به بهانه اجراي نمايش «تجربههاي اخير» در تماشاخانه استاد انتظامي خانه هنرمندان
قرني که به آهستگي ميگذرد
محمدحسن خدايي. منتقد
اگرچه ميتوان نمايشنامهاي مانند «تجربههاي اخير» را تأملي تروماتيک در مواجهه با زمان دانست و به ميانجي آن در باب امکان رستگاري، ميل به خوشبختي و تمناي سعادت يک خانواده معمولي، در قرن بيستم به تأمل نشست، اما در انتها آنچه باقي ميماند گويي نوعي از تجربه حرمان و ازدسترفتگي است. تجربه تکرارشونده سرگذشت آدمها در عشق و جدايي، آنهم در قرني که دو جنگ ويرانگر جهاني را از سر گذرانده و سرشار است از جنبشهاي سياسي و اجتماعي. روايت «ناديا راس» و «جکوب ورن» در مقام نمايشنامهنويس، بيش و کم مبتني است بر فاصلهگيري از تاريخ عمومي جهان و بنابر ضرورت، گاه اتصال با آن. با آنکه تاريخ شخصي افراد در نسبت با فجايعي چون جنگ و بحران اقتصادي تعين مييابد، اما در نهايت اين روايت شخصي افراد است که اهميت دارد. شخصيتها مدام با تکنيک فاصلهگذاري، با لحني گزارشگونه و سرد، تماشاگران را خطاب ميکنند. روايت آنان از قرني که گذشت، در تلاش است تا معاصر ما باشد. آگامبن در تعريف «معاصربودن» تذکار ميدهد: «معاصر کسي است که نگاهش را به زمان خود ميدوزد، اما نه براي مشاهده روشناييها، بلکه براي درک تمامي تاريها و تيرگيهاي آن.» اينجا هم بيش از آنکه روشناييهاي اميدبخش سربر آورد، تاريهاست که عيان ميشود. تجربههاي اخير، معاصر ماست چراکه در آن اميدهاي کاذب رنگ باخته و واقعيت پديدار شده است. سه نسل از يک خانواده که سعي دارند زمانهشان را بشناسند اما چندان موفق نميشوند.
مجتبي جدي در مقام کارگردان به متن نمايشنامه وفادار مانده و از همان چشمانداز گشوده اثر به اجرا پرداخته. انتخاب نمايشنامهاي مانند «تجربههاي اخير» و رويکرد کمينهگرايانه کارگردان در طراحي حرکت، يادآور حال و هواي اجراهاي اميررضا کوهستاني است. همان فضاهاي فاصلهمند آدمها که قرار است گرفتار احساساتگرايي نشده و اغلب ناشناخته باقي بمانند. اما در اجراي مجتبي جدي، اندکي از آن کمينهگرايي حداکثري فاصله گرفته شده و با طراحي صحنهاي روبهرو هستيم که تلاش دارد با چيدمان صندليها، استفاده از اشيايي چون راديو، قلم و کاغذ، انضماميتر باشد. صندليها چنان صحنهآرايي شدهاند که توأمان امکان فصل و وصل بدنها باشند. بدنهايي که حتي در کنش و حرکت هم گويي فاقد عامليتي تأثيرگذارند و ژستهايشان ميان روزمرگي و اتصال به امر استعلايي، در نوسان است. بدنهاي ماسيده و بيحرکت، گاه به ميانجي طراحي نور، اهميت يافته و رؤيتپذيريشان شدتمنديهاي متفاوتي را از سر ميگذراند. چيدمان مدرنيستي صندليها چنان نسبت بدنها را مهندسي کرده که گويي، هر نوع عزيمت و حرکت از قبل برنامهريزي شده و تقديرگرايانه است. از اين منظر شخصيتها چندان از آن
غريبگي ابتدايي فاصله نميگيرند و کمابيش ناآشنا ميمانند. روايت شخصيتها گاه عينيتگرا و گاه ذهنيتباور است. براي مثال خواهران دوقلو، اينگريد و تريسي را به ياد بياوريم. تريسي به قتل رسيده و سالها بعد، اينگريد با بدنِ پس از مرگ او روبهرو شده و ماجراي اين ملاقات را با لحني گزارشگونه براي تماشاگران شرح ميدهد. گويي در حال روايتکردن يک امر عادي است. تجربههاي اخير اتصال جهان مردگان با زندگان است از طريق زبان و شهادتدادن به حضور بدني که قبل از اين تکهپاره شده؛ به ميانجي يک زبان سرد، گزارشي و احساساتزداييشده.
اجراي مجتبي جدي کمابيش استاندارد است. چندان خبري از تخطي، نافرماني و پيشنهادي تازه مشاهده نميشود. يک وفاداري به اجراهايي که ميتوان آنها را ذيل تئاتر پستدراماتيک صورتبندي کرد. ژستهاي ايستا، کلماتي که ميان انتزاعيبودن و انضماميشدن در تلاطم هستند. اجراهايي مبتني بر روايتگري و فضاسازي، با بازيهاي استيليزه و اغلب بيکنش.
بازيها در خدمت ايدههاي اجرائي است، بازيگران جواني که چندان گرفتار اغراق و خودنمايي نشده و تلاش دارند بيش از آنکه به چشم آيند، بهتدريج ناپيدا شوند. چراکه ايده اجرائي روايتگر است تا بازنمايانه، بنابراين چندان نيازي نيست سير تطور ظاهري شخصيتها در نسبت با گذران عمر بازنمايي شود. بازي پريسا هاشمپور يادآور «اديپ افغاني» است؛ همان لختي و آرامش و کنترل احساسات. زينب ايزدپناه گاهي به اشک مينشيند و بروز بيرونيتري از احساسات را نمايان ميکند. رضا شيخانصاري شبيه به مردان خاورميانهاي است، شايد انتخاب مناسبي باشد براي پدري که گويا رنگينپوست بوده. عليرضا مويدي صدايي اثرگذار و بهيادماندني دارد. نقش غريبهاي چون چارلز را در آن حضور کوتاهمدت به خوبي ايفا کرده. مرضيه فيلي در نقش ناديا، تلاش دارد چندان تفاوتي ميان جواني و کهنسالي نداشته باشد، همان نکتهاي که اجرا ميطلبد. نيوشا نادري جوانترين بازيگر گروه و از دختران نمايش «گرگها» است.
اگرچه ميتوان نمايشنامهاي مانند «تجربههاي اخير» را تأملي تروماتيک در مواجهه با زمان دانست و به ميانجي آن در باب امکان رستگاري، ميل به خوشبختي و تمناي سعادت يک خانواده معمولي، در قرن بيستم به تأمل نشست، اما در انتها آنچه باقي ميماند گويي نوعي از تجربه حرمان و ازدسترفتگي است. تجربه تکرارشونده سرگذشت آدمها در عشق و جدايي، آنهم در قرني که دو جنگ ويرانگر جهاني را از سر گذرانده و سرشار است از جنبشهاي سياسي و اجتماعي. روايت «ناديا راس» و «جکوب ورن» در مقام نمايشنامهنويس، بيش و کم مبتني است بر فاصلهگيري از تاريخ عمومي جهان و بنابر ضرورت، گاه اتصال با آن. با آنکه تاريخ شخصي افراد در نسبت با فجايعي چون جنگ و بحران اقتصادي تعين مييابد، اما در نهايت اين روايت شخصي افراد است که اهميت دارد. شخصيتها مدام با تکنيک فاصلهگذاري، با لحني گزارشگونه و سرد، تماشاگران را خطاب ميکنند. روايت آنان از قرني که گذشت، در تلاش است تا معاصر ما باشد. آگامبن در تعريف «معاصربودن» تذکار ميدهد: «معاصر کسي است که نگاهش را به زمان خود ميدوزد، اما نه براي مشاهده روشناييها، بلکه براي درک تمامي تاريها و تيرگيهاي آن.» اينجا هم بيش از آنکه روشناييهاي اميدبخش سربر آورد، تاريهاست که عيان ميشود. تجربههاي اخير، معاصر ماست چراکه در آن اميدهاي کاذب رنگ باخته و واقعيت پديدار شده است. سه نسل از يک خانواده که سعي دارند زمانهشان را بشناسند اما چندان موفق نميشوند.
مجتبي جدي در مقام کارگردان به متن نمايشنامه وفادار مانده و از همان چشمانداز گشوده اثر به اجرا پرداخته. انتخاب نمايشنامهاي مانند «تجربههاي اخير» و رويکرد کمينهگرايانه کارگردان در طراحي حرکت، يادآور حال و هواي اجراهاي اميررضا کوهستاني است. همان فضاهاي فاصلهمند آدمها که قرار است گرفتار احساساتگرايي نشده و اغلب ناشناخته باقي بمانند. اما در اجراي مجتبي جدي، اندکي از آن کمينهگرايي حداکثري فاصله گرفته شده و با طراحي صحنهاي روبهرو هستيم که تلاش دارد با چيدمان صندليها، استفاده از اشيايي چون راديو، قلم و کاغذ، انضماميتر باشد. صندليها چنان صحنهآرايي شدهاند که توأمان امکان فصل و وصل بدنها باشند. بدنهايي که حتي در کنش و حرکت هم گويي فاقد عامليتي تأثيرگذارند و ژستهايشان ميان روزمرگي و اتصال به امر استعلايي، در نوسان است. بدنهاي ماسيده و بيحرکت، گاه به ميانجي طراحي نور، اهميت يافته و رؤيتپذيريشان شدتمنديهاي متفاوتي را از سر ميگذراند. چيدمان مدرنيستي صندليها چنان نسبت بدنها را مهندسي کرده که گويي، هر نوع عزيمت و حرکت از قبل برنامهريزي شده و تقديرگرايانه است. از اين منظر شخصيتها چندان از آن
غريبگي ابتدايي فاصله نميگيرند و کمابيش ناآشنا ميمانند. روايت شخصيتها گاه عينيتگرا و گاه ذهنيتباور است. براي مثال خواهران دوقلو، اينگريد و تريسي را به ياد بياوريم. تريسي به قتل رسيده و سالها بعد، اينگريد با بدنِ پس از مرگ او روبهرو شده و ماجراي اين ملاقات را با لحني گزارشگونه براي تماشاگران شرح ميدهد. گويي در حال روايتکردن يک امر عادي است. تجربههاي اخير اتصال جهان مردگان با زندگان است از طريق زبان و شهادتدادن به حضور بدني که قبل از اين تکهپاره شده؛ به ميانجي يک زبان سرد، گزارشي و احساساتزداييشده.
اجراي مجتبي جدي کمابيش استاندارد است. چندان خبري از تخطي، نافرماني و پيشنهادي تازه مشاهده نميشود. يک وفاداري به اجراهايي که ميتوان آنها را ذيل تئاتر پستدراماتيک صورتبندي کرد. ژستهاي ايستا، کلماتي که ميان انتزاعيبودن و انضماميشدن در تلاطم هستند. اجراهايي مبتني بر روايتگري و فضاسازي، با بازيهاي استيليزه و اغلب بيکنش.
بازيها در خدمت ايدههاي اجرائي است، بازيگران جواني که چندان گرفتار اغراق و خودنمايي نشده و تلاش دارند بيش از آنکه به چشم آيند، بهتدريج ناپيدا شوند. چراکه ايده اجرائي روايتگر است تا بازنمايانه، بنابراين چندان نيازي نيست سير تطور ظاهري شخصيتها در نسبت با گذران عمر بازنمايي شود. بازي پريسا هاشمپور يادآور «اديپ افغاني» است؛ همان لختي و آرامش و کنترل احساسات. زينب ايزدپناه گاهي به اشک مينشيند و بروز بيرونيتري از احساسات را نمايان ميکند. رضا شيخانصاري شبيه به مردان خاورميانهاي است، شايد انتخاب مناسبي باشد براي پدري که گويا رنگينپوست بوده. عليرضا مويدي صدايي اثرگذار و بهيادماندني دارد. نقش غريبهاي چون چارلز را در آن حضور کوتاهمدت به خوبي ايفا کرده. مرضيه فيلي در نقش ناديا، تلاش دارد چندان تفاوتي ميان جواني و کهنسالي نداشته باشد، همان نکتهاي که اجرا ميطلبد. نيوشا نادري جوانترين بازيگر گروه و از دختران نمايش «گرگها» است.