|

عليه ماركسيسم عاميانه

گروه انديشه: در دوره جنگ سرد، هر دو طرف درگير، تفكر ماركس را اغلب به شيوه‌هاي مشابه يا مكمل هم تحريف كردند. در جهان سرمايه‌داري، قرائت‌هاي نادرست از آثار ماركس با هدف خنثي‌كردن وجه انتقادي انديشه او رواج يافت. در آموزه‌هاي بلوك شرق نيز ماركس به متفكري تك‌بعدي و جزمي تقليل پيدا كرد كه فقط ممكن بود در حمله به سرمايه‌داري مورد استفاده قرار گيرد. در ايدئولوژي رژيم شوروي، ماركس جبرگرايي اقتصادي توصيف مي‌شد كه در نظريه او عامل انساني، فرهنگ و تاريخ همگي به نفع يك ماترياليسم مكانيكي كم‌اهميت جلوه داده مي‌شدند. تحريف انديشه ماركس پس از به قدرت رسيدن استالين به منظور دفاع از نظم اجتماعي سركوبگرانه شدت گرفت. بعد از مرگ استالين و استالين‌زدايي در دستگاه رسمي شوروي، مارکسیست‌های غربي دست به خوانشي جديد از آثار ماركس زدند. همچنين انتشار تدريجي برخي از آثار مهم ماركس كه تا نيمه‌هاي قرن بيستم منتشر نشده بود به تفسيرهاي مجدد از انديشه ماركس و كم‌رنگ كردن ماركسيم عاميانه‌اي كه در آن سال‌ها رواج يافته بود كمك كرد. از جمله اين آثار، كتاب كوچك و معروف ارنست فيشر بود با عنوان «ماركس چه مي‌گويد؟» كه در سال 1968 در وين منتشر شد. اين اثر به همت نشر اختران و با ترجمه فيروز جاويد در سال 1394 منتشر و اخيرا تجديد چاپ شده است. ارنست فيشر (1889-1972) روشنفكر سياسي، سردبير، منتقد ادبي و شاعر اتريشي بود. او سال‌ها از چهره‌هاي پيشرو حزب كمونيست اتريش بود اما با وجود اين، ماركسيست مستقلي بود كه انضباط حزبي را بارها زير پا گذاشت. او در سنت ماركسيسم اومانيستي مي‌انديشيد و اثر اصلي‌اش را با عنوان «ضرورت هنر: رويكردي ماركسيستي» در سال 1961 به رشته تحرير درآورد. (اين كتاب با عنوان ضرورت هنر در روند تكامل اجتماعي با ترجمه فيروز شيروانلو به فارسي منتشر شده است.) فيشر در سال 1969، به خاطر تقبيح صريح تجاوز اتحاد شوروي به چكسلواكي از حزب كنار گذاشته شد. او به صراحت اعلام كرد همه كمونيست‌هاي اروپايي از نظر اخلاقي و سياسي موظف به قطع پيوندهاي خود با رهبري اتحاد شوروي در مسكو هستند و به عنوان يك متفكر مستقل ماركسيست در خارج از جريانات اصلي ايدئولوژيكي جنگ سرد ايستاد. اين استقلال انديشه به وضوح در كتاب «ماركس چه مي‌گويد؟» بازتاب يافته است؛ كتابي كه با همكاري فرانتس مارك، انقلابي پيشرو اتريشي و نويسنده كتاب «فلسفه انقلاب جهاني» (1966) نوشته شده است.
فيشر ارزيايي اجمالي و فشرده خود را با بررسي عناصر اومانيستي انديشه ماركس آغاز مي‌كند و در ادامه به مفهوم كار در نظريه ماركس، همچون بيان خلاق نيازها و قدرت‌هاي انسان مي‌پردازد و تحليل او درباره بيگانگي خلاقيت آدمي در جامعه طبقاتي را توضيح مي‌دهد. او در هر فصل يكي از مهم‌ترين رئوس انديشه ماركس را كه تحريف شده يا در دام ماركسيم عاميانه گرفتار شده تشريح مي‌كند. ترجمه فارسي كتاب بر اساس ويرايشي است كه در سال 1996 منتشر شده و در آن چند پيوست به همراه متن اصلي فيشر آمده: يادداشت‌هاي تاريخي و مقاله روشنگر جان بلامي فاستر كه در حكم مقدمه كتاب است، سال‌شمار زندگي ماركس و پيوست پاياني كتاب كه مقاله‌اي است با عنوان روش ماركس نوشته پل م. سوئيزي. جان بلامي فاستر در مقاله خود كه چند سال پس از‌ «عصر پيروزمندنمايي بازار آزاد» نوشته شده اين نظر كه «ماركس در اشتباه بود» را گفتمان رايج روشنفكرانه آن دوران مي‌داند؛ گفتماني كه البته از زمان نگارش آن مقاله و در طول دو سه دهه گذشته بسيار رنگ باخته، به‌ويژه پس از بحران اقتصادي سال 2008 كه متفكران زيادي از بازگشت دوباره ماركس گفتند و بر حقانيت ايده‌هاي او در شناسايي سرشت سرمايه‌داري صحه گذاشتند. فاستر در مقاله خود، علوم نوين اجتماعي را بدون ماركس غيرقابل تصور مي‌داند و سعي در بازيابي «اعتبار بي‌چون‌و‌چراي كارل ماركس در مقام يكي از تأثیرگذارترین متفكران همه زمان‌ها» دارد: «گويي ايده‌هاي ماركس را چيزي جز مجموعه‌اي از پيشگويي‌هاي به ناكامي انجاميده تشكيل نمي‌دادند. ما ترغيب شده‌ايم باور كنيم آنچه او گفته چيزي نيست كه ديگر، به جز از جنبه عتيقه‌شناسي، اهميت درجه اولي داشته باشد: بايد ماركس را همان طور بخوانيم كه ممكن است افلاتون را بخوانيم. بار ديگر با استناد به فيشر بايد گفت «ضرورت دارد كه ماركس واقعي را در برابر تصوير تحريف‌شده وي قرار داد». اين هدف اصلي كتاب حاضر است.» فيشر در مقدمه، هدف خود را از نگارش كتاب اينگونه توضيح مي‌دهد: «برآنيم كه به ماركس فرصت دهيم تا خودش سخن بگويد. توضيحات ما محدود مي‌شود به اشاره كردن به برخي نظراتي كه به او نسبت مي‌دهند، كمك به دريافتي ساده‌تر و نيز جدا كردن آنچه پايدار است از آنچه مشروط به زمان بود و دستخوش تحول تاريخي شده است؛ به عبارت ديگر، شيوه انتقادي ماركسيسم را در مورد خود ماركسيسم به كار برده‌ايم». (ص 52)
رؤیای انسان كامل
انديشه ماركس در روند وقايع تاريخي و زندگي‌اش دستخوش دگرگوني‌هاي فراواني شد. اما به نظر فيشر آنچه همچون نقطه شروع آموزه او مطرح مي‌شود و تا به آخر دست‌نخورده باقي مي‌ماند رؤیای انسان كلي و كامل است كه دغدغه بسياري از متفكران پس از انقلاب صنعتي نيز بود. از نظر ماركس رؤیای انسان كامل بر بنيان بشريتي يكپارچه قرار دارد كه در آن، انسانيت نهفته در هر فرد به صورت كامل محقق مي‌شود. تحقق اين توانايي بالقوه و دروني انسان‌ها، كه از نظر ماركس همان تعالي آزادي انسان است، مستلزم فرا رفتن انسان‌ها از بيگانگي با يكديگر و خودشان و مستلزم رهايي بشر از دنبال‌كردن اهداف ناچيز اقتصادي و گسترش قلمرو وسيع‌تر خلاقيت و شكوفايي انسان در عرصه دانش و هنر، عشق و آرامش، اجتماع و آزادي شخصي است. از نظر فيشر نمونه اعلاي اين «اومانيسم ايجابي» ماركس، نه كار انتزاعي و يكنواختي كه انسان را به يك تكه از خودش فرو مي‌كاهد، بلكه كاري خلاق است كه موجب رشد و توسعه توانمندي انسان مي‌شود و هدفِ خودش است. فيشر مفهوم كار خلاق را در فصل بعد بسط مي‌دهد‌. ماركس انسان‌ها را هستي‌هاي آفريننده‌اي تعريف كرد كه قادرند روابط‌شان با طبيعت و با يكديگر را متحول كنند. كار، كه در گسترده‌ترين دريافت آن، همچون قلمرو خلاقيت انساني و فعاليت توليدي، فهميده مي‌شود همان چيزي است كه نوع انساني را از همه ديگر انواع متمايز مي‌كند. فقط انسان است كه بر اساس فعاليت خلاقش قادر به «خودآفريني» است. همين نگرش به بشريت همچون «هوموفابر» (انسان سازنده) است كه در تمامي تحليل‌هاي ماركس از پيشرفت تاريخي مورد تأکید قرار مي‌گيرد. بحثي كه از پي اين نگرش مي‌آيد نحوه تقسيم كار و شكل‌گيري بيگانگي است. برخي از مفسران به اين بحث پرداخته‌اند كه درك ماركس از بيگانگي محصول دوره نخستين فعالیت وي در مقام دانشجوي فلسفه هگل بود؛ يعني پيش از دوره‌اي كه او به عنوان متفكري مستقل در مسير فكري خويش مطرح شود (مسيري كه با اعلام تزهايي درباره فويرباخ در 1846 آغاز شد) اما، فيشر توضيح مي‌دهد كه تحليل ماركس از بيگانگي چگونه كل آثار او را از آغاز تا پايان در بر مي‌گيرد. درك ماركس از بيگانگي و استعداد خلاق كار انساني تحت شرايط جامعه طبقاتي در طول ساليان تعميق يافت. نقد ماركس از شرايط بيگانه‌كننده‌اي كه به واسطه مالكيت خصوصي بر انسان تحميل مي‌شود مركز دريافت او از نياز به گذار از شرايط اجتماعي موجود بود. فيشر اذعان دارد كه ماركس در طول زندگي‌اش به اين نظر وفادار ماند كه «زندگي مادي بنيان، اما نه غايت وجود انساني است.» خصلت بت‌وارگي كالا از ديگر مضامين عمده تفكر ماركس است كه فيشر در فصل چهارم بررسي مي‌كند و به ريشه آن اوضاع و احوالي در جامعه سرمايه‌داري مي‌پردازد كه بر محور توليد كالايي شكل گرفته و به نظر مي‌رسد به محصولاتي كه در زندگي روزمره ما ساخته، فروخته و خريداري مي‌شوند شخصيت‌هايي جادويي مي‌بخشد. اين بت‌وارگي، كه مستقيما در هر برند و شعار تبليغاتي ارائه مي‌شود، مناسبات اجتماعي بين مردم را به مناسبات بين اشياء تبديل مي‌كند. همراه با نيروي كار كه خود را به معرض فروش مي‌گذارد، روندهاي كار انساني كه در آن كالاها توليد مي‌شوند، از ذهنيت‌هاي آگاه ما زدوده مي‌شوند و فقط به دسته‌بندي‌هاي بازار كه ارزش اين كالاها و همچنين ارزش كيفيت‌هاي زندگي‌هاي ما را تعيين مي‌كنند سپرده مي‌شوند. گئورگ لوكاچ و ديگر فيلسوفان ماركسيست متأخر، اين بيگانگي اجتماعي پديد‌آمده را شيء‌انگاري خواندند.
