نا-سفرنامه 9
ما از آن گونهایم که رؤیاها هستند و زندگی کوچک ما را خوابی فرا گرفته
نغمه ثمینی. نویسنده
وقتی بیدار میشوم در خانهای روستایی، وقتی صبحانه روستایی را با هیجان مزمزه میکنم، وقتی بهترین لباسم را میپوشم و همه راه را بیپروای گمشدن میدوم، وقتی در کوچه پسکوچههای قدیمی تاریخ من را میبلعد، وقتی مقابل این خانه میایستم، وقتی کسی با انگلیسی غلیظ و قدیمی میگوید: «به محل تولد شکسپیر خوش آمدید.»، میدانم امروز یکی از عجیبترین روزهای همه زندگیام خواهد بود. برای «رسیدن به» و «ایستادن در» این نقطه سالها صبر کردهام؛ 25 سال و این صبر شاید از همان روزی شروع شده که روی صندلی چوبی تکنفره کلاسی از کلاسهای هنرهای زیبا نشستهام و استاد[1] انگار ناگهان به زبان جادو شروع به سخنگفتن از شکسپیر و از تولدش در استراتفورد، تئاترساختنش در لندن و از هملت و از «بودن یا نبودن» کرده که اصل و اساس همه سؤالهاست و در آن مرگ آگاهی حیرتانگیزی وجود دارد. از همان نخستین کلمات جادو اثر کرده و من سفری را آغاز کردهام که 25 سال سال بعد به مقصد رسیده است؛ سفری از دلِ شیدایی و شور و اندوه و جدایی و ترس ازدستدادن و اضطراب بهدستآوردن؛ سفری از دل ِ تاریکی و هجوم و تلخی و تنهایی و زیبایی و عشق و روشنایی. سفری که یک جوری با همان «بودن و نبودنِ» آغازین و با شکسپیر و با دیگر نمایشنامههایش پیوند خورده است. با «توفان» وقتی دارم نمایشنامه «خواب در فنجانِ خالی» را مینویسم و جملهای را قرض میگیرم: «ما از آنگونهایم که... و زندگیِ کوچک ما را...»؛ و با مکبث زمانی دیگر خودم معلم شدهام و بالبال میزنم ببینم برق چشم بچهها را وقتی که دارم از دوگانگی همسوی سرشت و سرنوشت در این نمایشنامه حرف میزنم و با اتللو وقتی در کتابخانه دانشکدهای دوردست در شرقِ دور، وقتی هیچ چیزی نمیتواند خوشحال یا هیجانزدهام کند، تحلیلی پیدا میکنم که به سقف میچسباندم: اتللو اصلا درباره دزد موناست که در آغاز صدایی دارد و در پایان، جهان مردمحور صدایش را بلعیده و با رؤیا در شب نیمه تابستان که در نیمه یک روز پاییزی به یادم میآورد که هیچ چیزی در این جهان قطعیتی ندارد و هر چیزی ازدسترفتنی است. برای «رسیدن به» و «ایستادن در» این نقطه سالها صبر کردهام و حالا به خانهای نگاه میکنم که شکسپیر در آن به دنیا آمده و از خودم میپرسم اینجا چه میکنم؟ ذهنم خالی است؛ پر از حفرههای سیاه. همیشه همین است. وقتی بیش از توانت صبر کردهای و دویدهای، به هنگام وصل گیج و خالی میشوی. به ذهنم فشار میآورم. هیچ جوابی ندارم؛ نگاهم سرگردان، تنم سرمازده، صداها با طنینی نامعمول در سرم. بازیگرانی آن سوتر دارند به درخواست مردم پارههایی از نمایشنامههای شکسپیر را بازی میکنند. بچههایی از پشت سرم دارند میدوند به سمت خانه شکسپیر. هفت، هشت سالهاند یا کوچکتر. شکسپیر میتوانست یکی از همین بچهها بوده باشد. یکی از دهها و دهها بچهای که در این شهرستان بسیار کوچک، در استراتفورد قرن شانزدهم به دنیا آمده... اما چگونه بوده که فقط یکی شکسپیر شده است؟ حالا کمکم دارد چیزهایی یادم میآید. دلیل اینجابودنم فارغ از کنجکاوی و هیجان یک توریست، کشف راز جاودانگی شکسپیر است؛ در جایی که به دنیا آمده، بالیده و به خاک سپرده شده. امروز باید همه دشواریهای به اینجارسیدن را فراموش کنم؛ همه کابوسها را. بهراستی که کابوس هولناکی است و من این کابوس را درست سه روز مانده به پروازم میبینم: تلفنم زنگ میخورد. صد بار. آنقدر زنگ میخورد که متلاشی میشود و دودی سیاه از آن به آسمان میرود و ابری سیاه میشود و نباریده، با باد میرود. پرشی در کابوس، به اتاقی که در آن ناشناسی من را نشانده مقابلش:
- نباید بروید.
