زنان گمنام شاهنامه(2)
مهدی افشار- پژوهشگر
چون سياوش زماني را در تورانزمين در كنار افراسياب به شادي گذراند، پيرانويسه، مشاور نيكسيرت افراسياب كه دوستدار آرامش ميان دو قوم ايراني و توراني بود، به سياوش پيشنهاد كرد با دختر او، جريره، ازدواج كند تا در آن سرزمين ماندگار شود.
پس پرده من چهارند خُرد/ چو بايد تو را بنده بايد شمرد/ از ايشان جريره است مهتر به سال/ كه از خوبرويان ندارد همال/ يكي دختري هست آراسته/ چو ماه درخشنده با خواسته
سياوش اين پيشنهاد را پذيرفت و پيران شادمان موضوع خواستاري سياوش از جريره را با همسرش، گلشهر كه زني پاكدامن، خردمند و مهربان بود، در ميان گذارد و گلشهر در خلوتي با جريره سخن گفت و با اقبال او مواجه شد. پس از اين پيوند، پيرانويسه كوشيد پايگاه سياوش را در تورانزمين استوارتر گرداند و بر اين انديشه بود كه كاووسشاه در پيرانسالگي است و بيگمان پس از مرگ او، سياوش شهريار ايران خواهد شد و اگر سياوش با فرنگيس، دخت افراسياب ازدواج كند، ثمره اين ازدواج ميتواند شهرياري شود كه دو كشور ايران و توران را متحد و يكپارچه گردانيده، به خصومتهايي پايان دهد كه با كشتهشدن ايرج آغاز شده بود. پيشنهاد پيران با خشنودي افراسياب و فرنگيس مواجه و اين پيوند سر گرفت.
از آن پس اگرچه از فرنگيس، مادر كيخسرو، بارها سخن به ميان ميآيد، اما ديگر از جريره سخني نميشنويم تا اينكه گودرز، پدر گيو، به لطف رؤيايي آگاه ميشود كه از سياوش در تورانزمين فرزندي به جاي مانده كه ميتواند جانشين كاووس پير شود و گيوجامه دگرگون شده، راهي توران ميشود تا فرزند سياوش را بيابد و سرانجام پس از هفت سال جستوجو، كيخسرو را مييابد و همراه با فرنگيس به ايران بازميگرداند كه خود روايتي است پرشكوه و آكنده از پهلواني و رادمردي كه قصهاي ديگر و مقالي ديگر ميطلبد. چون كيخسرو بر اورنگ شهرياري در ايران تكيه ميزند، به خونخواهي پدر و ستمهايي كه افراسياب در روزگار كودكي بر او روا داشته، توس را روانه جنگ با افراسياب ميكند و پيش از حركت سپاه به توس سفارش ميكند كه در مسير خود هيچ زمين كشاورزيای را پايمال اسبان و سواران نكنند و فراتر اينكه از راه كلات به سوي توران نروند كه فرود، پسر سياوش از دخت پيران، با مادرش جريره در كلات زندگي ميكند. فرود از ايرانيان كسي را نميشناسد و چهبسا گذر از كلات موجب شود درگيري بين سپاه ايران و سپاه فرود رخ دهد. پس بايد از راه بيابان برود، هرچند كه راه دشوار است و بيآبي
ممكن است سپاه ايران را به زحمت فكند و توس مطيعانه قول ميدهد كه راه بيابان در پيش گيرد.
پسر بودش از دخت پيران يكي/ كه پيدا نبود از پدر اندكي/ برادر به من نيز ماننده بود/ جوان بود و همسال و فرخنده بود/ كنون در كلات است و با مادر است/ جهانجوي با فرّ و با لشكر است
اما توس را آن خرد نبود كه فرمان شهريار خويش را پيروي كند و چون بر سر دوراهي كلات و بيابان رسيدند، طريق كلات را در پيش گرفت و فرود آگاه شد كه سپاهي از ايران به عزم جنگ راهي توران شده است. فورا دستور داد همه اسپان و گوسپندان از سپدكوه جمعآوري شوند تا مبادا مورد دستبرد قرار گيرند. سپس به نزد مادر خويش، جريره آمد كه براي سياوش دلي خونين داشت و به مشورت از او پرسيد كه با اين سپاه چه بايد كرد؟ مبادا آنان به كلات بتازند و جريره به فرود آرامش خاطر داد كه ايرانيان هرگز متعرض او نخواهند شد كه شاه ايران برادر اوست و برادرش او را دوست ميدارد؛ زيرا هر دو آنان همخون و از يك پدر هستند.
جريره زني بود مام فرود/ ز بهر سياوش دلش پر ز دود/ بر مادر آمد فرود جوان/ بدو گفت كاي مام روشن روان/ از ايران سپاه آمد و پيل و كوس/ به پيش سپه در سرافراز توس/ چه گويي چه بايد كنون ساختن/ نبايد كه آرد يكي تاختن/ جريره بدو گفت كاي رزمساز/ بدين روز هرگز مبادت نياز/ به ايران برادرت شاه نو است/ جهاندار و بيدار كيخسرو است
و فرود با يك توراني به نام تخوار كه چهرههاي شاخص و پهلوانان و سرداران ايراني را ميشناخت، بر بلنداي سپدكوه ايستاد تا تخوار پهلوانان ايران را به او معرفي كند و فرود آنان را به میهماني فراخواند. توس با مشاهده دو نفر بر فراز كوه با اين تصور كه آنان جاسوسان افراسياب هستند، فرمان داد تا يكي از افرادش به نزد آنان رفته، هر دو ايشان را به اسارت بياورد يا به دو نيمهشان كند و بهرام را خطاب قرار داده و از او خواست اين فرمان را به مورد اجرا گذارد.
بهرام چون به ستيغ كوه رسيد، با خشم از فرود و تخوار پرسيد آنجا چه ميكنند و فرود به نرمي گفت: «وقتي تندي نديدهاي، چرا تندي ميكني؟ سخن به نرمي بگو و چه نيكو شد كه به اينجا آمدي. پرسشي دارم. فرمانده اين سپاه كيست؟».
و بهرام از توس، گودرز، گيو، گرگين، شيدوش، فرهاد و ديگر پهلوانان ياد كرد. فرود پرسيد: «از بهرام سخني نگوييد كه ما از گودرزيان بسيار خرسنديم. چون برادرم را بر اورنگ شهرياري نشاندهاند. مادرم، جريره به من گفته است وقتي سپاه ايران به اينجا رسيد، جوياي بهرام و زنگه شاوران باش كه آنان دو برادر براي پدرت بودند. آنگاه بود كه بهرام دانست آن جوان، ميوه آن خسرواني درخت است. فرود را ستايشها كرد و فرود نيز شاديها نمود از ديدن يار نزديك پدر و به بهرام گفت به اينجا آمده است تا ياران پدرش را به میهماني فراخواند. بهرام شادمانه به نزد توس بازگشت و از گفتوگوي خويش با فرود، فرزند سياوش سخن گفت. بهرام پيش از ترك فرود به او گفت كه اطميناني به توس ندارد و چه بسا پس از او كسي را روانه كند كه سوداي جنگيدن با او را داشته باشد و چنين شد. توس در پاسخ كلام بهرام كه يكي از آن دو فرود است، به خشم گفت: «تو را نگفتم با آنان به شادي به گفتوگو بپردازي، تو را گفتم به اسارت آنان را به اينجا آوري».
تو را گفتم او را به نزد من آر
سخن هيچگونه مكن خواستار/ گر او شهريار است، پس من كيام/ برين كوه گوید بر ز بهر چهام
آنگاه به افراد خود نگاه كرده، گفت كسي را ميخواهم كه برود و سر آن دو را ببرّد و بياورد و كوشش بهرام براي آن كه توس را از اين انديشه پليد بازدارد، بيثمر ماند. و عدهاي آماده حمله به فرود شدند و بهرام آنان را بازداشت كه او فرزند سياوش است. و همه بازگشتند ولي ريو، داماد توس عزم مبارزه با فرود كرد و فرود دانست كه او نه به دوستي كه به قهر آمده است. و با تيري كه در چله كمان گذاشت، او را از اسب فروافكند. سپس چندين پهلوان ديگر ايراني با تير فرود از اسبانشان فروغلتيدند و سرانجام بيژن توانست پياده از كوه بالا رود و فرود به ناگزير به دژ گريخت.
جريره غمگين و نگران از آنچه رخ داده بود، شبهنگام به بستر رفت و نيمهشبان با كابوسي هولناك بيدار شد و از فراز باره دژ به فرود كلات نگريست و دانست سراسر كوه در حصار دشمن است و فرود دانست كه روزگار او به سر رسيده. به ناگزير فرماندهي سپاهي را كه در دژ داشت، به عهده گرفت و به سپاه ايران حمله آورد ولي در كوتاهزماني همه سپاهيان ترك كشته شدند و فرود كوشيد به دژ بازگردد ولي بيژن در كمين او نشسته بود و زخمي هولناك بر او زد با اين حال فرود خود را به دژ انداخت و در دژ بسته شد و فرود دانست كه از اين زخم جان به در نخواهد برد. پس به مادر خويش، جريره كه زار ميگريست، گفت: «سپاه ايران به زودي حصار دژ را فروخواهد ريخت پس در دژ هرآنچه ارزشمند است نابود و اسبان را پي كنيد تا سپاه ايران به هيچ غنيمتي دست نيابد كه نبايد زنان اسير سپاهيان شوند. آنگاه همه زنان بر باروي دژ رفتند و از آن فراز خود را فروافكندند. جريره آتشي افروخت و همه گنجها را در آتش بسوخت و سپس به بالين فرزند خويش آمد، چهره بر چهره او گذاشت و با دشنهاي شكم خويش بدريد و در آغوش فرزند جان داد.
بيامد به بالين فرخ فرود/ يكي دشنه با او چو آب كبود/ دو رخ را به روي پسر برنهاد/ شكم بردريد و برش جان بداد.
چون سياوش زماني را در تورانزمين در كنار افراسياب به شادي گذراند، پيرانويسه، مشاور نيكسيرت افراسياب كه دوستدار آرامش ميان دو قوم ايراني و توراني بود، به سياوش پيشنهاد كرد با دختر او، جريره، ازدواج كند تا در آن سرزمين ماندگار شود.
پس پرده من چهارند خُرد/ چو بايد تو را بنده بايد شمرد/ از ايشان جريره است مهتر به سال/ كه از خوبرويان ندارد همال/ يكي دختري هست آراسته/ چو ماه درخشنده با خواسته
سياوش اين پيشنهاد را پذيرفت و پيران شادمان موضوع خواستاري سياوش از جريره را با همسرش، گلشهر كه زني پاكدامن، خردمند و مهربان بود، در ميان گذارد و گلشهر در خلوتي با جريره سخن گفت و با اقبال او مواجه شد. پس از اين پيوند، پيرانويسه كوشيد پايگاه سياوش را در تورانزمين استوارتر گرداند و بر اين انديشه بود كه كاووسشاه در پيرانسالگي است و بيگمان پس از مرگ او، سياوش شهريار ايران خواهد شد و اگر سياوش با فرنگيس، دخت افراسياب ازدواج كند، ثمره اين ازدواج ميتواند شهرياري شود كه دو كشور ايران و توران را متحد و يكپارچه گردانيده، به خصومتهايي پايان دهد كه با كشتهشدن ايرج آغاز شده بود. پيشنهاد پيران با خشنودي افراسياب و فرنگيس مواجه و اين پيوند سر گرفت.
