نقدی بر نمایش «پنجاه پنجاه»
در جستجوی زمان ازدسترفته
یاسمن خلیلیفرد. منتقد
«پنجاه پنجاه» نمایشی است به کارگردانی مرتضی اسماعیلکاشی و نویسندگی هاله مشتاقینیا که این شبها در تماشاخانه «هیلاج» روی صحنه میرود.
در معرفی نمایش «پنجاه پنجاه» میخوانیم که این اثر با نگاهی به نمایشنامه «خودی و غیرخودی» (یا همان «کلهگردها و کلهتیزها)ی برتولت برشت نوشته شده، اما آنچه در اجرا میبینیم در حقیقت دنیای جدیدی است که زاده ذهن خلاق نویسنده ایرانی آن و ایدههای اجرائی متهورانه کارگردانش است؛ به بیانی دیگر تصویر متفاوتی از رنج را که در این اجرا از نمایشنامه بازنمایی شده است نمیتوان در قالب واژهها و روی کاغذ توصیف کرد و آنها را تنها باید روی صحنه دید و در آن غرق شد. «پنجاه پنجاه» متنی پیچیده و روایتی بهشدت اکسپرسیونیستی دارد که در فضایی مینیمال اجرا میشود و برش فراموشنشدنی و گزندهایی را از تاریخ آلمان نازی به تصویر میکشد. این تصویرسازی در عین حماسیبودن لحن که وامگرفته از جهان نمایشنامه برشت است، مینیمالبودن صحنه اجرایش و بازیهای ماهرانه و غلیظش - به واسطه واقعیبودن واقعه اصلی خود- همان تأثیری را بر مخاطب میگذارد که یک متن رئالیستی میتواند و باید بگذارد و این تأثیرگذاری رئالیستی برای نمایشی با این حجم از عناصر بصری اغراقشده، بازیهای پرتحرک بیرونی و موسیقی پررنگ به یک معجزه میماند؛ معجزهای که حاصل ذهن پویای نویسنده و کارگردانش است. نمایش در هالهای از ابهام آغاز میشود. برونو و هرتا هنگام بازدید از موزه به گذشته پرتاب میشوند؛ گذشتهای که در آن موزه تبدیل به اردوگاه نازیها شده و اسرای اردوگاه راویان نمایشی هستند که در آن مکان طراحی و اجرا میشود. بازی در آن نمایش قرار است کلید بقای این شخصیتها باشد؛ بقایی که در آن اردوگاه و به شکل کلیتر در آن مقطع خونین از تاریخ نمیتوانسته وجود داشته باشد، بنابراین، آنچه در متن عمیق و پیچیده مشتاقینیا پررنگ و برجسته میشود، تبدیل نمادین مکان موزه است به برههای از تاریخ و به بخش نامحدود و بزرگی از زمان که مانند دردی تلخ و زخمی عمیق در حافظه تاریخی انسان معاصر ثبت شده و هرگز ترمیم نخواهد شد. متن با الهام از نمایشنامه برشت نوشته شده و فرایند فاصلهگذاری برشتی با تمهیدی ظریف و هوشمندانه در آن نمایان میشود و آن چندبخشیبودن و مجزاسازیِ اثر است؛ چه در صحنه اجرا و چه در متن. کارگردان، به شیوه تکثرگرایی و تقسیم صحنه به بخشها (و حتی زمانها)ی مختلف، از جمله قراردادن زن و مرد راوی در طبقه فوقانی صحنه و دیگر شخصیتها در دو فضای مجزای متقارن در طبقه زیرین و همینطور بهرهجویی از عنصر «بازی در بازی» و تغییر مداوم مرکزیت ثقل نمایش در نقاط مختلف صحنه، فاصله مدنظر برشت را میان اثر و مخاطب ایجاد میکند و گاه آنقدر این تقطیع بخشهای مختلف، به لحاظ روایی و اجرا مسحورکننده است که کار به فیلمی سینمایی شبیه میشود که نماهای مجزا از نمایش در تدوین به یکدیگر پیوند خوردهاند. بدیهی است دستیابی به چنین فرمی، آن هم در تئاتری اکسپرسیونیستی، با شخصیتهای متعدد و شیوه روایی خاص و نامتعارف امری است بهشدت دشوار. این تقسیمبندی و مجزاسازی به لحاظ زمانی نیز در کار اعمال شده است. رویدادها و شخصیتهای نمایش هر یک مربوط به مقطعی خاص از تاریخند. برونو و هرتا درواقع با فرار از اردوگاه کار اجباری، از آن مقطع عبور کردهاند و تنها بازماندگان آن به شمار میروند، اما دیگر کاراکترها مانند ارواحی سرگردان بر صحنه تجسم مییابند و گاه مرز میان خیال و واقعیت را در هم میشکنند تا صحنه تئاتر به مثابه صحنه جرم واقعیِ آن برهه از تاریخ درآید و آن شخصیتها؛ چه مرده و چه زنده کنار هم قرار گیرند و راوی بخشی مهم از تاریخ شوند. مرتضی اسماعیلکاشی، کارگردان جسور نمایش، در راستای شکلگیری فضای نفسگیر و خفقانآور مدنظرش از اسلوبهای اکسپرسیونیسم در پیریزی بنای اثر خود؛ چه در وجه روایی و چه از منظر تصویری بهره درستی میگیرد. از آنجا که «پنجاه پنجاه» مانند «کلهگردها و کلهتیزها» قرار است ترسیمگر «رنج انسانی» باشد، کارگردان از پتانسیل نهفته در متن و قابلیتهای دراماتیک آن در راستای ترسیم و تصویرسازی فضایی موهوم، ملتهب و تا حدودی رعبآور بهره میبرد و موفق میشود کابوس خشونتها، شکنجهها و در بیانی کلیتر نسلکشی بهوقوعپیوسته در آن برهه از تاریخ را آشکارا به نمایش بگذارد. علاوهبر بازی درست با نورها و قرینهسازی دقیقی که در صحنه میبینیم، موسیقی و بهتر بگویم، انتخاب درست قطعات موسیقی، کمک بسزایی به القای آن رنجهای کشنده به مخاطب کرده و با بافت اثر همخوان میشود.
«پنجاه پنجاه» نمایشی است به کارگردانی مرتضی اسماعیلکاشی و نویسندگی هاله مشتاقینیا که این شبها در تماشاخانه «هیلاج» روی صحنه میرود.
در معرفی نمایش «پنجاه پنجاه» میخوانیم که این اثر با نگاهی به نمایشنامه «خودی و غیرخودی» (یا همان «کلهگردها و کلهتیزها)ی برتولت برشت نوشته شده، اما آنچه در اجرا میبینیم در حقیقت دنیای جدیدی است که زاده ذهن خلاق نویسنده ایرانی آن و ایدههای اجرائی متهورانه کارگردانش است؛ به بیانی دیگر تصویر متفاوتی از رنج را که در این اجرا از نمایشنامه بازنمایی شده است نمیتوان در قالب واژهها و روی کاغذ توصیف کرد و آنها را تنها باید روی صحنه دید و در آن غرق شد. «پنجاه پنجاه» متنی پیچیده و روایتی بهشدت اکسپرسیونیستی دارد که در فضایی مینیمال اجرا میشود و برش فراموشنشدنی و گزندهایی را از تاریخ آلمان نازی به تصویر میکشد. این تصویرسازی در عین حماسیبودن لحن که وامگرفته از جهان نمایشنامه برشت است، مینیمالبودن صحنه اجرایش و بازیهای ماهرانه و غلیظش - به واسطه واقعیبودن واقعه اصلی خود- همان تأثیری را بر مخاطب میگذارد که یک متن رئالیستی میتواند و باید بگذارد و این تأثیرگذاری رئالیستی برای نمایشی با این حجم از عناصر بصری اغراقشده، بازیهای پرتحرک بیرونی و موسیقی پررنگ به یک معجزه میماند؛ معجزهای که حاصل ذهن پویای نویسنده و کارگردانش است. نمایش در هالهای از ابهام آغاز میشود. برونو و هرتا هنگام بازدید از موزه به گذشته پرتاب میشوند؛ گذشتهای که در آن موزه تبدیل به اردوگاه نازیها شده و اسرای اردوگاه راویان نمایشی هستند که در آن مکان طراحی و اجرا میشود. بازی در آن نمایش قرار است کلید بقای این شخصیتها باشد؛ بقایی که در آن اردوگاه و به شکل کلیتر در آن مقطع خونین از تاریخ نمیتوانسته وجود داشته باشد، بنابراین، آنچه در متن عمیق و پیچیده مشتاقینیا پررنگ و برجسته میشود، تبدیل نمادین مکان موزه است به برههای از تاریخ و به بخش نامحدود و بزرگی از زمان که مانند دردی تلخ و زخمی عمیق در حافظه تاریخی انسان معاصر ثبت شده و هرگز ترمیم نخواهد شد. متن با الهام از نمایشنامه برشت نوشته شده و فرایند فاصلهگذاری برشتی با تمهیدی ظریف و هوشمندانه در آن نمایان میشود و آن چندبخشیبودن و مجزاسازیِ اثر است؛ چه در صحنه اجرا و چه در متن. کارگردان، به شیوه تکثرگرایی و تقسیم صحنه به بخشها (و حتی زمانها)ی مختلف، از جمله قراردادن زن و مرد راوی در طبقه فوقانی صحنه و دیگر شخصیتها در دو فضای مجزای متقارن در طبقه زیرین و همینطور بهرهجویی از عنصر «بازی در بازی» و تغییر مداوم مرکزیت ثقل نمایش در نقاط مختلف صحنه، فاصله مدنظر برشت را میان اثر و مخاطب ایجاد میکند و گاه آنقدر این تقطیع بخشهای مختلف، به لحاظ روایی و اجرا مسحورکننده است که کار به فیلمی سینمایی شبیه میشود که نماهای مجزا از نمایش در تدوین به یکدیگر پیوند خوردهاند. بدیهی است دستیابی به چنین فرمی، آن هم در تئاتری اکسپرسیونیستی، با شخصیتهای متعدد و شیوه روایی خاص و نامتعارف امری است بهشدت دشوار. این تقسیمبندی و مجزاسازی به لحاظ زمانی نیز در کار اعمال شده است. رویدادها و شخصیتهای نمایش هر یک مربوط به مقطعی خاص از تاریخند. برونو و هرتا درواقع با فرار از اردوگاه کار اجباری، از آن مقطع عبور کردهاند و تنها بازماندگان آن به شمار میروند، اما دیگر کاراکترها مانند ارواحی سرگردان بر صحنه تجسم مییابند و گاه مرز میان خیال و واقعیت را در هم میشکنند تا صحنه تئاتر به مثابه صحنه جرم واقعیِ آن برهه از تاریخ درآید و آن شخصیتها؛ چه مرده و چه زنده کنار هم قرار گیرند و راوی بخشی مهم از تاریخ شوند. مرتضی اسماعیلکاشی، کارگردان جسور نمایش، در راستای شکلگیری فضای نفسگیر و خفقانآور مدنظرش از اسلوبهای اکسپرسیونیسم در پیریزی بنای اثر خود؛ چه در وجه روایی و چه از منظر تصویری بهره درستی میگیرد. از آنجا که «پنجاه پنجاه» مانند «کلهگردها و کلهتیزها» قرار است ترسیمگر «رنج انسانی» باشد، کارگردان از پتانسیل نهفته در متن و قابلیتهای دراماتیک آن در راستای ترسیم و تصویرسازی فضایی موهوم، ملتهب و تا حدودی رعبآور بهره میبرد و موفق میشود کابوس خشونتها، شکنجهها و در بیانی کلیتر نسلکشی بهوقوعپیوسته در آن برهه از تاریخ را آشکارا به نمایش بگذارد. علاوهبر بازی درست با نورها و قرینهسازی دقیقی که در صحنه میبینیم، موسیقی و بهتر بگویم، انتخاب درست قطعات موسیقی، کمک بسزایی به القای آن رنجهای کشنده به مخاطب کرده و با بافت اثر همخوان میشود.