قایقسواری بچهها
جاسم غضبانپور
قطعنامه قبول شد و با دشمن (کشور همسایه) در حالت آتشبس قرار گرفتیم، البته که تا امروز هم در حالت آتشبس هستیم. مردم اجازه پیدا کردند تا بعد از نزدیک به 9 سال به شهر و کاشانه خودشان، خرمشهر برگردند. ایام عید نوروز با یک تیم فیلمبرداری رفته بودم خرمشهر تا خاطراتم را در کوچهپسکوچههای خرمشهر ضبط کنند. برای گفتن خاطره شهید محمود دشتی؛ شهیدی از شهدای 45 روز مقاومت خرمشهر که در درگیریهای تنبهتن با عراقیها تیر خورده و مانده بود و بچهها هم نتوانسته بودند او را به عقب برگردانند، رفتیم. وقتی به محل شهادت رسیدیم، همهچیز تغییر کرده و آب همهجا را گرفته بود. نخلهای شهیدشده هم در آب بودند. حالا آنجا محلی برای بازی بچهها شده بود؛ بچههایی که احتمالا در زمان جنگ در شهرهای دیگر به دنیا آمده بودند و از جنگ هیچ نمیدانستند و آزاد از همه مسائل. بچهها بدنه یک یخدان فلزی با مارک کلمن آمریکایی را که قبل از جنگ تقریبا در اکثر خانهها پیدا میشد، تبدیل به قایق کرده و قایقسواری میکردند. اینجا بود که من خاطرهگویی را رها کردم و مشغول عکاسی از آنها شدم. در وهله اول فکر کردم شادند و بیدغدغه، ولی واقعیت چیز دیگری بود؛ غمی تلخ تا اعماق نگاه آنها بود؛ نگاهی که در ذهن و یاد میماند.
قطعنامه قبول شد و با دشمن (کشور همسایه) در حالت آتشبس قرار گرفتیم، البته که تا امروز هم در حالت آتشبس هستیم. مردم اجازه پیدا کردند تا بعد از نزدیک به 9 سال به شهر و کاشانه خودشان، خرمشهر برگردند. ایام عید نوروز با یک تیم فیلمبرداری رفته بودم خرمشهر تا خاطراتم را در کوچهپسکوچههای خرمشهر ضبط کنند. برای گفتن خاطره شهید محمود دشتی؛ شهیدی از شهدای 45 روز مقاومت خرمشهر که در درگیریهای تنبهتن با عراقیها تیر خورده و مانده بود و بچهها هم نتوانسته بودند او را به عقب برگردانند، رفتیم. وقتی به محل شهادت رسیدیم، همهچیز تغییر کرده و آب همهجا را گرفته بود. نخلهای شهیدشده هم در آب بودند. حالا آنجا محلی برای بازی بچهها شده بود؛ بچههایی که احتمالا در زمان جنگ در شهرهای دیگر به دنیا آمده بودند و از جنگ هیچ نمیدانستند و آزاد از همه مسائل. بچهها بدنه یک یخدان فلزی با مارک کلمن آمریکایی را که قبل از جنگ تقریبا در اکثر خانهها پیدا میشد، تبدیل به قایق کرده و قایقسواری میکردند. اینجا بود که من خاطرهگویی را رها کردم و مشغول عکاسی از آنها شدم. در وهله اول فکر کردم شادند و بیدغدغه، ولی واقعیت چیز دیگری بود؛ غمی تلخ تا اعماق نگاه آنها بود؛ نگاهی که در ذهن و یاد میماند.