[...]
پرشی در کابوس. دویدن در خیابانهایی که تنگ شدهاند. آدمها از تنگنای خیابانها روی دیوارها راه میروند. دویدن، رنگ پریده دویدن، ترس، تنهایی... و از خواب میپرم.
داخل خانهای که شکسپیر به دنیا آمده است، زنی نشسته با لباس ماماهای عصر شکسپیر بر تن و مقابلش دیگی جوشان. ماما بازی میکند و میگوید ویلیام دارد به دنیا میآید و به تختی خالی اشاره میکند، ما هم هیجانزده به تخت خالی نگاه میکنیم و منتظریم ویلیام نادیده از مادر نادیده به دنیا بیاید. انگلیسیها استاد تبدیل هر موقعیتی به تئاتر هستند. تقریبا هیچ موزهای نیست که پر نباشد از بازیگرانی که نقشهای عجیب تاریخی را بازی میکنند. ماما با نگرانی میگوید هیچ بعید نیست که این بچه هم مثل نوزادهای دیگر خانههای اطراف دمِ به دنیاآمدن خفه شود و بمیرد. نفسمان بند آمده است. انگار نه انگار که میدانیم شکسپیر به دنیا آمده و 52 سال هم عمر کرده... سر آخر شکسپیر به دنیا میآید و همراه پدر و مادرش میرویم به کلیسای محلی کوچکی که همان نزدیکی است تا اسمش را در انجیل خانوادگی بنویسند. پدر و مادر شکسپیر کاتولیک هستند؛ اما بعدتر به خاطر حکومت ملکه الیزابت، باورشان را پنهان کردهاند و پدر نقاشیهای دیواری کلیسا را با رنگ سفید پوشانیده است. میبینم شکسپیر کمسال را که نشسته است اینجا، روی یکی از این نیمکتهای چوبی و تصویر میکند هر آنچه
ممکن است زیر سفیدی این رنگها باشد و بعد کسی صدایش میکند: مدرسه دارد دیر میشود.
مدرسه شکسپیر! دیدار این مدرسه یکی از جالبترین تجربههای سفر به استراتفورد است؛ مدرسهای که هنوز دانشآموز میپذیرد. دانشآموزان اهل خود استراتفورد هستند و این یکی از امتیازهای استراتفوردیبودن است. البته تعدادشان زیاد نیست. آخر استراتفورد شهر بسیار کوچکی است؛ فقط سه، چهار خیابان اصلی دارد و دیگر هیچ. عمدا نگذاشتهاند که شهر گسترش پیدا کند که همان حالت اصیلش را نگه دارد. همهچیز تا حد امکان بدون تغییر مانده است؛ مثلا از لندن تا اینجا راه زیادی نیست؛ اما باز «عمدا» تنها قطاری که گذارش میافتد به استراتفورد، کُند و بسیار قدیمی است و آدم را چند قرن میبرد به عقب. کندیاش خوابآور است و عطر کفپوش چوبیاش سکرآور. آنقدر که خواب مقاومتناپذیری مخابره میشود به چشمهایم و تا پلکها پایین میآید، کابوس احضار میشود: میبینم که سفرم را به هم زدهام و تصمیم گرفتهام به نرفتن. میبینم دیگرانی را که به من گفتهاند: «نرو، مبادا بروی، نرو». میبینم همهچیز را از هم پاشیدهام و لغو کردهام و به هم زدهام: تمام قرارها، بلیتها و رؤیاها را. میبینم که به خودم گفتهام هنوز باید صبر کنم. 25 سال دیگر و بعد میبینم که از ترسو
بودنم دارد حالم به هم میخورد در این کابوس. از اینکه میدانم کاری درست است و باید انجامش بدهم؛ اما دارم تن میدهم... در کابوسم دو فرشته پدیدار میشوند، نه از جنس کابوس:
- عشقت این است که برگردی کلش را برای بچههای کلاسهایت تعریف کنی و همانطور دیوانهشان کنی که روزی استادی تو را دیوانه کرد، 25 سال قبل!
یک پایم به رفتن است و یک پایم به نرفتن؛ اما آنچه پای رفتن را قویتر میکند، بهیادآوردن آن رؤیای آغازین است: استاد دارد از محل تولد شکسپیر میگوید و من با خودم میگویم که یک روز میروم و میبینمش. قطار به استراتفورد رسیده و من از خواب میپرم. صاحب مسافرخانه روستایی آمده در ایستگاه دنبالم. مهربانیای که برایم غیرمنتظره است. او با ماشین من را شبانه در شهر میچرخاند و همه جاها را نشانم میدهد: خانه، کلیسا و مدرسه شکسپیر!
کلاس شکسپیر! چهار ردیف نیمکت موازی هم، بدون پشتی و بدون تشک. مردی که لباس معلمهای زمان شکسپیر را به تن دارد، میان ما که روی نیمکتها نشستهایم، راه میرود و میگوید نیمکتها راحت نیستند تا ما را رخوت فرا نگیرد. کلاساولیها روی نیمکت اول نشستهاند و دومیها روی نیمکت دوم و بههمینترتیب تا نیمکت پنجم. معلم، لاتین درس میدهد و چوبی در دست دارد و هرکس که نتواند درست تلفظ کند، میزند. آنقدر در نقشش فرو رفته که جدیجدی میزند! من شکسپیر را میبینم روی یکی از ردیفها که دارد لاتین یاد میگیرد که وقتی بعدها از زبان بروتوس مینویسد: «من ژولیوس سزار را دوست داشتم؛ اما روم را بیشتر». قبلش 10 خطابه رومی خوانده باشد و ظرافتش را درک کرده باشد. ما لاتین میخوانیم. شکسپیر لاتین میخواند و همه با هم کلمات را با معلم سختگیر تکرار میکنیم؛ اما این تکرارکردن بیتردید راز جاودانگی نیست. بعد زنگ را میزنند و میگویند زمان ناهار فرا رسیده است.
سرد است و میخزم در کافهای محلی که ادعا میکند: «همان طعمی را خواهید چشید که شکسپیر چشیده بود»؛ چون آشپزهایش با همان مواد و مصالح و دقیقا همان دستور پخت خوراکیها را آماده میکنند. سوپ سیبزمینی با نان جو و کره شور. طعم آمیخته با روایت و بازی و داستان! طعمی که خوشمزگی غیرمنتظرهاش حاصل همین دیوانهبازی است؛ اما واضح است که اگر آدم هزار روز هم سوپ سیبزمینی بخورد، با نان جو و کره شور، شکسپیر نمیشود. رومئو و ژولیت نمینویسد. جاودانه نمیشود. از کافه محلی که بیرون میآیم، میروم به سمت خانهای که شکسپیر سالهای پایانی عمرش را - از 1613 تا 1616- در آن گذرانده و در آن زندگی را بدرود گفته. خانهای بسیار بزرگ، با باغچهای مفرح. پیش از رسیدن به این خانه اما پرشی بزرگ! پرشی بین 18سالگی شکسپیر تا 49سالگیاش. در این فاصله او به لندن میرود. بازی میکند. کارگردانی میکند. نمایشنامههایش را مینویسد. میبیند که در لندن طاعون میشود و بسیاری میمیرند. پدرش را از دست میدهد. پسرش را از دست میدهد. تئاتر گلوب را بنا میکند و برمیگردد به شهر کودکیاش که مریض شود و بمیرد. من، همین چند روز پیشتر از این لحظه که
ایستادهام مقابل تخت احتضار شکسپیر، فیلمی دیدهام از کنت برانا [2]به نام همه چیز حقیقت دارد[3] که بخش مهمی از آن در همین خانه میگذرد و شکسپیری را تصویر میکند که پشیمان است از گذشتهاش و فکر میکند که کاش مانده بود همینجا، در همین شهر و زندگی عادیاش را به سرانجام میرساند. شکسپیر برانا نه یکی از حاملان جاودانگی در کلمات؛ بلکه مرد پشیمان ضعیفی است. من حالا که مقابل این تخت بزرگ با چوب قهوهای سوخته، در میانه اتاقی کمنور و در رو به انتهابودگی روزی عجیب، هنوز گیجم از آن راز و رمزی که به جستوجویش آمدهام و هنوز گیجم وقتی دم غروب از وهم قبرستانی قدیمی و خاموش عبور میکنم و آخرین غریبهای هستم که وارد مقبره شکسپیر میشوم و مقابل سنگ قبرش میایستم و فکر میکنم که سلولهای پرشور و دیوانه و شجاع و خلاق و تئاتری مغزی که حالا آن زیر جز خاک نیست و پس جهان هم جای عادلانهای نیست: عمرها نباید به یک اندازه باشند؛ روا نیست آنها که جهان را به جای نفرتانگیزتری- سراسر کشتن و دروغ بدل میکنند-همانقدر و چه بسا بیشتر عمر کنند از مثلا شکسپیر و او حتما این را میدانسته که شاه لیر را نوشته و آخرش کردلیای عزیز و راستگو و
رها و شاد را به همان سرنوشتی دچار کرده که خواهران بددل و دروغگو و بیشرفش را. فکر میکنم به سلولهای پرشور و دیوانه و شجاع و... پرشور و دیوانه و شجاع و... پرشور و دیوانه و... شجاع... همین است. شجاع! خلاقیتش ابتر میماند، گلوب را نمیساخت، میراثی برای جهان به جا نمیگذاشت و نه کلماتی سراسر شور و ایمان و امید اگر اینقدر شجاع نبود که روزی در 18سالگی، دستکشدوزی پدرش را رها کند و بیپول و بیکسوکار برود لندن. راز جاودانگی شکسپیر استراتفورد است و تا آدم این شهر را نبیند، این را درنمییابد. استراتفورد جان میدهد برای یک زندگی آرام و امن. کوچک است و خوش آبوهوا و به شکل عجیبی زیبا. گذاشتن و رفتن از این شهر به هر دلیلی که باشد، حتما کار آسانی نبوده. دستکم لحظه دلکندنش آسان نبوده: حتما تردیدهای دم رفتن... حتما پشیمانی... حتما لغلغههای جماعت ترسو... اما لحظهای شجاعت کندن و نیندیشیدن به عاقبت کار: «کسانی که زیادی به عاقبت میاندیشند، ناخواسته محافظهکار میشوند». این را همین روزها از دوستی شنیدهام که در آن کابوس من را هل میداد به رفتن. از مقبره بیرون میآیم. از قبرستان عبور میکنم و میروم تا در تئاتری
اجرائی ببینم از رومئو و ژولیت. هوا سخت سرد است و شب، تیره. میخواهم دست دراز کنم و خورشید را برگردانم. میخواهم امروز تکرار شود و من باز در پی راز جاودانگی شکسپیر در استراتفورد بچرخم. آیا حالا پیدایش کردهام؟ آنچه یافتهام شاید تنها یکی است از میان چندتای دیگر. یکی از مهمترینها. یک ساعت بعد رومئو و ژولیت بیپروا عاشق میشوند؛ درحالیکه پدرانشان دشمنان خونی هم هستند. آنها به عاقبت کار فکر نمیکنند. عاشق میشوند، قربانی میشوند، میمیرند و با مرگشان چیزی در دنیا عوض میشود: دشمنی دو خانواده به پایان میرسد.
از تئاتر که بیرون میآیم، ابر سیاه دودمانندی بالای سرم دیوانهوار میبارد.
پانوشت:
[1]-این نا-سفرنامه تقدیم میشود به سرکار خانم دکتر فریندخت زاهدی.
[2] -Kenneth Branagh
[3] -All is true.
وقتی بیدار میشوم در خانهای روستایی، وقتی صبحانه روستایی را با هیجان مزمزه میکنم، وقتی بهترین لباسم را میپوشم و همه راه را بیپروای گمشدن میدوم، وقتی در کوچه پسکوچههای قدیمی تاریخ من را میبلعد، وقتی مقابل این خانه میایستم، وقتی کسی با انگلیسی غلیظ و قدیمی میگوید: «به محل تولد شکسپیر خوش آمدید.»، میدانم امروز یکی از عجیبترین روزهای همه زندگیام خواهد بود. برای «رسیدن به» و «ایستادن در» این نقطه سالها صبر کردهام؛ 25 سال و این صبر شاید از همان روزی شروع شده که روی صندلی چوبی تکنفره کلاسی از کلاسهای هنرهای زیبا نشستهام و استاد[1] انگار ناگهان به زبان جادو شروع به سخنگفتن از شکسپیر و از تولدش در استراتفورد، تئاترساختنش در لندن و از هملت و از «بودن یا نبودن» کرده که اصل و اساس همه سؤالهاست و در آن مرگ آگاهی حیرتانگیزی وجود دارد. از همان نخستین کلمات جادو اثر کرده و من سفری را آغاز کردهام که 25 سال سال بعد به مقصد رسیده است؛ سفری از دلِ شیدایی و شور و اندوه و جدایی و ترس ازدستدادن و اضطراب بهدستآوردن؛ سفری از دل ِ تاریکی و هجوم و تلخی و تنهایی و زیبایی و عشق و روشنایی. سفری که یک جوری با همان «بودن و نبودنِ» آغازین و با شکسپیر و با دیگر نمایشنامههایش پیوند خورده است. با «توفان» وقتی دارم نمایشنامه «خواب در فنجانِ خالی» را مینویسم و جملهای را قرض میگیرم: «ما از آنگونهایم که... و زندگیِ کوچک ما را...»؛ و با مکبث زمانی دیگر خودم معلم شدهام و بالبال میزنم ببینم برق چشم بچهها را وقتی که دارم از دوگانگی همسوی سرشت و سرنوشت در این نمایشنامه حرف میزنم و با اتللو وقتی در کتابخانه دانشکدهای دوردست در شرقِ دور، وقتی هیچ چیزی نمیتواند خوشحال یا هیجانزدهام کند، تحلیلی پیدا میکنم که به سقف میچسباندم: اتللو اصلا درباره دزد موناست که در آغاز صدایی دارد و در پایان، جهان مردمحور صدایش را بلعیده و با رؤیا در شب نیمه تابستان که در نیمه یک روز پاییزی به یادم میآورد که هیچ چیزی در این جهان قطعیتی ندارد و هر چیزی ازدسترفتنی است. برای «رسیدن به» و «ایستادن در» این نقطه سالها صبر کردهام و حالا به خانهای نگاه میکنم که شکسپیر در آن به دنیا آمده و از خودم میپرسم اینجا چه میکنم؟ ذهنم خالی است؛ پر از حفرههای سیاه. همیشه همین است. وقتی بیش از توانت صبر کردهای و دویدهای، به هنگام وصل گیج و خالی میشوی. به ذهنم فشار میآورم. هیچ جوابی ندارم؛ نگاهم سرگردان، تنم سرمازده، صداها با طنینی نامعمول در سرم. بازیگرانی آن سوتر دارند به درخواست مردم پارههایی از نمایشنامههای شکسپیر را بازی میکنند. بچههایی از پشت سرم دارند میدوند به سمت خانه شکسپیر. هفت، هشت سالهاند یا کوچکتر. شکسپیر میتوانست یکی از همین بچهها بوده باشد. یکی از دهها و دهها بچهای که در این شهرستان بسیار کوچک، در استراتفورد قرن شانزدهم به دنیا آمده... اما چگونه بوده که فقط یکی شکسپیر شده است؟ حالا کمکم دارد چیزهایی یادم میآید. دلیل اینجابودنم فارغ از کنجکاوی و هیجان یک توریست، کشف راز جاودانگی شکسپیر است؛ در جایی که به دنیا آمده، بالیده و به خاک سپرده شده. امروز باید همه دشواریهای به اینجارسیدن را فراموش کنم؛ همه کابوسها را. بهراستی که کابوس هولناکی است و من این کابوس را درست سه روز مانده به پروازم میبینم: تلفنم زنگ میخورد. صد بار. آنقدر زنگ میخورد که متلاشی میشود و دودی سیاه از آن به آسمان میرود و ابری سیاه میشود و نباریده، با باد میرود. پرشی در کابوس، به اتاقی که در آن ناشناسی من را نشانده مقابلش:
- نباید بروید.
[...]
پرشی در کابوس. دویدن در خیابانهایی که تنگ شدهاند. آدمها از تنگنای خیابانها روی دیوارها راه میروند. دویدن، رنگ پریده دویدن، ترس، تنهایی... و از خواب میپرم.
داخل خانهای که شکسپیر به دنیا آمده است، زنی نشسته با لباس ماماهای عصر شکسپیر بر تن و مقابلش دیگی جوشان. ماما بازی میکند و میگوید ویلیام دارد به دنیا میآید و به تختی خالی اشاره میکند، ما هم هیجانزده به تخت خالی نگاه میکنیم و منتظریم ویلیام نادیده از مادر نادیده به دنیا بیاید. انگلیسیها استاد تبدیل هر موقعیتی به تئاتر هستند. تقریبا هیچ موزهای نیست که پر نباشد از بازیگرانی که نقشهای عجیب تاریخی را بازی میکنند. ماما با نگرانی میگوید هیچ بعید نیست که این بچه هم مثل نوزادهای دیگر خانههای اطراف دمِ به دنیاآمدن خفه شود و بمیرد. نفسمان بند آمده است. انگار نه انگار که میدانیم شکسپیر به دنیا آمده و 52 سال هم عمر کرده... سر آخر شکسپیر به دنیا میآید و همراه پدر و مادرش میرویم به کلیسای محلی کوچکی که همان نزدیکی است تا اسمش را در انجیل خانوادگی بنویسند. پدر و مادر شکسپیر کاتولیک هستند؛ اما بعدتر به خاطر حکومت ملکه الیزابت، باورشان را پنهان کردهاند و پدر نقاشیهای دیواری کلیسا را با رنگ سفید پوشانیده است. میبینم شکسپیر کمسال را که نشسته است اینجا، روی یکی از این نیمکتهای چوبی و تصویر میکند هر آنچه
ممکن است زیر سفیدی این رنگها باشد و بعد کسی صدایش میکند: مدرسه دارد دیر میشود.
مدرسه شکسپیر! دیدار این مدرسه یکی از جالبترین تجربههای سفر به استراتفورد است؛ مدرسهای که هنوز دانشآموز میپذیرد. دانشآموزان اهل خود استراتفورد هستند و این یکی از امتیازهای استراتفوردیبودن است. البته تعدادشان زیاد نیست. آخر استراتفورد شهر بسیار کوچکی است؛ فقط سه، چهار خیابان اصلی دارد و دیگر هیچ. عمدا نگذاشتهاند که شهر گسترش پیدا کند که همان حالت اصیلش را نگه دارد. همهچیز تا حد امکان بدون تغییر مانده است؛ مثلا از لندن تا اینجا راه زیادی نیست؛ اما باز «عمدا» تنها قطاری که گذارش میافتد به استراتفورد، کُند و بسیار قدیمی است و آدم را چند قرن میبرد به عقب. کندیاش خوابآور است و عطر کفپوش چوبیاش سکرآور. آنقدر که خواب مقاومتناپذیری مخابره میشود به چشمهایم و تا پلکها پایین میآید، کابوس احضار میشود: میبینم که سفرم را به هم زدهام و تصمیم گرفتهام به نرفتن. میبینم دیگرانی را که به من گفتهاند: «نرو، مبادا بروی، نرو». میبینم همهچیز را از هم پاشیدهام و لغو کردهام و به هم زدهام: تمام قرارها، بلیتها و رؤیاها را. میبینم که به خودم گفتهام هنوز باید صبر کنم. 25 سال دیگر و بعد میبینم که از ترسو
بودنم دارد حالم به هم میخورد در این کابوس. از اینکه میدانم کاری درست است و باید انجامش بدهم؛ اما دارم تن میدهم... در کابوسم دو فرشته پدیدار میشوند، نه از جنس کابوس:
- عشقت این است که برگردی کلش را برای بچههای کلاسهایت تعریف کنی و همانطور دیوانهشان کنی که روزی استادی تو را دیوانه کرد، 25 سال قبل!
یک پایم به رفتن است و یک پایم به نرفتن؛ اما آنچه پای رفتن را قویتر میکند، بهیادآوردن آن رؤیای آغازین است: استاد دارد از محل تولد شکسپیر میگوید و من با خودم میگویم که یک روز میروم و میبینمش. قطار به استراتفورد رسیده و من از خواب میپرم. صاحب مسافرخانه روستایی آمده در ایستگاه دنبالم. مهربانیای که برایم غیرمنتظره است. او با ماشین من را شبانه در شهر میچرخاند و همه جاها را نشانم میدهد: خانه، کلیسا و مدرسه شکسپیر!
کلاس شکسپیر! چهار ردیف نیمکت موازی هم، بدون پشتی و بدون تشک. مردی که لباس معلمهای زمان شکسپیر را به تن دارد، میان ما که روی نیمکتها نشستهایم، راه میرود و میگوید نیمکتها راحت نیستند تا ما را رخوت فرا نگیرد. کلاساولیها روی نیمکت اول نشستهاند و دومیها روی نیمکت دوم و بههمینترتیب تا نیمکت پنجم. معلم، لاتین درس میدهد و چوبی در دست دارد و هرکس که نتواند درست تلفظ کند، میزند. آنقدر در نقشش فرو رفته که جدیجدی میزند! من شکسپیر را میبینم روی یکی از ردیفها که دارد لاتین یاد میگیرد که وقتی بعدها از زبان بروتوس مینویسد: «من ژولیوس سزار را دوست داشتم؛ اما روم را بیشتر». قبلش 10 خطابه رومی خوانده باشد و ظرافتش را درک کرده باشد. ما لاتین میخوانیم. شکسپیر لاتین میخواند و همه با هم کلمات را با معلم سختگیر تکرار میکنیم؛ اما این تکرارکردن بیتردید راز جاودانگی نیست. بعد زنگ را میزنند و میگویند زمان ناهار فرا رسیده است.
سرد است و میخزم در کافهای محلی که ادعا میکند: «همان طعمی را خواهید چشید که شکسپیر چشیده بود»؛ چون آشپزهایش با همان مواد و مصالح و دقیقا همان دستور پخت خوراکیها را آماده میکنند. سوپ سیبزمینی با نان جو و کره شور. طعم آمیخته با روایت و بازی و داستان! طعمی که خوشمزگی غیرمنتظرهاش حاصل همین دیوانهبازی است؛ اما واضح است که اگر آدم هزار روز هم سوپ سیبزمینی بخورد، با نان جو و کره شور، شکسپیر نمیشود. رومئو و ژولیت نمینویسد. جاودانه نمیشود. از کافه محلی که بیرون میآیم، میروم به سمت خانهای که شکسپیر سالهای پایانی عمرش را - از 1613 تا 1616- در آن گذرانده و در آن زندگی را بدرود گفته. خانهای بسیار بزرگ، با باغچهای مفرح. پیش از رسیدن به این خانه اما پرشی بزرگ! پرشی بین 18سالگی شکسپیر تا 49سالگیاش. در این فاصله او به لندن میرود. بازی میکند. کارگردانی میکند. نمایشنامههایش را مینویسد. میبیند که در لندن طاعون میشود و بسیاری میمیرند. پدرش را از دست میدهد. پسرش را از دست میدهد. تئاتر گلوب را بنا میکند و برمیگردد به شهر کودکیاش که مریض شود و بمیرد. من، همین چند روز پیشتر از این لحظه که
ایستادهام مقابل تخت احتضار شکسپیر، فیلمی دیدهام از کنت برانا [2]به نام همه چیز حقیقت دارد[3] که بخش مهمی از آن در همین خانه میگذرد و شکسپیری را تصویر میکند که پشیمان است از گذشتهاش و فکر میکند که کاش مانده بود همینجا، در همین شهر و زندگی عادیاش را به سرانجام میرساند. شکسپیر برانا نه یکی از حاملان جاودانگی در کلمات؛ بلکه مرد پشیمان ضعیفی است. من حالا که مقابل این تخت بزرگ با چوب قهوهای سوخته، در میانه اتاقی کمنور و در رو به انتهابودگی روزی عجیب، هنوز گیجم از آن راز و رمزی که به جستوجویش آمدهام و هنوز گیجم وقتی دم غروب از وهم قبرستانی قدیمی و خاموش عبور میکنم و آخرین غریبهای هستم که وارد مقبره شکسپیر میشوم و مقابل سنگ قبرش میایستم و فکر میکنم که سلولهای پرشور و دیوانه و شجاع و خلاق و تئاتری مغزی که حالا آن زیر جز خاک نیست و پس جهان هم جای عادلانهای نیست: عمرها نباید به یک اندازه باشند؛ روا نیست آنها که جهان را به جای نفرتانگیزتری- سراسر کشتن و دروغ بدل میکنند-همانقدر و چه بسا بیشتر عمر کنند از مثلا شکسپیر و او حتما این را میدانسته که شاه لیر را نوشته و آخرش کردلیای عزیز و راستگو و
رها و شاد را به همان سرنوشتی دچار کرده که خواهران بددل و دروغگو و بیشرفش را. فکر میکنم به سلولهای پرشور و دیوانه و شجاع و... پرشور و دیوانه و شجاع و... پرشور و دیوانه و... شجاع... همین است. شجاع! خلاقیتش ابتر میماند، گلوب را نمیساخت، میراثی برای جهان به جا نمیگذاشت و نه کلماتی سراسر شور و ایمان و امید اگر اینقدر شجاع نبود که روزی در 18سالگی، دستکشدوزی پدرش را رها کند و بیپول و بیکسوکار برود لندن. راز جاودانگی شکسپیر استراتفورد است و تا آدم این شهر را نبیند، این را درنمییابد. استراتفورد جان میدهد برای یک زندگی آرام و امن. کوچک است و خوش آبوهوا و به شکل عجیبی زیبا. گذاشتن و رفتن از این شهر به هر دلیلی که باشد، حتما کار آسانی نبوده. دستکم لحظه دلکندنش آسان نبوده: حتما تردیدهای دم رفتن... حتما پشیمانی... حتما لغلغههای جماعت ترسو... اما لحظهای شجاعت کندن و نیندیشیدن به عاقبت کار: «کسانی که زیادی به عاقبت میاندیشند، ناخواسته محافظهکار میشوند». این را همین روزها از دوستی شنیدهام که در آن کابوس من را هل میداد به رفتن. از مقبره بیرون میآیم. از قبرستان عبور میکنم و میروم تا در تئاتری
اجرائی ببینم از رومئو و ژولیت. هوا سخت سرد است و شب، تیره. میخواهم دست دراز کنم و خورشید را برگردانم. میخواهم امروز تکرار شود و من باز در پی راز جاودانگی شکسپیر در استراتفورد بچرخم. آیا حالا پیدایش کردهام؟ آنچه یافتهام شاید تنها یکی است از میان چندتای دیگر. یکی از مهمترینها. یک ساعت بعد رومئو و ژولیت بیپروا عاشق میشوند؛ درحالیکه پدرانشان دشمنان خونی هم هستند. آنها به عاقبت کار فکر نمیکنند. عاشق میشوند، قربانی میشوند، میمیرند و با مرگشان چیزی در دنیا عوض میشود: دشمنی دو خانواده به پایان میرسد.
از تئاتر که بیرون میآیم، ابر سیاه دودمانندی بالای سرم دیوانهوار میبارد.
پانوشت:
[1]-این نا-سفرنامه تقدیم میشود به سرکار خانم دکتر فریندخت زاهدی.
[2] -Kenneth Branagh
[3] -All is true.