چندساعت میهمان روستاهاي محروم شرقيترين گوشه خراسان رضوي
جايی ميان 3 مرز
گروه جامعه، معصومه اصغري: از کنار خرابههايي رد ميشويم که قبلا بخشي از روستا بوده؛ خانههايي کاهگلي با سقفهاي گنبدي و چسبيده به هم که تا چندسال قبل چندين خانوار زير آنها روزگار ميگذراندند. بعد از رسيدن به تربتجام که بزرگترين و مرکزيترين شهر در اين گوشه از خراسان رضوي است، به صالحآباد و بعد هم روستاهاي مرزنشين در شرقيترين بخشهاي ايرانمان ميرسيم؛ از جادههايي رد ميشويم که گذر از آن حتي با خودروی شاسيبلند ممکن است حالتان را بههم بريزد، از بس که دستانداز و چاله دارد و راننده سعي ميکند براي نيفتادن در آنها ماشين را پيچوتاب دهد. جاده زيبايي زيادي دارد و پيچوتاب و فرازوفرود و آبنماها جذابش کرده، اما از يک جايي بهبعد که خاکي ميشود، جذابيتها تمام ميشود. به روستاهايي ميرسيم که از بس خالي هستند، حتي از نزديک هم جنبوجوشي ندارند. به مردم روستاي ابراهيمباي از قبل گفته شده که گروهي پزشک به روستا ميآيند و هر کسي ميخواهد به مسجد بيايد. مسجد اتاق کوچکي است که چند زن و بچه و چند پيرمرد در آن منتظرند. اولينبار است که پزشک به روستايشان آمده و در اين سالها براي موارد درماني يا به
خانه بهداشت روستاي بعديشان؛ يعني (سياخوله) رفتهاند يا براي دکتر عمومي به جنتآباد و صالحآباد رفتهاند. براي مراجعه به متخصص هم که بايد به تربتجام يا مشهد بروند. زن دستهايش را که خطوخطوط سياه و زرد دارد (بهخاطر پاککردن گلهای زعفران) دور دخترش حلقه کرده و از مشکل آب ميگويد: «بيشتر اوقات سال آب نداريم و هروقت که آب نيست مجبوريم از آب چاه اينجا بخوريم. تابستان هميشه قطع است. اگر پمپ بسوزد يا کسي نيست درست کند يا پولش را نداريم. آب خوردن نيست، ولي مجبوريم ديگه!» بعد به سراغ اينکه گردوخاک زياد است و کلي بيماري و تنگي نفس به خاطر گردوخاک گرفتهاند ميرود و ميگويد: «اينجا مغازهاي نيست که لوازمي که ميخواهيم را از آنجا بگيريم. حتي نان را بايد از جنتآباد يا صالحآباد بخريم. نانوايي نداريم و خودمان هم نميتوانيم نان بپزيم». زن ديگري که چادر را به دندان کشيده و حرف ميزند، در ادامه حرف او ميگويد: مشکل ما اين است که راه نداريم و براي تا شهر رفتن، هم راه درست نيست، هم ماشيني نيست که با آن برويم، خودمان هم که ماشين و موتوري نداريم و براي تا صالحآباد رفتن بايد حداقل 30 هزار تومان بدهيم. يکي از زنها در
تکاپو براي بردن چند کارتن پوشک به خانهاش است. او مادر حميدرضاست؛ پسري که در اولين زايمان مشکلدار او دچار فلج مغزي شده و 19 سال است اين بچه را به دوشش ميکشد. گروهي خير براي زينب رخشاني حمايت ويژه گذاشتهاند و يک کشتيگير حامي او شده. فعلا پوشک و داروي شش ماهش را با خودش آورده و زينب خوشحال است. ميگويد حميدرضا تا چندسال قبل مثل يک تکه گوشت يک گوشه افتاده بود، اما الان چندسالي است که ميتواند راه برود، اما تعادل و کنترل روي رفتار و بدنش ندارد و توي خواب و بيداري دائم تشنج دارد. همانطور که حرف ميزند، به گوشه سر حميدرضا که با آب دهان آويزان روبهروي ما ايستاده اشاره ميکند و زخم بزرگ و چرکداري را نشانم ميدهد و ميگويد: همين چند روز قبل دم همين در تشنج کرد و با سر زمين خورد. يعني من لحظهاي از اين بچه غافل شوم چنين بلايي سرش ميآيد. چشمهاي زينب دو نقطه سفيدي دارد که نميدانم براي چه عارضهاي است، خودش هم نميداند، چون هنوز نتوانسته آن را به دکتري نشان دهد. بيشتر از همه انگار درد کمر و گردن امانش را بريده و عاملش همين فرشته بيزبان و پاکي است که با همه سختيهايش از جانش بيشتر دوستش دارد. زينب خوشحال است
و همه را به خانه خالي و سادهاش دعوت ميکند تا در اين هواي سرد چاي بخورند و يکدرميان قربانصدقه میهمان اصلياش که همان خير است ميرود؛ خوشحال است، چون حداقل براي شش ماه زندگي به گردن و کمرش کمتر فشار ميآورد. ميگويد بهزيستي هر ماه 160 هزار تومان به حميدرضا ميدهد، اما اين مبلغ کمکي به او نميکند و شامل داروي او نميشود. حميدرضا ناظر اين گفتوگوهاست و مادرش و من را که غريبهام فقط نگاه ميکند. از زينب درباره شرايط بهداشتي و درماني خانمها هم ميپرسم. او مثل بقيه راه سخت رسيدن به جنتآباد و صالحآباد را تکرار و اضافه ميکند: خانه بهداشت سياخوله هم هست، اما داروي خاصي نميدهند و براي درمان بايد خودمان دکتر برويم و اگر شهر برويم هم همه هزينهها را آزاد حساب ميکنند، چون ما بيمه روستايي داريم. او هم مشکل آب را مطرح ميکند؛ مشکلي که براي او بهخاطر حميدرضا خاصتر است. ميگويد: «وقتي آب قطع ميشود، فلج ميشويم، مخصوصا من براي شستن حميدرضا خيلي مشکل دارم. درست است که جثه حميدرضا کوچکتر مانده، اما او حالا 19 سال دارد و شستوشو و حمامش کار سختي است. بدون پوشک وقتي خودش را کثيف ميکند، خانه را هم کثيف ميکند و
بايد لباس و فرش و پتو و... را هر روز عوض کنم و بشويم». قبل از رسيدنمان باران تندي آمده و چالههاي بيرون خانه و وسط روستا حسابي پر شدهاند و گلولاي همهجا را گرفته است اما همه خوشحالاند چون اين بهترين حالتي است که ميتوانند از دست خاک و گرد و غبار مدتي راحت باشند. بچهها دور ماشينها را گرفتهاند و شلوغ ميکنند. ابوالفضل برادر کوچکتر حميدرضاست که سالم مانده و حالا کلاس هفتم است و مثل خيلي از پسرهاي اين روستاها براي کلاسم ششم به بعد بايد به جنتآباد برود. وقتي ميگويد برای رفتن به مدرسه با موتور ميروم و برميگردم، با تعجب به جثه کوچکش يک بار ديگر نگاه و سؤالم را تکرار ميکنم: چطوري ميروي!؟ با موتور! (با خنده) محمدامين دوست ابوالفضل است که توي رکاب يک وانت نشسته و به ما نگاه ميکند. از او ميپرسم چطور به مدرسه ميروي و او به همان وانت اشاره ميکند! ابوالفضل هم در تکميل همين اشاره کوتاه با سر رو به من ميگويد: «خودش رانندگي ميکند! تازه مامانش را هم اينور و اونور ميبرد!».
پسرها و دخترها در اين روستا هم مثل بسياري از مناطق محروم زودتر از سنشان زندگي را بغل ميکنند و در آن غرق ميشوند. درباره مدرسهرفتن دخترها سؤال ميکنم که چطور بعد از ششم مدرسه ميروند و ابوالفضل ميگويد: «دخترها بعد از ششم مدرسه نميروند. نمیشود موتور هم سوار شوند، پس به مدرسه نميروند، پول هم نداريم برايشان خانه بگيريم». مهران با آن جثه لاغر و سياه و چهره آرامش همراه مادرش تنها زندگي ميکند و شلوغي روستا او را هم پيش ما کشانده است. پدرش را از دست داده و تکفرزند مادري است که يک زخم ساده روي پاشنه پايش عفوني شده و ماههاست نميگذارد راه برود. از مدرسه ميپرسم که کجاست و اوضاعش در اين سرما چطور است و مهران از بخاري نفتي مدرسه که دود زيادي دارد، ميگويد.
روستاهاي اين منطقه از سالهای دور ديمکاري گندم داشتهاند اما محصول اصلي آنها زعفران است. از سال 84 قناتشان خشک شده است و بيشتر از 20 متر چاه ميزنند. شرايط کمآبي و خشکسالي ارتباطي نزديک با بيکاري و مهاجرت در اين مناطق داشته و هنوز هم دارد. احمد حسنزاده، دهيار روستاي ابراهيمباي و پدر حميدرضاست. حرفهايش را با تشکر از خيران شروع ميکند و ميگويد اگر اين خيران نباشند، کسي اينجا ما را نميبيند. ميگويد: «مردم اين منطقه در نبود کار و درآمد هر چه داشتند بهمرور خوردند و وقتي ديگر چيزي نداشتند، مهاجرت کردند و حاشيهنشين شدند و حالا در هر جايي که باشند، کارگري ميکنند. اينهايي هم که ماندهاند يا ازکارافتادهاند يا هيچ چيزي يا جايي براي رفتن ندارند. بعضيها هم تا مشهد براي کار رفتهاند و در هر شرايطي زندگي ميکنند؛ حتي چند نفر از مردم همين روستا را چند وقت قبل آوردند تا اينجا دفن کنند، افرادي بودند که به خاطر کار رفته بودند اما در تصادف کشته شده يا از ساختمان پرت شده و تنها بودند؛ حتي کسي نبود آنها را اينجا بياورد». حسنزاده ميگويد جاهایي از خانهها شرايط نگرانکنندهاي دارد و هر لحظه ممکن است آوار شود.
دستشويي و حمام در خانهها نيست و براي حمام بايد آب گرم کنيم با قابلمه و کاسه روي سرمان بريزيم. سوخت هم نداريم و بايد نفت را از شهر گالني بخريم و چون سوخت کم است، گرانتر ميفروشند. طبيعت اطراف روستاي ابراهيمباي زيباست و کوههاي ديوارهاي که تا مرز افغانستان و ترکمنستان کشيده شده است، ديده ميشود (به سه مرز معروف است و درهاي در آنجاست که محليها معتقدند با شمشير امام علي(ع) از وسط دو نيم شده). اما يک جاده اصلي خاکي وجود دارد که نيروهاي نظامي مرز با خودروهاي شاسيبلند در آن تردد ميکنند. در واقع آنها تنها ناظران اين مردم هستند و اگر نيروهاي مرزي نباشند، شايد آنها بيشتر از اينها فراموششده خواهند بود و همين ترددهاي روزانه روزنه اميدي است که حداقل براي آنها امکاناتي ميآيد و شايد آنها هم ديده شوند. حسنزاده ميگويد در حال حاضر در اين روستا 13 خانواريم اما در واقع 30 خانوار هستند که به طور فصلي يا براي کار اينجا را ترک ميکنند. تا چند سال قبل 60 خانوار بودهاند اما حالا همه مهاجرت کردهاند.
در آمار پزشکان همراهمان بيشترين موارد ثبتشده بيماران سرماخوردگي، دردهاي مزمن گردن و کمر و زانو و رعايتنکردن مسائل بهداشتي و عفونتهاي داخلي براي زنان بود. بهعلاوه اينکه بيماراني با سنين بالا که قند و فشار خون دارند، امکان چککردن روزانه آن را ندارند و ممکن است عارضهاي يکباره کارشان را تمام کند. مشکلات دندان در بيشتر بچهها وجود دارد و به نظر ميرسد مسواک اينجا و در اين شرايط بهداشتي و بيآبي معني نميدهد.
يکي از اهالي که با همسرش بعد از تحصيل اما بيکار به روستاي سياخوله برگشته، ميگويد اينجا 80 تا صد خانوار دارد که به دليل کار متغير است. به نظر ميرسد سياخوله وضعيت بهتري نسبت به روستاهاي اطراف دارد چون حداقل خانه بهداشت دارد و از ساختوساز در روستا مشخص است که تعدادي از اهالي شروع به ساختوساز کردهاند و حداقل سقف بالاي سرشان امن است. سياخوله مدرسه دارد اما براي مقطع ابتدايي فضايش کم است و براي راهنمايي مدرسه و معلم ندارد و اگر يک کلاس راهنمايي با کمک خيرين در سياخوله احداث شود همه روستاهاي اطراف ميتوانند اينجا بيايند. اين ساکن روستاي سياخوله ميگويد: «وقتي آب بيشتر از يک ماه قطع ميشود، آنهايي که مسئولاند از خودشان ميپرسند اين مردم چه ميکنند؟ اصلا براي مسئولان اين مردم مهم هستند که چه بلايي سرشان ميآيد و چطور روزگار ميگذرانند؟ چه بلايي سر کودکان اين روستاها ميآيد؟ مگر وزير نگفته اگر جايي حتي يک دانشآموز بود، ما سرويس آموزشي ميدهيم؟ وزير کجاست که ببيند دختران ترکتحصيلکرده اين روزها سر مزرعه زعفران گلچيني ميکنند؟ پسربچههاي ما با سن کم با موتور ميروند جنتآباد تا درس بخوانند و ممکن است در اين
راه هر بلايي سرشان بيايد».
