنانکه در توضیح پشت جلد کتاب آمده، زنی است به نام عالیه صالح که «در آپارتمانش در بیروت تنها و در محاصره انبوه کتابهایش زندگی میکند». عالیه صالح زنی است سالخورده؛ زنی دستخوش انواع بحرانها و زنی تنها در میان جمع که با آدمهای اطراف خود متفاوت است. روایت او روایتی صریح از خود و اطراف اوست و از خلال این روایت به وقایعی مانند جنگ داخلی لبنان نیز اشاره میشود. روایت این زن همچنین آکنده از ادبیات و ارجاع به آثار ادبی است. او مترجم ادبیات جهان است؛ اما برای دلش ترجمه میکند و چنانکه خود در صفحات آغازین رمان میگوید، از بیستودو سالگی هر ژانویه ترجمه کتاب جدیدی را شروع کرده است. او در زمان روایت داستان هفتادودو ساله است و تا این زمان چنانکه خود میگوید، کمی کمتر از چهل کتاب ترجمه کرده و روانه جعبهها کرده است. عالیه در گیرودار بحرانهایی که دچار آنهاست، با فاجعهای روبهرو میشود. در توضیح پشت جلد ترجمه فارسی رمان «زن غیرضروری» درباره راوی آن و حالوهوای این رمان آمده است: «عالیه تنها، بیفرزند و مطلقه زائده غیرضروری خانوادهاش است. این زن صریحاللهجه که دنیای خود و گذشته پیچیدهاش را از دریچه آثار ادبی فاخر میبیند، سالی یکی از کتابهای محبوبش را به عربی ترجمه و آنگاه گوشهای انبار میکند. ترجمههایش را هرگز هیچکس نخوانده است. خواننده با ذهن بازیگوش عالیه در سرککشیدنهایش به حال و گذشته بیروت همراه میشود. ملاحظاتی رنگارنگ در باب ادبیات، فلسفه و هنر با تاختوتاز خاطراتی از جنگ داخلی لبنان و گذشته پرتلاطم خودِ عالیه درهم میآمیزد». عالیه چنانکه خود میگوید، در دنیای ادبیات زندگی میکند؛ در دنیای کلمات. دنیای بیرون به گفته خودش برایش دردسرساز است و در دنیای کلمات و ادبیات است که احساس امنیت و آرامش میکند: «من از مدتها قبل خودم را فدای کلمات نوشتهشده کردم. ادبیات محوطه شنبازی من است. در آن بازی میکنم، برج و بارو میسازم و اوقاتم را میگذرانم. دنیای بیرون این زمین است که برایم دردسرساز است. به شکلی خفیف؛ اما نه مرسوم، خودم را با این جهان مرئی خو دادهام تا بتوانم بدون زحمت زیاد به دنیای درونی کتابهایم بازگردم. اگر بخواهم استعاره شنیام را گسترش بدهم، باید بگویم اگر ادبیات محوطه شنبازیام است، آنگاه دنیای واقعی در حکم ساعت شنیام است؛ ساعت شنیای که ذرهذره میکاهد. ادبیات به من زندگی میبخشد و زندگی من را میکشد. خوب، زندگی همه را میکشد؛ اما این مبحث تلخی است». راوی پس از صحبت از علاقهاش به ادبیات و ترجمه آثار مورد علاقهاش، به گذشتهاش نقب میزند. به کودکی و جوانی و ازدواجش و دیگر خاطرات گذشته و رد جنگ داخلی نیز چنانکه پیشازاین اشاره شد، در خاطرات راوی مشهود است. آنچه میخوانید، سطرهای دیگری است از این رمان؛ سطرهایی که در آنها به جنگ داخلی اشاره شده است: «تاکسی، به درخواست من، جلوی پلههای موزه ملی توقف میکند. سعی کرده بودم راه بروم؛ اما باد و بارانِ ریزریز استفاده از چتر را بیفایده کردند. هرچند خیس شده بودم، تا مدتی به پیشروی ادامه دادم و دیدم بوی غریب هوای محروم از آفتاب و رنگ مرواریدگونش، بر گیجیام افزودند. در طول جنگ، نسیمها به شکل تهوعآوری از بوی اجسادی که سراسیمه و شتابزده دور انداخته شده بودند، آکنده بودند - بوی گوشت تن، هم تازه و هم در حال فاسدشدن، بوهای بومی یک شهر. ازآنجاییکه سلامت عقل برایم از انجام حرکات کششی مهمتر است، بهسرعت تاکسی گرفتم. دیدار دوباره بیروت (1982) شعری نیست که امروز هوس خواندنش را داشته باشم. تصمیم درستی گرفتم. پیادهروی یکساعته تا موزه میتواند روحانگیز باشد؛ اما این قابلیت خرابکارانه را دارد تا در مواردی یک بیروتی متعادل را نامتعادل کند؛ زیرا مملو از مینها و مهمات منفجرنشده احساسی است. این جاده خط سبز اصلی بود که شهر را به دو قسمت شرق و غرب تقسیم میکرد. احتمالا اینجا، بیش از هر جای دیگری در کشور، درگیری، تکتیرانداز، کشتار، جسد و تباهی و خرابی به خود دیده است؛ نابودی و فساد و ویرانی. این منطقه و بلواری که از میان آن رد میشود، نوسازی شده است. پیست اسبدوانی بمباران شده که تیرکها و تیرآهنهای بیرونزده آن به اسکلت جانوران عهد دقیانوس میماند، بازسازی شده است و چیزی باقی نمانده تا دهها اسبی را که زندهزنده در اسطبلها سوختند، به یادمان بیاورد. جز نسیم چیزی باقی نمانده تا صدها رهگذری را که در پی رسیدن به دوستان یا خانوادهشان، در سراسر شهری غریبهشده با خودش به رگبار بسته شدند، به یادمان بیاورد».