از آن پس اگرچه از فرنگيس، مادر كيخسرو، بارها سخن به ميان ميآيد، اما ديگر از جريره سخني نميشنويم تا اينكه گودرز، پدر گيو، به لطف رؤيايي آگاه ميشود كه از سياوش در تورانزمين فرزندي به جاي مانده كه ميتواند جانشين كاووس پير شود و گيوجامه دگرگون شده، راهي توران ميشود تا فرزند سياوش را بيابد و سرانجام پس از هفت سال جستوجو، كيخسرو را مييابد و همراه با فرنگيس به ايران بازميگرداند كه خود روايتي است پرشكوه و آكنده از پهلواني و رادمردي كه قصهاي ديگر و مقالي ديگر ميطلبد. چون كيخسرو بر اورنگ شهرياري در ايران تكيه ميزند، به خونخواهي پدر و ستمهايي كه افراسياب در روزگار كودكي بر او روا داشته، توس را روانه جنگ با افراسياب ميكند و پيش از حركت سپاه به توس سفارش ميكند كه در مسير خود هيچ زمين كشاورزيای را پايمال اسبان و سواران نكنند و فراتر اينكه از راه كلات به سوي توران نروند كه فرود، پسر سياوش از دخت پيران، با مادرش جريره در كلات زندگي ميكند. فرود از ايرانيان كسي را نميشناسد و چهبسا گذر از كلات موجب شود درگيري بين سپاه ايران و سپاه فرود رخ دهد. پس بايد از راه بيابان برود، هرچند كه راه دشوار است و بيآبي
ممكن است سپاه ايران را به زحمت فكند و توس مطيعانه قول ميدهد كه راه بيابان در پيش گيرد.
پسر بودش از دخت پيران يكي/ كه پيدا نبود از پدر اندكي/ برادر به من نيز ماننده بود/ جوان بود و همسال و فرخنده بود/ كنون در كلات است و با مادر است/ جهانجوي با فرّ و با لشكر است
اما توس را آن خرد نبود كه فرمان شهريار خويش را پيروي كند و چون بر سر دوراهي كلات و بيابان رسيدند، طريق كلات را در پيش گرفت و فرود آگاه شد كه سپاهي از ايران به عزم جنگ راهي توران شده است. فورا دستور داد همه اسپان و گوسپندان از سپدكوه جمعآوري شوند تا مبادا مورد دستبرد قرار گيرند. سپس به نزد مادر خويش، جريره آمد كه براي سياوش دلي خونين داشت و به مشورت از او پرسيد كه با اين سپاه چه بايد كرد؟ مبادا آنان به كلات بتازند و جريره به فرود آرامش خاطر داد كه ايرانيان هرگز متعرض او نخواهند شد كه شاه ايران برادر اوست و برادرش او را دوست ميدارد؛ زيرا هر دو آنان همخون و از يك پدر هستند.
جريره زني بود مام فرود/ ز بهر سياوش دلش پر ز دود/ بر مادر آمد فرود جوان/ بدو گفت كاي مام روشن روان/ از ايران سپاه آمد و پيل و كوس/ به پيش سپه در سرافراز توس/ چه گويي چه بايد كنون ساختن/ نبايد كه آرد يكي تاختن/ جريره بدو گفت كاي رزمساز/ بدين روز هرگز مبادت نياز/ به ايران برادرت شاه نو است/ جهاندار و بيدار كيخسرو است
و فرود با يك توراني به نام تخوار كه چهرههاي شاخص و پهلوانان و سرداران ايراني را ميشناخت، بر بلنداي سپدكوه ايستاد تا تخوار پهلوانان ايران را به او معرفي كند و فرود آنان را به میهماني فراخواند. توس با مشاهده دو نفر بر فراز كوه با اين تصور كه آنان جاسوسان افراسياب هستند، فرمان داد تا يكي از افرادش به نزد آنان رفته، هر دو ايشان را به اسارت بياورد يا به دو نيمهشان كند و بهرام را خطاب قرار داده و از او خواست اين فرمان را به مورد اجرا گذارد.
بهرام چون به ستيغ كوه رسيد، با خشم از فرود و تخوار پرسيد آنجا چه ميكنند و فرود به نرمي گفت: «وقتي تندي نديدهاي، چرا تندي ميكني؟ سخن به نرمي بگو و چه نيكو شد كه به اينجا آمدي. پرسشي دارم. فرمانده اين سپاه كيست؟».
و بهرام از توس، گودرز، گيو، گرگين، شيدوش، فرهاد و ديگر پهلوانان ياد كرد. فرود پرسيد: «از بهرام سخني نگوييد كه ما از گودرزيان بسيار خرسنديم. چون برادرم را بر اورنگ شهرياري نشاندهاند. مادرم، جريره به من گفته است وقتي سپاه ايران به اينجا رسيد، جوياي بهرام و زنگه شاوران باش كه آنان دو برادر براي پدرت بودند. آنگاه بود كه بهرام دانست آن جوان، ميوه آن خسرواني درخت است. فرود را ستايشها كرد و فرود نيز شاديها نمود از ديدن يار نزديك پدر و به بهرام گفت به اينجا آمده است تا ياران پدرش را به میهماني فراخواند. بهرام شادمانه به نزد توس بازگشت و از گفتوگوي خويش با فرود، فرزند سياوش سخن گفت. بهرام پيش از ترك فرود به او گفت كه اطميناني به توس ندارد و چه بسا پس از او كسي را روانه كند كه سوداي جنگيدن با او را داشته باشد و چنين شد. توس در پاسخ كلام بهرام كه يكي از آن دو فرود است، به خشم گفت: «تو را نگفتم با آنان به شادي به گفتوگو بپردازي، تو را گفتم به اسارت آنان را به اينجا آوري».
تو را گفتم او را به نزد من آر
سخن هيچگونه مكن خواستار/ گر او شهريار است، پس من كيام/ برين كوه گوید بر ز بهر چهام
آنگاه به افراد خود نگاه كرده، گفت كسي را ميخواهم كه برود و سر آن دو را ببرّد و بياورد و كوشش بهرام براي آن كه توس را از اين انديشه پليد بازدارد، بيثمر ماند. و عدهاي آماده حمله به فرود شدند و بهرام آنان را بازداشت كه او فرزند سياوش است. و همه بازگشتند ولي ريو، داماد توس عزم مبارزه با فرود كرد و فرود دانست كه او نه به دوستي كه به قهر آمده است. و با تيري كه در چله كمان گذاشت، او را از اسب فروافكند. سپس چندين پهلوان ديگر ايراني با تير فرود از اسبانشان فروغلتيدند و سرانجام بيژن توانست پياده از كوه بالا رود و فرود به ناگزير به دژ گريخت.
جريره غمگين و نگران از آنچه رخ داده بود، شبهنگام به بستر رفت و نيمهشبان با كابوسي هولناك بيدار شد و از فراز باره دژ به فرود كلات نگريست و دانست سراسر كوه در حصار دشمن است و فرود دانست كه روزگار او به سر رسيده. به ناگزير فرماندهي سپاهي را كه در دژ داشت، به عهده گرفت و به سپاه ايران حمله آورد ولي در كوتاهزماني همه سپاهيان ترك كشته شدند و فرود كوشيد به دژ بازگردد ولي بيژن در كمين او نشسته بود و زخمي هولناك بر او زد با اين حال فرود خود را به دژ انداخت و در دژ بسته شد و فرود دانست كه از اين زخم جان به در نخواهد برد. پس به مادر خويش، جريره كه زار ميگريست، گفت: «سپاه ايران به زودي حصار دژ را فروخواهد ريخت پس در دژ هرآنچه ارزشمند است نابود و اسبان را پي كنيد تا سپاه ايران به هيچ غنيمتي دست نيابد كه نبايد زنان اسير سپاهيان شوند. آنگاه همه زنان بر باروي دژ رفتند و از آن فراز خود را فروافكندند. جريره آتشي افروخت و همه گنجها را در آتش بسوخت و سپس به بالين فرزند خويش آمد، چهره بر چهره او گذاشت و با دشنهاي شكم خويش بدريد و در آغوش فرزند جان داد.
بيامد به بالين فرخ فرود/ يكي دشنه با او چو آب كبود/ دو رخ را به روي پسر برنهاد/ شكم بردريد و برش جان بداد.