|

كارگراني كه مجاهد شدند

مجيد سعيدي

بار دوم بود که به افغانستان مي‌رفتم. افغانستان برايم ناشناخته نبود اما آن‌قدر سرعت اتفاقات در جنگ بالا بود که هر روز يک حادثه جديد رخ مي‌داد. هنوز عکاسي از اين کشور برايم تازگي داشت و من را وامي‌داشت بيشتر از ويزور دوربين زل بزنم به اين سرزمين و شاتر بزنم. يکي از اين اتفاقات جالب مربوط به جنگنده‌اي است که عکسش را گرفتم. سال 2001 بود و تقريبا همه مناطق افغانستان درگير جنگ شده بود اما نيروهاي ناتو و آمريکايي‌ها تسلط بيشتري روي مناطق جنوب داشتند و تقريبا طالباني‌ها را به مناطق شرقي عقب رانده بودند. در غرب افغانستان که هم‌مرز با ايران بود، نيروهاي مجاهد افغاني متمرکز شده بودند. مجاهدين، شبه‌نظامياني بودند که پيش از اين اغلبشان در ايران کارگر بودند اما خيلي سريع خودشان را در افغانستان پيدا کردند و سازماندهي منسجمي پيدا کردند؛ به همين علت مناطق غرب موقعيت مناسبي را براي خبرنگارها فراهم کرده بودند تا بتوانند وارد افغانستان شوند، چراکه تمامي راه‌هاي ورود به اين کشور غير از غرب توسط طالبان بسته شده بود. اولين دفعه که به افغانستان رفتم از طرف مجله تايم آمريکا بود و باعث آن رضا رفيعي بود، آن موقع خبرنگار تايم بود و اديتور تايم را مجاب کرد که به من سفارش عکس بدهد و دفعه دوم به‌عنوان عکاس آزاد رفتم. در سفر دوم بود که چند نفر از بچه‌هاي روزنامه‌نگار هم آنجا بودند؛ حسن سربخشيان و افشين والي‌نژاد از آسوشيتدپرس و فرشته قاضي از روزنامه همشهري. سفر دوم من به افغانستان يک ماه طول کشيد و در اين مدت با مجاهدين افغان زندگي مي‌كردم. در واقع مي‌خواستم به آنها نزديک شوم تا از اتفاقات و اخبار جنگ بيشتر اطلاع داشته باشم و بتوانم از نزديک عمليات جنگي را دنبال کنم. اين مردان افغان اگر به کسي اعتماد مي‌كردند و مطمئن مي‌شدند که نگاه تحقيرآميزي به آنها ندارند، دوستاني صميمي و صادق مي‌شدند. يک روز گروهي از مجاهدين هراسان به دفتر ژنرال عظيمي -فرمانده- آمدند تا خبر دهند يک بمب لاي شاخه‌هاي درختي گير کرده و مردم دچار وحشت شده‌اند. من همراه فرمانده جليل، معاون ژنرال و يک گروه 15نفره به محلي که بمب پيدا شده بود، رفتيم. رسيديم به جنوب شرق هرات در باغي که دور تا دورش ديوارکشي بود؛ افراد مسلح زيادي کنار ديوار آماده شليک بودند، اما از ترس داخل باغ نمي‌‌رفتند، فرمانده جليل همراه دو نفر از مجاهدين و من وارد باغ شديم. ديديم روي يکي از درخت‌ها يک شیء بزرگ با شاخه و برگ درخت پوشيده شده و فقط نوک مخروطي‌شکلش مشخص است که واقعا شبيه موشک بود. اما وقتي کمي جلوتر رفتيم ديدم يک جنگنده روسي است که افراد طالبان لاي درخت پنهانش کرده‌اند تا به دست آمريکايي‌ها نيفتد. اين به‌اصطلاح بمب را کارگري که در باغ کار مي‌كرد پيدا کرده بود که حالا با ترس يک گوشه ايستاده بود و پايين‌آوردن اين جنگنده را از لاي شاخه تنومند درخت نگاه مي‌كرد. من و چند نفر از مجاهدين هم در حال شوخي و خنده بوديم که چطور بمب تبديل به هواپيما شده است؟ فرمانده جليل همان‌جا دستور داد صاحب زمين را بياورند تا ببينند آيا با طالبان ارتباطي دارد يا نه؟ قبل از اينکه صاحب زمين را بياورند فرمانده جليل و گروهش به فکر چاره افتادند تا اين جنگنده را به پايگاه هوايي برسانند اما به نتيجه‌اي نرسيده بودند. بالاخره صاحب زمين را آوردند و پرس‌وجو کردند، ظاهرا ارتباطي با طالبان نداشت و از همه‌جا بي‌خبر بود اما وقتي متوجه شد در زمينش يک جنگنده پيدا کرده‌اند، اصرار داشت که اين هواپيماي جنگي براي اوست، چون در ملک او پيدا شده است. کشاورز پيري بود با لباس‌هاي مندرس؛ مدام با فرمانده جليل حرف مي‌زد و با لهجه افغان مي‌گفت که هواپيما قانونا براي اوست چون در باغ او پيدا شده است. افراد فرمانده هلش مي‌دادند به کناري اما مجددا مي‌آمد، روبه‌روي فرمانده جليل مي‌ايستاد و اصرار مي‌كرد. ازش پرسيدم مي‌خواهي با اين جنگنده چه‌کار کني؟ گفت مي‌فروشمش. گفتم به کي؟ گفت به هر کسي که بخرد و باز رفت که با فرمانده حرف بزند. به کناري کشيدمش و به او گفتم تو براي اين هواپيما خريدار پيدا کن، من با ژنرال عظيمي صحبت مي‌کنم که آن را به تو بدهد. پيرمرد هم کمي آرام شد و رفت گوشه‌اي نشست تا فکر کند به کي مي‌تواند جنگنده را بفروشد. گفت‌وگوي من و پيرمرد کشاورز موجب خنده چند نفر از نظامي‌ها شده بود اما در واقع مي‌خواستم او را از جدال با مجاهدين دور نگه دارم. به‌هرحال کشاورز به طرفي رفت تا ببيند چه کسي هواپيمايش را مي‌خرد. ژنرال عظيمي هم از راه رسيد، نگاهي به جنگنده روسي انداخت و دستور داد هر‌چه سريع‌تر آن ‌را به ميدان هوايي (فرودگاه) منتقل کنند. اما ظاهرا هيچ راه‌حلي براي انتقال اين هواپيماي نظامي نداشت؛ مدتي گنگ به جنگنده نگاه کرد بعد با دستيارانش رفت و يک گروه 15 نفره ماندند و جنگنده. مجاهدين که اول مي‌ترسيدند به شيء روي درخت نزديک شوند حالا با ترديد و کمي ترس به جنگنده نگاه مي‌كردند و همچنان اسلحه‌هايشان را آماده در دست نگه داشته بودند. زماني که ژنرال اسماعيل‌خان از افغان‌ها دعوت کرده بود عليه طالبان بجنگند، گروه زيادي از مردان افغان که در ايران بودند، به گروه او پيوستند، اکثرشان قبل از اينکه به هرات بيايند حتي اسلحه‌اي را از نزديك نديده بودند، چه برسد به اينكه به دست بگيرند. فرمانده جليل هم رفته بود و فرماندهي انتقال اين جنگنده را به عهده يکي از مجاهدین گذاشته بود که حتما سابقه نظاميگري و تجربه‌اش از بقيه بيشتر بود. مجاهدي که اين مسئوليت را به عهده‌اش گذاشته بودند، حدودا 45 ساله بود با ريش تراشيده و صورت استخواني که لباسي مانند بقيه به تن داشت با يک اسلحه کمري و يک کلاش که بر دوشش انداخته بود. در واقع فرمانده مجاهدين را نمي‌شد از بقيه تشخيص داد، چون نه لباس مخصوصي داشتند و نه درجه يا نشاني؛ مانند بقيه مجاهدين همان لباس‌هاي سفيد و گشاد مردان افغان را مي‌پوشيدند و کلاش به دوش مي‌انداختند. فرمانده نزديک من آمد و سؤال‌هايي از من پرسيد که به‌سختي جلوي خنده‌ام را مي‌گرفتم اما به هر حال به او فهماندم که بايد يک خلبان اين هواپيما را به ميدان هوايي برساند، فرمانده برگشت و با مجاهدين مشغول بحث و گفت‌وگو شد تا به قول خودش يک موتوران (راننده) براي اين طياره پيدا کند. هرچند بعيد بود خلباني براي انتقال اين هواپيما پيدا شود چراکه ميدان هوايي تازه يک روز بود که آزاد شده بود و اصلا خلباني در هرات پيدا نمي‌شد.

* ادامه دارد

بار دوم بود که به افغانستان مي‌رفتم. افغانستان برايم ناشناخته نبود اما آن‌قدر سرعت اتفاقات در جنگ بالا بود که هر روز يک حادثه جديد رخ مي‌داد. هنوز عکاسي از اين کشور برايم تازگي داشت و من را وامي‌داشت بيشتر از ويزور دوربين زل بزنم به اين سرزمين و شاتر بزنم. يکي از اين اتفاقات جالب مربوط به جنگنده‌اي است که عکسش را گرفتم. سال 2001 بود و تقريبا همه مناطق افغانستان درگير جنگ شده بود اما نيروهاي ناتو و آمريکايي‌ها تسلط بيشتري روي مناطق جنوب داشتند و تقريبا طالباني‌ها را به مناطق شرقي عقب رانده بودند. در غرب افغانستان که هم‌مرز با ايران بود، نيروهاي مجاهد افغاني متمرکز شده بودند. مجاهدين، شبه‌نظامياني بودند که پيش از اين اغلبشان در ايران کارگر بودند اما خيلي سريع خودشان را در افغانستان پيدا کردند و سازماندهي منسجمي پيدا کردند؛ به همين علت مناطق غرب موقعيت مناسبي را براي خبرنگارها فراهم کرده بودند تا بتوانند وارد افغانستان شوند، چراکه تمامي راه‌هاي ورود به اين کشور غير از غرب توسط طالبان بسته شده بود. اولين دفعه که به افغانستان رفتم از طرف مجله تايم آمريکا بود و باعث آن رضا رفيعي بود، آن موقع خبرنگار تايم بود و اديتور تايم را مجاب کرد که به من سفارش عکس بدهد و دفعه دوم به‌عنوان عکاس آزاد رفتم. در سفر دوم بود که چند نفر از بچه‌هاي روزنامه‌نگار هم آنجا بودند؛ حسن سربخشيان و افشين والي‌نژاد از آسوشيتدپرس و فرشته قاضي از روزنامه همشهري. سفر دوم من به افغانستان يک ماه طول کشيد و در اين مدت با مجاهدين افغان زندگي مي‌كردم. در واقع مي‌خواستم به آنها نزديک شوم تا از اتفاقات و اخبار جنگ بيشتر اطلاع داشته باشم و بتوانم از نزديک عمليات جنگي را دنبال کنم. اين مردان افغان اگر به کسي اعتماد مي‌كردند و مطمئن مي‌شدند که نگاه تحقيرآميزي به آنها ندارند، دوستاني صميمي و صادق مي‌شدند. يک روز گروهي از مجاهدين هراسان به دفتر ژنرال عظيمي -فرمانده- آمدند تا خبر دهند يک بمب لاي شاخه‌هاي درختي گير کرده و مردم دچار وحشت شده‌اند. من همراه فرمانده جليل، معاون ژنرال و يک گروه 15نفره به محلي که بمب پيدا شده بود، رفتيم. رسيديم به جنوب شرق هرات در باغي که دور تا دورش ديوارکشي بود؛ افراد مسلح زيادي کنار ديوار آماده شليک بودند، اما از ترس داخل باغ نمي‌‌رفتند، فرمانده جليل همراه دو نفر از مجاهدين و من وارد باغ شديم. ديديم روي يکي از درخت‌ها يک شیء بزرگ با شاخه و برگ درخت پوشيده شده و فقط نوک مخروطي‌شکلش مشخص است که واقعا شبيه موشک بود. اما وقتي کمي جلوتر رفتيم ديدم يک جنگنده روسي است که افراد طالبان لاي درخت پنهانش کرده‌اند تا به دست آمريکايي‌ها نيفتد. اين به‌اصطلاح بمب را کارگري که در باغ کار مي‌كرد پيدا کرده بود که حالا با ترس يک گوشه ايستاده بود و پايين‌آوردن اين جنگنده را از لاي شاخه تنومند درخت نگاه مي‌كرد. من و چند نفر از مجاهدين هم در حال شوخي و خنده بوديم که چطور بمب تبديل به هواپيما شده است؟ فرمانده جليل همان‌جا دستور داد صاحب زمين را بياورند تا ببينند آيا با طالبان ارتباطي دارد يا نه؟ قبل از اينکه صاحب زمين را بياورند فرمانده جليل و گروهش به فکر چاره افتادند تا اين جنگنده را به پايگاه هوايي برسانند اما به نتيجه‌اي نرسيده بودند. بالاخره صاحب زمين را آوردند و پرس‌وجو کردند، ظاهرا ارتباطي با طالبان نداشت و از همه‌جا بي‌خبر بود اما وقتي متوجه شد در زمينش يک جنگنده پيدا کرده‌اند، اصرار داشت که اين هواپيماي جنگي براي اوست، چون در ملک او پيدا شده است. کشاورز پيري بود با لباس‌هاي مندرس؛ مدام با فرمانده جليل حرف مي‌زد و با لهجه افغان مي‌گفت که هواپيما قانونا براي اوست چون در باغ او پيدا شده است. افراد فرمانده هلش مي‌دادند به کناري اما مجددا مي‌آمد، روبه‌روي فرمانده جليل مي‌ايستاد و اصرار مي‌كرد. ازش پرسيدم مي‌خواهي با اين جنگنده چه‌کار کني؟ گفت مي‌فروشمش. گفتم به کي؟ گفت به هر کسي که بخرد و باز رفت که با فرمانده حرف بزند. به کناري کشيدمش و به او گفتم تو براي اين هواپيما خريدار پيدا کن، من با ژنرال عظيمي صحبت مي‌کنم که آن را به تو بدهد. پيرمرد هم کمي آرام شد و رفت گوشه‌اي نشست تا فکر کند به کي مي‌تواند جنگنده را بفروشد. گفت‌وگوي من و پيرمرد کشاورز موجب خنده چند نفر از نظامي‌ها شده بود اما در واقع مي‌خواستم او را از جدال با مجاهدين دور نگه دارم. به‌هرحال کشاورز به طرفي رفت تا ببيند چه کسي هواپيمايش را مي‌خرد. ژنرال عظيمي هم از راه رسيد، نگاهي به جنگنده روسي انداخت و دستور داد هر‌چه سريع‌تر آن ‌را به ميدان هوايي (فرودگاه) منتقل کنند. اما ظاهرا هيچ راه‌حلي براي انتقال اين هواپيماي نظامي نداشت؛ مدتي گنگ به جنگنده نگاه کرد بعد با دستيارانش رفت و يک گروه 15 نفره ماندند و جنگنده. مجاهدين که اول مي‌ترسيدند به شيء روي درخت نزديک شوند حالا با ترديد و کمي ترس به جنگنده نگاه مي‌كردند و همچنان اسلحه‌هايشان را آماده در دست نگه داشته بودند. زماني که ژنرال اسماعيل‌خان از افغان‌ها دعوت کرده بود عليه طالبان بجنگند، گروه زيادي از مردان افغان که در ايران بودند، به گروه او پيوستند، اکثرشان قبل از اينکه به هرات بيايند حتي اسلحه‌اي را از نزديك نديده بودند، چه برسد به اينكه به دست بگيرند. فرمانده جليل هم رفته بود و فرماندهي انتقال اين جنگنده را به عهده يکي از مجاهدین گذاشته بود که حتما سابقه نظاميگري و تجربه‌اش از بقيه بيشتر بود. مجاهدي که اين مسئوليت را به عهده‌اش گذاشته بودند، حدودا 45 ساله بود با ريش تراشيده و صورت استخواني که لباسي مانند بقيه به تن داشت با يک اسلحه کمري و يک کلاش که بر دوشش انداخته بود. در واقع فرمانده مجاهدين را نمي‌شد از بقيه تشخيص داد، چون نه لباس مخصوصي داشتند و نه درجه يا نشاني؛ مانند بقيه مجاهدين همان لباس‌هاي سفيد و گشاد مردان افغان را مي‌پوشيدند و کلاش به دوش مي‌انداختند. فرمانده نزديک من آمد و سؤال‌هايي از من پرسيد که به‌سختي جلوي خنده‌ام را مي‌گرفتم اما به هر حال به او فهماندم که بايد يک خلبان اين هواپيما را به ميدان هوايي برساند، فرمانده برگشت و با مجاهدين مشغول بحث و گفت‌وگو شد تا به قول خودش يک موتوران (راننده) براي اين طياره پيدا کند. هرچند بعيد بود خلباني براي انتقال اين هواپيما پيدا شود چراکه ميدان هوايي تازه يک روز بود که آزاد شده بود و اصلا خلباني در هرات پيدا نمي‌شد.

* ادامه دارد

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها