بر ضد حقوق انسانی
عبدالرضا ناصرمقدسی.متخصص مغز و اعصاب
فیلم «من مادر هستم» محصول سال 2019 و به کارگردانی گرانت اسپوتوره است؛ فیلمی درخشان و کاملا متفاوت از روابط انسانها و رباتها. محصول این فیلم، نتیجه رابطه انسان و ربات است و همهچیز را این رابطه که به صورت تدریجی شکل میگیرد، تعیین میکند. فیلم بیننده را به طور مستمر به چالش میکشد. هر لحظه نظر تماشاگر در مورد قهرمانان آن عوض میشود و در آخر نیز مطمئن نیست آیا به جواب درست رسیده است یا نه. فیلم در ژانر آخرالزمانی رخ میدهد؛ زمانی که انسانها منقرض شدهاند.
فیلم در یک پناهگاه شروع میشود و تا مدت زیادی نیز در آن ادامه مییابد. ما همهچیز را از دریچه این پناهگاه میبینیم. انگار همه به دلیلی که نمیدانیم - شاید جنگهایی که بین انسانها رخ داده است- از بین رفتهاند و حالا که روز اول انقراض است، جنینی از هزاران جنین نگهداریشده در این پناهگاه، توسط رباتی پرورش مییابد. این جنین بزرگ شده و دختری بالغ میشود. اما در اواسط فیلم و پس از حوادث بسیار متوجه میشویم که این دختر حاصل جنین اولِ داستان نیست. انگار جنینهای متعددی رشد و بالیده و نابود شدهاند تا سرانجام دختری کامل از منظر آموزش رباتها به ظهور رسیده است. فیلم در ابتدا در یک رابطه آرام پیش میرود. یک ربات، دختری را بزرگ میکند و دختر او را بهعنوان مادرش میشناسد. مادر او را آموزش میدهد. این دختر به دلایلی که نمیدانیم تحت آموزشهای مختلف است. او حتی کانت نیز میخواند. دختر برای سالها در یک محیط بسته و محدود زندگی میکند. او نمیداند در بیرون از این پناهگاه چه میگذرد. مادرش؛ یعنی همان ربات، به او گفته که بیرون از پناهگاه به دلیل اقدامات خرابکارانه انسانها بسیار سمی و غیرقابل زندگی است. اما این مانع
کنجکاوی دختر برای کشف جهان خارج نمیشود. این کنجکاوی وقتی به اوج خود میرسد که زنی به این مکان پناه میآورد و توسط دختر به داخل پناهگاه آورده میشود و از همینجاست که تناقضها نیز شروع میشود. زن در مورد بیرون پناهگاه به او میگوید. او عکسهای مردمانی را به دختر نشان میدهد که در معادن زندگی میکنند. او به دختر میگوید که چگونه رباتها همه انسانها را از بین بردند. دختر در میان تناقض بین حرفهای مادرش (ربات) و این زن میماند. از سویی مادرش همهچیز اوست و از سوی دیگر میل و غریزه انسانی او را بهسوی زن میکشاند؛ زنی که مصرانه از او تقاضا میکند با وی فرار کرده و به معادن نزد بقیه انسانها بیاید. در اینجا دو اتفاق میافتد؛ از سویی دختر در آخرین امتحان نمره خوبی میگیرد و ربات از او میخواهد که جنین بعدی را از میان هزاران جنین انتخاب کند. از سوی دیگر دختر متوجه واقعیت تلخی میشود: کودکانی که پیش از این در امتحان مردود شده بودند توسط ربات نابود و سوزانده میشدند. این بیرحمی، سبب جلبتوجه بیشتر دختر به زن تازهوارد میشود. دختر همراه با زن از پناهگاه فرار کرده و راهی زمینی میشود که تا به حال ندیده است. او در
این مسیر چیزهای بیشتری میفهمد؛ مثلا اینکه زمین بهواسطه کشت انبوهی از ذرت توسط رباتها دوباره هوایی قابل تنفس یافته و اینکه آنچه زن از معادن میگفته، حقیقت نداشته و همه انسانها مردهاند و این زن آخرین بازمانده انسانهاست. این میشود که دختر دوباره به پناهگاه بازمیگردد و اینبار با انبوه رباتهایی روبهرو میشود که جلوی پناهگاه صف کشیدهاند.
تا پیش از این بیننده فکر میکرد که بین ربات داخل پناهگاه با رباتهای بیرون ارتباطی نیست، اما در اینجا متوجه میشود که همه این رباتها یک تن هستند: یک هوش جمعی. مادر برای او توضیح میدهد که آنها چارهای جز کشتن انسانها نداشتند؛ انسانهایی که دیگر به چیزی رحم نکرده و خوی ددمنشانه آنها بر همهچیز مستولی شده بود. پس انسانها را نابود کردند تا نسل جدیدی از آنها را بسازند؛ نسلی که اکنون این دختر طلایهدار آن است. سکانس آخر فیلم تکاندهنده است. ربات به سراغ آن زن تنها میرود و او را میکشد. اما در اینجا بیننده متوجه میشود که زندهماندن زن و آمدن او به پناهگاه همه جزء نقشهای کلان بوده که رباتها پی ریخته بودند و همه این اتفاقها، امتحانی بود که دختر باید از سر میگذراند. فیلم ما را با یک سؤال بزرگ رها میکند: نکند حق با رباتها باشد؟ واقعا چرا همیشه در تمامی اینگونه آثار حق با انسان است؟ نکند دنیای نویی باید ساخته شود؟ دیدن فیلم را به همه توصیه میکنم.
فیلم «من مادر هستم» محصول سال 2019 و به کارگردانی گرانت اسپوتوره است؛ فیلمی درخشان و کاملا متفاوت از روابط انسانها و رباتها. محصول این فیلم، نتیجه رابطه انسان و ربات است و همهچیز را این رابطه که به صورت تدریجی شکل میگیرد، تعیین میکند. فیلم بیننده را به طور مستمر به چالش میکشد. هر لحظه نظر تماشاگر در مورد قهرمانان آن عوض میشود و در آخر نیز مطمئن نیست آیا به جواب درست رسیده است یا نه. فیلم در ژانر آخرالزمانی رخ میدهد؛ زمانی که انسانها منقرض شدهاند.
فیلم در یک پناهگاه شروع میشود و تا مدت زیادی نیز در آن ادامه مییابد. ما همهچیز را از دریچه این پناهگاه میبینیم. انگار همه به دلیلی که نمیدانیم - شاید جنگهایی که بین انسانها رخ داده است- از بین رفتهاند و حالا که روز اول انقراض است، جنینی از هزاران جنین نگهداریشده در این پناهگاه، توسط رباتی پرورش مییابد. این جنین بزرگ شده و دختری بالغ میشود. اما در اواسط فیلم و پس از حوادث بسیار متوجه میشویم که این دختر حاصل جنین اولِ داستان نیست. انگار جنینهای متعددی رشد و بالیده و نابود شدهاند تا سرانجام دختری کامل از منظر آموزش رباتها به ظهور رسیده است. فیلم در ابتدا در یک رابطه آرام پیش میرود. یک ربات، دختری را بزرگ میکند و دختر او را بهعنوان مادرش میشناسد. مادر او را آموزش میدهد. این دختر به دلایلی که نمیدانیم تحت آموزشهای مختلف است. او حتی کانت نیز میخواند. دختر برای سالها در یک محیط بسته و محدود زندگی میکند. او نمیداند در بیرون از این پناهگاه چه میگذرد. مادرش؛ یعنی همان ربات، به او گفته که بیرون از پناهگاه به دلیل اقدامات خرابکارانه انسانها بسیار سمی و غیرقابل زندگی است. اما این مانع
کنجکاوی دختر برای کشف جهان خارج نمیشود. این کنجکاوی وقتی به اوج خود میرسد که زنی به این مکان پناه میآورد و توسط دختر به داخل پناهگاه آورده میشود و از همینجاست که تناقضها نیز شروع میشود. زن در مورد بیرون پناهگاه به او میگوید. او عکسهای مردمانی را به دختر نشان میدهد که در معادن زندگی میکنند. او به دختر میگوید که چگونه رباتها همه انسانها را از بین بردند. دختر در میان تناقض بین حرفهای مادرش (ربات) و این زن میماند. از سویی مادرش همهچیز اوست و از سوی دیگر میل و غریزه انسانی او را بهسوی زن میکشاند؛ زنی که مصرانه از او تقاضا میکند با وی فرار کرده و به معادن نزد بقیه انسانها بیاید. در اینجا دو اتفاق میافتد؛ از سویی دختر در آخرین امتحان نمره خوبی میگیرد و ربات از او میخواهد که جنین بعدی را از میان هزاران جنین انتخاب کند. از سوی دیگر دختر متوجه واقعیت تلخی میشود: کودکانی که پیش از این در امتحان مردود شده بودند توسط ربات نابود و سوزانده میشدند. این بیرحمی، سبب جلبتوجه بیشتر دختر به زن تازهوارد میشود. دختر همراه با زن از پناهگاه فرار کرده و راهی زمینی میشود که تا به حال ندیده است. او در
این مسیر چیزهای بیشتری میفهمد؛ مثلا اینکه زمین بهواسطه کشت انبوهی از ذرت توسط رباتها دوباره هوایی قابل تنفس یافته و اینکه آنچه زن از معادن میگفته، حقیقت نداشته و همه انسانها مردهاند و این زن آخرین بازمانده انسانهاست. این میشود که دختر دوباره به پناهگاه بازمیگردد و اینبار با انبوه رباتهایی روبهرو میشود که جلوی پناهگاه صف کشیدهاند.
تا پیش از این بیننده فکر میکرد که بین ربات داخل پناهگاه با رباتهای بیرون ارتباطی نیست، اما در اینجا متوجه میشود که همه این رباتها یک تن هستند: یک هوش جمعی. مادر برای او توضیح میدهد که آنها چارهای جز کشتن انسانها نداشتند؛ انسانهایی که دیگر به چیزی رحم نکرده و خوی ددمنشانه آنها بر همهچیز مستولی شده بود. پس انسانها را نابود کردند تا نسل جدیدی از آنها را بسازند؛ نسلی که اکنون این دختر طلایهدار آن است. سکانس آخر فیلم تکاندهنده است. ربات به سراغ آن زن تنها میرود و او را میکشد. اما در اینجا بیننده متوجه میشود که زندهماندن زن و آمدن او به پناهگاه همه جزء نقشهای کلان بوده که رباتها پی ریخته بودند و همه این اتفاقها، امتحانی بود که دختر باید از سر میگذراند. فیلم ما را با یک سؤال بزرگ رها میکند: نکند حق با رباتها باشد؟ واقعا چرا همیشه در تمامی اینگونه آثار حق با انسان است؟ نکند دنیای نویی باید ساخته شود؟ دیدن فیلم را به همه توصیه میکنم.