او ميگويد: «حدود 20 خانوار در سياخوله تحت پوشش کميته امداد هستند اما چون وضعيتشان براي کار خوب نيست يا سرپرست ندارند يا توانايي ندارند از وام خوداشتغالي هم استفاده نميکنند و مثل بسياري ديگر از مددجويان به جاي کار و تلاش براي استفاده از وامهاي اشتغالزايي ترجيح ميدهند همان مستمري را دريافت کنند». موضوع ديگري که ساکنان سياخوله و دهيار آن مطرح ميکنند اين است که اين روستاها به خاطر دوربودن از جريان زندگي و بازار هر توليدي را نميتوانند بهموقع، کامل يا سالم به بازار برسانند يا اينکه هزينه ارسال آن گران تمام ميشود. از زعفران که محصول اصلي و تنها راه براي کارگري مردم اين منطقه است و خامفروشي ميشود تا توليد قارچ، بهموقع و ارزان به بازار نميرسد و به همين دليل تلاش براي اقتصاديکردن اين موارد برايشان توجيهي ندارد.
تعدادي از مردم اين روستا به دليل نزديکي و تبادلات فرهنگي و اجتماعي از مردم افغانستان هستند يا پدر و مادرشان از افغانها هستند و شناسنامه ندارند. اگرچه با همان کارت تردد امورات زندگي آنها ميگذرد اما مشمول بسياري از خدمات نميشود. دهيار روستا براي نمونه پيرزني را که پزشک در حال معاينه چشمش است، نشان ميدهد و ميگويد اين پيرزن از افاغنه است که شوهرش ايراني بوده و فوت شده! شوهر و بچههايش شناسنامه دارند ولي خودش ندارد و مشمول خدمات مختلف نميشود و تنهاست. در مواردي که مردان از افاغنه هستند مشکل بيشتر است، چون بچهها هم شناسنامه ندارند.
با پزشکان راه چند خانه را در پيش گرفتهايم و در خانههايي را که باز است ميزنيم و داخل ميرويم. يکي از خانهها سه خانوار جمعيت دارد اما تنها مردش يک پيرمرد است که لنگلنگان به استقبال آمده. پسر و دامادش براي کار رفتهاند و زنان خانه امورات را ميگذرانند. دختر جواني که چهرهاي زرد و چشمهايي گودرفته دارد، از بيکاري و جاي خالي يکماهه شوهرش که براي گلچيني زعفران رفته ميگويد و با سرفههاي شديد دو دخترش، به آسم و سرماخوردگي دو فرزندش اشاره ميکند که پزشکان آنها را ببينند. ميگويد دود بخاري نفتي و گرد و خاک محيط باعث آسم بچهها شده و چون حمام ندارند و با گرمکردن آب در يک ظرف بچهها را ميشويد بچهها دائم سرماخورده هستند. مشکل ديگرش تأمين نان است؛ ميگويد: براي گرفتن نان بايد تا جنتآباد و صالحآباد برويم! اينجا نانوايي ندارد و به ما سهميه آرد نميدهند تا خودمان نان بپزيم. آب هم کل تابستان قطع است و زمستان هم که با برف يخبندان ميشود و بيشتر اوقات يا از چاه يا با تانکر آب ميگيريم. براي چاه هم هر چند ماه هزينه برق و کفکش دارد که نداريم.
شايد در درجهبندي مناطق محروم وزارت کشور و ارگانهاي ديگر درجه محروميت مناطق منتهي به سه مرز مشترک ايران - افغانستان و ترکمنستان هفت يا هشت باشد و اگر روزي تنها يک عامل يعني فقط راه براي آنها ايجاد ميشد، همين سطح از محروميت و مهاجرت را هم شاهد نبوديم. اما چرا اين مردم در اين مناطق دورافتاده تاکنون ديده نشدهاند و انگار در کشور وجود خارجي ندارند و در محاسبات نيستند! مردم اين روستاها نه بلدند خوب حرف بزنند، نه ميدانند چطور دنبال فلان مسئول بروند و شکايت کنند و نه اصلا اينترنت دارند تا درخواستشان را به فلان کانال و شبکه بفرستند! اينها مردماني هستند که براي سرشماريها و آمارهاي دورهاي حساب ميشوند اما در زمان تقسيم زندگي در نقطه صفر مرزي سهمشان صفر يا نزديک به صفر است.
گروه جامعه، معصومه اصغري: از کنار خرابههايي رد ميشويم که قبلا بخشي از روستا بوده؛ خانههايي کاهگلي با سقفهاي گنبدي و چسبيده به هم که تا چندسال قبل چندين خانوار زير آنها روزگار ميگذراندند. بعد از رسيدن به تربتجام که بزرگترين و مرکزيترين شهر در اين گوشه از خراسان رضوي است، به صالحآباد و بعد هم روستاهاي مرزنشين در شرقيترين بخشهاي ايرانمان ميرسيم؛ از جادههايي رد ميشويم که گذر از آن حتي با خودروی شاسيبلند ممکن است حالتان را بههم بريزد، از بس که دستانداز و چاله دارد و راننده سعي ميکند براي نيفتادن در آنها ماشين را پيچوتاب دهد. جاده زيبايي زيادي دارد و پيچوتاب و فرازوفرود و آبنماها جذابش کرده، اما از يک جايي بهبعد که خاکي ميشود، جذابيتها تمام ميشود. به روستاهايي ميرسيم که از بس خالي هستند، حتي از نزديک هم جنبوجوشي ندارند. به مردم روستاي ابراهيمباي از قبل گفته شده که گروهي پزشک به روستا ميآيند و هر کسي ميخواهد به مسجد بيايد. مسجد اتاق کوچکي است که چند زن و بچه و چند پيرمرد در آن منتظرند. اولينبار است که پزشک به روستايشان آمده و در اين سالها براي موارد درماني يا به
خانه بهداشت روستاي بعديشان؛ يعني (سياخوله) رفتهاند يا براي دکتر عمومي به جنتآباد و صالحآباد رفتهاند. براي مراجعه به متخصص هم که بايد به تربتجام يا مشهد بروند. زن دستهايش را که خطوخطوط سياه و زرد دارد (بهخاطر پاککردن گلهای زعفران) دور دخترش حلقه کرده و از مشکل آب ميگويد: «بيشتر اوقات سال آب نداريم و هروقت که آب نيست مجبوريم از آب چاه اينجا بخوريم. تابستان هميشه قطع است. اگر پمپ بسوزد يا کسي نيست درست کند يا پولش را نداريم. آب خوردن نيست، ولي مجبوريم ديگه!» بعد به سراغ اينکه گردوخاک زياد است و کلي بيماري و تنگي نفس به خاطر گردوخاک گرفتهاند ميرود و ميگويد: «اينجا مغازهاي نيست که لوازمي که ميخواهيم را از آنجا بگيريم. حتي نان را بايد از جنتآباد يا صالحآباد بخريم. نانوايي نداريم و خودمان هم نميتوانيم نان بپزيم». زن ديگري که چادر را به دندان کشيده و حرف ميزند، در ادامه حرف او ميگويد: مشکل ما اين است که راه نداريم و براي تا شهر رفتن، هم راه درست نيست، هم ماشيني نيست که با آن برويم، خودمان هم که ماشين و موتوري نداريم و براي تا صالحآباد رفتن بايد حداقل 30 هزار تومان بدهيم. يکي از زنها در
تکاپو براي بردن چند کارتن پوشک به خانهاش است. او مادر حميدرضاست؛ پسري که در اولين زايمان مشکلدار او دچار فلج مغزي شده و 19 سال است اين بچه را به دوشش ميکشد. گروهي خير براي زينب رخشاني حمايت ويژه گذاشتهاند و يک کشتيگير حامي او شده. فعلا پوشک و داروي شش ماهش را با خودش آورده و زينب خوشحال است. ميگويد حميدرضا تا چندسال قبل مثل يک تکه گوشت يک گوشه افتاده بود، اما الان چندسالي است که ميتواند راه برود، اما تعادل و کنترل روي رفتار و بدنش ندارد و توي خواب و بيداري دائم تشنج دارد. همانطور که حرف ميزند، به گوشه سر حميدرضا که با آب دهان آويزان روبهروي ما ايستاده اشاره ميکند و زخم بزرگ و چرکداري را نشانم ميدهد و ميگويد: همين چند روز قبل دم همين در تشنج کرد و با سر زمين خورد. يعني من لحظهاي از اين بچه غافل شوم چنين بلايي سرش ميآيد. چشمهاي زينب دو نقطه سفيدي دارد که نميدانم براي چه عارضهاي است، خودش هم نميداند، چون هنوز نتوانسته آن را به دکتري نشان دهد. بيشتر از همه انگار درد کمر و گردن امانش را بريده و عاملش همين فرشته بيزبان و پاکي است که با همه سختيهايش از جانش بيشتر دوستش دارد. زينب خوشحال است
و همه را به خانه خالي و سادهاش دعوت ميکند تا در اين هواي سرد چاي بخورند و يکدرميان قربانصدقه میهمان اصلياش که همان خير است ميرود؛ خوشحال است، چون حداقل براي شش ماه زندگي به گردن و کمرش کمتر فشار ميآورد. ميگويد بهزيستي هر ماه 160 هزار تومان به حميدرضا ميدهد، اما اين مبلغ کمکي به او نميکند و شامل داروي او نميشود. حميدرضا ناظر اين گفتوگوهاست و مادرش و من را که غريبهام فقط نگاه ميکند. از زينب درباره شرايط بهداشتي و درماني خانمها هم ميپرسم. او مثل بقيه راه سخت رسيدن به جنتآباد و صالحآباد را تکرار و اضافه ميکند: خانه بهداشت سياخوله هم هست، اما داروي خاصي نميدهند و براي درمان بايد خودمان دکتر برويم و اگر شهر برويم هم همه هزينهها را آزاد حساب ميکنند، چون ما بيمه روستايي داريم. او هم مشکل آب را مطرح ميکند؛ مشکلي که براي او بهخاطر حميدرضا خاصتر است. ميگويد: «وقتي آب قطع ميشود، فلج ميشويم، مخصوصا من براي شستن حميدرضا خيلي مشکل دارم. درست است که جثه حميدرضا کوچکتر مانده، اما او حالا 19 سال دارد و شستوشو و حمامش کار سختي است. بدون پوشک وقتي خودش را کثيف ميکند، خانه را هم کثيف ميکند و
بايد لباس و فرش و پتو و... را هر روز عوض کنم و بشويم». قبل از رسيدنمان باران تندي آمده و چالههاي بيرون خانه و وسط روستا حسابي پر شدهاند و گلولاي همهجا را گرفته است اما همه خوشحالاند چون اين بهترين حالتي است که ميتوانند از دست خاک و گرد و غبار مدتي راحت باشند. بچهها دور ماشينها را گرفتهاند و شلوغ ميکنند. ابوالفضل برادر کوچکتر حميدرضاست که سالم مانده و حالا کلاس هفتم است و مثل خيلي از پسرهاي اين روستاها براي کلاسم ششم به بعد بايد به جنتآباد برود. وقتي ميگويد برای رفتن به مدرسه با موتور ميروم و برميگردم، با تعجب به جثه کوچکش يک بار ديگر نگاه و سؤالم را تکرار ميکنم: چطوري ميروي!؟ با موتور! (با خنده) محمدامين دوست ابوالفضل است که توي رکاب يک وانت نشسته و به ما نگاه ميکند. از او ميپرسم چطور به مدرسه ميروي و او به همان وانت اشاره ميکند! ابوالفضل هم در تکميل همين اشاره کوتاه با سر رو به من ميگويد: «خودش رانندگي ميکند! تازه مامانش را هم اينور و اونور ميبرد!».
پسرها و دخترها در اين روستا هم مثل بسياري از مناطق محروم زودتر از سنشان زندگي را بغل ميکنند و در آن غرق ميشوند. درباره مدرسهرفتن دخترها سؤال ميکنم که چطور بعد از ششم مدرسه ميروند و ابوالفضل ميگويد: «دخترها بعد از ششم مدرسه نميروند. نمیشود موتور هم سوار شوند، پس به مدرسه نميروند، پول هم نداريم برايشان خانه بگيريم». مهران با آن جثه لاغر و سياه و چهره آرامش همراه مادرش تنها زندگي ميکند و شلوغي روستا او را هم پيش ما کشانده است. پدرش را از دست داده و تکفرزند مادري است که يک زخم ساده روي پاشنه پايش عفوني شده و ماههاست نميگذارد راه برود. از مدرسه ميپرسم که کجاست و اوضاعش در اين سرما چطور است و مهران از بخاري نفتي مدرسه که دود زيادي دارد، ميگويد.
روستاهاي اين منطقه از سالهای دور ديمکاري گندم داشتهاند اما محصول اصلي آنها زعفران است. از سال 84 قناتشان خشک شده است و بيشتر از 20 متر چاه ميزنند. شرايط کمآبي و خشکسالي ارتباطي نزديک با بيکاري و مهاجرت در اين مناطق داشته و هنوز هم دارد. احمد حسنزاده، دهيار روستاي ابراهيمباي و پدر حميدرضاست. حرفهايش را با تشکر از خيران شروع ميکند و ميگويد اگر اين خيران نباشند، کسي اينجا ما را نميبيند. ميگويد: «مردم اين منطقه در نبود کار و درآمد هر چه داشتند بهمرور خوردند و وقتي ديگر چيزي نداشتند، مهاجرت کردند و حاشيهنشين شدند و حالا در هر جايي که باشند، کارگري ميکنند. اينهايي هم که ماندهاند يا ازکارافتادهاند يا هيچ چيزي يا جايي براي رفتن ندارند. بعضيها هم تا مشهد براي کار رفتهاند و در هر شرايطي زندگي ميکنند؛ حتي چند نفر از مردم همين روستا را چند وقت قبل آوردند تا اينجا دفن کنند، افرادي بودند که به خاطر کار رفته بودند اما در تصادف کشته شده يا از ساختمان پرت شده و تنها بودند؛ حتي کسي نبود آنها را اينجا بياورد». حسنزاده ميگويد جاهایي از خانهها شرايط نگرانکنندهاي دارد و هر لحظه ممکن است آوار شود.
دستشويي و حمام در خانهها نيست و براي حمام بايد آب گرم کنيم با قابلمه و کاسه روي سرمان بريزيم. سوخت هم نداريم و بايد نفت را از شهر گالني بخريم و چون سوخت کم است، گرانتر ميفروشند. طبيعت اطراف روستاي ابراهيمباي زيباست و کوههاي ديوارهاي که تا مرز افغانستان و ترکمنستان کشيده شده است، ديده ميشود (به سه مرز معروف است و درهاي در آنجاست که محليها معتقدند با شمشير امام علي(ع) از وسط دو نيم شده). اما يک جاده اصلي خاکي وجود دارد که نيروهاي نظامي مرز با خودروهاي شاسيبلند در آن تردد ميکنند. در واقع آنها تنها ناظران اين مردم هستند و اگر نيروهاي مرزي نباشند، شايد آنها بيشتر از اينها فراموششده خواهند بود و همين ترددهاي روزانه روزنه اميدي است که حداقل براي آنها امکاناتي ميآيد و شايد آنها هم ديده شوند. حسنزاده ميگويد در حال حاضر در اين روستا 13 خانواريم اما در واقع 30 خانوار هستند که به طور فصلي يا براي کار اينجا را ترک ميکنند. تا چند سال قبل 60 خانوار بودهاند اما حالا همه مهاجرت کردهاند.
در آمار پزشکان همراهمان بيشترين موارد ثبتشده بيماران سرماخوردگي، دردهاي مزمن گردن و کمر و زانو و رعايتنکردن مسائل بهداشتي و عفونتهاي داخلي براي زنان بود. بهعلاوه اينکه بيماراني با سنين بالا که قند و فشار خون دارند، امکان چککردن روزانه آن را ندارند و ممکن است عارضهاي يکباره کارشان را تمام کند. مشکلات دندان در بيشتر بچهها وجود دارد و به نظر ميرسد مسواک اينجا و در اين شرايط بهداشتي و بيآبي معني نميدهد.
يکي از اهالي که با همسرش بعد از تحصيل اما بيکار به روستاي سياخوله برگشته، ميگويد اينجا 80 تا صد خانوار دارد که به دليل کار متغير است. به نظر ميرسد سياخوله وضعيت بهتري نسبت به روستاهاي اطراف دارد چون حداقل خانه بهداشت دارد و از ساختوساز در روستا مشخص است که تعدادي از اهالي شروع به ساختوساز کردهاند و حداقل سقف بالاي سرشان امن است. سياخوله مدرسه دارد اما براي مقطع ابتدايي فضايش کم است و براي راهنمايي مدرسه و معلم ندارد و اگر يک کلاس راهنمايي با کمک خيرين در سياخوله احداث شود همه روستاهاي اطراف ميتوانند اينجا بيايند. اين ساکن روستاي سياخوله ميگويد: «وقتي آب بيشتر از يک ماه قطع ميشود، آنهايي که مسئولاند از خودشان ميپرسند اين مردم چه ميکنند؟ اصلا براي مسئولان اين مردم مهم هستند که چه بلايي سرشان ميآيد و چطور روزگار ميگذرانند؟ چه بلايي سر کودکان اين روستاها ميآيد؟ مگر وزير نگفته اگر جايي حتي يک دانشآموز بود، ما سرويس آموزشي ميدهيم؟ وزير کجاست که ببيند دختران ترکتحصيلکرده اين روزها سر مزرعه زعفران گلچيني ميکنند؟ پسربچههاي ما با سن کم با موتور ميروند جنتآباد تا درس بخوانند و ممکن است در اين
راه هر بلايي سرشان بيايد».
او ميگويد: «حدود 20 خانوار در سياخوله تحت پوشش کميته امداد هستند اما چون وضعيتشان براي کار خوب نيست يا سرپرست ندارند يا توانايي ندارند از وام خوداشتغالي هم استفاده نميکنند و مثل بسياري ديگر از مددجويان به جاي کار و تلاش براي استفاده از وامهاي اشتغالزايي ترجيح ميدهند همان مستمري را دريافت کنند». موضوع ديگري که ساکنان سياخوله و دهيار آن مطرح ميکنند اين است که اين روستاها به خاطر دوربودن از جريان زندگي و بازار هر توليدي را نميتوانند بهموقع، کامل يا سالم به بازار برسانند يا اينکه هزينه ارسال آن گران تمام ميشود. از زعفران که محصول اصلي و تنها راه براي کارگري مردم اين منطقه است و خامفروشي ميشود تا توليد قارچ، بهموقع و ارزان به بازار نميرسد و به همين دليل تلاش براي اقتصاديکردن اين موارد برايشان توجيهي ندارد.
تعدادي از مردم اين روستا به دليل نزديکي و تبادلات فرهنگي و اجتماعي از مردم افغانستان هستند يا پدر و مادرشان از افغانها هستند و شناسنامه ندارند. اگرچه با همان کارت تردد امورات زندگي آنها ميگذرد اما مشمول بسياري از خدمات نميشود. دهيار روستا براي نمونه پيرزني را که پزشک در حال معاينه چشمش است، نشان ميدهد و ميگويد اين پيرزن از افاغنه است که شوهرش ايراني بوده و فوت شده! شوهر و بچههايش شناسنامه دارند ولي خودش ندارد و مشمول خدمات مختلف نميشود و تنهاست. در مواردي که مردان از افاغنه هستند مشکل بيشتر است، چون بچهها هم شناسنامه ندارند.
با پزشکان راه چند خانه را در پيش گرفتهايم و در خانههايي را که باز است ميزنيم و داخل ميرويم. يکي از خانهها سه خانوار جمعيت دارد اما تنها مردش يک پيرمرد است که لنگلنگان به استقبال آمده. پسر و دامادش براي کار رفتهاند و زنان خانه امورات را ميگذرانند. دختر جواني که چهرهاي زرد و چشمهايي گودرفته دارد، از بيکاري و جاي خالي يکماهه شوهرش که براي گلچيني زعفران رفته ميگويد و با سرفههاي شديد دو دخترش، به آسم و سرماخوردگي دو فرزندش اشاره ميکند که پزشکان آنها را ببينند. ميگويد دود بخاري نفتي و گرد و خاک محيط باعث آسم بچهها شده و چون حمام ندارند و با گرمکردن آب در يک ظرف بچهها را ميشويد بچهها دائم سرماخورده هستند. مشکل ديگرش تأمين نان است؛ ميگويد: براي گرفتن نان بايد تا جنتآباد و صالحآباد برويم! اينجا نانوايي ندارد و به ما سهميه آرد نميدهند تا خودمان نان بپزيم. آب هم کل تابستان قطع است و زمستان هم که با برف يخبندان ميشود و بيشتر اوقات يا از چاه يا با تانکر آب ميگيريم. براي چاه هم هر چند ماه هزينه برق و کفکش دارد که نداريم.
شايد در درجهبندي مناطق محروم وزارت کشور و ارگانهاي ديگر درجه محروميت مناطق منتهي به سه مرز مشترک ايران - افغانستان و ترکمنستان هفت يا هشت باشد و اگر روزي تنها يک عامل يعني فقط راه براي آنها ايجاد ميشد، همين سطح از محروميت و مهاجرت را هم شاهد نبوديم. اما چرا اين مردم در اين مناطق دورافتاده تاکنون ديده نشدهاند و انگار در کشور وجود خارجي ندارند و در محاسبات نيستند! مردم اين روستاها نه بلدند خوب حرف بزنند، نه ميدانند چطور دنبال فلان مسئول بروند و شکايت کنند و نه اصلا اينترنت دارند تا درخواستشان را به فلان کانال و شبکه بفرستند! اينها مردماني هستند که براي سرشماريها و آمارهاي دورهاي حساب ميشوند اما در زمان تقسيم زندگي در نقطه صفر مرزي سهمشان صفر يا نزديک به صفر است.