|

آمريکاي رمانتيک

سامان صفرزائي : ظهور دونالد ترامپ و غلبه ويرانگر او بر تمام کانديداهاي جمهوري‌خواه در انتخابات درون‌حزبي و پس از آن کانديداي دموکرات در سطح ملي، دموکراسي آمريکايي را به‌مثابه آنچه در دو قرن اخير به‌عنوان بهترين شيوه حکمراني و کشورداري توصيه شده است، در مظان اتهامي جدي قرار داده است. با‌اين‌حال يک ديدگاه تحليلي به ماجرا مي‌تواند بررسي تجربه‌ اجتماعي و سياسي باشد که مردم آمريکا را به لحظه‌ انتخاب ترامپ در 8 نوامبر 2016 رسانده است. در اين يادداشت در‌اين‌باره مشاجره مي‌کنيم که در يک روند بلندمدت چه بخش‌هايي از انديشه دموکراتيک و مهم‌تر از آن سياست‌ورزي دموکراتيک در ايالات‌ متحده ناديده گرفته شده است که سرانجام به يک انتخاب «غيرطبیعی» در سطح ملي منجر شد. بر آن هستيم تا کم‌رنگ‌شدن سويه‌هاي «جمهوري‌خواهي» در سياست را به‌عنوان يک عامل مهم در توضيح پديدارشدنِ يک وضعيت سرخوردگي اجتماعي معرفي کنيم. اين سرخوردگي در انتخابات رياست‌جمهوري در شکلي از «رمانتيک‌شدن» خود را به رخ کشيد؛ رمانتيسمي که نهايتا حالت «تند» و خودويرانگر به خود گرفت و به نتايج سياسي حيرت‌انگيزي منجر شد.
در جست‌و‌جوي آزادي
توضيح اينکه دموکراسي براي بنيان‌گذاران ‌انديشه و سياست‌گذاران اوليه آن چه معنايي داشته است و آنها از استقرار آن و توزيع قدرت براساس مناسبات آن دقيقا چه هدفي داشتند و در چه وضعيت تاريخي ويژه و منحصر‌به‌فردي به آن علاقه‌مند شدند؛ هم بسيار دشوار است و هم به‌شدت طولاني و چندلايه. با‌اين‌حال کنار‌ هم قراردادن مشترکات و نظريات و ايده‌ها مي‌تواند تا حدي آرمان‌هاي آزادي و دموکراسي آنها را علني کند. مؤلفان اعلاميه استقلال آمريکا در سال 1776 اعلام کردند که: «ما اين حقايق را بديهي مي‌دانيم که همه مردان برابر آفريده شده‌اند و پروردگارشان حقوقي به آنها اعطا کرده که از‌جمله عبارت‌اند از حق زندگي، حق آزادي و حق جست‌وجوي خوشبختي». الجرنون سيدني در قرن هفدهم و در اوج جنگ‌هاي داخلي انگلستان مي‌نويسد: «آزادي صرف عبارت است از استقلال از خواست ديگران و با عنوان برده کسي را به‌ ياد مي‌آوريم که نه اختيار شخص خود را دارد و نه اختيار اموال خود را؛ بلکه فقط به ‌‌خواست ارباب خود از آن‌همه بهره مي‌برد». فدراليست‌هاي نويسنده نامه‌هاي کيتو يک قرن پس از آن در توصيف آزادي نوشتند: «آزادي، زيستن براساس شرايط خويشتن است. بردگي، زيستن براساس مرحمت صرف ديگران و زندگي برده و براي آنان که بتوانند تحملش کنند، پريشاني و بيچارگي مستمر است. بردگي هميشه با بيم و خشونت همراه است». در اين جملات بسيار مورد احترام و ارزشمند، تأکيد عميقي بر معنا و اهميت آزادي يا به زبان سياسي «دموکراسي» به‌ معناي سلطه‌ناپذيري و رهايي‌خواهي شده است. در حقيقت آن‌چنان که فيليپ پتي در اثر گران‌بهاي خود «جمهوري‌خواهي: نظريه‌اي در آزادي و حکومت»، شرح داده است؛ آزادي در معناي جمهوري‌خواهي و نه ليبراليستي. با استفاده از همين آراي پتي مي‌خواهيم وارد اين بحث شويم که دموکراسي در آمريکا به‌ويژه از زمان پايان جنگ سرد با اهميت‌بخشيدن به ليبراليسم و ترجيح آن به جمهوري‌خواهي عملا باعث سرخوردگي عميق طبقه متوسط، يعني افرادي که به‌ گفته ارسطو متحدان طبيعي انگاره‌ها و نهادهاي دموکراسي هستند، شده است. طبيعتا براي روشن‌شدن اين بحث لازم است تا ديدگاه پتي و همفکرانش درباره تفاوت‌هاي چشمگير «آزادي جمهوري‌خواهانه» و «آزادي ليبراليستي» را باز کنيم. وقتي صحبت از ليبراليسم مي‌کنيم، معطوف به تعريف برلين از «آزادي منفي» است که درواقع به ‌معناي غيبت «دخالت» است. دخالت از نوع عمدي و نه‌فقط به‌ معناي اينکه کسي فشاري وارد کند تا به شما صدمه جسمي وارد کند يا شما را تهديد نامشروعي کند؛ بلکه همچنين به اين معنا که فرد از امکان انتخاب بدون مانع و اجبار برخوردار باشد. پتي مي‌گويد گرچه آزادي به‌ معناي دخالت‌نکردن، الزامي و راه‌گشا است؛ اما آزادي در سنت جمهوري‌خواهي که معناي «عدم سلطه» مي‌دهد، ارجح است. او مي‌گويد از‌آ‌نجا‌که دخالت و سلطه‌، شرهاي متفاوتي هستند، پس دخالت‌نکردن و عدم سلطه خيرهاي متفاوتي نيز هستند. در حقيقت نظرِ جمهوري‌خواهان اين است که صرف امکان گزينش نيست که اهميت دارد؛ بلکه توان گزينش بدون سلطه آرمان است. آناني که به آرمانِ عدم دخالت‌ دل نبسته‌اند، توان گزينش را چه زير سلطه چه خارج از آن (يعني واقعيت عدم دخالت) ارج مي‌نهند. حال ‌آنکه جمهوري‌خواهان لزوما توان گزينش را به خودي خود ارزشمند نمي‌دانند. براساس تعاريف، عدم سلطه موقعيتي است که يک ‌نفر در صورتي از آن برخوردار است که در ميان افراد ديگر زندگي کند و به ‌سبب تدابير اجتماعي هيچ‌يک از ديگران بر او سلطه نداشته باشد و اين نه‌فقط عبارت است از برخوردار‌بودن از عدم دخالت از طرف قدرت‌هاي خودسر؛ بلکه به ‌معناي دارابودن گونه‌اي ايمني است از چنين نبود دخالتي.

