همزمان با جنگ ویتنام
شرق: از توبیاس وُلف، نویسنده آمریکایی، تاکنون چند کتاب به فارسی ترجمه شده که «دزد پادگان» تازهترین آنهاست. وُلف یکی از نویسندگان مطرح داستان کوتاه است؛ اما «دزد پادگان» رمانی از اوست که از آثار موفقش هم به حساب میآید و در سال 1985 جایزه «پن- فاکنر» را برای وُلف به ارمغان آورده است. داستان این رمان در دوره جنگ ویتنام اتفاق میافتد؛ جنگی که توبیاس وُلف مدتی بهعنوان سرباز در آن حضور داشته و خاطرات خود از دوره حضور در این جنگ را در کتابی با عنوان «در ارتش فرعون» که آن هم به فارسی ترجمه شده، آورده است. «دزد پادگان» با ترجمه بیتا ابراهیمی در نشر بیدگل منتشر شده است.
رمان با نقل سرگذشت مردی آغاز میشود که خانوادهاش را به خاطر زنی ترک میکند و این آغاز پیوند میخورد به ماجرای سربازیرفتن فیلیپ، یکی از پسرهای این مرد که در فصل دوم رشته روایت را به دست میگیرد. فیلیپ در پادگان با دو سرباز دیگر دوست میشود و این دوستی ماجرایی را رقم میزند که رمان حول آن شکل گرفته است. در توضیح پشت جلد ترجمه فارسی این رمان درباره داستان آن و موقعیتی که وُلف در این رمان پدید آورده، چنین آمده است: «سه سرباز جوان آمریکایی همزمان با جنگ ویتنام در پادگانی با همدیگر دوست میشوند. با گذر زمان آنچه را در خود مییابند، در دیگری هم میبینند. آنها میخواهند چیزهای جدیدی را تجربه کنند، هر قدر هم که این چیزها خطرناک باشد؛ اما مشکل آنجا آغاز میشود که دزدیهایی در پادگان اتفاق میافتد... و آنها بیاختیار به یکدیگر سوءظن پیدا میکنند».
توبیاس وُلف در «دزد پادگان» روایتی آمیخته به طنزی ملایم و نهچندان آشکار از موقعیت آدمهای قصهاش به دست میدهد. طنز او طنزی است پخته و رندانه و متوجه وجوه پنهان و گاه ضدونقیض شخصیت آدمها؛ آدمهایی که گاه خودشان از آنچه میکنند، از ناشناختههای خطرناکی که در خود کشف میکنند، شگفتزده میشوند. آدمهایی که هیولاهایی در خود حمل میکنند، هیولاهایی در کمین فرصت. اینگونه است که خشونت ناغافل بروز میکند. آنچه میخوانید، قسمتی است از این رمان: «لوییس از کنار دیوار پیش میرود. مردِ زیر دوش صداهای عجیبی، صداهای عجیبی از خودش درمیآورد و کمی طول میکشد تا لوییس بفهمد دارد گریه میکند. لوییس شلوار را آرام از جالباسی برمیدارد و کیف پول را بیرون میآورد. شلوار را که سر جایش میگذارد، مردِ زیر دوش برمیگردد. صورت سرخش در بخار محو شده. مرد میگوید هی! لوییس مشتی حواله صورتش میکند و مرد بیصدا میافتد. بیرون خوابگاه لوییس با اولین گروه مردانی که از غذاخوری بیرون میروند، همراه میشود. به سمت میدان رژه میرود و آنجا خود را به بالاترین ردیف نیمکت تماشاچیان میرساند. برمیگردد و به دفتر گروهان نگاه میکند. هیچکس
دنبالش نیامده است؛ اما افراد در دستههای کوچکی جمع میشوند. خبردار شدهاند که اتفاقی افتاده است. لوییس دستانش را به هم میمالد. هنوز دستش کمی ورم دارد و حالا به خاطر مشتی که زده، حسابی درد میکند. در کار خودش حیران مانده؛ حیرتزده، درمانده و غمگین است؛ مثل یک ناظر. در آینده خود را در حال انجامدادن چه کارهای دیگری تماشا خواهد کرد؟ انگشتان دستش را باز و بسته میکند. باد ملایمی میوزد. طنابهای پرچم جلو و عقب میروند و به میله پرچم میخورند».
شرق: از توبیاس وُلف، نویسنده آمریکایی، تاکنون چند کتاب به فارسی ترجمه شده که «دزد پادگان» تازهترین آنهاست. وُلف یکی از نویسندگان مطرح داستان کوتاه است؛ اما «دزد پادگان» رمانی از اوست که از آثار موفقش هم به حساب میآید و در سال 1985 جایزه «پن- فاکنر» را برای وُلف به ارمغان آورده است. داستان این رمان در دوره جنگ ویتنام اتفاق میافتد؛ جنگی که توبیاس وُلف مدتی بهعنوان سرباز در آن حضور داشته و خاطرات خود از دوره حضور در این جنگ را در کتابی با عنوان «در ارتش فرعون» که آن هم به فارسی ترجمه شده، آورده است. «دزد پادگان» با ترجمه بیتا ابراهیمی در نشر بیدگل منتشر شده است.
رمان با نقل سرگذشت مردی آغاز میشود که خانوادهاش را به خاطر زنی ترک میکند و این آغاز پیوند میخورد به ماجرای سربازیرفتن فیلیپ، یکی از پسرهای این مرد که در فصل دوم رشته روایت را به دست میگیرد. فیلیپ در پادگان با دو سرباز دیگر دوست میشود و این دوستی ماجرایی را رقم میزند که رمان حول آن شکل گرفته است. در توضیح پشت جلد ترجمه فارسی این رمان درباره داستان آن و موقعیتی که وُلف در این رمان پدید آورده، چنین آمده است: «سه سرباز جوان آمریکایی همزمان با جنگ ویتنام در پادگانی با همدیگر دوست میشوند. با گذر زمان آنچه را در خود مییابند، در دیگری هم میبینند. آنها میخواهند چیزهای جدیدی را تجربه کنند، هر قدر هم که این چیزها خطرناک باشد؛ اما مشکل آنجا آغاز میشود که دزدیهایی در پادگان اتفاق میافتد... و آنها بیاختیار به یکدیگر سوءظن پیدا میکنند».
توبیاس وُلف در «دزد پادگان» روایتی آمیخته به طنزی ملایم و نهچندان آشکار از موقعیت آدمهای قصهاش به دست میدهد. طنز او طنزی است پخته و رندانه و متوجه وجوه پنهان و گاه ضدونقیض شخصیت آدمها؛ آدمهایی که گاه خودشان از آنچه میکنند، از ناشناختههای خطرناکی که در خود کشف میکنند، شگفتزده میشوند. آدمهایی که هیولاهایی در خود حمل میکنند، هیولاهایی در کمین فرصت. اینگونه است که خشونت ناغافل بروز میکند. آنچه میخوانید، قسمتی است از این رمان: «لوییس از کنار دیوار پیش میرود. مردِ زیر دوش صداهای عجیبی، صداهای عجیبی از خودش درمیآورد و کمی طول میکشد تا لوییس بفهمد دارد گریه میکند. لوییس شلوار را آرام از جالباسی برمیدارد و کیف پول را بیرون میآورد. شلوار را که سر جایش میگذارد، مردِ زیر دوش برمیگردد. صورت سرخش در بخار محو شده. مرد میگوید هی! لوییس مشتی حواله صورتش میکند و مرد بیصدا میافتد. بیرون خوابگاه لوییس با اولین گروه مردانی که از غذاخوری بیرون میروند، همراه میشود. به سمت میدان رژه میرود و آنجا خود را به بالاترین ردیف نیمکت تماشاچیان میرساند. برمیگردد و به دفتر گروهان نگاه میکند. هیچکس
دنبالش نیامده است؛ اما افراد در دستههای کوچکی جمع میشوند. خبردار شدهاند که اتفاقی افتاده است. لوییس دستانش را به هم میمالد. هنوز دستش کمی ورم دارد و حالا به خاطر مشتی که زده، حسابی درد میکند. در کار خودش حیران مانده؛ حیرتزده، درمانده و غمگین است؛ مثل یک ناظر. در آینده خود را در حال انجامدادن چه کارهای دیگری تماشا خواهد کرد؟ انگشتان دستش را باز و بسته میکند. باد ملایمی میوزد. طنابهای پرچم جلو و عقب میروند و به میله پرچم میخورند».