|

زنان گمنام شاهنامه (3)

مهدی افشار- پژوهشگر

جاى‌جاى شاهنامه روايت شگفتى‌هاست و شاهان گاه از سر هوس و براى گريز از يكنواختى‌ها به رفتارهايى دست مى‌يازند كه با خرد سازگار نيست. چنان‌كه شيخ اجل سعدى گويد: «از تلون طبع پادشاهان بر حذر بايد بود كه وقتى به سلامى برنجند و ديگر وقت به دشنامى خلعت دهند» و از اين‌گونه است رفتار شاپور.

شاپور ذوالاكتاف خسته از يكنواختى روزگار، نيمه‌شبى ستاره‌شناسى را فراخواند و آينده شهريارى خويش را جويا شد. ستاره‌شناس پيشگويى كرد كه پادشاه را حادثه شومى انتظار مى‌كشد و از اين شوربختى، فره ايزدى او فزونى مى‌گيرد.
چنان بد كه يك روز با تاج و گنج/ همى داشت از بودنى دل به رنج/ ز تير شب اندر گذشته سه پاس/ بفرمود تا شد ستاره‌شناس/ بپرسيدش از تخت شاهنشهى/ هم از رنج وز روزگار بهى
و ستاره‌شناس در پاسخ پس از انداختن رمل و اسطرلاب گفت:
بدان تا رسد پادشه را بدى/ فزايد بدو فرّه ايزدى
شاپور با آگاهى از اين پيشگويى، تصميم گرفت در جامه بازرگانان از روم، دشمن ديرينه ايران، ديدن كند و از موقعيت آن امپراتورى آگاه شود. پس 10 كاروان شتر را پر از ديبا و گوهر كرد و جانب مرز روم گرفت و در خانه يكى از مقامات بزرگ كشور مكانى براى اقامت يافت و از طريق آن مقام به بارگاه قيصر گام نهاد و شاپور با آن هيبت مردانه و هيئت شاهانه به نزد سالاربار، رئيس تشريفات دربار قيصر رفته، هدايايى به او داد و از اين طريق به درگاه قيصر راه يافت.
بيامد به نزديك سالاربار/ بر او آفرين كرد و بردش نماز/ بپرسيد و گفتش چه مردى بگو/ كه هم شاه‌شاخى و هم شاه‌روى/ چنين داد پاسخ كه اى پادشا/ يكى پارسى مردم پارسا/ به بازارگانى برفتم ز جَز/ يكى كاروان دارم از خزّ و بَز
قيصر چون چهره شاپور را بديد، او را بزرگمردى ستودنى يافت و در كنار خود نشاند و گرامى‌اش داشت. شاپور در خاطر نداشت كه يكى از رنجيدگان و آزارديدگان دربارش به روم گريخته است تا در پناه قيصر از خشم او در امان باشد و همو بود كه شاپور را شناخت و قيصر را آگاه گرداند.
به قيصر چنين گفت كاى سرفراز/ يكى نو سخن بشنو از من به راز/ كه اين نامور مرد بازارگان/ كه ديبا فروشد به دينارگان/ شهنشاه شاپور گويم كه هست/ به گفتار و ديدار و فرّ و نشست
قيصر ابتدا وانمود كرد از اين راز آگاه نيست و چون باده نوشيده شد و شاپور بى‌خويش گشت، فرمان داد او را بازداشت كنند و تصميم گرفت شاپور را به زارى به هلاكت رساند. به همين روى فرمان داد او را در خانه‌اى محبوس و در پوست خر كنند تا آن پوست اندك‌اندك خشك شود و از شدت خشكى و فشردگى پوست، به زارى هلاك شود. آنگاه در آن خانه تاريك و نمور را قفل زدند و كليدش را به كدبانويى دادند و به او گفتند آن‌قدر به او آب و نان بدهد كه از گرسنگى و تشنگى نميرد و از فشار پوست خر به‌سختى جان دهد تا ديگر كسى انديشه گام‌نهادن به بارگاه قيصر را به جاسوسى به خود راه ندهد.
آن زن در خانه ديگرى اقامت داشت، زنى زيبا كه در گنجور قيصر بود و نژاد ايرانى داشت و پدر در پدر ايرانى بودند و قيصر چون آگاهى يافت كه شهريار ايران در چنگ اوست، سپاه روم را به سوى مرزهاى ايران كشيد و شاپور را در پوست خر وانهاد و چون به خاك ايران وارد شد، دست به ويرانى زد و بسيارى از ايرانيان را به اسارت به روم برد و كسى نبود كه در برابر روميان بايستد.
از ايران همى برد رومى اسير/ نبود آن يلان را كسى دستگير/ به ايران زن و مرد و كودك نماند/ همان چيز بسيار و اندك نماند
و سپاهيان ايران نمى‌دانستند شاپور اكنون كجاست؛ آيا زنده است يا مرده؟ در نتيجه فرماندهى حضور نداشت تا در برابر تهاجمات بايستد. مردم ايران از بيم دشمنى روميان مسيحى، به دين ترسايان درآمدند و به اسقف پناه بردند. زن ايرانى پاك‌نهاد كه نمى‌دانست مرد در پوست كشيده‌شده شاپور است، از رفتار قيصر خوشنود نبود و شاهد بود كه شب و روز آن چرم، خشك و خشك‌تر مى‌شود و آن مرد پيوسته مى‌نالد و زارى مى‌كند. سرانجام از شاپور پرسيد: «تو چه گناهى مرتكب شده‌اى كه مى‌خواهند تو را اين چنين هلاك كنند؟».
شاپور زن را سوگند داد كه راز او بر كس بازگو نكند و زن به روح مسيحا و سوك صليب و به نياى ايرانى خويش، داريوش سوگند خورد كه راز او را در دل نگاه دارد و سرانجام شاپور هويت خويش را فاش گفت و زن چون دانست كه شاپور، شاهنشاه ايران است، به او گفت: «هرچه فرمان دهى، همان كنم». و شاپور از او خواست دور از چشم نگهبانان، شير گرم بياورد و پوست خر را با شير گرم نرم كند تا بتواند از آن پوست، بى‌آسيبى بيرون آيد و زن پارساخوى پارسى‌نژاد به طور نهانى جام شير را بر آتش مى‌گذاشت و پوست را با آن مرطوب مى‌گرداند و پس از دو هفته سرانجام شاپور توانست از آن پوست بيرون آيد و آن‌گاه زن پارسى را گفت: «چاره‌اى بينديش تا دور از چشم نگهبانان از قلمرو روم خارج شويم و خود را به ايران برسانيم».
زن پارسى‌نژاد به او گفت: «صبح روز بعد همه مردم شهر در جشنى شركت مى‌كنند و بخش بزرگى از نگهبانان شهر براى نظم‌بخشيدن به اين مراسم از شهر خارج مى‌شوند و او مى‌تواند دو اسب و جوشن و كلاهخود و سلاح فراهم آورده و با هم به سوى ايران بتازند كه چون شاپور آزاد شود، ديگر جان آن زن نيز در امان نخواهد بود.
ديگر روز زودهنگام زن به آخور اسبان رفته، دو اسب تيزتك برگزيد و از گنج‌خانه، سلاح و مقدارى دينار و جواهر برگرفت و منتظر شد تا تاريكى فرا رسد و آن‌گاه شاپور و آن زن، دو شبانه‌روز بى‌خور و خواب بتاختند تا به مرز ايران رسيدند آن‌چنان كه اسبان‌شان از پاى افتادند و به ناگزير در ديهى فرود آمدند و كشاورزى چون آن مرد و زن خسته و از‌پاي‌افتاده را بديد، از سرشت پاكى كه داشت، آنان را پذيرا شد و پرسيد كه در اين ديرگاه شب از كجا اين چنين شتابان مى‌آيند و شاپور پاسخ داد دو ايرانى هستند كه راه گم كرده و از تعقيب قيصر گريخته‌اند و اگر امشب آنان را ميزبان شود، لطف او را پاسخ خواهد گفت و پاليزبان به آنان اطمينان خاطر داد تا در نهان بمانند و هر دوى آنان را گرامى خواهد داشت. زن پاليزبان براى آنان خوراك آورد و سپس آنان را به نوشيدن دعوت كرد. شاپور، از ايران پرسان شد و پاليزبان از اندوه خويش از ستمى كه از روميان بر ايرانيان در غيبت شاهنشاه رفته، بسيار بگفت. و روز بعد پاليزبان به رسم نوازش مهمان، هرگونه آرامش و راحتى‌اى كه در توانش بود، فراهم آورد. شاپور از پاليزبان جوياى موبد موبدان شد. پاليزبان در پاسخ گفت از همين جا كه نشسته است مى‌تواند خانه موبد را ببيند. شاپور از او خواست به طور نهانى گِل مُهر بياورد تا نقش نگين خود را بر آن گِل زند و پاليزبان چنين كرد. سپس شاپور آن نقش را به او داد و از او خواست تا آن را به موبد موبدان برساند. موبد به محض مشاهده نقش نگين شاه، دانست كه شاپور مهمان پاليزبان است. فورا يكى از سپهبدان را آگاه كرد كه شاپور بازگشته.