در اينجا آزادي مي‌تواند همان آرماني باشد که شهروندان را از هراس مصون مي‌دارد؛ به‌ويژه نوعي از هراس که يک شهروند مي‌تواند با استفاده‌ هوشمندانه از قوانين عليه شهروند ديگري به ‌کار گيرد. بگذاريد به نقل‌قول‌هاي دقيق‌تري که مورد استفاده پتي نيز قرار گرفته، اشاره کنيم تا معناي آزادي سياسي آشکار شود که به ‌نظر می‌رسد در ايالات ‌متحده تضعيف شده و در غبار تعاريف تحميل‌شده از طرف بخش‌هاي قدرتمندي از طبقه حاکم سياسي و اقتصادي نهان شده است. مونتسکيو که به‌ همراه الکسي دوتوکويل بي‌شک از پدران سنت آزادي جمهوري‌خواهانه است، مي‌گويد: «آزادي سياسي براي يک شهروند آن آرامش روحي ناشي از نظري است که هرکس درباره امنيت خود دارد و براي اينکه او اين آزادي را داشته باشد، حکومت بايد به‌ گونه‌اي باشد که يک شهروند نتواند شهروند ديگر را در هراس اندازد».
دقيق‌ترين و درعين‌حال ساده‌ترين مثالي که براي برتري آزادي جمهوري‌خواهانه (آرمان عدم سلطه) بر آزادي منفي و ليبرالي (آرمان عدم دخالت) نقل شده، مثال کسي است که برده‌ ديگري است اما ارباب ضرورتا در گزينش‌هاي او دخالتي نمي‌کند؛ چه به‌ دليل اينکه ارباب، مزاج مهربان و غيرمداخله‌گري دارد و چه بر حسب هوش و زيرکي برده. بااین‌حال، واقعيتی را که نمی‌توان انکار کرد، اين است که من از آنجا که ارباب دارم، زير سلطه‌ام. ضرورت دارد تأکيد شود اينجا مقصود از بردگي و تحت‌‌سلطه‌بودن صرفا وضعيت قرن نوزدهم سياه‌پوستان در ايالات ‌متحده نيست، بلکه «وضعيت‌هاي ذهني» است که شهروندان احساس مي‌کنند و به‌ دلايل متفاوت بيش از آنکه در وضعيت رهايي به ‌سر ببرند، در وضعيت سيطره قرار دارند. با تفاوت قائل‌شدن ميان آرمان آزادي ليبرالي و آزادي جمهوري‌خواهانه، بر آن هستيم تا نشان دهيم آزادي نوع دوم در ايالات متحده در دهه‌هاي اخير تهديد شده است. اين تهديد از سوي نخبگان و جنبش‌هاي اجتماعي با حساسيت بالايي مواجه نشد و جامعه هم در سال 2008 و هم در سال 2016، به‌ دليل تنش شديدي که از متزلزل‌شدن آزادي جمهوري‌خواهانه تحمل مي‌کرد، در وضعيتی هيجاني و رمانتيک قرار گرفت که هر دو مورد به انتخاب‌هاي شوکه‌کننده‌اي منجر شد.
سرمايه‌داري: شواليه بي‌رقيب
چه کسي بهتر و شيواتر از رابرت دال توانسته است رابطه متشنج و ضروري دموکراسي و سرمايه‌داري بازار را توصيف کند كه شبيه زن و شوهري هستند گرفتارِ زندگي پرآشوب و کشمکش‌هاي دروني که با‌ اين‌ حال هر دو به زندگي‌شان ادامه مي‌دهند؛ چراکه هيچ‌کدام مايل به‌ جداشدن از ديگري نيستند. دال، مانند بسيار ديگر از حاميان واقعي انديشه دموکراسي، باور دارد يک چهره سرمايه‌داري به ‌سوي دموکراسي است و براي آن دلايل قانع‌کننده‌اي ارائه مي‌کند. درعین‌حال، او مي‌انديشد که سرمايه‌داري مانند «ژانوس»، الهه يوناني، دو چهره دارد که به دو سوي مخالف متمايل‌اند. ما مي‌خواهيم چهره خصمانه و رهاشده سرمايه‌داري را مهم‌ترين تهديد آزادي (در معناي عدم سلطه) در ايالات‌ متحده معرفي کنيم. جمهوري‌خواهي که آرمان عدم سلطه را ارج مي‌نهد، متذکر مي‌شود که دخالت غيرخودسرانه و قانوني براي دورکردن وضعيت سياسي پيدا يا پنهاني که در آن سلطه بر زندگي شهروندي شهروندان حاکم است، کاملا ضروري‌ است. جامعه تنها هنگامي در وضعيت شهروندي آرام قرار مي‌گيرد که ضمن برآورده‌شدن نيازش براي آزادي‌هاي منفي، آزادي به‌ معناي سلطه‌ناپذيري را نيز احساس کند. اين نگاه جمهوري‌خواهانه به سياست بوده است که حاکميت ايالات‌ متحده را به شيوه‌هاي متعدد دخالت دولت فدرال و دولت‌هاي ايالتي را در امور اقتصادي سوق داده است؛ مواردي مانند بيمه بي‌کاري، مستمري‌هاي سالخوردگي، امنيت، خوراک، دارو، خطوط هوايي، بزرگراه‌ها، خيابان‌ها، بهداشت عمومي، بيمه بهداشتي، آموزش‌وپرورش، وضع تعرفه‌هاي وارداتي، اخذ ماليات، تنظيم شرکت‌هاي سرمايه‌گذاري براي جلوگيري از خسارت‌های محيط‌زيستي و امنيت شغلي. با‌اين‌حال مسئله اين است که از زمان روي کار‌‌ آمدن ريگان و به‌ويژه پس از پايان جنگ سرد، آنچه در فرهنگ سياسي و اجتماعي ايالات‌ متحده تقويت شد، سرمايه‌داري رهاشده و غيرقابل‌‌ملاحظه بود و آنچه تضعيف و شکننده شد، مداخله‌ حکومت براي جلوگيري از اثرات سلطه‌گرايانه سرمايه‌داري بر حيات شهروندي بود. گرچه سرمايه‌داري تنها علت توزيع نابرابر منابع سياسي مانند پول، ثروت، شرف، آموزش، ارتباطات و... نيست، به نظر مي‌آيد بيشترين نقش‌آفريني را در اين امر انجام مي‌دهد و از آنجا که توزيع نابرابر منابع سياسي احتمالا اصلي‌ترين عامل در ايجاد گسترش و عميق‌کردن شبکه پيچيده استيلا و سلطه در جامعه است، مي‌توان سرمايه‌داري را به‌مثابه يک بازيگر قَدر‌قدرت و بي‌رقيب در سياست، اقتصاد و فرهنگ، مهم‌ترين عامل خطر براي آزادي سلطه‌ناپذير توصيف کرد. همچنان که دال و همفکرانش به‌درستي اشاره مي‌کنند سرمايه‌داري بازار به‌شدت به ‌نفع دموکراسي عمل مي‌کند تا آنجا که اين دموکراسي به سطح دموکراسي فراگير نائل شود؛ اما به‌ علت عواقبي که اين سرمايه‌داري براي برابري سياسي دارد، عملکردش در وراي اين سطح به ‌ضرر دموکراسي است.
سال حقيقت
به‌ هر روي، به ‌نظر مي‌آيد سرمايه‌داري نئوليبرال كه از آغاز دهه 80 ميلادي ماه‌عسل خود را آغاز کرده بود، در سال 2008 با آغاز بحران ويرانگر اقتصادي و اجتماعي، چهره متخاصم خود را عليه طبقات اجتماعي و زندگي روزمره آنها به رخ کشيد و تبديل به مسئله‌اي شد که بايد به آن پاسخی جدي داده شود. در پي بحران سال 2008، سنت سرمايه‌داري نئوليبرال دست صاحبکاران را باز گذاشته بود تا مانند قرن نوزدهم در هر عرصه‌اي کساني را که لازم نيستند، در فهرست سياه قرار دهند و از کار بي‌کار کنند. فارغ از اينکه چندصد هزار نفر در اين وضعيت اخراج شدند و در مواجهه با سلطه بالادستي خود بي‌پناه ماندند و طعم تيز تازيانه ناآزادي در معناي سلطه‌پذيري را چشيدند، ميليون‌ها نفر نيز خود را به‌طور جدي با وضعيت رواني سلطه‌پذيري مواجه دیدند و خيلي راحت و بدون مشاجره‌ حقوقي سخت‌گيرانه‌ای، در وضعيتي قرار گرفتند که حق جست‌وجوي خوشبختي خود را که در اعلاميه استقلال بديهي توصيف شده بود، در طرفه‌العيني نابودشده ببينند؛ آن‌هم نه از سوی يک حکومت توتاليتر جبار، بلکه از سوی شهروند ديگری که از خلأ حضور آرمان آزادي عدم‌ سلطه بهره‌مند شده است و در حال نوشيدن يک فنجان قهوه، با يک اس‌ام‌اس يا ايميل يا يک ملاقات کوتاه چند‌دقيقه‌اي، با اعلام حکم اخراج از کار به «رؤياي آمريکايي» آنها پايان مي‌دهد. اين اضطراب رواني به‌سرعت در جامعه آمريکا تسري پيدا کرد. همسران، فرزندان، عزيزان و دوستان اين افراد يا خود مستقيما در اين اضطراب سلطه‌پذيري شريک بودند يا اينکه اضطراب را از سوژه‌اي که از اين وضعيت رنج مي‌برد، دريافت کردند و به ‌شکلي در اين وضعيت دردمند و پُراضطراب شريک شدند، يا دست‌كم در خفيف‌ترين حالت به تأمل هراسناک در اين وضعيت دست زدند. در اين لحظات بود که ويران‌شدن آرمان آزادي در معناي عدم سلطه به شکنندگي گسترده‌ احساس شهروندي در معاني که بنيان‌گذاران آمريکا توصيف کرده بودند، منجر شد.
پايان بازي
بي‌توجهي به بلايي که سرمايه‌داري رهاشده بر سر ارزش‌هاي آزادي جمهوري‌خواهي آورده بود، گروه‌هاي متعدد اجتماعي فارغ از رنگ پوست را در حالتي قرار داده بود که هرچند اينجا و آنجا مي‌توانستند به استعاره‌هاي جذابي از نوعي از آزادي در مفهوم منفي مفتخر باشند - مثلا بدون هيچ دردسري مقابل کاخ سفيد يا کنگره حضور پيدا کنند و عليه رئيس‌جمهور و نمايندگان شعار سر دهند- اما هم‌زمان تحت‌ سلطه پيچيده شهروندان بالادستي قرار گيرند که ازقضا اين سلطه اغلب به‌طور قانوني و ظريف اعمال مي‌شد؛ يعني آزادي منفي‌شان رعايت مي‌شد، ولي بايد ثانيه‌ به ثانيه التماس، چاپلوسي، دروغ و بهانه تحويل ارباب‌هاي غيررسمي خود مي‌دادند و نگران تصميم آن اربابي باشند که مي‌توانند بر آنها قدرت اعمال كنند. قدرتي که ازقضا غيررسمي و از لحاظ حقوقي قابل‌توجيه است. ماجرا اين بود که آنها در چنين موقعيتي نمي‌توانستند اين شکايت را به زبان آزادي به‌مثابه عدم دخالت بيان کنند. با ذکر اين توصيفات قصد نداريم بگوييم در ايالات‌ متحده هيچ نهادي براي حمايت از شهروندان از کار بي‌کارشده وجود نداشت يا سنديکاها در حمايت از اعضاي خود يک‌سره در مقابل کارفرمايان پرچم‌هاي سفيد را بالا گرفته بودند يا حتي قصد نداريم وارد مشاجراتي از اين‌ دست شويم که آيا در صورتي که سرمايه‌داري نئوليبرال کاملا کنترل مي‌شد، آزادي به‌معناي عدم سلطه الزاما توسط عوامل ديگر زير پا گذاشته نمي‌شد. اما با همه اين اوصاف مي‌خواهيم بر دو چيز پافشاري کنيم: اول اينکه، عامل سرمايه‌داري توانسته بود در مسابقه براي له‌کردن آزادي به‌مثابه عدم سلطه در ميان ديگر عامل‌ها به يک شواليه بي‌رقيب بدل شود - بدون مشاجره درباره اينکه آيا قهرمان اين مسابقه باقي خواهد ماند يا نه - دوم اينکه ازدست‌رفتن آزادي در معناي عدم سلطه، جامعه آمريکا را در سطح ملي در وضعيت غيرعادي قرار داد که بايد دست به تصميم‌گيري‌هاي جديدي مي‌زد؛ آن‌چنان که به‌نظر مي‌رسيد وقت تغيير بود. اگر جامعه در دهه 1960 در تصميم‌گيري‌هاي خطير، جنبش‌هاي مدني را براي ايجاد تغيير در وضعيت به ميدان فرستاد، در سال 2008 صندوق رأي را براي ايجاد تغييرات شگرف و تغيير قاعده بازي که جامعه را آشفته و متشنج و هراسان کرده بود، برگزيد: «Vote for change».
ما «نمي‌توانيم»
درواقع اوباما آخرين نخبه سياسي مورد اعتماد براي رمانتيک‌هاي سلطه‌گريزي بود که هنوز مي‌خواستند هم از طريق سنت انتخابات و هم از طريق سنت انتخاب يک نخبه سياسي متعارف- يک سناتور، يک فرماندار، يک معاون رئيس‌جمهور يا يک نماينده مجلس نمايندگان - به‌عنوان کانديداي رياست‌جمهوري، روند تحولات را تغيير دهند. هيچ‌کس به‌اندازه‌ اوباما از نظراتي نزديک به ايده‌هاي گروه‌هاي متعدد اجتماعي آمريکايي براي به‌دوش‌کشيدن سياستي سلطه‌ستيز از طريق فعال‌کردن جنبش‌هاي مدني برخوردار نبود. او مدام در مرز يک شهروند دغدغه‌مند و يک سياست‌مدار عمل‌گرا در حرکت بود. درست در لحظه‌اي که حاميان وي تصور مي‌کردند سياست‌مداري است که قصد دارد زيرکانه دل آنها را به‌دست آورد تا قدرت را در دست گيرد، کنشگري مدني متعهد با شمايل و ظرافت‌هاي مارتين لوترکينگ مي‌شد که بيش از هر کس منتقد ترفندهاي سياست‌مداران براي فريب مردم است و درست در لحظه‌اي که مردم دل‌نگران مي‌شدند كه آيا يک فعال مدني قادر است در امر سياسي زير و زبر ايجاد کند، تبديل به سياست‌مداري قدرتمند مانند آبراهام لينکلن مي‌شد که مي‌تواند ملت خود را به‌سوي عظمت و آزادي سوق دهد. اما اوباما نهايتا - و تقريبا از ابتدا براي انديشمنداني چون مارک ليلا و مايکل والتزر روشن- در پيشبرد برنامه‌هاي سياسي در مسير برآورده‌كردن آرمان‌هاي رأي‌دهندگان خود شکست خورد. حاميان وي قدم ‌به‌ قدم سرخورده شدند. «اوباماکر» (طرح اوباما براي حل مشکل بيمه‌ درماني) مثل انقلابي بود که همه مي‌دانستند آسيب‌پذير است و به‌زودي عليه آن کودتا مي‌شود، همچنان که شد. بحران «يک درصد- نود‌ونه درصد» و ماجراهاي وال‌استريتي سر جاي خود باقي ماند، اوباما پل‌هايي بنا کرد اما اين پل‌ها همگي لرزان و قابل فروريزي بودند. اوباما اصلا حاضر نبود براي پيشبرد کارهايي که مي‌خواست بکند، مانند فرانکلين روزولت در دهه 1930 يا لينکلن در دهه 1850 رفتار کند، او نمي‌خواست جنگ به‌ راه اندازد و رأي‌دهندگاني که سال 2008 تصور مي‌کردند با رومانتيسم خردگرايانه کانتي «اراده مي‌کنم پس هستم» مي‌توانند ميز بازي را بر هم زنند و شعار «ما مي‌توانيم» سر دادند، به چشم ديدند که «نتوانستند». اوباما جنگ به راه نينداخت، اما جامعه آمريکا در سال 2016 هنوز کماکان آرمان «عدم سلطه» را -احتمالا بيش از هشت سال پيش از آن- مي‌جوييد و در وضعيت به‌شدت آنتاگونيستي قرار داشت، بنابراين از‌آنجا که سياست تعطيل‌ناپذير است، تنها کافي بود کسي ظهور کند که بخواهد اين ستيزخواهي -که حالا مختصات کمتر مدني و بيشتر نفرت‌جويانه يافته بود- را نمايندگي کند. اگر به‌قول مارکس، تاريخ دو‌ بار تکرار مي‌شود؛ يک ‌بار در شکل تراژدي و ديگر بار در شکل کمدي، رمانتيسم هم دو بار تکرار مي‌شود؛ يک ‌بار در قالب اميد و رؤيا و بار ديگر -در صورت شکست- در هيبت پارانويا و نوستالژي. نوستالژي و پارانويا از آن جامعه‌اي است که در پيشبرد سياست براساس سنت‌هاي «روشنگري» که تکيه کامل بر خردورزي دارد، به احساس شکست و تحقيرشدگي رسيده است و در يک آنومي سعي مي‌کند در صورت امکان مرزهاي سياست را تا حدي - ‌يا همچون آلمان و ايتاليايي دهه 1930 به‌طور کامل- تا دره‌هاي انحطاط خرد گسترش دهد. دونالد ترامپ - نخبه اقتصادي و رسانه‌اي تماما سنت‌گريز - تنها کسي بود که با صداي بلند کانديداتوري خود براي سوارشدن بر اين اسب سياه را اعلام کرد و در کمپيني پيچيده -که خود نياز به تحليلي دقيق و چندلايه دارد- پيروزي مبهوت‌کننده اما هم‌زمان به‌شدت قابل درک را از آن خود کرد.

سامان صفرزائي : ظهور دونالد ترامپ و غلبه ويرانگر او بر تمام کانديداهاي جمهوري‌خواه در انتخابات درون‌حزبي و پس از آن کانديداي دموکرات در سطح ملي، دموکراسي آمريکايي را به‌مثابه آنچه در دو قرن اخير به‌عنوان بهترين شيوه حکمراني و کشورداري توصيه شده است، در مظان اتهامي جدي قرار داده است. با‌اين‌حال يک ديدگاه تحليلي به ماجرا مي‌تواند بررسي تجربه‌ اجتماعي و سياسي باشد که مردم آمريکا را به لحظه‌ انتخاب ترامپ در 8 نوامبر 2016 رسانده است. در اين يادداشت در‌اين‌باره مشاجره مي‌کنيم که در يک روند بلندمدت چه بخش‌هايي از انديشه دموکراتيک و مهم‌تر از آن سياست‌ورزي دموکراتيک در ايالات‌ متحده ناديده گرفته شده است که سرانجام به يک انتخاب «غيرطبیعی» در سطح ملي منجر شد. بر آن هستيم تا کم‌رنگ‌شدن سويه‌هاي «جمهوري‌خواهي» در سياست را به‌عنوان يک عامل مهم در توضيح پديدارشدنِ يک وضعيت سرخوردگي اجتماعي معرفي کنيم. اين سرخوردگي در انتخابات رياست‌جمهوري در شکلي از «رمانتيک‌شدن» خود را به رخ کشيد؛ رمانتيسمي که نهايتا حالت «تند» و خودويرانگر به خود گرفت و به نتايج سياسي حيرت‌انگيزي منجر شد.
در جست‌و‌جوي آزادي
توضيح اينکه دموکراسي براي بنيان‌گذاران ‌انديشه و سياست‌گذاران اوليه آن چه معنايي داشته است و آنها از استقرار آن و توزيع قدرت براساس مناسبات آن دقيقا چه هدفي داشتند و در چه وضعيت تاريخي ويژه و منحصر‌به‌فردي به آن علاقه‌مند شدند؛ هم بسيار دشوار است و هم به‌شدت طولاني و چندلايه. با‌اين‌حال کنار‌ هم قراردادن مشترکات و نظريات و ايده‌ها مي‌تواند تا حدي آرمان‌هاي آزادي و دموکراسي آنها را علني کند. مؤلفان اعلاميه استقلال آمريکا در سال 1776 اعلام کردند که: «ما اين حقايق را بديهي مي‌دانيم که همه مردان برابر آفريده شده‌اند و پروردگارشان حقوقي به آنها اعطا کرده که از‌جمله عبارت‌اند از حق زندگي، حق آزادي و حق جست‌وجوي خوشبختي». الجرنون سيدني در قرن هفدهم و در اوج جنگ‌هاي داخلي انگلستان مي‌نويسد: «آزادي صرف عبارت است از استقلال از خواست ديگران و با عنوان برده کسي را به‌ ياد مي‌آوريم که نه اختيار شخص خود را دارد و نه اختيار اموال خود را؛ بلکه فقط به ‌‌خواست ارباب خود از آن‌همه بهره مي‌برد». فدراليست‌هاي نويسنده نامه‌هاي کيتو يک قرن پس از آن در توصيف آزادي نوشتند: «آزادي، زيستن براساس شرايط خويشتن است. بردگي، زيستن براساس مرحمت صرف ديگران و زندگي برده و براي آنان که بتوانند تحملش کنند، پريشاني و بيچارگي مستمر است. بردگي هميشه با بيم و خشونت همراه است». در اين جملات بسيار مورد احترام و ارزشمند، تأکيد عميقي بر معنا و اهميت آزادي يا به زبان سياسي «دموکراسي» به‌ معناي سلطه‌ناپذيري و رهايي‌خواهي شده است. در حقيقت آن‌چنان که فيليپ پتي در اثر گران‌بهاي خود «جمهوري‌خواهي: نظريه‌اي در آزادي و حکومت»، شرح داده است؛ آزادي در معناي جمهوري‌خواهي و نه ليبراليستي. با استفاده از همين آراي پتي مي‌خواهيم وارد اين بحث شويم که دموکراسي در آمريکا به‌ويژه از زمان پايان جنگ سرد با اهميت‌بخشيدن به ليبراليسم و ترجيح آن به جمهوري‌خواهي عملا باعث سرخوردگي عميق طبقه متوسط، يعني افرادي که به‌ گفته ارسطو متحدان طبيعي انگاره‌ها و نهادهاي دموکراسي هستند، شده است. طبيعتا براي روشن‌شدن اين بحث لازم است تا ديدگاه پتي و همفکرانش درباره تفاوت‌هاي چشمگير «آزادي جمهوري‌خواهانه» و «آزادي ليبراليستي» را باز کنيم. وقتي صحبت از ليبراليسم مي‌کنيم، معطوف به تعريف برلين از «آزادي منفي» است که درواقع به ‌معناي غيبت «دخالت» است. دخالت از نوع عمدي و نه‌فقط به‌ معناي اينکه کسي فشاري وارد کند تا به شما صدمه جسمي وارد کند يا شما را تهديد نامشروعي کند؛ بلکه همچنين به اين معنا که فرد از امکان انتخاب بدون مانع و اجبار برخوردار باشد. پتي مي‌گويد گرچه آزادي به‌ معناي دخالت‌نکردن، الزامي و راه‌گشا است؛ اما آزادي در سنت جمهوري‌خواهي که معناي «عدم سلطه» مي‌دهد، ارجح است. او مي‌گويد از‌آ‌نجا‌که دخالت و سلطه‌، شرهاي متفاوتي هستند، پس دخالت‌نکردن و عدم سلطه خيرهاي متفاوتي نيز هستند. در حقيقت نظرِ جمهوري‌خواهان اين است که صرف امکان گزينش نيست که اهميت دارد؛ بلکه توان گزينش بدون سلطه آرمان است. آناني که به آرمانِ عدم دخالت‌ دل نبسته‌اند، توان گزينش را چه زير سلطه چه خارج از آن (يعني واقعيت عدم دخالت) ارج مي‌نهند. حال ‌آنکه جمهوري‌خواهان لزوما توان گزينش را به خودي خود ارزشمند نمي‌دانند. براساس تعاريف، عدم سلطه موقعيتي است که يک ‌نفر در صورتي از آن برخوردار است که در ميان افراد ديگر زندگي کند و به ‌سبب تدابير اجتماعي هيچ‌يک از ديگران بر او سلطه نداشته باشد و اين نه‌فقط عبارت است از برخوردار‌بودن از عدم دخالت از طرف قدرت‌هاي خودسر؛ بلکه به ‌معناي دارابودن گونه‌اي ايمني است از چنين نبود دخالتي.

در اينجا آزادي مي‌تواند همان آرماني باشد که شهروندان را از هراس مصون مي‌دارد؛ به‌ويژه نوعي از هراس که يک شهروند مي‌تواند با استفاده‌ هوشمندانه از قوانين عليه شهروند ديگري به ‌کار گيرد. بگذاريد به نقل‌قول‌هاي دقيق‌تري که مورد استفاده پتي نيز قرار گرفته، اشاره کنيم تا معناي آزادي سياسي آشکار شود که به ‌نظر می‌رسد در ايالات ‌متحده تضعيف شده و در غبار تعاريف تحميل‌شده از طرف بخش‌هاي قدرتمندي از طبقه حاکم سياسي و اقتصادي نهان شده است. مونتسکيو که به‌ همراه الکسي دوتوکويل بي‌شک از پدران سنت آزادي جمهوري‌خواهانه است، مي‌گويد: «آزادي سياسي براي يک شهروند آن آرامش روحي ناشي از نظري است که هرکس درباره امنيت خود دارد و براي اينکه او اين آزادي را داشته باشد، حکومت بايد به‌ گونه‌اي باشد که يک شهروند نتواند شهروند ديگر را در هراس اندازد».
دقيق‌ترين و درعين‌حال ساده‌ترين مثالي که براي برتري آزادي جمهوري‌خواهانه (آرمان عدم سلطه) بر آزادي منفي و ليبرالي (آرمان عدم دخالت) نقل شده، مثال کسي است که برده‌ ديگري است اما ارباب ضرورتا در گزينش‌هاي او دخالتي نمي‌کند؛ چه به‌ دليل اينکه ارباب، مزاج مهربان و غيرمداخله‌گري دارد و چه بر حسب هوش و زيرکي برده. بااین‌حال، واقعيتی را که نمی‌توان انکار کرد، اين است که من از آنجا که ارباب دارم، زير سلطه‌ام. ضرورت دارد تأکيد شود اينجا مقصود از بردگي و تحت‌‌سلطه‌بودن صرفا وضعيت قرن نوزدهم سياه‌پوستان در ايالات ‌متحده نيست، بلکه «وضعيت‌هاي ذهني» است که شهروندان احساس مي‌کنند و به‌ دلايل متفاوت بيش از آنکه در وضعيت رهايي به ‌سر ببرند، در وضعيت سيطره قرار دارند. با تفاوت قائل‌شدن ميان آرمان آزادي ليبرالي و آزادي جمهوري‌خواهانه، بر آن هستيم تا نشان دهيم آزادي نوع دوم در ايالات متحده در دهه‌هاي اخير تهديد شده است. اين تهديد از سوي نخبگان و جنبش‌هاي اجتماعي با حساسيت بالايي مواجه نشد و جامعه هم در سال 2008 و هم در سال 2016، به‌ دليل تنش شديدي که از متزلزل‌شدن آزادي جمهوري‌خواهانه تحمل مي‌کرد، در وضعيتی هيجاني و رمانتيک قرار گرفت که هر دو مورد به انتخاب‌هاي شوکه‌کننده‌اي منجر شد.
سرمايه‌داري: شواليه بي‌رقيب
چه کسي بهتر و شيواتر از رابرت دال توانسته است رابطه متشنج و ضروري دموکراسي و سرمايه‌داري بازار را توصيف کند كه شبيه زن و شوهري هستند گرفتارِ زندگي پرآشوب و کشمکش‌هاي دروني که با‌ اين‌ حال هر دو به زندگي‌شان ادامه مي‌دهند؛ چراکه هيچ‌کدام مايل به‌ جداشدن از ديگري نيستند. دال، مانند بسيار ديگر از حاميان واقعي انديشه دموکراسي، باور دارد يک چهره سرمايه‌داري به ‌سوي دموکراسي است و براي آن دلايل قانع‌کننده‌اي ارائه مي‌کند. درعین‌حال، او مي‌انديشد که سرمايه‌داري مانند «ژانوس»، الهه يوناني، دو چهره دارد که به دو سوي مخالف متمايل‌اند. ما مي‌خواهيم چهره خصمانه و رهاشده سرمايه‌داري را مهم‌ترين تهديد آزادي (در معناي عدم سلطه) در ايالات‌ متحده معرفي کنيم. جمهوري‌خواهي که آرمان عدم سلطه را ارج مي‌نهد، متذکر مي‌شود که دخالت غيرخودسرانه و قانوني براي دورکردن وضعيت سياسي پيدا يا پنهاني که در آن سلطه بر زندگي شهروندي شهروندان حاکم است، کاملا ضروري‌ است. جامعه تنها هنگامي در وضعيت شهروندي آرام قرار مي‌گيرد که ضمن برآورده‌شدن نيازش براي آزادي‌هاي منفي، آزادي به‌ معناي سلطه‌ناپذيري را نيز احساس کند. اين نگاه جمهوري‌خواهانه به سياست بوده است که حاکميت ايالات‌ متحده را به شيوه‌هاي متعدد دخالت دولت فدرال و دولت‌هاي ايالتي را در امور اقتصادي سوق داده است؛ مواردي مانند بيمه بي‌کاري، مستمري‌هاي سالخوردگي، امنيت، خوراک، دارو، خطوط هوايي، بزرگراه‌ها، خيابان‌ها، بهداشت عمومي، بيمه بهداشتي، آموزش‌وپرورش، وضع تعرفه‌هاي وارداتي، اخذ ماليات، تنظيم شرکت‌هاي سرمايه‌گذاري براي جلوگيري از خسارت‌های محيط‌زيستي و امنيت شغلي. با‌اين‌حال مسئله اين است که از زمان روي کار‌‌ آمدن ريگان و به‌ويژه پس از پايان جنگ سرد، آنچه در فرهنگ سياسي و اجتماعي ايالات‌ متحده تقويت شد، سرمايه‌داري رهاشده و غيرقابل‌‌ملاحظه بود و آنچه تضعيف و شکننده شد، مداخله‌ حکومت براي جلوگيري از اثرات سلطه‌گرايانه سرمايه‌داري بر حيات شهروندي بود. گرچه سرمايه‌داري تنها علت توزيع نابرابر منابع سياسي مانند پول، ثروت، شرف، آموزش، ارتباطات و... نيست، به نظر مي‌آيد بيشترين نقش‌آفريني را در اين امر انجام مي‌دهد و از آنجا که توزيع نابرابر منابع سياسي احتمالا اصلي‌ترين عامل در ايجاد گسترش و عميق‌کردن شبکه پيچيده استيلا و سلطه در جامعه است، مي‌توان سرمايه‌داري را به‌مثابه يک بازيگر قَدر‌قدرت و بي‌رقيب در سياست، اقتصاد و فرهنگ، مهم‌ترين عامل خطر براي آزادي سلطه‌ناپذير توصيف کرد. همچنان که دال و همفکرانش به‌درستي اشاره مي‌کنند سرمايه‌داري بازار به‌شدت به ‌نفع دموکراسي عمل مي‌کند تا آنجا که اين دموکراسي به سطح دموکراسي فراگير نائل شود؛ اما به‌ علت عواقبي که اين سرمايه‌داري براي برابري سياسي دارد، عملکردش در وراي اين سطح به ‌ضرر دموکراسي است.
سال حقيقت
به‌ هر روي، به ‌نظر مي‌آيد سرمايه‌داري نئوليبرال كه از آغاز دهه 80 ميلادي ماه‌عسل خود را آغاز کرده بود، در سال 2008 با آغاز بحران ويرانگر اقتصادي و اجتماعي، چهره متخاصم خود را عليه طبقات اجتماعي و زندگي روزمره آنها به رخ کشيد و تبديل به مسئله‌اي شد که بايد به آن پاسخی جدي داده شود. در پي بحران سال 2008، سنت سرمايه‌داري نئوليبرال دست صاحبکاران را باز گذاشته بود تا مانند قرن نوزدهم در هر عرصه‌اي کساني را که لازم نيستند، در فهرست سياه قرار دهند و از کار بي‌کار کنند. فارغ از اينکه چندصد هزار نفر در اين وضعيت اخراج شدند و در مواجهه با سلطه بالادستي خود بي‌پناه ماندند و طعم تيز تازيانه ناآزادي در معناي سلطه‌پذيري را چشيدند، ميليون‌ها نفر نيز خود را به‌طور جدي با وضعيت رواني سلطه‌پذيري مواجه دیدند و خيلي راحت و بدون مشاجره‌ حقوقي سخت‌گيرانه‌ای، در وضعيتي قرار گرفتند که حق جست‌وجوي خوشبختي خود را که در اعلاميه استقلال بديهي توصيف شده بود، در طرفه‌العيني نابودشده ببينند؛ آن‌هم نه از سوی يک حکومت توتاليتر جبار، بلکه از سوی شهروند ديگری که از خلأ حضور آرمان آزادي عدم‌ سلطه بهره‌مند شده است و در حال نوشيدن يک فنجان قهوه، با يک اس‌ام‌اس يا ايميل يا يک ملاقات کوتاه چند‌دقيقه‌اي، با اعلام حکم اخراج از کار به «رؤياي آمريکايي» آنها پايان مي‌دهد. اين اضطراب رواني به‌سرعت در جامعه آمريکا تسري پيدا کرد. همسران، فرزندان، عزيزان و دوستان اين افراد يا خود مستقيما در اين اضطراب سلطه‌پذيري شريک بودند يا اينکه اضطراب را از سوژه‌اي که از اين وضعيت رنج مي‌برد، دريافت کردند و به ‌شکلي در اين وضعيت دردمند و پُراضطراب شريک شدند، يا دست‌كم در خفيف‌ترين حالت به تأمل هراسناک در اين وضعيت دست زدند. در اين لحظات بود که ويران‌شدن آرمان آزادي در معناي عدم سلطه به شکنندگي گسترده‌ احساس شهروندي در معاني که بنيان‌گذاران آمريکا توصيف کرده بودند، منجر شد.
پايان بازي
بي‌توجهي به بلايي که سرمايه‌داري رهاشده بر سر ارزش‌هاي آزادي جمهوري‌خواهي آورده بود، گروه‌هاي متعدد اجتماعي فارغ از رنگ پوست را در حالتي قرار داده بود که هرچند اينجا و آنجا مي‌توانستند به استعاره‌هاي جذابي از نوعي از آزادي در مفهوم منفي مفتخر باشند - مثلا بدون هيچ دردسري مقابل کاخ سفيد يا کنگره حضور پيدا کنند و عليه رئيس‌جمهور و نمايندگان شعار سر دهند- اما هم‌زمان تحت‌ سلطه پيچيده شهروندان بالادستي قرار گيرند که ازقضا اين سلطه اغلب به‌طور قانوني و ظريف اعمال مي‌شد؛ يعني آزادي منفي‌شان رعايت مي‌شد، ولي بايد ثانيه‌ به ثانيه التماس، چاپلوسي، دروغ و بهانه تحويل ارباب‌هاي غيررسمي خود مي‌دادند و نگران تصميم آن اربابي باشند که مي‌توانند بر آنها قدرت اعمال كنند. قدرتي که ازقضا غيررسمي و از لحاظ حقوقي قابل‌توجيه است. ماجرا اين بود که آنها در چنين موقعيتي نمي‌توانستند اين شکايت را به زبان آزادي به‌مثابه عدم دخالت بيان کنند. با ذکر اين توصيفات قصد نداريم بگوييم در ايالات‌ متحده هيچ نهادي براي حمايت از شهروندان از کار بي‌کارشده وجود نداشت يا سنديکاها در حمايت از اعضاي خود يک‌سره در مقابل کارفرمايان پرچم‌هاي سفيد را بالا گرفته بودند يا حتي قصد نداريم وارد مشاجراتي از اين‌ دست شويم که آيا در صورتي که سرمايه‌داري نئوليبرال کاملا کنترل مي‌شد، آزادي به‌معناي عدم سلطه الزاما توسط عوامل ديگر زير پا گذاشته نمي‌شد. اما با همه اين اوصاف مي‌خواهيم بر دو چيز پافشاري کنيم: اول اينکه، عامل سرمايه‌داري توانسته بود در مسابقه براي له‌کردن آزادي به‌مثابه عدم سلطه در ميان ديگر عامل‌ها به يک شواليه بي‌رقيب بدل شود - بدون مشاجره درباره اينکه آيا قهرمان اين مسابقه باقي خواهد ماند يا نه - دوم اينکه ازدست‌رفتن آزادي در معناي عدم سلطه، جامعه آمريکا را در سطح ملي در وضعيت غيرعادي قرار داد که بايد دست به تصميم‌گيري‌هاي جديدي مي‌زد؛ آن‌چنان که به‌نظر مي‌رسيد وقت تغيير بود. اگر جامعه در دهه 1960 در تصميم‌گيري‌هاي خطير، جنبش‌هاي مدني را براي ايجاد تغيير در وضعيت به ميدان فرستاد، در سال 2008 صندوق رأي را براي ايجاد تغييرات شگرف و تغيير قاعده بازي که جامعه را آشفته و متشنج و هراسان کرده بود، برگزيد: «Vote for change».
ما «نمي‌توانيم»
درواقع اوباما آخرين نخبه سياسي مورد اعتماد براي رمانتيک‌هاي سلطه‌گريزي بود که هنوز مي‌خواستند هم از طريق سنت انتخابات و هم از طريق سنت انتخاب يک نخبه سياسي متعارف- يک سناتور، يک فرماندار، يک معاون رئيس‌جمهور يا يک نماينده مجلس نمايندگان - به‌عنوان کانديداي رياست‌جمهوري، روند تحولات را تغيير دهند. هيچ‌کس به‌اندازه‌ اوباما از نظراتي نزديک به ايده‌هاي گروه‌هاي متعدد اجتماعي آمريکايي براي به‌دوش‌کشيدن سياستي سلطه‌ستيز از طريق فعال‌کردن جنبش‌هاي مدني برخوردار نبود. او مدام در مرز يک شهروند دغدغه‌مند و يک سياست‌مدار عمل‌گرا در حرکت بود. درست در لحظه‌اي که حاميان وي تصور مي‌کردند سياست‌مداري است که قصد دارد زيرکانه دل آنها را به‌دست آورد تا قدرت را در دست گيرد، کنشگري مدني متعهد با شمايل و ظرافت‌هاي مارتين لوترکينگ مي‌شد که بيش از هر کس منتقد ترفندهاي سياست‌مداران براي فريب مردم است و درست در لحظه‌اي که مردم دل‌نگران مي‌شدند كه آيا يک فعال مدني قادر است در امر سياسي زير و زبر ايجاد کند، تبديل به سياست‌مداري قدرتمند مانند آبراهام لينکلن مي‌شد که مي‌تواند ملت خود را به‌سوي عظمت و آزادي سوق دهد. اما اوباما نهايتا - و تقريبا از ابتدا براي انديشمنداني چون مارک ليلا و مايکل والتزر روشن- در پيشبرد برنامه‌هاي سياسي در مسير برآورده‌كردن آرمان‌هاي رأي‌دهندگان خود شکست خورد. حاميان وي قدم ‌به‌ قدم سرخورده شدند. «اوباماکر» (طرح اوباما براي حل مشکل بيمه‌ درماني) مثل انقلابي بود که همه مي‌دانستند آسيب‌پذير است و به‌زودي عليه آن کودتا مي‌شود، همچنان که شد. بحران «يک درصد- نود‌ونه درصد» و ماجراهاي وال‌استريتي سر جاي خود باقي ماند، اوباما پل‌هايي بنا کرد اما اين پل‌ها همگي لرزان و قابل فروريزي بودند. اوباما اصلا حاضر نبود براي پيشبرد کارهايي که مي‌خواست بکند، مانند فرانکلين روزولت در دهه 1930 يا لينکلن در دهه 1850 رفتار کند، او نمي‌خواست جنگ به‌ راه اندازد و رأي‌دهندگاني که سال 2008 تصور مي‌کردند با رومانتيسم خردگرايانه کانتي «اراده مي‌کنم پس هستم» مي‌توانند ميز بازي را بر هم زنند و شعار «ما مي‌توانيم» سر دادند، به چشم ديدند که «نتوانستند». اوباما جنگ به راه نينداخت، اما جامعه آمريکا در سال 2016 هنوز کماکان آرمان «عدم سلطه» را -احتمالا بيش از هشت سال پيش از آن- مي‌جوييد و در وضعيت به‌شدت آنتاگونيستي قرار داشت، بنابراين از‌آنجا که سياست تعطيل‌ناپذير است، تنها کافي بود کسي ظهور کند که بخواهد اين ستيزخواهي -که حالا مختصات کمتر مدني و بيشتر نفرت‌جويانه يافته بود- را نمايندگي کند. اگر به‌قول مارکس، تاريخ دو‌ بار تکرار مي‌شود؛ يک ‌بار در شکل تراژدي و ديگر بار در شکل کمدي، رمانتيسم هم دو بار تکرار مي‌شود؛ يک ‌بار در قالب اميد و رؤيا و بار ديگر -در صورت شکست- در هيبت پارانويا و نوستالژي. نوستالژي و پارانويا از آن جامعه‌اي است که در پيشبرد سياست براساس سنت‌هاي «روشنگري» که تکيه کامل بر خردورزي دارد، به احساس شکست و تحقيرشدگي رسيده است و در يک آنومي سعي مي‌کند در صورت امکان مرزهاي سياست را تا حدي - ‌يا همچون آلمان و ايتاليايي دهه 1930 به‌طور کامل- تا دره‌هاي انحطاط خرد گسترش دهد. دونالد ترامپ - نخبه اقتصادي و رسانه‌اي تماما سنت‌گريز - تنها کسي بود که با صداي بلند کانديداتوري خود براي سوارشدن بر اين اسب سياه را اعلام کرد و در کمپيني پيچيده -که خود نياز به تحليلي دقيق و چندلايه دارد- پيروزي مبهوت‌کننده اما هم‌زمان به‌شدت قابل درک را از آن خود کرد.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها