از اين فرهادكُش فرياد
ناصر ذاکري- پژوهشگر
خبر دردناک فوت دو برادر نوجوان کولبر در کوهستانهاي مرزي مريوان بسياري از اصحاب قلم و رسانه را اندوهگين کرد. متنهايي در رثاي دو برادر نوشته و منتشر شدند، متوليان امر دستور رسيدگي دادند و همانگونه که انتظار ميرفت، اين خبر تلخ و اندوهبار نيز در ميان انبوه اخبار و گزارشهای مثبت و منفي ديگر بايگاني شد. گويي همانگونه که اين دو قرباني مظلوم از درآمدهاي نفتي کشور که در سايه ندانمکاريها مبدل به رانت شده و کام رانتجويان را شيرين ميکند، سهمي نداشتند، بايد از فضاي رسانههاي کشور نيز محروم بمانند. تنها دلخوشي اين باشد که دولتمردان دستور رسيدگي به مشکلات خانوادهشان را اعلام کردهاند، مستمري کميته امداد بعد از قطع دوساله دوباره برقرار شده و تازه گاز خانهشان هم بعد از انتشار خبر اين حادثه دردناک وصل شده است.
اما خواه رسانهها از اين ماجراي تلخ بنويسند و خواه فراموشش کنند، خواه متوليان امر به فکر جبران کوتاهي خود بيفتند يا هنوز هم در بيخبري از حال محرومان و فراموششدگان به سر ببرند، اين ماجرا پرسشهاي بيپاسخ متعددي را براي ناظران و تحليلگران منصف و دردآشنا مطرح خواهد کرد. ازجمله اينکه:
چرا در سرزميني غني و زيبا که ترويج صنعت گردشگري براي کسب درآمد هنگفت و برکندن بنيان فقر کفايت ميکند؛ بهگونهايکه معضل بيکاري براي جوانانش اصلا متصور نباشد، چنان شرايطي فراهم شده که مردم جز گامنهادن در مسير هولناک و پرخطر کولبري راهي براي نجات از فقر پيشروي خود ندارند؟ چرا درآمد کل کشورمان از محل صنعت گردشگري حتي به اندازه درآمد يکي از شهرهاي کشور ترکيه نيست؟
چرا عثمان، پدر ناتوان و بيمار فرهاد، تنها نانآور يک خانوار ششنفره که به دليل ضعف بينايي توان کولبري هم ندارد و ناگزير به شغل جمعآوري و فروش کارتن روي آورده است، از دو سال پيش حتي از دريافت مستمري نهادهاي حمايتي هم محروم شده است؟ اگر اين امر ناشي از اشتباه متوليان امر بوده که عثمان و خانواده فقيرش را مثل خيلي واقعيتهاي ديگر نديدهاند، بسی تأسف و شرمساري؛ و اگر آنان عثمان را داراي تمکن مالي تشخيص داده و اسمش را از فهرست خط زدهاند، بايد نگران جامعهاي بود که فقر در آن تا به اين حد گسترده است که يک خانوار ششنفره تنها به دليل برخورداري از درآمد شغل پارهوقت جمعآوري کارتن از فهرست فقراي نيازمند کمک خارج ميشوند.
چرا مسئولان هميشه به فکر «جبران» هستند و بهاصطلاح علاج واقعه را قبل از وقوع نميکنند؟ آيا بايد اين دو نوجوان غيور در سرما جان ميباختند تا ما از وجود يک خانوار نيازمند کمک خبردار شويم و نامش را مجددا در فهرست دريافتکنندگان کمک کميته امداد ثبت کنيم؟ آيا حتما بايد غفلت ما از فرهادها و آزادها تا آنجا ادامه يابد که فاجعهاي رخ بدهد و دلمان به رحم بيايد؟
ميتوان ماجراي مظلوميت فرهاد و آزاد را بهانهاي براي انتقاد از دولت کرد که مثلا به فکر فقرا نيست و بودجه کميته امداد را افزايش نميدهد. ميتوان از ظرفيت اين حادثه تلخ براي کاستن از سبد رأي حاميان دولت و افزودن بر احتمال موفقيت مخالفان دولت در انتخابات استفاده کرد...
اما آيا بدون تلاش براي حل مشکل تعامل با اقتصاد جهاني و بهرهگرفتن از فرصتهاي فراواني که دیگر کشورها با جديت به فکر بهرهگيري از آن هستند، ميتوان تدبيري براي رفع معضل فقر انديشيد؟اما همه اين پرسشهاي بيپاسخ نميتواند فکر تنهايي فرهاد نوجوان در سرماي کشنده کوهستان و قبل از آن بيپناهي او در اين روزگار بيرحم را از ذهن دردمند نگارنده کنار بزند.
جهان پير است و بيبنياد، از اين فرهادکُش فرياد
که کرد افسون و نيرنگش ملول از جان شيرينم
سالها بعد دانشآموزان کشورمان در کتابهاي درسي خود غير از فرهادي که با نيروي عشق ماندگار خود کوه را با تيشهاش کند، از فرهاد ديگري خواهند خواند؛ نوجواني غيور و دلاور که فقط 14 بهار را ديده بود و در آخرين روزهاي پاييز چهاردهم تسليم سرما شد. فرهاد غيور داستان ما نميتوانست فقر و نداري خانواده و شرمساري پدر عليل و ناتوانش را ببيند و دم نزند. او بايد کاري ميکرد. تنها راهي که روزگار غدّار فرهادکش پيش پاي او و امثال او گذاشته بود، کولبري بود؛ زيرا پدرش عثمان پارتي درست و حسابي نداشت تا مثل بسياري از نورچشميها با کمترين دانش و تجربه به استخدام فلان سازمان دولتي دربيايد و از حقوق و مزاياي خاص برخوردار شود.اما پدر و مادر سخت مخالف بودند. آزاد برادر بزرگتر مريضاحوال بود و فرهاد هنوز کوچک و کمتجربه؛ اما فرهاد غيور ما گويي بازمانده همان دلاوراني است که در شناسنامه خود دست ميبردند تا مشکلي براي اعزامشان به خط مقدم جبهه پيش نيايد. فرهاد ما عاقبت پدر و مادر را راضي کرد. نميدانيم، شايد برايشان از زور بازويش لاف زده باشد که دستکمي از مردان روستا ندارد و مواظب برادرش هم خواهد بود.اما روزگار فرهادکش ما تعبير
ديگري براي اين خواب کودکانه رقم زده بود. در بازگشت، آزاد از پا درآمده و ناگزير از توقف شد. بنا شد گروه کولبران ادامه بدهند و بعد از رساندن بار خود براي کمک به او برگردند. فرهاد هم ناچار پذيرفت؛ اما ساعتي بعد ياد وعدهاي افتاد که به پدر و مادر داده. او با چه رويي برگردد و به آنها بگويد آزاد را در بالاي کوهستان جا گذاشته است. اعضاي گروه نتوانستند مانع بازگشت بيفايده فرهاد شوند. او خود را به آزاد رساند؛ اما کار از کار گذشته بود. کوهستان سرد و بيرحم هرگز برايمان نخواهد گفت که فرهاد با ديدن پيکر سرد برادر چه کرد و شرمساري از ديدار دوباره با مادر، سرماي کشنده کوهستان، تنهايي و ناتواني از حمل پيکر برادر را چگونه تاب آورد. ساعتي بعد فرهاد خود نيز گرفتار سرماي کشنده کوهستان شد. شايد فرهاد غيور ما آنگاه که فرشته مرگ را پيشروي خود ديد، از آرزوهاي خود، از کودکيای که روزگار فرهادکش از او دريغ داشت، از سردي خانهشان که با رفتن دو برادر سردتر هم خواهد شد، از نگراني خود براي پدر و مادر و از شرمساري ديدار دوباره آنها با دست خالي سخن گفته باشد.
خبر دردناک فوت دو برادر نوجوان کولبر در کوهستانهاي مرزي مريوان بسياري از اصحاب قلم و رسانه را اندوهگين کرد. متنهايي در رثاي دو برادر نوشته و منتشر شدند، متوليان امر دستور رسيدگي دادند و همانگونه که انتظار ميرفت، اين خبر تلخ و اندوهبار نيز در ميان انبوه اخبار و گزارشهای مثبت و منفي ديگر بايگاني شد. گويي همانگونه که اين دو قرباني مظلوم از درآمدهاي نفتي کشور که در سايه ندانمکاريها مبدل به رانت شده و کام رانتجويان را شيرين ميکند، سهمي نداشتند، بايد از فضاي رسانههاي کشور نيز محروم بمانند. تنها دلخوشي اين باشد که دولتمردان دستور رسيدگي به مشکلات خانوادهشان را اعلام کردهاند، مستمري کميته امداد بعد از قطع دوساله دوباره برقرار شده و تازه گاز خانهشان هم بعد از انتشار خبر اين حادثه دردناک وصل شده است.
اما خواه رسانهها از اين ماجراي تلخ بنويسند و خواه فراموشش کنند، خواه متوليان امر به فکر جبران کوتاهي خود بيفتند يا هنوز هم در بيخبري از حال محرومان و فراموششدگان به سر ببرند، اين ماجرا پرسشهاي بيپاسخ متعددي را براي ناظران و تحليلگران منصف و دردآشنا مطرح خواهد کرد. ازجمله اينکه:
چرا در سرزميني غني و زيبا که ترويج صنعت گردشگري براي کسب درآمد هنگفت و برکندن بنيان فقر کفايت ميکند؛ بهگونهايکه معضل بيکاري براي جوانانش اصلا متصور نباشد، چنان شرايطي فراهم شده که مردم جز گامنهادن در مسير هولناک و پرخطر کولبري راهي براي نجات از فقر پيشروي خود ندارند؟ چرا درآمد کل کشورمان از محل صنعت گردشگري حتي به اندازه درآمد يکي از شهرهاي کشور ترکيه نيست؟
چرا عثمان، پدر ناتوان و بيمار فرهاد، تنها نانآور يک خانوار ششنفره که به دليل ضعف بينايي توان کولبري هم ندارد و ناگزير به شغل جمعآوري و فروش کارتن روي آورده است، از دو سال پيش حتي از دريافت مستمري نهادهاي حمايتي هم محروم شده است؟ اگر اين امر ناشي از اشتباه متوليان امر بوده که عثمان و خانواده فقيرش را مثل خيلي واقعيتهاي ديگر نديدهاند، بسی تأسف و شرمساري؛ و اگر آنان عثمان را داراي تمکن مالي تشخيص داده و اسمش را از فهرست خط زدهاند، بايد نگران جامعهاي بود که فقر در آن تا به اين حد گسترده است که يک خانوار ششنفره تنها به دليل برخورداري از درآمد شغل پارهوقت جمعآوري کارتن از فهرست فقراي نيازمند کمک خارج ميشوند.
چرا مسئولان هميشه به فکر «جبران» هستند و بهاصطلاح علاج واقعه را قبل از وقوع نميکنند؟ آيا بايد اين دو نوجوان غيور در سرما جان ميباختند تا ما از وجود يک خانوار نيازمند کمک خبردار شويم و نامش را مجددا در فهرست دريافتکنندگان کمک کميته امداد ثبت کنيم؟ آيا حتما بايد غفلت ما از فرهادها و آزادها تا آنجا ادامه يابد که فاجعهاي رخ بدهد و دلمان به رحم بيايد؟
ميتوان ماجراي مظلوميت فرهاد و آزاد را بهانهاي براي انتقاد از دولت کرد که مثلا به فکر فقرا نيست و بودجه کميته امداد را افزايش نميدهد. ميتوان از ظرفيت اين حادثه تلخ براي کاستن از سبد رأي حاميان دولت و افزودن بر احتمال موفقيت مخالفان دولت در انتخابات استفاده کرد...
اما آيا بدون تلاش براي حل مشکل تعامل با اقتصاد جهاني و بهرهگرفتن از فرصتهاي فراواني که دیگر کشورها با جديت به فکر بهرهگيري از آن هستند، ميتوان تدبيري براي رفع معضل فقر انديشيد؟اما همه اين پرسشهاي بيپاسخ نميتواند فکر تنهايي فرهاد نوجوان در سرماي کشنده کوهستان و قبل از آن بيپناهي او در اين روزگار بيرحم را از ذهن دردمند نگارنده کنار بزند.
جهان پير است و بيبنياد، از اين فرهادکُش فرياد
که کرد افسون و نيرنگش ملول از جان شيرينم
سالها بعد دانشآموزان کشورمان در کتابهاي درسي خود غير از فرهادي که با نيروي عشق ماندگار خود کوه را با تيشهاش کند، از فرهاد ديگري خواهند خواند؛ نوجواني غيور و دلاور که فقط 14 بهار را ديده بود و در آخرين روزهاي پاييز چهاردهم تسليم سرما شد. فرهاد غيور داستان ما نميتوانست فقر و نداري خانواده و شرمساري پدر عليل و ناتوانش را ببيند و دم نزند. او بايد کاري ميکرد. تنها راهي که روزگار غدّار فرهادکش پيش پاي او و امثال او گذاشته بود، کولبري بود؛ زيرا پدرش عثمان پارتي درست و حسابي نداشت تا مثل بسياري از نورچشميها با کمترين دانش و تجربه به استخدام فلان سازمان دولتي دربيايد و از حقوق و مزاياي خاص برخوردار شود.اما پدر و مادر سخت مخالف بودند. آزاد برادر بزرگتر مريضاحوال بود و فرهاد هنوز کوچک و کمتجربه؛ اما فرهاد غيور ما گويي بازمانده همان دلاوراني است که در شناسنامه خود دست ميبردند تا مشکلي براي اعزامشان به خط مقدم جبهه پيش نيايد. فرهاد ما عاقبت پدر و مادر را راضي کرد. نميدانيم، شايد برايشان از زور بازويش لاف زده باشد که دستکمي از مردان روستا ندارد و مواظب برادرش هم خواهد بود.اما روزگار فرهادکش ما تعبير
ديگري براي اين خواب کودکانه رقم زده بود. در بازگشت، آزاد از پا درآمده و ناگزير از توقف شد. بنا شد گروه کولبران ادامه بدهند و بعد از رساندن بار خود براي کمک به او برگردند. فرهاد هم ناچار پذيرفت؛ اما ساعتي بعد ياد وعدهاي افتاد که به پدر و مادر داده. او با چه رويي برگردد و به آنها بگويد آزاد را در بالاي کوهستان جا گذاشته است. اعضاي گروه نتوانستند مانع بازگشت بيفايده فرهاد شوند. او خود را به آزاد رساند؛ اما کار از کار گذشته بود. کوهستان سرد و بيرحم هرگز برايمان نخواهد گفت که فرهاد با ديدن پيکر سرد برادر چه کرد و شرمساري از ديدار دوباره با مادر، سرماي کشنده کوهستان، تنهايي و ناتواني از حمل پيکر برادر را چگونه تاب آورد. ساعتي بعد فرهاد خود نيز گرفتار سرماي کشنده کوهستان شد. شايد فرهاد غيور ما آنگاه که فرشته مرگ را پيشروي خود ديد، از آرزوهاي خود، از کودکيای که روزگار فرهادکش از او دريغ داشت، از سردي خانهشان که با رفتن دو برادر سردتر هم خواهد شد، از نگراني خود براي پدر و مادر و از شرمساري ديدار دوباره آنها با دست خالي سخن گفته باشد.