سپهبد ز گفتار او گشت شاد/ دلش پر ز كين گشت و لب پر ز باد/ به دادار گفت اى جهاندار راست/ پرستش كسى جز تو را ناسزاست
و سپهبد كه از قيصر خشمى عظيم در دل داشت، از بازگشت شاپور شادى‌ها كرد و يزدان پاك را سزاوار پرستش دانست. با بازگشت شاپور، سپاه در برابر باغ پاليزبان انجمن شد و پاليزبان شاپور را آگاه گرداند كه سپاهى عظيم در برابر باغش تجمع كرده‌اند. شاپور فرماندهان سپاه را به نزد خود فراخواند و آنچه رخ داده بود، بازگفت و يادآور شد كه به لطف آن زن پارساى پارسى‌نژاد رهايى يافته است.
مهان را همه شاه دربر گرفت/ ز بدها خروشيدن اندر گرفت/ بگفت آنك از چرم خر ديده بود/ سخن‌هاى قيصر كه بشنيده بود/ هم آزادى آن بت خوب‌چهر/ بگفت آنچه او كرد پيدا ز مهر/ كزو يافتم جان از كردگار/ كه فرخنده بادا بر او روزگار/ منم بنده اين مهربان بنده را/ گشاده‌دل و نازپرورده را

جاى‌جاى شاهنامه روايت شگفتى‌هاست و شاهان گاه از سر هوس و براى گريز از يكنواختى‌ها به رفتارهايى دست مى‌يازند كه با خرد سازگار نيست. چنان‌كه شيخ اجل سعدى گويد: «از تلون طبع پادشاهان بر حذر بايد بود كه وقتى به سلامى برنجند و ديگر وقت به دشنامى خلعت دهند» و از اين‌گونه است رفتار شاپور.

شاپور ذوالاكتاف خسته از يكنواختى روزگار، نيمه‌شبى ستاره‌شناسى را فراخواند و آينده شهريارى خويش را جويا شد. ستاره‌شناس پيشگويى كرد كه پادشاه را حادثه شومى انتظار مى‌كشد و از اين شوربختى، فره ايزدى او فزونى مى‌گيرد.
چنان بد كه يك روز با تاج و گنج/ همى داشت از بودنى دل به رنج/ ز تير شب اندر گذشته سه پاس/ بفرمود تا شد ستاره‌شناس/ بپرسيدش از تخت شاهنشهى/ هم از رنج وز روزگار بهى
و ستاره‌شناس در پاسخ پس از انداختن رمل و اسطرلاب گفت:
بدان تا رسد پادشه را بدى/ فزايد بدو فرّه ايزدى
شاپور با آگاهى از اين پيشگويى، تصميم گرفت در جامه بازرگانان از روم، دشمن ديرينه ايران، ديدن كند و از موقعيت آن امپراتورى آگاه شود. پس 10 كاروان شتر را پر از ديبا و گوهر كرد و جانب مرز روم گرفت و در خانه يكى از مقامات بزرگ كشور مكانى براى اقامت يافت و از طريق آن مقام به بارگاه قيصر گام نهاد و شاپور با آن هيبت مردانه و هيئت شاهانه به نزد سالاربار، رئيس تشريفات دربار قيصر رفته، هدايايى به او داد و از اين طريق به درگاه قيصر راه يافت.
بيامد به نزديك سالاربار/ بر او آفرين كرد و بردش نماز/ بپرسيد و گفتش چه مردى بگو/ كه هم شاه‌شاخى و هم شاه‌روى/ چنين داد پاسخ كه اى پادشا/ يكى پارسى مردم پارسا/ به بازارگانى برفتم ز جَز/ يكى كاروان دارم از خزّ و بَز
قيصر چون چهره شاپور را بديد، او را بزرگمردى ستودنى يافت و در كنار خود نشاند و گرامى‌اش داشت. شاپور در خاطر نداشت كه يكى از رنجيدگان و آزارديدگان دربارش به روم گريخته است تا در پناه قيصر از خشم او در امان باشد و همو بود كه شاپور را شناخت و قيصر را آگاه گرداند.
به قيصر چنين گفت كاى سرفراز/ يكى نو سخن بشنو از من به راز/ كه اين نامور مرد بازارگان/ كه ديبا فروشد به دينارگان/ شهنشاه شاپور گويم كه هست/ به گفتار و ديدار و فرّ و نشست
قيصر ابتدا وانمود كرد از اين راز آگاه نيست و چون باده نوشيده شد و شاپور بى‌خويش گشت، فرمان داد او را بازداشت كنند و تصميم گرفت شاپور را به زارى به هلاكت رساند. به همين روى فرمان داد او را در خانه‌اى محبوس و در پوست خر كنند تا آن پوست اندك‌اندك خشك شود و از شدت خشكى و فشردگى پوست، به زارى هلاك شود. آنگاه در آن خانه تاريك و نمور را قفل زدند و كليدش را به كدبانويى دادند و به او گفتند آن‌قدر به او آب و نان بدهد كه از گرسنگى و تشنگى نميرد و از فشار پوست خر به‌سختى جان دهد تا ديگر كسى انديشه گام‌نهادن به بارگاه قيصر را به جاسوسى به خود راه ندهد.
آن زن در خانه ديگرى اقامت داشت، زنى زيبا كه در گنجور قيصر بود و نژاد ايرانى داشت و پدر در پدر ايرانى بودند و قيصر چون آگاهى يافت كه شهريار ايران در چنگ اوست، سپاه روم را به سوى مرزهاى ايران كشيد و شاپور را در پوست خر وانهاد و چون به خاك ايران وارد شد، دست به ويرانى زد و بسيارى از ايرانيان را به اسارت به روم برد و كسى نبود كه در برابر روميان بايستد.
از ايران همى برد رومى اسير/ نبود آن يلان را كسى دستگير/ به ايران زن و مرد و كودك نماند/ همان چيز بسيار و اندك نماند
و سپاهيان ايران نمى‌دانستند شاپور اكنون كجاست؛ آيا زنده است يا مرده؟ در نتيجه فرماندهى حضور نداشت تا در برابر تهاجمات بايستد. مردم ايران از بيم دشمنى روميان مسيحى، به دين ترسايان درآمدند و به اسقف پناه بردند. زن ايرانى پاك‌نهاد كه نمى‌دانست مرد در پوست كشيده‌شده شاپور است، از رفتار قيصر خوشنود نبود و شاهد بود كه شب و روز آن چرم، خشك و خشك‌تر مى‌شود و آن مرد پيوسته مى‌نالد و زارى مى‌كند. سرانجام از شاپور پرسيد: «تو چه گناهى مرتكب شده‌اى كه مى‌خواهند تو را اين چنين هلاك كنند؟».
شاپور زن را سوگند داد كه راز او بر كس بازگو نكند و زن به روح مسيحا و سوك صليب و به نياى ايرانى خويش، داريوش سوگند خورد كه راز او را در دل نگاه دارد و سرانجام شاپور هويت خويش را فاش گفت و زن چون دانست كه شاپور، شاهنشاه ايران است، به او گفت: «هرچه فرمان دهى، همان كنم». و شاپور از او خواست دور از چشم نگهبانان، شير گرم بياورد و پوست خر را با شير گرم نرم كند تا بتواند از آن پوست، بى‌آسيبى بيرون آيد و زن پارساخوى پارسى‌نژاد به طور نهانى جام شير را بر آتش مى‌گذاشت و پوست را با آن مرطوب مى‌گرداند و پس از دو هفته سرانجام شاپور توانست از آن پوست بيرون آيد و آن‌گاه زن پارسى را گفت: «چاره‌اى بينديش تا دور از چشم نگهبانان از قلمرو روم خارج شويم و خود را به ايران برسانيم».
زن پارسى‌نژاد به او گفت: «صبح روز بعد همه مردم شهر در جشنى شركت مى‌كنند و بخش بزرگى از نگهبانان شهر براى نظم‌بخشيدن به اين مراسم از شهر خارج مى‌شوند و او مى‌تواند دو اسب و جوشن و كلاهخود و سلاح فراهم آورده و با هم به سوى ايران بتازند كه چون شاپور آزاد شود، ديگر جان آن زن نيز در امان نخواهد بود.
ديگر روز زودهنگام زن به آخور اسبان رفته، دو اسب تيزتك برگزيد و از گنج‌خانه، سلاح و مقدارى دينار و جواهر برگرفت و منتظر شد تا تاريكى فرا رسد و آن‌گاه شاپور و آن زن، دو شبانه‌روز بى‌خور و خواب بتاختند تا به مرز ايران رسيدند آن‌چنان كه اسبان‌شان از پاى افتادند و به ناگزير در ديهى فرود آمدند و كشاورزى چون آن مرد و زن خسته و از‌پاي‌افتاده را بديد، از سرشت پاكى كه داشت، آنان را پذيرا شد و پرسيد كه در اين ديرگاه شب از كجا اين چنين شتابان مى‌آيند و شاپور پاسخ داد دو ايرانى هستند كه راه گم كرده و از تعقيب قيصر گريخته‌اند و اگر امشب آنان را ميزبان شود، لطف او را پاسخ خواهد گفت و پاليزبان به آنان اطمينان خاطر داد تا در نهان بمانند و هر دوى آنان را گرامى خواهد داشت. زن پاليزبان براى آنان خوراك آورد و سپس آنان را به نوشيدن دعوت كرد. شاپور، از ايران پرسان شد و پاليزبان از اندوه خويش از ستمى كه از روميان بر ايرانيان در غيبت شاهنشاه رفته، بسيار بگفت. و روز بعد پاليزبان به رسم نوازش مهمان، هرگونه آرامش و راحتى‌اى كه در توانش بود، فراهم آورد. شاپور از پاليزبان جوياى موبد موبدان شد. پاليزبان در پاسخ گفت از همين جا كه نشسته است مى‌تواند خانه موبد را ببيند. شاپور از او خواست به طور نهانى گِل مُهر بياورد تا نقش نگين خود را بر آن گِل زند و پاليزبان چنين كرد. سپس شاپور آن نقش را به او داد و از او خواست تا آن را به موبد موبدان برساند. موبد به محض مشاهده نقش نگين شاه، دانست كه شاپور مهمان پاليزبان است. فورا يكى از سپهبدان را آگاه كرد كه شاپور بازگشته.
سپهبد ز گفتار او گشت شاد/ دلش پر ز كين گشت و لب پر ز باد/ به دادار گفت اى جهاندار راست/ پرستش كسى جز تو را ناسزاست
و سپهبد كه از قيصر خشمى عظيم در دل داشت، از بازگشت شاپور شادى‌ها كرد و يزدان پاك را سزاوار پرستش دانست. با بازگشت شاپور، سپاه در برابر باغ پاليزبان انجمن شد و پاليزبان شاپور را آگاه گرداند كه سپاهى عظيم در برابر باغش تجمع كرده‌اند. شاپور فرماندهان سپاه را به نزد خود فراخواند و آنچه رخ داده بود، بازگفت و يادآور شد كه به لطف آن زن پارساى پارسى‌نژاد رهايى يافته است.
مهان را همه شاه دربر گرفت/ ز بدها خروشيدن اندر گرفت/ بگفت آنك از چرم خر ديده بود/ سخن‌هاى قيصر كه بشنيده بود/ هم آزادى آن بت خوب‌چهر/ بگفت آنچه او كرد پيدا ز مهر/ كزو يافتم جان از كردگار/ كه فرخنده بادا بر او روزگار/ منم بنده اين مهربان بنده را/ گشاده‌دل و نازپرورده را

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها