|

چهره‌ها در شاهنامه (4)

مهدی افشار- پژوهشگر

در سال‌هاى پايانى زندگى ضحاك پس از ديرينه‌سالى و خوراندن مغز جوانان به مارهايى كه بر دوشش روييده بودند، شبى در كنار ارنواز، دختر جمشيد خفته بود و در خواب ديد كه به ناگاه سه مرد جنگى با گرزهاى گاوسار بر وى تاختند و بر گردنش پالهنگ افكنده، او را كشان‌كشان به كوه دماوند بردند.

ضحاك با ديدن اين كابوس آن‌چنان وحشت‌زده شد كه فريادى از ژرفاى سينه برآورد كه ستون‌هاى كاخ به لرزه افتاد. ارنواز او را دلدارى داد كه در كاخ خويش در آرامش خفته است، اين همه هراس از چيست و ضحاك آنچه در خواب ديده بود، بازگفت و دگرروز خواب‌گزاران و اخترشناسان فراخوانده شدند تا معناى اين كابوس را دريابند و براى آن چاره‌اى بسازند. موبدان چون قصه كابوس ضحاك را بشنيدند، از بازگويى آنچه مى‌ديدند به هراس افتادند و سه روز تمام سكوت اختيار كردند و هيچ نگفتند و در روز چهارم ضحاك به خشم آمده، آنان را تهديد كرد كه اگر آنچه مى‌بينند، فاش نكنند آنان را زنده بر دار خواهد كرد. آن‌گاه موبد موبدان گفت: «شاهنشاه بايد بدانند كه هيچ‌كس جاودانه نيست و حتى اگر خود را در حصار آهنى پنهان كند، سپهر او را خواهد ساييد. آن كه جايگزين تو مى‌شود فريدون نام دارد اما هنوز آن جايگزين از مادر زاده نشده و چون از مادر زاده شود، به مانند درختى بارور خواهد شد و آن‌گاه كه به مردى رسد، سر به ماه بركشد و خواهان تاج و تخت و كلاه شود».
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد/ نيامد گه پرسش و سردباد/ چو او زايد از مادر پرهنر/ بسان درختى شود بارور/ زند بر سرت گرزه گاوسار/ بگيردت زار و ببنددت خوار
ضحاك پرسيد: «اين كينه از كجا برمى‌خيزد كه مرا به بند مى‌كشد» و پاسخ مى‌شنود: «تو زندگى پدر او را تباه مى‌گردانى و او انتقام پدر خويش و مردمان ستمديده ايران را از تو مى‌ستاند و شهريار بايد بداند دايه آن كسى كه بر تو مى‌شورد، گاوى است كه آن را برمايه مى‌خوانند». از آن روز ضحاك فرمان داد همه نيروهايش به هوش باشند و در هر جا نشانى از فريدون يافتند، او را نابود كنند. ضحاك مشخصات گاو برمايه را جويا شد. به او گفتند جهان هرگز نظير چنين گاوى را به خود نديده. اين گاو به تازگى زاده شده، از زيبايى به طراوت طاووس نر مى‌ماند كه هر مويش رنگى دگر دارد و نيز يادآور شدند نام پدر فريدون آبتين است. به فرمان ضحاك به جست‌وجو برآمدند و آبتين را بيافتند و بازداشت كردند. فرانك كه فريدون را باردار بود، چون از بازداشت همسر خويش آگاه شد، از شهر بگريخت و به كشتزارى رفت كه در آنجا گاو برمايه به تازگى به دنيا آمده بود و در همان كشتزار فرزند به دنيا آورد و چون آگاهى يافت كه آدمكشان ضحاك در جست‌وجوى او نيز هستند، كودك شيرخوار خود را به پاليزبان سپرد و خود بگريخت و پاليزبان از شير آن گاو، فريدون را بپرورد. ‌ضحاك را از وجود آن گاو آگاه گرداندند، ولى پاليزبان قبل از آنكه فريدون گرفتار مأموران ضحاك شود، كودك را به مادرش سپرد و اكنون آن كودك به سنى رسيده بود كه بداند با پدرش و نيز گاو برمايه چه كرده‌اند و چون زمانى بگذشت و فريدون سروقامتى شد كه توان مبارزه يافت، به مادر گفت اكنون زمان آن فرا رسيده كه شمشير به دست گيرد و از كاخ ضحاك غبار برآورد و فرانك، مادر فريدون او را از اين انديشه بازداشت.
بپويم به فرمان يزدان پاك/ برآرم ز ايوان ضحاك خاك/ بدو گفت مادر كه اين راى نيست/ تو را با جهان سر به سر پاى نيست
اكنون تنها نام فريدون بر لبان ضحاك جارى بود و با اين انديشه كه چهره خويش را نزد مردمان در برابر دشمنى كه از او بيم داشت، پاك جلوه دهد، تصميم گرفت تا سندى را به امضاى بزرگان كشور رساند كه تأييد كنند ضحاك جز در طريق خير و نيكى گام برنداشته است و بزرگان كشور از بيم او بر آن سند مهر تأييد گذاردند. در همان مجلس دريافت تأييديه ضحاك، مردى خروشان وارد بارگاه شد به دادخواهى. ضحاك به ناگزير با مدارا با آن مرد سخن گفت، چراكه نمى‌توانست در برابر شاهدانى كه به تأييد او آمده بودند، به گونه‌اى ديگر كه در آيين او بود، رفتار كند و آن دادخواه به فرياد گفت كه آهنگرى است كاوه نام كه از شاه ستم ديده و فرزندش به بهانه‌اى بازداشت شده و قرار است مغز او را به مارهاى ضحاك بدهند.
تو شاهى و گر اژدها پيكرى/ ببايد بدين داستان داورى/ كه گر هفت كشور به شاهى تو راست/ چرا رنج و سختى همه بهر ماست
ضحاك چون اين سخنان بشنيد، فرمان داد كه فرزند كاوه را به او بازگردانند و آن‌گاه از كاوه خواست كه سند نيك‌مردى ضحاك را امضا كند و چون كاوه آن سند را بخواند، بر تأييدكنندگان سند فرياد برآورد كه از ترس اين اژدها همه به سوى دوزخ روى گردانيده‌ايد، آن سند را پاره كرد و از كاخ خارج شد.
چون كاوه از بارگاه بيرون آمد، مردم ستمديده پيرامون او را به اعتراض گرفتند. آن‌گاه كاوه آن پيشبند چرمين آهنگران را بر سر نيزه كرد و مردم را به مبارزه با ضحاك فراخواند.
خروشان همى رفت نيزه به دست/ كه اى نامداران يزدان‌پرست/ كسى كو هواى فريدون كند/ دل از بند ضحاك بيرون كند
كاوه كه مى‌دانست فريدون در كجا زندگى مخفيانه‌اى دارد، يك‌راست به نزد او رفت. فريدون چون آن چرم را بديد، آن را با ديباى روم بياراست و بعدها هر يك از شاهان كيانى بر آن گوهرى افزودند. فريدون با دو برادر خويش كه به سال از او بزرگ‌تر بودند، آماده مقابله با ضحاك شدند و به بازار آهنگران رفتند و فريدون روى خاك نقش گرز گاوسر را كشيد و پولادگران آن گرز را بساختند. آن‌گاه فريدون براى گردآورى سپاه، راهپيمايى عظيمى را آغاز كرد و چون به اروندرود رسيد، از رودبان خواست كه كشتى به آب اندازد تا با سپاهش از رود بگذرد. اما رودبان گفت ضحاك اجازه عبور نداده است. فريدون چون اين سخن بشنيد، خشمگين شد و با اسب خويش به آب زد و يارانش نيز در‌پى او به آب زدند و خود را به كاخ ضحاك رساندند؛ كاخى كه سر به آسمان مى‌ساييد. فريدون نگهبانان كاخ را كه نره‌ديوان بودند، به گرز گاوسر خويش درهم شكست و در غيبت ضحاك بر تخت او تكيه زد. آن‌گاه فرمان داد كه از شبستان ضحاك، بتان سيه‌موى خورشيد‌روى را بياورند و به آنان فرمان داد سر و تن خود را بشويند و به آيين يكتاپرستى روى آورند و دو دختر جمشيد به فريدون پناه آوردند...

...‌او را بسيار ستودند كه دليرانه به مبارزه آن ستمكارمرد آمده است و فريدون پاسخ داد: «من فرزند آن آبتين پاك‌انديش هستم كه ضحاك او را از ايران‌زمين به ناپاكى بگرفت و اكنون آمده‌ام تا ايران را از آن خون‌خوار جوان‌كش برهانم». دختران جمشيد گفتند كه از بيم هلاك رام ضحاك شده بودند و ديگر بانوان شبستان ضحاك شكوه‌ها داشتند از رفتارهاى جادوانه ضحاك و گفتند كه اكنون او به هندوستان رفته است تا جادويى بياموزد. در غيبت ضحاك، همواره مردى به نام كندرو امور كشور را بر عهده مى‌گرفت و كندرو چون به بارگاه ضحاك آمد، فريدون را بر اورنگ آن اژدهاوش بديد، آسيمه‌سر خود را به هندوستان رساند و آنچه به مشاهده ديده بود، بازگفت. ضحاك به خشم آمده، شتابان با سپاه گران که همه از نره‌ديوان بودند، به ايران بازگشت. سپاه فريدون چو آگاه شد كه ضحاكيان در راهند، در كمينگاهى راه بر آنان بست و مردم شهر نيز كه از ضحاكيان خشمگين بودند، به يارى فريدون آمدند.
همه در هواى فريدون بُدند/ كه از درد ضحاك پر خون بُدند/ ز ديوارها خشت و از بام سنگ/ به كوى اندرون تيغ و تير و خدنگ
فريدون چون با ضحاك مواجه شد، با گرز گاوسر بر كلاهخود ضحاك كوفت و به فرمان سروشى، دو دست او به‌گونه‌اى بست كه پيل ژيان نيز نتواند بگشايد و آن‌گاه ضحاك را با دست‌هاى بسته بر اسبى نشانده، به سوى شيرخان بردند و از آنجا به كوه دماوند و در كوه در غارى به بند كشيدند.

در سال‌هاى پايانى زندگى ضحاك پس از ديرينه‌سالى و خوراندن مغز جوانان به مارهايى كه بر دوشش روييده بودند، شبى در كنار ارنواز، دختر جمشيد خفته بود و در خواب ديد كه به ناگاه سه مرد جنگى با گرزهاى گاوسار بر وى تاختند و بر گردنش پالهنگ افكنده، او را كشان‌كشان به كوه دماوند بردند.

ضحاك با ديدن اين كابوس آن‌چنان وحشت‌زده شد كه فريادى از ژرفاى سينه برآورد كه ستون‌هاى كاخ به لرزه افتاد. ارنواز او را دلدارى داد كه در كاخ خويش در آرامش خفته است، اين همه هراس از چيست و ضحاك آنچه در خواب ديده بود، بازگفت و دگرروز خواب‌گزاران و اخترشناسان فراخوانده شدند تا معناى اين كابوس را دريابند و براى آن چاره‌اى بسازند. موبدان چون قصه كابوس ضحاك را بشنيدند، از بازگويى آنچه مى‌ديدند به هراس افتادند و سه روز تمام سكوت اختيار كردند و هيچ نگفتند و در روز چهارم ضحاك به خشم آمده، آنان را تهديد كرد كه اگر آنچه مى‌بينند، فاش نكنند آنان را زنده بر دار خواهد كرد. آن‌گاه موبد موبدان گفت: «شاهنشاه بايد بدانند كه هيچ‌كس جاودانه نيست و حتى اگر خود را در حصار آهنى پنهان كند، سپهر او را خواهد ساييد. آن كه جايگزين تو مى‌شود فريدون نام دارد اما هنوز آن جايگزين از مادر زاده نشده و چون از مادر زاده شود، به مانند درختى بارور خواهد شد و آن‌گاه كه به مردى رسد، سر به ماه بركشد و خواهان تاج و تخت و كلاه شود».
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد/ نيامد گه پرسش و سردباد/ چو او زايد از مادر پرهنر/ بسان درختى شود بارور/ زند بر سرت گرزه گاوسار/ بگيردت زار و ببنددت خوار
ضحاك پرسيد: «اين كينه از كجا برمى‌خيزد كه مرا به بند مى‌كشد» و پاسخ مى‌شنود: «تو زندگى پدر او را تباه مى‌گردانى و او انتقام پدر خويش و مردمان ستمديده ايران را از تو مى‌ستاند و شهريار بايد بداند دايه آن كسى كه بر تو مى‌شورد، گاوى است كه آن را برمايه مى‌خوانند». از آن روز ضحاك فرمان داد همه نيروهايش به هوش باشند و در هر جا نشانى از فريدون يافتند، او را نابود كنند. ضحاك مشخصات گاو برمايه را جويا شد. به او گفتند جهان هرگز نظير چنين گاوى را به خود نديده. اين گاو به تازگى زاده شده، از زيبايى به طراوت طاووس نر مى‌ماند كه هر مويش رنگى دگر دارد و نيز يادآور شدند نام پدر فريدون آبتين است. به فرمان ضحاك به جست‌وجو برآمدند و آبتين را بيافتند و بازداشت كردند. فرانك كه فريدون را باردار بود، چون از بازداشت همسر خويش آگاه شد، از شهر بگريخت و به كشتزارى رفت كه در آنجا گاو برمايه به تازگى به دنيا آمده بود و در همان كشتزار فرزند به دنيا آورد و چون آگاهى يافت كه آدمكشان ضحاك در جست‌وجوى او نيز هستند، كودك شيرخوار خود را به پاليزبان سپرد و خود بگريخت و پاليزبان از شير آن گاو، فريدون را بپرورد. ‌ضحاك را از وجود آن گاو آگاه گرداندند، ولى پاليزبان قبل از آنكه فريدون گرفتار مأموران ضحاك شود، كودك را به مادرش سپرد و اكنون آن كودك به سنى رسيده بود كه بداند با پدرش و نيز گاو برمايه چه كرده‌اند و چون زمانى بگذشت و فريدون سروقامتى شد كه توان مبارزه يافت، به مادر گفت اكنون زمان آن فرا رسيده كه شمشير به دست گيرد و از كاخ ضحاك غبار برآورد و فرانك، مادر فريدون او را از اين انديشه بازداشت.
بپويم به فرمان يزدان پاك/ برآرم ز ايوان ضحاك خاك/ بدو گفت مادر كه اين راى نيست/ تو را با جهان سر به سر پاى نيست
اكنون تنها نام فريدون بر لبان ضحاك جارى بود و با اين انديشه كه چهره خويش را نزد مردمان در برابر دشمنى كه از او بيم داشت، پاك جلوه دهد، تصميم گرفت تا سندى را به امضاى بزرگان كشور رساند كه تأييد كنند ضحاك جز در طريق خير و نيكى گام برنداشته است و بزرگان كشور از بيم او بر آن سند مهر تأييد گذاردند. در همان مجلس دريافت تأييديه ضحاك، مردى خروشان وارد بارگاه شد به دادخواهى. ضحاك به ناگزير با مدارا با آن مرد سخن گفت، چراكه نمى‌توانست در برابر شاهدانى كه به تأييد او آمده بودند، به گونه‌اى ديگر كه در آيين او بود، رفتار كند و آن دادخواه به فرياد گفت كه آهنگرى است كاوه نام كه از شاه ستم ديده و فرزندش به بهانه‌اى بازداشت شده و قرار است مغز او را به مارهاى ضحاك بدهند.
تو شاهى و گر اژدها پيكرى/ ببايد بدين داستان داورى/ كه گر هفت كشور به شاهى تو راست/ چرا رنج و سختى همه بهر ماست
ضحاك چون اين سخنان بشنيد، فرمان داد كه فرزند كاوه را به او بازگردانند و آن‌گاه از كاوه خواست كه سند نيك‌مردى ضحاك را امضا كند و چون كاوه آن سند را بخواند، بر تأييدكنندگان سند فرياد برآورد كه از ترس اين اژدها همه به سوى دوزخ روى گردانيده‌ايد، آن سند را پاره كرد و از كاخ خارج شد.
چون كاوه از بارگاه بيرون آمد، مردم ستمديده پيرامون او را به اعتراض گرفتند. آن‌گاه كاوه آن پيشبند چرمين آهنگران را بر سر نيزه كرد و مردم را به مبارزه با ضحاك فراخواند.
خروشان همى رفت نيزه به دست/ كه اى نامداران يزدان‌پرست/ كسى كو هواى فريدون كند/ دل از بند ضحاك بيرون كند
كاوه كه مى‌دانست فريدون در كجا زندگى مخفيانه‌اى دارد، يك‌راست به نزد او رفت. فريدون چون آن چرم را بديد، آن را با ديباى روم بياراست و بعدها هر يك از شاهان كيانى بر آن گوهرى افزودند. فريدون با دو برادر خويش كه به سال از او بزرگ‌تر بودند، آماده مقابله با ضحاك شدند و به بازار آهنگران رفتند و فريدون روى خاك نقش گرز گاوسر را كشيد و پولادگران آن گرز را بساختند. آن‌گاه فريدون براى گردآورى سپاه، راهپيمايى عظيمى را آغاز كرد و چون به اروندرود رسيد، از رودبان خواست كه كشتى به آب اندازد تا با سپاهش از رود بگذرد. اما رودبان گفت ضحاك اجازه عبور نداده است. فريدون چون اين سخن بشنيد، خشمگين شد و با اسب خويش به آب زد و يارانش نيز در‌پى او به آب زدند و خود را به كاخ ضحاك رساندند؛ كاخى كه سر به آسمان مى‌ساييد. فريدون نگهبانان كاخ را كه نره‌ديوان بودند، به گرز گاوسر خويش درهم شكست و در غيبت ضحاك بر تخت او تكيه زد. آن‌گاه فرمان داد كه از شبستان ضحاك، بتان سيه‌موى خورشيد‌روى را بياورند و به آنان فرمان داد سر و تن خود را بشويند و به آيين يكتاپرستى روى آورند و دو دختر جمشيد به فريدون پناه آوردند...

...‌او را بسيار ستودند كه دليرانه به مبارزه آن ستمكارمرد آمده است و فريدون پاسخ داد: «من فرزند آن آبتين پاك‌انديش هستم كه ضحاك او را از ايران‌زمين به ناپاكى بگرفت و اكنون آمده‌ام تا ايران را از آن خون‌خوار جوان‌كش برهانم». دختران جمشيد گفتند كه از بيم هلاك رام ضحاك شده بودند و ديگر بانوان شبستان ضحاك شكوه‌ها داشتند از رفتارهاى جادوانه ضحاك و گفتند كه اكنون او به هندوستان رفته است تا جادويى بياموزد. در غيبت ضحاك، همواره مردى به نام كندرو امور كشور را بر عهده مى‌گرفت و كندرو چون به بارگاه ضحاك آمد، فريدون را بر اورنگ آن اژدهاوش بديد، آسيمه‌سر خود را به هندوستان رساند و آنچه به مشاهده ديده بود، بازگفت. ضحاك به خشم آمده، شتابان با سپاه گران که همه از نره‌ديوان بودند، به ايران بازگشت. سپاه فريدون چو آگاه شد كه ضحاكيان در راهند، در كمينگاهى راه بر آنان بست و مردم شهر نيز كه از ضحاكيان خشمگين بودند، به يارى فريدون آمدند.
همه در هواى فريدون بُدند/ كه از درد ضحاك پر خون بُدند/ ز ديوارها خشت و از بام سنگ/ به كوى اندرون تيغ و تير و خدنگ
فريدون چون با ضحاك مواجه شد، با گرز گاوسر بر كلاهخود ضحاك كوفت و به فرمان سروشى، دو دست او به‌گونه‌اى بست كه پيل ژيان نيز نتواند بگشايد و آن‌گاه ضحاك را با دست‌هاى بسته بر اسبى نشانده، به سوى شيرخان بردند و از آنجا به كوه دماوند و در كوه در غارى به بند كشيدند.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها