شكلهاي زندگي: شصت سال پس از كامو
كاموي معاصر ما
نادر شهريوري (صدقي)
كامو از جمله مراحل بهبودي و سلامت انسان را دستكشيدن از «بايد»ها ميداند. به نظر كامو بايدها از اساس در درون خود واجد دستورات و امرونهيهاي اخلاقي و قانونياند كه آدمي را «وظيفهدار» ميكنند. كامو ميگويد بايدها همچون باري به زندگي طبيعي اضافه ميشوند و او را در كنار زندگي طبيعي به زيستی معين هدايت ميكنند. اين زيستهاي معين به همان ميزان او را از زندگي طبيعي دور ميكنند. به نظر كامو «بايد»ها در طول تاريخ بشري دارای فرازوفرودند، آنها گاه در زمانهاي ميتوانند در موقعيتي هژمونيك قرار گيرند، در اين صورت به آييننامه، قرارداد و راهنمايي براي تغيير بدل ميشوند. درحاليكه به نظر كامو آنچه هست ميتواند اهميت داشته باشد و نه آنچه بايد باشد، به همين دليل كامو در پاسخ به پرسشي پيرامون ده كلمه مورد علاقهاش ميگويد: دنيا، رنج، زمين، مادر، انسانها، بيابان، شرف، تيرهروزي، تابستان و دريا. اين هر ده كلمه مورد علاقه كامو اجزائي ساده از «آرمان سادگي» و طبيعياند كه كامو به آنها پايبند بود.
كامو بسيار زود به شهرت رسيد. اين چهبسا به علت پركارياش در نوشتن بود. كامو هنگامي كه بيستوهشت سال بيشتر نداشت، سه كتاب مهم نوشت كه تا امروز از مهمترين نوشتههايش هستند. اين سه كتاب «كاليگولا»، «بيگانه» و «اسطوره سيزيف» هستند كه مضاميني نزديك به هم دارند و به آساني ميتوان ايدههاي اساسي كامو را در آنها دريافت. در ميان اين سه «اسطوره سيزيف» دربردارنده ايدههاي فلسفي كامو است. جالب آن است كه كامو ابتدا براي عنوان روي جلد جمله «سيزيف يا خوشبختي در جهنم» را پيشنهاد ميكند اما كتاب با نام «اسطوره سيزيف» منتشر ميشود، درحاليكه خوشبختي در جهنم عنواني بسيار بامسما و بيشتر بيانگر ايدههاي كامويي است. هنگامي كه كامو در اسطوره سيزيف ميگويد تنها يك مسئله بهراستي جدي فلسفي وجود دارد و آن مسئله خودكشي است، به واقع ميخواهد به طرح آن پرسش اساسي بپردازد كه آيا زندگي ارزش زيستن دارد؟ اين سؤال، پرسشي همواره معاصر است كه جواب به آن ميتواند مرزهاي فيزيك و متافيزيك در جهان را معين سازد. پارادوكس «خوشبختي در جهنم» همچون هر پارادوكسي* اگرچه در ابتدا متناقض و حتي پوچ به نظر ميرسد اما معلوم ميشود كه ماهيتا صحيح است.
مقصود كامو از جهنم زمين و مقصود از خوشبختي وفاداري به زمين به مثابه امري طبيعي است. در اين صورت خوشبختي زمينی هرگونه «بايد»ی را بهعنوان پرسشي محرك به تعليق درميآورد زيرا از نوعي خوشبختي سخن ميگويد كه غايت كنش انساني است و آن را ميتوان در زمين و نه در ماوراي آن جستوجو كرد.
آنچه درك كامو را آسانتر ميكند، مقايسهاش با سارتر است؛ اين مقايسه از جهاتي اجتنابناپذير است. در تاريخ ميتوان چهرههايي يافت كه در برابر هم قرار ميگيرند و انسان را در موقعيت مقايسه قرار ميدهند؛ اين مقايسه شناخت دو طرف را آسانتر ميكند. رمان «بيگانه» مشهورترين اثر كامو است كه وقايع آن در الجزيره اتفاق ميافتد. از «بيگانه» تاكنون برداشتهاي متفاوتي شده و ميشود. اين رمان از جهاتي ميتواند موقعيت كامو را در پاريس به نمايش درآورد؛ بيگانگي كامو در پاريس شباهتي به بيگانگي مورسو در الجزيره دارد «يك چيز ديگر هم هست كه كامو را در پاريس به بيگانه مبدل ميكند. براي اولين مرتبه با يك پايتخت بزرگ و قديمي مسيحيت روبهرو ميشود و بهعنوان فردي كه روحش با واقعبيني روزمره كاتوليسم تربيت شده ولي قلبا بيشتر غيرمسيحي- يوناني است تا رومي-كاتوليك»1.
آنچه كامو را سرانجام در مقابل سارتر قرار ميدهد و دوستي اين دو را به گسستي نهايي در 1953 ميكشاند نه صرفا بگوومگويي ساده و يا موضعگيريهاي سياسي متفاوت كه تفاوتِ ميان دو دنياي متفاوت است و اين، آن چيزي است كه كمتر به آن توجه ميشود. اين تفاوت مهم، تفاوت ميان دنياي مسيحي برآمده از رومي كاتوليك است كه به زندگي همچون يك بيماري كه «بايد» آن را علاج كرد مينگرد، درحاليكه دنياي مقابل برآمده از دنياي يوناني بدون باور به رستاخيز نهايي، به زمين اگرچه همچون جهنم اما جهنمي كه ميتوان به آن وفادار بود مينگرد. اين دو دنياي متفاوت، برآمده از دو سنت متفاوت، همچون دو آدم غريبه- سارتر و كامو- از درك يكديگر عاجز ميمانند. اين را ميتوان از نقد سارتر به كامو دريافت. «سارتر قدرت انفجار بيگانه را تشخيص ميدهد. اگرچه اصالت و بديع بودن نويسنده آن را به رسميت نميشناسد و كامو را در نقد طولاني خود، تبديل به يك همينگوي كوچك از مونپارنس ميكند. كسي كه همواره اين شايستگي برايش در نظر گرفته ميشود كه ادبيات آمريكايي نئورئاليست و كمي خشن را به كافه دوفلور آورده است»2.
آنچه اتفاقا درك مورسو را سخت مشكل ميكند تا به آن حد كه بيگانه تلقي ميشود، آن است كه او براساس سنت مسيحي- رومي مورد سنجش قرار ميگيرد؛ درحاليكه مورسوي بيگانه در اساس مسيحي نيست و تصور او از زندگي و مرگ فرقي اساسي با مسيحيت دارد. آنچه در مورسو غايب است، «بايد»ها است** درحاليكه «بايد» هسته اساسي سنت مسيحي تحت عنوان مناسك است. از طرفي ديگر مسئله مهم درباره مورسو آن است كه او در طلب فهم جهان نيست و نيازي براي يافتن معنايي در زندگي ندارد. مورسو خود را جزئي از زمين و جهان ميبيند و اين مسئله به او حسي از خوشبختي ميدهد «دلم را به روي بياعتنايي مهربانانه جهان گشودم، ديدم جهان چقدر شبيه خودم است -مثل برادرم است- و فهميدم كه خوشبخت بودهام و هنوز هم خوشبختم»3. به نظر مورسو اگر زندگي غايت است و هدفي در خود است*** و من در نهايت جزئي از زندگيِ بدون آغاز و پايان و بدون هدف و غايتي هستم كه همواره «تكرار» ميشوم؛ بنابراين «تأسفخوردن» كنشي منتفي است. بههميندليل مورسو اساسا متأسف نيست. «متأسفنبودن» مورسو كه از ابتدا تا انتهاي رمان ادامه مييابد، تم اصلي رمان بيگانه است. متأسفنبودن مورسو از كشتن يك فرد عرب آن
چيزي است كه جهان برآمده از سنت مسيحي از درك آن عاجز است.
هرچقدر كامو به پايان عمر خود نزديك ميشود، به همان اندازه از جهان انتزاعيات فاصله ميگيرد و به همان اندازه به جهان ملموس -جهان حسيات- نزديكتر ميشود. درباره كامو به نظر ميرسد كه جدايياش از سارتر شتاب او را براي رسيدن به دركي يوناني-نيچهاي از زندگي بيشتر كرده باشد. از نگاه نيچهاي كامو، اين جهان يك بار و براي هميشه استقرار يافته. جهان همين است كه هست، ضرورت نهايت ندارد و سرانجام اين گفته نيچه كه اين جهانِ پوچ را فقط از منظر زيباييشناسي ميتوان توجيه كرد.
صداقت طبيعي كامو درك سخنان و رفتارش را آسانتر ميكند. كامو در آخرين جمعبندياش از خود (آوريل 1959) ميگويد: بدون قانون- بدون بايدها- هستم، شقهشده، تنها و پذيراي تنهايي هستم. لحظه صداقت بزرگ كامو به هنگام دريافت نوبل و حاشيههاي پيرامون آن انجام ميگيرد، آن هنگام كه در ميان لفاظيهاي جشن «اعتراف ميكند كه در نمايش كمدي - كه حالا برنده جايزه نوبل در آن بازي ميكند- حضوري صبورانه دارد؛ زيرا لحظات گذراي احساسات واقعي دوران نوجواني خود را به خاطر ميآورد»4 و سپس در گفتوشنودي در همان ايام نوبل حساب خود را از هرچه انتزاعيات است، جدا ميكند. كامو در دسامبر همان سال «جمله مشهور خود را درباره مادرش كه او را به عدالت ترجيح ميدهد، در مقابل دانشجويان سوئدي در دانشگاه استكهلم بر زبان ميآورد»5.
پینوشتها:
* پارادوكس بخشي از شخصيت كامو و شخصيتهاي داستانياش است. مورسو روز بعد از مراسم تدفين با زني آشنا ميشود. وقتي كمي بعد زن اصرار به ازدواج ميكند، مرد ميپذيرد. وقتي زن ميپرسد كه آيا او را دوست دارد جواب منفي ميدهد. ايريس راديش ميگويد سردي احساسات در مورسو به قدري شديد است كه ميتوان آن را قهرمانانه ناميد.
** كامو درباره مورسو گفت بود «او كسي است كه ما مستحقش هستيم». در اينجا كامو از جهان بايدها فاصله ميگيرد.
*** مالرو در ابتداي «ضد خاطرات» خود مينويسد «زندگي هيچ ارزشي ندارد؛ اما هيچ چيز هم ارزش زندگي را ندارد». كامو به مالرو و آثارش علاقهمند بود. او به هنگام اطلاع از دريافت نوبل گفته بود بهتر است جايزه نوبل را به مالرو بدهند.
1، 2، 4، 5) آرمان سادگي، ايريس راديش، ترجمه مهشيد ميرمعزي
3) بيگانه كامو
كامو از جمله مراحل بهبودي و سلامت انسان را دستكشيدن از «بايد»ها ميداند. به نظر كامو بايدها از اساس در درون خود واجد دستورات و امرونهيهاي اخلاقي و قانونياند كه آدمي را «وظيفهدار» ميكنند. كامو ميگويد بايدها همچون باري به زندگي طبيعي اضافه ميشوند و او را در كنار زندگي طبيعي به زيستی معين هدايت ميكنند. اين زيستهاي معين به همان ميزان او را از زندگي طبيعي دور ميكنند. به نظر كامو «بايد»ها در طول تاريخ بشري دارای فرازوفرودند، آنها گاه در زمانهاي ميتوانند در موقعيتي هژمونيك قرار گيرند، در اين صورت به آييننامه، قرارداد و راهنمايي براي تغيير بدل ميشوند. درحاليكه به نظر كامو آنچه هست ميتواند اهميت داشته باشد و نه آنچه بايد باشد، به همين دليل كامو در پاسخ به پرسشي پيرامون ده كلمه مورد علاقهاش ميگويد: دنيا، رنج، زمين، مادر، انسانها، بيابان، شرف، تيرهروزي، تابستان و دريا. اين هر ده كلمه مورد علاقه كامو اجزائي ساده از «آرمان سادگي» و طبيعياند كه كامو به آنها پايبند بود.
كامو بسيار زود به شهرت رسيد. اين چهبسا به علت پركارياش در نوشتن بود. كامو هنگامي كه بيستوهشت سال بيشتر نداشت، سه كتاب مهم نوشت كه تا امروز از مهمترين نوشتههايش هستند. اين سه كتاب «كاليگولا»، «بيگانه» و «اسطوره سيزيف» هستند كه مضاميني نزديك به هم دارند و به آساني ميتوان ايدههاي اساسي كامو را در آنها دريافت. در ميان اين سه «اسطوره سيزيف» دربردارنده ايدههاي فلسفي كامو است. جالب آن است كه كامو ابتدا براي عنوان روي جلد جمله «سيزيف يا خوشبختي در جهنم» را پيشنهاد ميكند اما كتاب با نام «اسطوره سيزيف» منتشر ميشود، درحاليكه خوشبختي در جهنم عنواني بسيار بامسما و بيشتر بيانگر ايدههاي كامويي است. هنگامي كه كامو در اسطوره سيزيف ميگويد تنها يك مسئله بهراستي جدي فلسفي وجود دارد و آن مسئله خودكشي است، به واقع ميخواهد به طرح آن پرسش اساسي بپردازد كه آيا زندگي ارزش زيستن دارد؟ اين سؤال، پرسشي همواره معاصر است كه جواب به آن ميتواند مرزهاي فيزيك و متافيزيك در جهان را معين سازد. پارادوكس «خوشبختي در جهنم» همچون هر پارادوكسي* اگرچه در ابتدا متناقض و حتي پوچ به نظر ميرسد اما معلوم ميشود كه ماهيتا صحيح است.
مقصود كامو از جهنم زمين و مقصود از خوشبختي وفاداري به زمين به مثابه امري طبيعي است. در اين صورت خوشبختي زمينی هرگونه «بايد»ی را بهعنوان پرسشي محرك به تعليق درميآورد زيرا از نوعي خوشبختي سخن ميگويد كه غايت كنش انساني است و آن را ميتوان در زمين و نه در ماوراي آن جستوجو كرد.
آنچه درك كامو را آسانتر ميكند، مقايسهاش با سارتر است؛ اين مقايسه از جهاتي اجتنابناپذير است. در تاريخ ميتوان چهرههايي يافت كه در برابر هم قرار ميگيرند و انسان را در موقعيت مقايسه قرار ميدهند؛ اين مقايسه شناخت دو طرف را آسانتر ميكند. رمان «بيگانه» مشهورترين اثر كامو است كه وقايع آن در الجزيره اتفاق ميافتد. از «بيگانه» تاكنون برداشتهاي متفاوتي شده و ميشود. اين رمان از جهاتي ميتواند موقعيت كامو را در پاريس به نمايش درآورد؛ بيگانگي كامو در پاريس شباهتي به بيگانگي مورسو در الجزيره دارد «يك چيز ديگر هم هست كه كامو را در پاريس به بيگانه مبدل ميكند. براي اولين مرتبه با يك پايتخت بزرگ و قديمي مسيحيت روبهرو ميشود و بهعنوان فردي كه روحش با واقعبيني روزمره كاتوليسم تربيت شده ولي قلبا بيشتر غيرمسيحي- يوناني است تا رومي-كاتوليك»1.
آنچه كامو را سرانجام در مقابل سارتر قرار ميدهد و دوستي اين دو را به گسستي نهايي در 1953 ميكشاند نه صرفا بگوومگويي ساده و يا موضعگيريهاي سياسي متفاوت كه تفاوتِ ميان دو دنياي متفاوت است و اين، آن چيزي است كه كمتر به آن توجه ميشود. اين تفاوت مهم، تفاوت ميان دنياي مسيحي برآمده از رومي كاتوليك است كه به زندگي همچون يك بيماري كه «بايد» آن را علاج كرد مينگرد، درحاليكه دنياي مقابل برآمده از دنياي يوناني بدون باور به رستاخيز نهايي، به زمين اگرچه همچون جهنم اما جهنمي كه ميتوان به آن وفادار بود مينگرد. اين دو دنياي متفاوت، برآمده از دو سنت متفاوت، همچون دو آدم غريبه- سارتر و كامو- از درك يكديگر عاجز ميمانند. اين را ميتوان از نقد سارتر به كامو دريافت. «سارتر قدرت انفجار بيگانه را تشخيص ميدهد. اگرچه اصالت و بديع بودن نويسنده آن را به رسميت نميشناسد و كامو را در نقد طولاني خود، تبديل به يك همينگوي كوچك از مونپارنس ميكند. كسي كه همواره اين شايستگي برايش در نظر گرفته ميشود كه ادبيات آمريكايي نئورئاليست و كمي خشن را به كافه دوفلور آورده است»2.
آنچه اتفاقا درك مورسو را سخت مشكل ميكند تا به آن حد كه بيگانه تلقي ميشود، آن است كه او براساس سنت مسيحي- رومي مورد سنجش قرار ميگيرد؛ درحاليكه مورسوي بيگانه در اساس مسيحي نيست و تصور او از زندگي و مرگ فرقي اساسي با مسيحيت دارد. آنچه در مورسو غايب است، «بايد»ها است** درحاليكه «بايد» هسته اساسي سنت مسيحي تحت عنوان مناسك است. از طرفي ديگر مسئله مهم درباره مورسو آن است كه او در طلب فهم جهان نيست و نيازي براي يافتن معنايي در زندگي ندارد. مورسو خود را جزئي از زمين و جهان ميبيند و اين مسئله به او حسي از خوشبختي ميدهد «دلم را به روي بياعتنايي مهربانانه جهان گشودم، ديدم جهان چقدر شبيه خودم است -مثل برادرم است- و فهميدم كه خوشبخت بودهام و هنوز هم خوشبختم»3. به نظر مورسو اگر زندگي غايت است و هدفي در خود است*** و من در نهايت جزئي از زندگيِ بدون آغاز و پايان و بدون هدف و غايتي هستم كه همواره «تكرار» ميشوم؛ بنابراين «تأسفخوردن» كنشي منتفي است. بههميندليل مورسو اساسا متأسف نيست. «متأسفنبودن» مورسو كه از ابتدا تا انتهاي رمان ادامه مييابد، تم اصلي رمان بيگانه است. متأسفنبودن مورسو از كشتن يك فرد عرب آن
چيزي است كه جهان برآمده از سنت مسيحي از درك آن عاجز است.
هرچقدر كامو به پايان عمر خود نزديك ميشود، به همان اندازه از جهان انتزاعيات فاصله ميگيرد و به همان اندازه به جهان ملموس -جهان حسيات- نزديكتر ميشود. درباره كامو به نظر ميرسد كه جدايياش از سارتر شتاب او را براي رسيدن به دركي يوناني-نيچهاي از زندگي بيشتر كرده باشد. از نگاه نيچهاي كامو، اين جهان يك بار و براي هميشه استقرار يافته. جهان همين است كه هست، ضرورت نهايت ندارد و سرانجام اين گفته نيچه كه اين جهانِ پوچ را فقط از منظر زيباييشناسي ميتوان توجيه كرد.
صداقت طبيعي كامو درك سخنان و رفتارش را آسانتر ميكند. كامو در آخرين جمعبندياش از خود (آوريل 1959) ميگويد: بدون قانون- بدون بايدها- هستم، شقهشده، تنها و پذيراي تنهايي هستم. لحظه صداقت بزرگ كامو به هنگام دريافت نوبل و حاشيههاي پيرامون آن انجام ميگيرد، آن هنگام كه در ميان لفاظيهاي جشن «اعتراف ميكند كه در نمايش كمدي - كه حالا برنده جايزه نوبل در آن بازي ميكند- حضوري صبورانه دارد؛ زيرا لحظات گذراي احساسات واقعي دوران نوجواني خود را به خاطر ميآورد»4 و سپس در گفتوشنودي در همان ايام نوبل حساب خود را از هرچه انتزاعيات است، جدا ميكند. كامو در دسامبر همان سال «جمله مشهور خود را درباره مادرش كه او را به عدالت ترجيح ميدهد، در مقابل دانشجويان سوئدي در دانشگاه استكهلم بر زبان ميآورد»5.
پینوشتها:
* پارادوكس بخشي از شخصيت كامو و شخصيتهاي داستانياش است. مورسو روز بعد از مراسم تدفين با زني آشنا ميشود. وقتي كمي بعد زن اصرار به ازدواج ميكند، مرد ميپذيرد. وقتي زن ميپرسد كه آيا او را دوست دارد جواب منفي ميدهد. ايريس راديش ميگويد سردي احساسات در مورسو به قدري شديد است كه ميتوان آن را قهرمانانه ناميد.
** كامو درباره مورسو گفت بود «او كسي است كه ما مستحقش هستيم». در اينجا كامو از جهان بايدها فاصله ميگيرد.
*** مالرو در ابتداي «ضد خاطرات» خود مينويسد «زندگي هيچ ارزشي ندارد؛ اما هيچ چيز هم ارزش زندگي را ندارد». كامو به مالرو و آثارش علاقهمند بود. او به هنگام اطلاع از دريافت نوبل گفته بود بهتر است جايزه نوبل را به مالرو بدهند.
1، 2، 4، 5) آرمان سادگي، ايريس راديش، ترجمه مهشيد ميرمعزي
3) بيگانه كامو