زنان خانه پدري
عذرا فراهاني
سالار! بستنی میخوری؟ - نه نمیخوام. نصفه عمرت به باد فنا! این را زن 50سالهای که داخل آشپزخانه مشغول گرفتن آبهویج است، به پدر پیرم میگوید. او جدیدا برای انجام کارها و امورات منزل به خانه پدری آمده است. خانهای که وقتی همه دورهم جمع میشویم، نوهها آنقدر از مبلهای قدیمی بالا و پایین میپرند که صدای اعتراض همه بلند میشود، الا پدر و مادرم. اگر فوتبال هم جزء برنامههایشان باشد، حتما گلدانی را خواهند شکست؛ ولی باز این پدر است که همچنان مدافع بچههاست و بیتابانه برای چنین ساعاتی ثانیهشماری میکند؛ برای شلوغشدن خانه و پهنکردن سفرههای بلند و طولانی تا بیش از 30 فرزند و نوه و نتیجه خود را دور یک سفره ببیند. حالا آرام و بیصدا روی تختش نشسته و با روغنی که یک ماه پیش به او دادم، پاهایش را با وسواس خاصی روغنمالی میکند. : این روغن معجزه کرده. گفتی روغن چی بود؟ زیتون، سیاهدونه با فلفل؟ عجب معجونیه! بیش از 10 بار این سؤال را پرسیده و بعد هم ماجرای قویشدن پاهایش را برای همه گفته و حالا دوباره از معجزه این روغن میگوید: یه روز تو خجیر چند پله رو خوب بالا رفتم، هی فکر کردم، فکر کردم که چی شده پاهام قوی شدن. چیزی خوردم؟ آمپولی زدم؟ بعد یادم افتاد تو پاهامو با این معجون ماساژ داده بودی. مولود خانم داشت برای مادرم که تازه آخرین دندانش را کشیده بود، هویجبستنی درست میکرد تا خونریزی دندانش بند بیاد. مادرم در دو هفته اخير 10 تا از دندونهاشو کشید تا به جایش دندون مصنوعی بگذارد. هیچ چیز برای او مثل دندون مصنوعی تلخ و آزاردهنده نیست؛ اما سه ماه پیش که زمین خورد و چند تا از دندونهایش شکست، حاضر شد به دندون مصنوعی تن دهد! صدای مولود دوباره بلند میشود. برای خودش میخواند و میخندد: حاجخانم بیدندون افتاد تو قندون... . نمیدانم این روی خوب میتواند پدر و مادر پیرم را سرحال نگه دارد یا برعکس ممکن است حوصله آنها را سر ببرد. خودش ادعا دارد که در نگهداری از این افراد تخصص زیادی دارد و سالها در خانه سالمندان کار میکرده. لیوانی آبهویج از سهم مامان سر میکشد و با خنده و نگاه پر از شیطنت ادامه میدهد: همیشه منو با پنج، شش پیرزن و پیرمرد میفرستادن درمانگاه. فکرشو بکن! پنج، شش تا... اونایی که ادعای کاربلدی دارن بهزور بتونن با یکی برن درمانگاه... . و باز میخندد. روی هم رفته شاد است. قبل از اکرمخانم، زنی 27ساله از بجنورد آمده بود. او را خواهر یکی از دوستان به ما معرفی کرده بود. کودک درونش اصلا بزرگ نشده بود. از همسرش طلاق گرفته و یک فرزند داشت. فرزندی که فقط میتوانست از راه دور او را ببیند. پدرم از او میترسید. تازه که به خانه پدرم آمده بود، تمام جزئیات زندگیاش را ریخت روی دایره...: پدرم قاچاقچی بوده و الان 15ساله که داره تو زندون آبخنک نوشجون میکنه... من آدم راحتی هستم خانم. بیتعارف راستشو بخواهی مامانمم یه چند سالی زندون بوده. اصلا اگه به منه که اینا همدیگه رو تو زندون دیدن! با این شوخی زد زیر خنده. وقتی میخندید نمیدانم چرا پدرم را بیشتر میترساند. گذشته از ماجرای غریب زندگی پدر و مادرش، زنی مهربان بود و سرش به کارخودش گرم. آرام بود و شوخ. چند کانال تلگرامی راه انداخته بود از رخت و لباس و طلا گرفته تا لوازم خانه، بدون اینکه جنسی را دیده باشد، خرید و فروش میکرد. داستانهای زندگیاش مناسب حال پدر نبود. براي سرگرمي، گاهی پیازداغ ماجرا را زیاد میکرد. آخرش هم هی گفت و گفت، تا زیر پای پدرم را خالی کرد. یکی از مشتریهای کانال تلگرامش، دو سه میلیون سرش را کلاه گذاشته بود. میگفت: میخوام برم بجنورد و مادر و بچههای قدونیمقد مامانمو بیارم تهران. سودای تهراننشینی خانواده، آن هم در این شرایط اقتصادی نابسامان، حتی یکی مثل او را هم رها نکرد. او رفت تا به آرزوهایش برسد. اما گل سرسبد همه اینها که سخت در خاطرم مانده و هنوز دوست دارم از عاقبتش باخبر بشوم، زنی بود که دو سال پیش از شهرری به خانه پدر آمد. همسرش معتاد بود و چهار فرزند داشت. اولین حقوقش را خرج عمل بینی دخترش کرد. حقوق بعدی را برای دختر دیگرش یک پیانوی کهنه و دست دوم خرید. سومین حقوقش را خرج بیمارستان یکی از دخترانش کرد تا او را از مرگ نجات دهد؛ دخترش در ناکامی از ازدواج با عشقش، دست به خودکشی زده بود. نقش او در تمام این بههمریختگی، شگفتانگیز و پر از محبت بود. او به معنای کامل کلمه مادری میکرد. در توفان هم مادری میکرد. خیلیها میان توفان جانپناه به دست میآورند؛ این زن اما خودش را جانپناه کرده بود و مادری میکرد. اسمش فریبا بود. چیزی که من را به فکر وامیدارد، نقش تمام این زنها در زندگی خودشان است. آنها قهرمانهای بزرگ زندگی توفانزده خود هستند که ایستادگی کردهاند تا چراغ خانههایشان روشن باقی بماند، آبرو همچنان سهمشان باشد و نخورند نانی که به خفت و هزار منت سر سفره میبرند. باید این را مینوشتم و در دل و ذهنم ثبت میکردم تا بدانم که هیچ کار خدا بیحکمت نیست. حتی وقتی قسمت میکند دیدار کسی را که فکرش را نمیکنی زندگیاش میتواند درس بزرگی به تو بدهد؛ درسی به بزرگی عشق و تاریخ... درس فداکاری مادرانی که نمیشناسیم... .
سالار! بستنی میخوری؟ - نه نمیخوام. نصفه عمرت به باد فنا! این را زن 50سالهای که داخل آشپزخانه مشغول گرفتن آبهویج است، به پدر پیرم میگوید. او جدیدا برای انجام کارها و امورات منزل به خانه پدری آمده است. خانهای که وقتی همه دورهم جمع میشویم، نوهها آنقدر از مبلهای قدیمی بالا و پایین میپرند که صدای اعتراض همه بلند میشود، الا پدر و مادرم. اگر فوتبال هم جزء برنامههایشان باشد، حتما گلدانی را خواهند شکست؛ ولی باز این پدر است که همچنان مدافع بچههاست و بیتابانه برای چنین ساعاتی ثانیهشماری میکند؛ برای شلوغشدن خانه و پهنکردن سفرههای بلند و طولانی تا بیش از 30 فرزند و نوه و نتیجه خود را دور یک سفره ببیند. حالا آرام و بیصدا روی تختش نشسته و با روغنی که یک ماه پیش به او دادم، پاهایش را با وسواس خاصی روغنمالی میکند. : این روغن معجزه کرده. گفتی روغن چی بود؟ زیتون، سیاهدونه با فلفل؟ عجب معجونیه! بیش از 10 بار این سؤال را پرسیده و بعد هم ماجرای قویشدن پاهایش را برای همه گفته و حالا دوباره از معجزه این روغن میگوید: یه روز تو خجیر چند پله رو خوب بالا رفتم، هی فکر کردم، فکر کردم که چی شده پاهام قوی شدن. چیزی خوردم؟ آمپولی زدم؟ بعد یادم افتاد تو پاهامو با این معجون ماساژ داده بودی. مولود خانم داشت برای مادرم که تازه آخرین دندانش را کشیده بود، هویجبستنی درست میکرد تا خونریزی دندانش بند بیاد. مادرم در دو هفته اخير 10 تا از دندونهاشو کشید تا به جایش دندون مصنوعی بگذارد. هیچ چیز برای او مثل دندون مصنوعی تلخ و آزاردهنده نیست؛ اما سه ماه پیش که زمین خورد و چند تا از دندونهایش شکست، حاضر شد به دندون مصنوعی تن دهد! صدای مولود دوباره بلند میشود. برای خودش میخواند و میخندد: حاجخانم بیدندون افتاد تو قندون... . نمیدانم این روی خوب میتواند پدر و مادر پیرم را سرحال نگه دارد یا برعکس ممکن است حوصله آنها را سر ببرد. خودش ادعا دارد که در نگهداری از این افراد تخصص زیادی دارد و سالها در خانه سالمندان کار میکرده. لیوانی آبهویج از سهم مامان سر میکشد و با خنده و نگاه پر از شیطنت ادامه میدهد: همیشه منو با پنج، شش پیرزن و پیرمرد میفرستادن درمانگاه. فکرشو بکن! پنج، شش تا... اونایی که ادعای کاربلدی دارن بهزور بتونن با یکی برن درمانگاه... . و باز میخندد. روی هم رفته شاد است. قبل از اکرمخانم، زنی 27ساله از بجنورد آمده بود. او را خواهر یکی از دوستان به ما معرفی کرده بود. کودک درونش اصلا بزرگ نشده بود. از همسرش طلاق گرفته و یک فرزند داشت. فرزندی که فقط میتوانست از راه دور او را ببیند. پدرم از او میترسید. تازه که به خانه پدرم آمده بود، تمام جزئیات زندگیاش را ریخت روی دایره...: پدرم قاچاقچی بوده و الان 15ساله که داره تو زندون آبخنک نوشجون میکنه... من آدم راحتی هستم خانم. بیتعارف راستشو بخواهی مامانمم یه چند سالی زندون بوده. اصلا اگه به منه که اینا همدیگه رو تو زندون دیدن! با این شوخی زد زیر خنده. وقتی میخندید نمیدانم چرا پدرم را بیشتر میترساند. گذشته از ماجرای غریب زندگی پدر و مادرش، زنی مهربان بود و سرش به کارخودش گرم. آرام بود و شوخ. چند کانال تلگرامی راه انداخته بود از رخت و لباس و طلا گرفته تا لوازم خانه، بدون اینکه جنسی را دیده باشد، خرید و فروش میکرد. داستانهای زندگیاش مناسب حال پدر نبود. براي سرگرمي، گاهی پیازداغ ماجرا را زیاد میکرد. آخرش هم هی گفت و گفت، تا زیر پای پدرم را خالی کرد. یکی از مشتریهای کانال تلگرامش، دو سه میلیون سرش را کلاه گذاشته بود. میگفت: میخوام برم بجنورد و مادر و بچههای قدونیمقد مامانمو بیارم تهران. سودای تهراننشینی خانواده، آن هم در این شرایط اقتصادی نابسامان، حتی یکی مثل او را هم رها نکرد. او رفت تا به آرزوهایش برسد. اما گل سرسبد همه اینها که سخت در خاطرم مانده و هنوز دوست دارم از عاقبتش باخبر بشوم، زنی بود که دو سال پیش از شهرری به خانه پدر آمد. همسرش معتاد بود و چهار فرزند داشت. اولین حقوقش را خرج عمل بینی دخترش کرد. حقوق بعدی را برای دختر دیگرش یک پیانوی کهنه و دست دوم خرید. سومین حقوقش را خرج بیمارستان یکی از دخترانش کرد تا او را از مرگ نجات دهد؛ دخترش در ناکامی از ازدواج با عشقش، دست به خودکشی زده بود. نقش او در تمام این بههمریختگی، شگفتانگیز و پر از محبت بود. او به معنای کامل کلمه مادری میکرد. در توفان هم مادری میکرد. خیلیها میان توفان جانپناه به دست میآورند؛ این زن اما خودش را جانپناه کرده بود و مادری میکرد. اسمش فریبا بود. چیزی که من را به فکر وامیدارد، نقش تمام این زنها در زندگی خودشان است. آنها قهرمانهای بزرگ زندگی توفانزده خود هستند که ایستادگی کردهاند تا چراغ خانههایشان روشن باقی بماند، آبرو همچنان سهمشان باشد و نخورند نانی که به خفت و هزار منت سر سفره میبرند. باید این را مینوشتم و در دل و ذهنم ثبت میکردم تا بدانم که هیچ کار خدا بیحکمت نیست. حتی وقتی قسمت میکند دیدار کسی را که فکرش را نمیکنی زندگیاش میتواند درس بزرگی به تو بدهد؛ درسی به بزرگی عشق و تاریخ... درس فداکاری مادرانی که نمیشناسیم... .