يكي از عمده‌ترين تحريف‌هاي عوامانه‌اي كه در‌مورد انديشه ماركس رخ داده مفهوم طبقه است كه طبق آن ادعا مي‌شود ماركس با ضابطه‌اي مكانيكي و ساده‌انگارانه، جامعه‌اي را متشكل از دو طبق سرمايه‌دار و پرولتاريا در نظر مي‌گيرد و كل تحليل اجتماعي‌اش را پيرامون آن تدوين مي‌كند. مطابق اين نظر، ماركس مدعي بود كه طبقات متوسط قرارگرفته بين بورژوازي و پرولتاريا به سادگي ناپديد مي‌شوند و از سوي يكي از اين دو طبقه متضاد جذب مي‌شوند. فيشر سطحي‌بودن اين تفسير را آشكار مي‌كند. ماركس در سراسر آثار خود از ارائه تعريفي ساده يا عبارتي كليشه‌اي در پاسخ به اين پرسش كه «طبقه چيست» خودداري مي‌كند. ماركس در آثار مشخص‌تر تاريخي‌اش مثل «هجدهم برومر لويي بناپارت» مي‌كوشد تا پيچيدگي‌هاي جوامعي را كه تحليل مي‌كند، همراه با بررسي‌هاي مهم مورد قبول در مورد همه انواع لايه‌هاي مياني يا واسط درك كند. با وجود اين، ماركس اطمينان داشت كه مبارزه بر سر آينده جامعه به مبارزه‌اي وابسته بود بين طبقه مالكان، مديران و كارپردازان آنها با اكثريت عظيم مردم كارورزي كه در جامعه موجود چندان ذي‌نفع نبودند. ماركس به اين دليل با پرولتاريا احساس نزديكي مي‌كرد كه پرولتاريا تنها طبقه‌اي در جامعه بود كه چشم‌انداز انقلاب يعني چشم‌انداز جامعه آينده‌اي در وراي جامعه كنوني را ممكن كرد.
موضوع بعدي كه فيشر بررسي مي‌كند ماترياليسم تاريخي است. در فلسفه تاريخ ماركس، هر مرحله تحول نيازمند نيروهاي مولد جامعه با اَشكال معين مالكيت، مناسبات مشخص ميان انسان‌ها و شرايط توليد مرتبط مي‌شود. تاريخ در هر مرحله‌ تحولش با مسيري مشروط مي‌شود كه در آن تقسيم كار و مناسبات طبقاتي بسط و تحول يافته‌اند. با وجود اين، همچنان كه فيشر توضيح مي‌دهد، ماركس از اين واقعيت صرف كه مناسبات اجتماعي مشروط شده‌اند نتيجه نمي‌گيرد كه «سرنوشت، نامشروط يعني بي‌چون‌و‌چرا و قطعي ‌است». بنابراين ماترياليسم تاريخي تقديرگرايي تاريخي را رد مي‌كند. شيوه تحليل ماركس ايجاب مي‌كند كه شرايط و مناسبات اجتماعي از نو و در هر موقعيت تاريخي خاص مطالعه شوند، چرا‌كه تاريخ همچون روند عمل اراده انسان شناخته نمي‌شود، «بلكه تحت اوضاع و احوالي ساخته مي‌شود كه مستقيما از گذشته برآمده، مستقر شده و منتقل شده است».
ماركس و جنبش كارگري
از نظر ماركس در جامعه سرمايه‌داري با نيروي كار همچون كالايي از هر نظر مثل ديگر كالاها رفتار مي‌شود. ارزش نيروي كار، همچون همه كالاها با بهاي بازتوليد آن تعيين مي‌شود. در مورد نيروي كار اين قيمت‌ها با سطح از نظر تاريخي معين‌شده معيشت (كه با آداب و رسوم، سطح رشد و توسعه وضع جاري مبارزه طبقاتي و غيره متغير است) هم‌تراز بودند. اگرچه در تحليل ماركس، سرمايه‌دار كسي است كه از نظر اصولي به افزايش سهم زمان كار اضافي (عامل توليد سود ناخالص) و كاهش سهم زمان كار ضروري (كار ورودي ضروري براي توليد هزينه‌هاي دستمزد) مي‌پردازد، اما او عليه اين نظر كه هر سرمايه‌داري يك تبهكار است هشدار مي‌دهد. به جاي اين، او سرمايه‌دار را بيشتر از نظر انتزاعي و همچون «سرمايه شخصيت‌يافته» يعني، همچون نماينده سرمايه، همچون رابطه‌اي اجتماعي مي‌شناساند. در فصل هشتم فيشر نظريه سود و سرمايه را در انديشه ماركس بررسي مي‌كند. سرمايه‌داري، پيش از هر چيز، نظامي براي افزايش سود سرمايه است. هر چند اين امر با ارضاي نيازهاي اجتماعي و رشد خود ابزار توليد در تعارض قرار مي‌گيرد. بحران‌هاي مازاد توليد، به جهت تمركز قدرت خريد (درآمد و ثروت) در رأس جامعه، سرمايه را وارد ركود مي‌كند. اين در حالي است كه استراتژي‌هاي بازتوزيع كه اين وضعيت را بهبود مي‌بخشد در تقابل با خصلت اوليه اين نظام همچون نظام ايجاد سود كه با انباشت ثروت خصوصي گره خورده، قرار مي‌گيرند. بنابراين، رشد توليد اين نظام در هر مرتبه‌اي، خود را از سوي خود طبقه محدود و اَشكال مالكيت كه همبسته شيوه توليد سرمايه‌داري است، در مخاطره مي‌يابد. در نتيجه، بحران‌هاي اقتصادي مكرر به همان ميزان جستجوي خود سود، جزئي از سرمايه‌داري است. فيشر، كه در پي يك ربع سده رونق اقتصادي در آمريكاي شمالي و اروپاي غربي، (از پايان جنگ جهاني دوم تا سال 1970) مي‌نوشت با برخي توافقات با آن گروه از منتقدان ماركس رسيد كه معتقد بودند بحران‌هاي اقتصادي ديگر مشكلي به همان بزرگي كه در زمان‌هاي گذشته براي سرمايه‌داري بود، نيست. طبقه سرمايه‌دار به اين باور رسيد كه ديگر آموخته است چگونه بحران‌هاي اقتصادي را از طريق مديريت تقاضا از سوي دولت، يعني دولت رفاه كينزي، تخفيف دهد. اما همانطور كه جان بلامي فاستر تصريح مي‌كند امروزه سرمايه‌داري باز هم با نرخ پايين رشد، سطح بالاي بيكاري و افزايش بي‌ثباتي اقتصاد جهاني مشخص مي‌شود و دولت رفاه مضمحل شده است و به همين دليل معتقد است كه «بازانديشي ماركسيسم، خود به بازانديشي نياز دارد».
مسئله فقر فزاينده موضوع فصل نهم است. همچنان كه فيشر اشاره مي‌كند ماركس هرگز مفهوم «نظريه فقر فزاينده» را به كار نبرد. از نظر ماركس ارزش نيروي كار به لحاظ تاريخي با عامل رسوم و نيز با «قدرت مخصوص به خود رزمندگان» در مبارزه طبقاتي تعيين مي‌شود. او معتقد بود دستمزدهاي واقعي هم‌جهت با انباشت به آهستگي رو به افزايش دارند اما رشد دستمزدها از رشد درآمدها و ثروت در رأس جامعه عقب مي‌ماند. فيشر اين نظر ماركس را دست‌كم آنچنان كه در ارتباط با اقتصادهاي پيشرفته دهه 1960 توصيف مي‌كند، به چالش مي‌كشد كه ارتش ذخيره بيكاران در اقتصادهاي همواره رو به رشد، كوشش‌هاي كارگران براي سازمان‌يافتن و ثابت نگه‌داشتن دستمزدهايشان درون نظام را به شكست مي‌كشاند. هرچند از آن زمان و بعد از سيطره نوليبراليسم بر اقتصاد جهاني و تهاجم همه‌جانبه به حقوق كار، وضعيت نيروي كار دوباره به سطوح به‌شدت بي‌رحمانه‌اي كه ماركس توصيف كرد واپس رانده شده است. مطابق نظر ماركس، تضادي كه در درون هر جامعه طبقاتي معيني بين نيروهاي مولد گسترش‌يابنده و اشكال مالكيت موجود تشديد مي‌شود كليد بي‌ثباتي و تغييرات انقلابي را تشكيل مي‌دهد. ماركس در اصل مي‌انديشيد كه انقلاب عليه سرمايه‌داري در پيشرفته‌ترين كشورهاي سرمايه‌داري مثل انگلستان، فرانسه و آلمان روي مي‌دهد. هرچند كه در اواخر زندگي‌اش به كشورهاي كمتر توسعه‌يافته سرمايه‌داري، كه در حاشيه جهان سرمايه‌داري بودند، به ويژه روسيه توجه كرد.
مفهوم مناقشه‌انگيز ديگري كه فيشر بررسي مي‌كند، ديكتاتوري پرولتاريا و نظر ماركس درباره دولت در گذار به سوسياليسم و كمونيسم است. طبق يكي ديگر از تحريف‌هاي عاميانه انديشه ماركس، درك او از گذار به جامعه سوسياليستي يا كمونيستي به ستايش از قدرت دولتي ختم مي‌شود. اما در واقع، نظريه ماركس درباره جامعه، در نقد او از بيگانگي سياسي و سركوب دولتي ريشه داشت. او تأکید كرد كه هدف پرولتاريا بايد تسخير دولت براي دگرگون‌كردن آن و از كار انداختن ماشين دولت باشد. فيشر به ميراث بسيار ارزشمند ماركس در مورد تشكيلات سياسي نيز مي‌پردازد كه اصول فراگير آن تا زمان ما همچنان پابرجاست. همچنان كه فيشر تأکید مي‌كند اين ميراث شامل مبارزه عليه فرقه‌گرايي درون جنبش طبقه كارگر است؛ يعني جدايي برخي فرقه‌ها از مبارزات واقعي و گسترش‌يابنده كارگران آن هم به اتكاي تصوراتي درباره «خلوص سياسي». از نظر فيشر، اومانيسم انقلابي ماركس (درك او از آزادي انسان به عنوان رشد و تحول همه هستي انساني) در «فلسفه پراكسيس» او ريشه دارد كه هم با ايدئاليسم و هم با ماترياليسم انتزاعي مخالفت مي‌كند. آنچنان كه فيشر اعلام مي‌كند واقعيت اجتماعي بايد تعامل «اوضاع و احوال عيني با فعاليت انساني» دانسته شود. در پايان كتاب، فيشر در توصيف پيشرفت‌هاي مهم در انديشه ماركسيستي در اواخر دهه 1960، كه رد آن را تا انگلس به عقب مي‌برد به كاربرد «ماترياليسم ديالكتيكي در تاريخ» و نقد آن مي‌پردازد. چنانكه فيشر اشاره مي‌كند، بعد از جنگ جهاني دوم، روشنفكراني مثل اريك فروم و ژان پل سارتر به همراه تأکید مجدد بر جنبه‌هاي فلسفي اومانيستي ماركسيسم به تهي‌بودگي جامعه مدرن واكنش نشان دادند اما در برابر، ماركسيست‌هاي ساختارگرا مثل لويي آلتوسر و نيكوس پولانزاس با به كارگيري تعبير ساختارگرايانه شناخت در مورد ماركسيسم، در كم‌ارزش نشان‌دادن اومانيسم نقش داشتند و به شكل‌گيري دوباره انگاره‌هاي ماركسيستي به عنوان مجموعه مفاهيم انتزاعي در درون يك ساختار پرداختند. پيوست آخر كتاب نوشته‌اي از پل سوئيزي با عنوان «روش ماركس» است و در آن، سوئيزي به اختصار، عناصر اصلي روش ماركس را در اقتصاد سياسي تشريح و دو جنبه روش‌شناسي اقتصادي ماركس يعني استفاده از تجريد و خصلت تاريخي انديشه ماركس را برجسته مي‌كند.

گروه انديشه: در دوره جنگ سرد، هر دو طرف درگير، تفكر ماركس را اغلب به شيوه‌هاي مشابه يا مكمل هم تحريف كردند. در جهان سرمايه‌داري، قرائت‌هاي نادرست از آثار ماركس با هدف خنثي‌كردن وجه انتقادي انديشه او رواج يافت. در آموزه‌هاي بلوك شرق نيز ماركس به متفكري تك‌بعدي و جزمي تقليل پيدا كرد كه فقط ممكن بود در حمله به سرمايه‌داري مورد استفاده قرار گيرد. در ايدئولوژي رژيم شوروي، ماركس جبرگرايي اقتصادي توصيف مي‌شد كه در نظريه او عامل انساني، فرهنگ و تاريخ همگي به نفع يك ماترياليسم مكانيكي كم‌اهميت جلوه داده مي‌شدند. تحريف انديشه ماركس پس از به قدرت رسيدن استالين به منظور دفاع از نظم اجتماعي سركوبگرانه شدت گرفت. بعد از مرگ استالين و استالين‌زدايي در دستگاه رسمي شوروي، مارکسیست‌های غربي دست به خوانشي جديد از آثار ماركس زدند. همچنين انتشار تدريجي برخي از آثار مهم ماركس كه تا نيمه‌هاي قرن بيستم منتشر نشده بود به تفسيرهاي مجدد از انديشه ماركس و كم‌رنگ كردن ماركسيم عاميانه‌اي كه در آن سال‌ها رواج يافته بود كمك كرد. از جمله اين آثار، كتاب كوچك و معروف ارنست فيشر بود با عنوان «ماركس چه مي‌گويد؟» كه در سال 1968 در وين منتشر شد. اين اثر به همت نشر اختران و با ترجمه فيروز جاويد در سال 1394 منتشر و اخيرا تجديد چاپ شده است. ارنست فيشر (1889-1972) روشنفكر سياسي، سردبير، منتقد ادبي و شاعر اتريشي بود. او سال‌ها از چهره‌هاي پيشرو حزب كمونيست اتريش بود اما با وجود اين، ماركسيست مستقلي بود كه انضباط حزبي را بارها زير پا گذاشت. او در سنت ماركسيسم اومانيستي مي‌انديشيد و اثر اصلي‌اش را با عنوان «ضرورت هنر: رويكردي ماركسيستي» در سال 1961 به رشته تحرير درآورد. (اين كتاب با عنوان ضرورت هنر در روند تكامل اجتماعي با ترجمه فيروز شيروانلو به فارسي منتشر شده است.) فيشر در سال 1969، به خاطر تقبيح صريح تجاوز اتحاد شوروي به چكسلواكي از حزب كنار گذاشته شد. او به صراحت اعلام كرد همه كمونيست‌هاي اروپايي از نظر اخلاقي و سياسي موظف به قطع پيوندهاي خود با رهبري اتحاد شوروي در مسكو هستند و به عنوان يك متفكر مستقل ماركسيست در خارج از جريانات اصلي ايدئولوژيكي جنگ سرد ايستاد. اين استقلال انديشه به وضوح در كتاب «ماركس چه مي‌گويد؟» بازتاب يافته است؛ كتابي كه با همكاري فرانتس مارك، انقلابي پيشرو اتريشي و نويسنده كتاب «فلسفه انقلاب جهاني» (1966) نوشته شده است.
فيشر ارزيايي اجمالي و فشرده خود را با بررسي عناصر اومانيستي انديشه ماركس آغاز مي‌كند و در ادامه به مفهوم كار در نظريه ماركس، همچون بيان خلاق نيازها و قدرت‌هاي انسان مي‌پردازد و تحليل او درباره بيگانگي خلاقيت آدمي در جامعه طبقاتي را توضيح مي‌دهد. او در هر فصل يكي از مهم‌ترين رئوس انديشه ماركس را كه تحريف شده يا در دام ماركسيم عاميانه گرفتار شده تشريح مي‌كند. ترجمه فارسي كتاب بر اساس ويرايشي است كه در سال 1996 منتشر شده و در آن چند پيوست به همراه متن اصلي فيشر آمده: يادداشت‌هاي تاريخي و مقاله روشنگر جان بلامي فاستر كه در حكم مقدمه كتاب است، سال‌شمار زندگي ماركس و پيوست پاياني كتاب كه مقاله‌اي است با عنوان روش ماركس نوشته پل م. سوئيزي. جان بلامي فاستر در مقاله خود كه چند سال پس از‌ «عصر پيروزمندنمايي بازار آزاد» نوشته شده اين نظر كه «ماركس در اشتباه بود» را گفتمان رايج روشنفكرانه آن دوران مي‌داند؛ گفتماني كه البته از زمان نگارش آن مقاله و در طول دو سه دهه گذشته بسيار رنگ باخته، به‌ويژه پس از بحران اقتصادي سال 2008 كه متفكران زيادي از بازگشت دوباره ماركس گفتند و بر حقانيت ايده‌هاي او در شناسايي سرشت سرمايه‌داري صحه گذاشتند. فاستر در مقاله خود، علوم نوين اجتماعي را بدون ماركس غيرقابل تصور مي‌داند و سعي در بازيابي «اعتبار بي‌چون‌و‌چراي كارل ماركس در مقام يكي از تأثیرگذارترین متفكران همه زمان‌ها» دارد: «گويي ايده‌هاي ماركس را چيزي جز مجموعه‌اي از پيشگويي‌هاي به ناكامي انجاميده تشكيل نمي‌دادند. ما ترغيب شده‌ايم باور كنيم آنچه او گفته چيزي نيست كه ديگر، به جز از جنبه عتيقه‌شناسي، اهميت درجه اولي داشته باشد: بايد ماركس را همان طور بخوانيم كه ممكن است افلاتون را بخوانيم. بار ديگر با استناد به فيشر بايد گفت «ضرورت دارد كه ماركس واقعي را در برابر تصوير تحريف‌شده وي قرار داد». اين هدف اصلي كتاب حاضر است.» فيشر در مقدمه، هدف خود را از نگارش كتاب اينگونه توضيح مي‌دهد: «برآنيم كه به ماركس فرصت دهيم تا خودش سخن بگويد. توضيحات ما محدود مي‌شود به اشاره كردن به برخي نظراتي كه به او نسبت مي‌دهند، كمك به دريافتي ساده‌تر و نيز جدا كردن آنچه پايدار است از آنچه مشروط به زمان بود و دستخوش تحول تاريخي شده است؛ به عبارت ديگر، شيوه انتقادي ماركسيسم را در مورد خود ماركسيسم به كار برده‌ايم». (ص 52)
رؤیای انسان كامل
انديشه ماركس در روند وقايع تاريخي و زندگي‌اش دستخوش دگرگوني‌هاي فراواني شد. اما به نظر فيشر آنچه همچون نقطه شروع آموزه او مطرح مي‌شود و تا به آخر دست‌نخورده باقي مي‌ماند رؤیای انسان كلي و كامل است كه دغدغه بسياري از متفكران پس از انقلاب صنعتي نيز بود. از نظر ماركس رؤیای انسان كامل بر بنيان بشريتي يكپارچه قرار دارد كه در آن، انسانيت نهفته در هر فرد به صورت كامل محقق مي‌شود. تحقق اين توانايي بالقوه و دروني انسان‌ها، كه از نظر ماركس همان تعالي آزادي انسان است، مستلزم فرا رفتن انسان‌ها از بيگانگي با يكديگر و خودشان و مستلزم رهايي بشر از دنبال‌كردن اهداف ناچيز اقتصادي و گسترش قلمرو وسيع‌تر خلاقيت و شكوفايي انسان در عرصه دانش و هنر، عشق و آرامش، اجتماع و آزادي شخصي است. از نظر فيشر نمونه اعلاي اين «اومانيسم ايجابي» ماركس، نه كار انتزاعي و يكنواختي كه انسان را به يك تكه از خودش فرو مي‌كاهد، بلكه كاري خلاق است كه موجب رشد و توسعه توانمندي انسان مي‌شود و هدفِ خودش است. فيشر مفهوم كار خلاق را در فصل بعد بسط مي‌دهد‌. ماركس انسان‌ها را هستي‌هاي آفريننده‌اي تعريف كرد كه قادرند روابط‌شان با طبيعت و با يكديگر را متحول كنند. كار، كه در گسترده‌ترين دريافت آن، همچون قلمرو خلاقيت انساني و فعاليت توليدي، فهميده مي‌شود همان چيزي است كه نوع انساني را از همه ديگر انواع متمايز مي‌كند. فقط انسان است كه بر اساس فعاليت خلاقش قادر به «خودآفريني» است. همين نگرش به بشريت همچون «هوموفابر» (انسان سازنده) است كه در تمامي تحليل‌هاي ماركس از پيشرفت تاريخي مورد تأکید قرار مي‌گيرد. بحثي كه از پي اين نگرش مي‌آيد نحوه تقسيم كار و شكل‌گيري بيگانگي است. برخي از مفسران به اين بحث پرداخته‌اند كه درك ماركس از بيگانگي محصول دوره نخستين فعالیت وي در مقام دانشجوي فلسفه هگل بود؛ يعني پيش از دوره‌اي كه او به عنوان متفكري مستقل در مسير فكري خويش مطرح شود (مسيري كه با اعلام تزهايي درباره فويرباخ در 1846 آغاز شد) اما، فيشر توضيح مي‌دهد كه تحليل ماركس از بيگانگي چگونه كل آثار او را از آغاز تا پايان در بر مي‌گيرد. درك ماركس از بيگانگي و استعداد خلاق كار انساني تحت شرايط جامعه طبقاتي در طول ساليان تعميق يافت. نقد ماركس از شرايط بيگانه‌كننده‌اي كه به واسطه مالكيت خصوصي بر انسان تحميل مي‌شود مركز دريافت او از نياز به گذار از شرايط اجتماعي موجود بود. فيشر اذعان دارد كه ماركس در طول زندگي‌اش به اين نظر وفادار ماند كه «زندگي مادي بنيان، اما نه غايت وجود انساني است.» خصلت بت‌وارگي كالا از ديگر مضامين عمده تفكر ماركس است كه فيشر در فصل چهارم بررسي مي‌كند و به ريشه آن اوضاع و احوالي در جامعه سرمايه‌داري مي‌پردازد كه بر محور توليد كالايي شكل گرفته و به نظر مي‌رسد به محصولاتي كه در زندگي روزمره ما ساخته، فروخته و خريداري مي‌شوند شخصيت‌هايي جادويي مي‌بخشد. اين بت‌وارگي، كه مستقيما در هر برند و شعار تبليغاتي ارائه مي‌شود، مناسبات اجتماعي بين مردم را به مناسبات بين اشياء تبديل مي‌كند. همراه با نيروي كار كه خود را به معرض فروش مي‌گذارد، روندهاي كار انساني كه در آن كالاها توليد مي‌شوند، از ذهنيت‌هاي آگاه ما زدوده مي‌شوند و فقط به دسته‌بندي‌هاي بازار كه ارزش اين كالاها و همچنين ارزش كيفيت‌هاي زندگي‌هاي ما را تعيين مي‌كنند سپرده مي‌شوند. گئورگ لوكاچ و ديگر فيلسوفان ماركسيست متأخر، اين بيگانگي اجتماعي پديد‌آمده را شيء‌انگاري خواندند.
يكي از عمده‌ترين تحريف‌هاي عوامانه‌اي كه در‌مورد انديشه ماركس رخ داده مفهوم طبقه است كه طبق آن ادعا مي‌شود ماركس با ضابطه‌اي مكانيكي و ساده‌انگارانه، جامعه‌اي را متشكل از دو طبق سرمايه‌دار و پرولتاريا در نظر مي‌گيرد و كل تحليل اجتماعي‌اش را پيرامون آن تدوين مي‌كند. مطابق اين نظر، ماركس مدعي بود كه طبقات متوسط قرارگرفته بين بورژوازي و پرولتاريا به سادگي ناپديد مي‌شوند و از سوي يكي از اين دو طبقه متضاد جذب مي‌شوند. فيشر سطحي‌بودن اين تفسير را آشكار مي‌كند. ماركس در سراسر آثار خود از ارائه تعريفي ساده يا عبارتي كليشه‌اي در پاسخ به اين پرسش كه «طبقه چيست» خودداري مي‌كند. ماركس در آثار مشخص‌تر تاريخي‌اش مثل «هجدهم برومر لويي بناپارت» مي‌كوشد تا پيچيدگي‌هاي جوامعي را كه تحليل مي‌كند، همراه با بررسي‌هاي مهم مورد قبول در مورد همه انواع لايه‌هاي مياني يا واسط درك كند. با وجود اين، ماركس اطمينان داشت كه مبارزه بر سر آينده جامعه به مبارزه‌اي وابسته بود بين طبقه مالكان، مديران و كارپردازان آنها با اكثريت عظيم مردم كارورزي كه در جامعه موجود چندان ذي‌نفع نبودند. ماركس به اين دليل با پرولتاريا احساس نزديكي مي‌كرد كه پرولتاريا تنها طبقه‌اي در جامعه بود كه چشم‌انداز انقلاب يعني چشم‌انداز جامعه آينده‌اي در وراي جامعه كنوني را ممكن كرد.
موضوع بعدي كه فيشر بررسي مي‌كند ماترياليسم تاريخي است. در فلسفه تاريخ ماركس، هر مرحله تحول نيازمند نيروهاي مولد جامعه با اَشكال معين مالكيت، مناسبات مشخص ميان انسان‌ها و شرايط توليد مرتبط مي‌شود. تاريخ در هر مرحله‌ تحولش با مسيري مشروط مي‌شود كه در آن تقسيم كار و مناسبات طبقاتي بسط و تحول يافته‌اند. با وجود اين، همچنان كه فيشر توضيح مي‌دهد، ماركس از اين واقعيت صرف كه مناسبات اجتماعي مشروط شده‌اند نتيجه نمي‌گيرد كه «سرنوشت، نامشروط يعني بي‌چون‌و‌چرا و قطعي ‌است». بنابراين ماترياليسم تاريخي تقديرگرايي تاريخي را رد مي‌كند. شيوه تحليل ماركس ايجاب مي‌كند كه شرايط و مناسبات اجتماعي از نو و در هر موقعيت تاريخي خاص مطالعه شوند، چرا‌كه تاريخ همچون روند عمل اراده انسان شناخته نمي‌شود، «بلكه تحت اوضاع و احوالي ساخته مي‌شود كه مستقيما از گذشته برآمده، مستقر شده و منتقل شده است».
ماركس و جنبش كارگري
از نظر ماركس در جامعه سرمايه‌داري با نيروي كار همچون كالايي از هر نظر مثل ديگر كالاها رفتار مي‌شود. ارزش نيروي كار، همچون همه كالاها با بهاي بازتوليد آن تعيين مي‌شود. در مورد نيروي كار اين قيمت‌ها با سطح از نظر تاريخي معين‌شده معيشت (كه با آداب و رسوم، سطح رشد و توسعه وضع جاري مبارزه طبقاتي و غيره متغير است) هم‌تراز بودند. اگرچه در تحليل ماركس، سرمايه‌دار كسي است كه از نظر اصولي به افزايش سهم زمان كار اضافي (عامل توليد سود ناخالص) و كاهش سهم زمان كار ضروري (كار ورودي ضروري براي توليد هزينه‌هاي دستمزد) مي‌پردازد، اما او عليه اين نظر كه هر سرمايه‌داري يك تبهكار است هشدار مي‌دهد. به جاي اين، او سرمايه‌دار را بيشتر از نظر انتزاعي و همچون «سرمايه شخصيت‌يافته» يعني، همچون نماينده سرمايه، همچون رابطه‌اي اجتماعي مي‌شناساند. در فصل هشتم فيشر نظريه سود و سرمايه را در انديشه ماركس بررسي مي‌كند. سرمايه‌داري، پيش از هر چيز، نظامي براي افزايش سود سرمايه است. هر چند اين امر با ارضاي نيازهاي اجتماعي و رشد خود ابزار توليد در تعارض قرار مي‌گيرد. بحران‌هاي مازاد توليد، به جهت تمركز قدرت خريد (درآمد و ثروت) در رأس جامعه، سرمايه را وارد ركود مي‌كند. اين در حالي است كه استراتژي‌هاي بازتوزيع كه اين وضعيت را بهبود مي‌بخشد در تقابل با خصلت اوليه اين نظام همچون نظام ايجاد سود كه با انباشت ثروت خصوصي گره خورده، قرار مي‌گيرند. بنابراين، رشد توليد اين نظام در هر مرتبه‌اي، خود را از سوي خود طبقه محدود و اَشكال مالكيت كه همبسته شيوه توليد سرمايه‌داري است، در مخاطره مي‌يابد. در نتيجه، بحران‌هاي اقتصادي مكرر به همان ميزان جستجوي خود سود، جزئي از سرمايه‌داري است. فيشر، كه در پي يك ربع سده رونق اقتصادي در آمريكاي شمالي و اروپاي غربي، (از پايان جنگ جهاني دوم تا سال 1970) مي‌نوشت با برخي توافقات با آن گروه از منتقدان ماركس رسيد كه معتقد بودند بحران‌هاي اقتصادي ديگر مشكلي به همان بزرگي كه در زمان‌هاي گذشته براي سرمايه‌داري بود، نيست. طبقه سرمايه‌دار به اين باور رسيد كه ديگر آموخته است چگونه بحران‌هاي اقتصادي را از طريق مديريت تقاضا از سوي دولت، يعني دولت رفاه كينزي، تخفيف دهد. اما همانطور كه جان بلامي فاستر تصريح مي‌كند امروزه سرمايه‌داري باز هم با نرخ پايين رشد، سطح بالاي بيكاري و افزايش بي‌ثباتي اقتصاد جهاني مشخص مي‌شود و دولت رفاه مضمحل شده است و به همين دليل معتقد است كه «بازانديشي ماركسيسم، خود به بازانديشي نياز دارد».
مسئله فقر فزاينده موضوع فصل نهم است. همچنان كه فيشر اشاره مي‌كند ماركس هرگز مفهوم «نظريه فقر فزاينده» را به كار نبرد. از نظر ماركس ارزش نيروي كار به لحاظ تاريخي با عامل رسوم و نيز با «قدرت مخصوص به خود رزمندگان» در مبارزه طبقاتي تعيين مي‌شود. او معتقد بود دستمزدهاي واقعي هم‌جهت با انباشت به آهستگي رو به افزايش دارند اما رشد دستمزدها از رشد درآمدها و ثروت در رأس جامعه عقب مي‌ماند. فيشر اين نظر ماركس را دست‌كم آنچنان كه در ارتباط با اقتصادهاي پيشرفته دهه 1960 توصيف مي‌كند، به چالش مي‌كشد كه ارتش ذخيره بيكاران در اقتصادهاي همواره رو به رشد، كوشش‌هاي كارگران براي سازمان‌يافتن و ثابت نگه‌داشتن دستمزدهايشان درون نظام را به شكست مي‌كشاند. هرچند از آن زمان و بعد از سيطره نوليبراليسم بر اقتصاد جهاني و تهاجم همه‌جانبه به حقوق كار، وضعيت نيروي كار دوباره به سطوح به‌شدت بي‌رحمانه‌اي كه ماركس توصيف كرد واپس رانده شده است. مطابق نظر ماركس، تضادي كه در درون هر جامعه طبقاتي معيني بين نيروهاي مولد گسترش‌يابنده و اشكال مالكيت موجود تشديد مي‌شود كليد بي‌ثباتي و تغييرات انقلابي را تشكيل مي‌دهد. ماركس در اصل مي‌انديشيد كه انقلاب عليه سرمايه‌داري در پيشرفته‌ترين كشورهاي سرمايه‌داري مثل انگلستان، فرانسه و آلمان روي مي‌دهد. هرچند كه در اواخر زندگي‌اش به كشورهاي كمتر توسعه‌يافته سرمايه‌داري، كه در حاشيه جهان سرمايه‌داري بودند، به ويژه روسيه توجه كرد.
مفهوم مناقشه‌انگيز ديگري كه فيشر بررسي مي‌كند، ديكتاتوري پرولتاريا و نظر ماركس درباره دولت در گذار به سوسياليسم و كمونيسم است. طبق يكي ديگر از تحريف‌هاي عاميانه انديشه ماركس، درك او از گذار به جامعه سوسياليستي يا كمونيستي به ستايش از قدرت دولتي ختم مي‌شود. اما در واقع، نظريه ماركس درباره جامعه، در نقد او از بيگانگي سياسي و سركوب دولتي ريشه داشت. او تأکید كرد كه هدف پرولتاريا بايد تسخير دولت براي دگرگون‌كردن آن و از كار انداختن ماشين دولت باشد. فيشر به ميراث بسيار ارزشمند ماركس در مورد تشكيلات سياسي نيز مي‌پردازد كه اصول فراگير آن تا زمان ما همچنان پابرجاست. همچنان كه فيشر تأکید مي‌كند اين ميراث شامل مبارزه عليه فرقه‌گرايي درون جنبش طبقه كارگر است؛ يعني جدايي برخي فرقه‌ها از مبارزات واقعي و گسترش‌يابنده كارگران آن هم به اتكاي تصوراتي درباره «خلوص سياسي». از نظر فيشر، اومانيسم انقلابي ماركس (درك او از آزادي انسان به عنوان رشد و تحول همه هستي انساني) در «فلسفه پراكسيس» او ريشه دارد كه هم با ايدئاليسم و هم با ماترياليسم انتزاعي مخالفت مي‌كند. آنچنان كه فيشر اعلام مي‌كند واقعيت اجتماعي بايد تعامل «اوضاع و احوال عيني با فعاليت انساني» دانسته شود. در پايان كتاب، فيشر در توصيف پيشرفت‌هاي مهم در انديشه ماركسيستي در اواخر دهه 1960، كه رد آن را تا انگلس به عقب مي‌برد به كاربرد «ماترياليسم ديالكتيكي در تاريخ» و نقد آن مي‌پردازد. چنانكه فيشر اشاره مي‌كند، بعد از جنگ جهاني دوم، روشنفكراني مثل اريك فروم و ژان پل سارتر به همراه تأکید مجدد بر جنبه‌هاي فلسفي اومانيستي ماركسيسم به تهي‌بودگي جامعه مدرن واكنش نشان دادند اما در برابر، ماركسيست‌هاي ساختارگرا مثل لويي آلتوسر و نيكوس پولانزاس با به كارگيري تعبير ساختارگرايانه شناخت در مورد ماركسيسم، در كم‌ارزش نشان‌دادن اومانيسم نقش داشتند و به شكل‌گيري دوباره انگاره‌هاي ماركسيستي به عنوان مجموعه مفاهيم انتزاعي در درون يك ساختار پرداختند. پيوست آخر كتاب نوشته‌اي از پل سوئيزي با عنوان «روش ماركس» است و در آن، سوئيزي به اختصار، عناصر اصلي روش ماركس را در اقتصاد سياسي تشريح و دو جنبه روش‌شناسي اقتصادي ماركس يعني استفاده از تجريد و خصلت تاريخي انديشه ماركس را برجسته مي‌كند.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها