|

در غیاب زن و عشق

مینا اکبری

«گم شده در هزارتوی دنیای مردانه‌ای که در آن خشونت به هزار زبان در سخن است و بااین‌حال این انسان است که سخن می‌گوید»؛ این توصیف کوتاهی‌ است از احساسم پس از ترک سالن نمایش «لانچر ۵». پس از مدت‌ها، تجربه‌ای فراموش‌شده را دوباره به خاطر آوردم. تجربه احساس رضایت از مواجهه با اثری هنری این‌بار در قالب تئاتر. «لانچر ۵» نمایشگاهی از خشونت بود، اما امر دهشت‌آور، در معرض این وحشت قرارگرفتن نیست، آنچه که مواجهه با آن تو را شوکه می‌کند این است که ما با این انواع خشونت چقدر خو گرفته‌ایم؛ در بستر زبان و رفتار روزمره و در شکل زندگی هر روز.
همه‌چیز از یک خبر آغاز می‌شود؛ در پادگانی نظامی به فاصله زمانی کوتاه سه سرباز کشته شده‌اند. یکی به اختیار و دو نفر دیگر به جبر. حق یا ناحق خونی ریخته شده و من تماشاگر حالا در معرض فاجعه‌ای هستم که مشابهش را در زندگی واقعی هر روز دارم می‌بینم. فجایع بزرگ و کوچکی که در قالب «خبر» به دستم می‌رسند و همین در «قالب» بودن انگار زهر هر چیزی را می‌گیرد، ذهن را بی‌حس و سِر می‌کند و شکل واکنش را تغییر می‌دهد.
اما اینجا، در سالن نمایش «لانچر ۵» از این خبرها نیست. دیگر نمی‌توان صفحه موبایل را بست، تلویزیون را خاموش کرد یا احیانا روزنامه را تا کرد و به کناری گذاشت. اینجا پابه‌پای شخصیت‌های نمایش باید جلو بروی و پای انسانیت بایستی. باید با خودت و با آنچه که به نام انسان ساخته شده بایستی. گاهی وحشت‌زده، گاهی قهقهه‌زنان و گاهی در سکوت. باید بدانی که آنجا در آن پادگان، در آن دنیای مردانه چه می‌گذرد. باید بدانی که غیاب زن و عشق از جهان چه خواهد ساخت و «لانچر ۵» این را به توی تماشاگر درست نشان می‌دهد. انگشت اشاره‌اش را به سمت تک‌تک ما می‌گیرد و خطابمان می‌کند.
کارگردان و نویسنده دو ساعت و 20 دقیقه تماشاگر را در سالن کوچک تئاتر مستقل ـ که نامش رابطه معناداري با ذات و هویت نمایش دارد ـ میخکوب نگه می‌دارند تا پرده از راز این خودکشی و قتل‌ها بردارند. خبری از صحنه‌های گردان، بازیگران میلیونی و پروداکشن‌های عظیم نیست. همه‌چیز در قدرت روایت و تئاتر به معنای واقعی کلمه خلاصه شده است.
در سه بخش، داستان پله‌به‌پله جلو می‌رود و نمایش حتی امان نفس‌کشیدن هم به تماشاگر نمی‌دهد. تماشای هوشمندی کارگردان و نویسنده که تن به کلیشه نداده‌اند، کپی نکرده‌اند، برای قوام‌آمدن اثر وقت گذاشته‌اند و به قول معروف روحشان عرق ریخته تا درامی دقیق و جسورانه خلق شود، باعث شده احساس کنی بالاخره با اثری مواجهیم که به شعور و درک تو به‌عنوان مخاطب احترام گذاشته شده و این اتفاقی کمیاب در زمانه ماست.
برای داستانی که در بطن یک پادگان می‌گذرد چه چیزی خطرناک‌تر از تبدیل‌شدن شخصیت‌ها به تیپ؟ اما بازی‌های این نمایش چنان هوشمندانه از کلیشه‌شدن پرهیز دارند و شخصیت‌ها آن‌قدر از تیپ‌شدن دورند که حتی استفاده از لهجه‌های مختلف هم برای شخصیت‌ها خطر محسوب نمی‌شود.
پایان‌بندی «لانچر 5» هم شگفت‌انگیز است. درست وقتی که گمان می‌کنی همه‌چیز به سرانجامی معمول رسیده و سرهنگ، عدالت را به روش خودش اجرا کرده، پرونده‌ای جدید باز می‌شود و داستان ادامه می‌یابد بی‌آنکه روایت شود. درواقع اثر از تماشاگر می‌خواهد که این‌بار او روایت را ادامه دهد، بر اساس تجربه زیسته و درکش از انسان‌بودن.

«گم شده در هزارتوی دنیای مردانه‌ای که در آن خشونت به هزار زبان در سخن است و بااین‌حال این انسان است که سخن می‌گوید»؛ این توصیف کوتاهی‌ است از احساسم پس از ترک سالن نمایش «لانچر ۵». پس از مدت‌ها، تجربه‌ای فراموش‌شده را دوباره به خاطر آوردم. تجربه احساس رضایت از مواجهه با اثری هنری این‌بار در قالب تئاتر. «لانچر ۵» نمایشگاهی از خشونت بود، اما امر دهشت‌آور، در معرض این وحشت قرارگرفتن نیست، آنچه که مواجهه با آن تو را شوکه می‌کند این است که ما با این انواع خشونت چقدر خو گرفته‌ایم؛ در بستر زبان و رفتار روزمره و در شکل زندگی هر روز.
همه‌چیز از یک خبر آغاز می‌شود؛ در پادگانی نظامی به فاصله زمانی کوتاه سه سرباز کشته شده‌اند. یکی به اختیار و دو نفر دیگر به جبر. حق یا ناحق خونی ریخته شده و من تماشاگر حالا در معرض فاجعه‌ای هستم که مشابهش را در زندگی واقعی هر روز دارم می‌بینم. فجایع بزرگ و کوچکی که در قالب «خبر» به دستم می‌رسند و همین در «قالب» بودن انگار زهر هر چیزی را می‌گیرد، ذهن را بی‌حس و سِر می‌کند و شکل واکنش را تغییر می‌دهد.
اما اینجا، در سالن نمایش «لانچر ۵» از این خبرها نیست. دیگر نمی‌توان صفحه موبایل را بست، تلویزیون را خاموش کرد یا احیانا روزنامه را تا کرد و به کناری گذاشت. اینجا پابه‌پای شخصیت‌های نمایش باید جلو بروی و پای انسانیت بایستی. باید با خودت و با آنچه که به نام انسان ساخته شده بایستی. گاهی وحشت‌زده، گاهی قهقهه‌زنان و گاهی در سکوت. باید بدانی که آنجا در آن پادگان، در آن دنیای مردانه چه می‌گذرد. باید بدانی که غیاب زن و عشق از جهان چه خواهد ساخت و «لانچر ۵» این را به توی تماشاگر درست نشان می‌دهد. انگشت اشاره‌اش را به سمت تک‌تک ما می‌گیرد و خطابمان می‌کند.
کارگردان و نویسنده دو ساعت و 20 دقیقه تماشاگر را در سالن کوچک تئاتر مستقل ـ که نامش رابطه معناداري با ذات و هویت نمایش دارد ـ میخکوب نگه می‌دارند تا پرده از راز این خودکشی و قتل‌ها بردارند. خبری از صحنه‌های گردان، بازیگران میلیونی و پروداکشن‌های عظیم نیست. همه‌چیز در قدرت روایت و تئاتر به معنای واقعی کلمه خلاصه شده است.
در سه بخش، داستان پله‌به‌پله جلو می‌رود و نمایش حتی امان نفس‌کشیدن هم به تماشاگر نمی‌دهد. تماشای هوشمندی کارگردان و نویسنده که تن به کلیشه نداده‌اند، کپی نکرده‌اند، برای قوام‌آمدن اثر وقت گذاشته‌اند و به قول معروف روحشان عرق ریخته تا درامی دقیق و جسورانه خلق شود، باعث شده احساس کنی بالاخره با اثری مواجهیم که به شعور و درک تو به‌عنوان مخاطب احترام گذاشته شده و این اتفاقی کمیاب در زمانه ماست.
برای داستانی که در بطن یک پادگان می‌گذرد چه چیزی خطرناک‌تر از تبدیل‌شدن شخصیت‌ها به تیپ؟ اما بازی‌های این نمایش چنان هوشمندانه از کلیشه‌شدن پرهیز دارند و شخصیت‌ها آن‌قدر از تیپ‌شدن دورند که حتی استفاده از لهجه‌های مختلف هم برای شخصیت‌ها خطر محسوب نمی‌شود.
پایان‌بندی «لانچر 5» هم شگفت‌انگیز است. درست وقتی که گمان می‌کنی همه‌چیز به سرانجامی معمول رسیده و سرهنگ، عدالت را به روش خودش اجرا کرده، پرونده‌ای جدید باز می‌شود و داستان ادامه می‌یابد بی‌آنکه روایت شود. درواقع اثر از تماشاگر می‌خواهد که این‌بار او روایت را ادامه دهد، بر اساس تجربه زیسته و درکش از انسان‌بودن.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها