روايتِ از پايين آمريكا
شرق: «دوست دارم فكر كنم كه ميدانم مرگ چيست. دوست دارم فكر كنم چيزي است كه ميتوانم مستقيم به آن خيره شوم. وقتي پاپ به من ميگويد به كمكم نياز دارد و ميبينم كه چاقوي سياه چطور لاي كمربند شلوارش ميسرد، پيِ او از خانه بيرون ميروم و سعي ميكنم قوز نكنم و شانههايم مثل چوبرختي صاف باشد؛ پاپ با همين حال و هيبت راه ميرود. سعي ميكنم وانمود كنم كه اين وضع و حال برايم طبيعي و خستهكننده است؛ تا پاپ تصور نكند كه اين سيزده سال را عاطل و باطل سپري كردهام، تا پاپ بداند كه به وقتش آمادهام هر چيزي را كه لازم است از جايش بيرون بكشم، دل و روده را از ماهيچه جدا كنم و اندامها را از حفرههايشان. دلم ميخواهد پاپ بداند كه از خونيشدن سر و رويم ابايي ندارم. امروز سالروز تولدم است.» رمان «بخوان، دفنناشده، آواز بخوان» از جزمين وارد با اين سطور آغاز ميشود. رماني كه به تازگي با ترجمه سهيل سمي در نشر چترنگ منتشر شده است.
جزمين وارد از نويسندگان سياهپوست آمريكايي است كه در سال 1977 متولد شده و در دانشگاه تورين به عنوان دانشيار حضور دارد. او تاكنون چندين رمان منتشر كرده كه يكي از آنها با عنوان «بازيابي استخوانها» در سال 2011 برنده جايزه نشنالبوك اوارد شد. جزمين وارد تنها زن رماننويسي است كه تاكنون دو بار برنده اين جايزه شده است. او بار دوم براي همين رمان «بخوان، دفنناشده، آواز بخوان» اين جايزه را به دست آورد. اثري اتوبيوگرافيك با نام «مرداني كه درو كرديم» عنوان اثر ديگري از اين نويسنده است كه اين نيز برنده جايزه شده است.
«بخوان، دفنناشده، آواز بخوان» ماجراي خانوادهاي آسيبديده در ساحل ميسيسيپي است. سهيل سهمي در مقدمهاش به اين نكته اشاره كرده كه وارد در اين رمانش به فاكنر و اثري از او اشاره ميكند يعني به نويسندهاي كه روايت زندگي مردم جنوب آمريكا از دغدغههاي اصلياش بود. اگرچه در «بخوان، دفنناشده، آواز بخوان» به شكل مستقيم به سركوب سياهان و موضوع نژادپرستي پرداخته نشده، اما روايت اثر به گونهاي است كه تبعيض نژادي بر كل اثر سايه انداخته است.
در سطرهاي ابتدايي رمان كه نقل شد، راوي از شخصي به نام پاپ نام ميبرد و ميخواهد در راهرفتنش از او تقليد كند. پاپ، پدربزرگ خانواده و وارث رنج و دردهاي اجدادياش است. مادربزرگ خانواده كه پايبند اصول و آيين وودو است به قول مترجم از شخصيتهاي جذاب داستان است. جوجوي نوجوان يكي از راويان رمان است و مادرش، لئوني، كه زني آسيبديده و معتاد است با جوجو ارتباط درستي ندارد. او نيز از راويان رمان است.
سهيل سمي در بخشي از مقدمهاش درباره شباهت رمان
جزمین وارد با رمان «گوربهگور» يا «چندان كه سر بر بالين مرگ ميگذارم» ويليام فاكنر نوشته: «در رمان فاكنر خانواده درگير سفري ميشود براي تدفين يكي از اعضاي خانواده. در رمان وارد نيز خانواده راهي سفري ميشود تا در بازگشت روح نوجواني سياه را با خود به خانه ببرد. اين روح نيز يكي ديگر از راويان رمان است». آنطور كه نقل شد در رمان جزمین وارد با تعدد راويها روبروييم و اين ويژگي باعث شكلگيري روايتي چندلايه شده است. رمان با روايت جوجو شروع ميشود و آنطور كه از همان سطرهاي ابتدايي هم برميآيد، او در حال تلاش براي به اصطلاح مردشدن است. او در كنار شخصيتهاي ديگري قرار گرفته كه در «سير تاريخ خشونت در جنوب آمريكا» امكان ورود به دوران بلوغ و مردانگي را پيدا نكردهاند. جوجوي سيزدهساله در تلاش براي درك معناي مردشدن به افرادي چون پدربزرگ سياهپوستش، كه رئيس خانواده است، پدربزرگ سفيدپوستش، كه به حضورش توجهي ندارد، پدر غايبش، مايكل و دايي مردهاش، گيون، مينگرد. مادرش لئوني، كه رابطهاي متعارف با فرزندانش ندارد سعي ميكند كه مادر خوبي باشد اما اعتياد به مواد مخدر باعث شده تا او نيازهاي خودش را به فرزندانش ترجيح دهد. در
عين حال روح برادر مردهاش، گيون هم او را آزار ميدهد و هم مثل تسكيني براي او است. سمي درباره تعدد راويها در رمان نوشته: «راويها گاه هريك ماجرايي واحد را از ديدگاه خودشان روايت ميكنند. اين تكثر روايت بخشي از ساختار رمان شده است. اما در بطن رمان راز هولناكي نهفته كه در اواخر رمان برملا ميشود و خواننده درمييابد كه كل فضاي هراس و وحشت در رمان حول محور همين حادثه وحشتناك ميگردد.
رازي كه پاپ تا اواخر رمان حفظش ميكند، در پايان بر زندگي جوجو مایکلا، پاپ و لئوني و حتي مایکلای كوچك سايه انداخته است. اين راز در دل زندگي سياهان در جنوب آمريكا نطفه بسته است. وجود اشباحي كه بعضي از شخصيتهاي داستان آنها را ميبينند موجب شده است كه رمان وارد در نوع روايت پهلو به پهلوي رئاليسم جادويي بزند. اما نقطه قوت رمان وارد اين است كه در توصيف زندگي و تاريخ خشونت در جنوب آمريكا بههيچوجه به ورطه كليشهپردازيهاي معمول نميافتد».
در بخشي ديگر از رمان ميخوانيم: «وقتي با سنگهاي گورستان به خانه رسيدم، مايكل با ماشين من رفت. سنگهاي داخل جيبم سنگين بود و با اين سنگيني به ياد ميآوردم كه حمل كردن جوجو و مايكلا چه حسي داشت؛ كه در شكم داشتن انساني ديگر چه حالوهوايي داشت. بعد از برداشتن سنگهايي كه در اتاق مامان انداخته بودم، به سرعت از در بيرون ميزنم تا گيون را پيدا كنم. سرش به يك سمت خم شده و به خط و مسير خانه، كه به لوله تفنگ شكاري ميماند، نگاه ميكند؛ از اتاق نشیمن، از آشپزخانه تا بيرون از در پشتي خانه. گوش تيز كرده. همانجا ميايستم. چيه؟ اين كلمه مثل دارتي كوچك به سمتم پرتاب شده. با اينكه ميدانم اين حسوحال نتيجه متامفتاميني است كه بالا انداختهام، باز هم حس ميكنم به غايت هوشيارم و گيون همينجاست، پرجلا و بلندبالا. در اتاق نشيمن دهانش طوري تكان ميخورد كه انگار دارد كلمات يك نفر ديگر را تكرار ميكند و اگر بتواند حرف بزند، منمن خواهد كرد. هر صدايي كه ميشنود، هر كاري كه به انجامش وانمود ميكند، باعث ميشود به سمت ورودي باز اتاق بدود و در آستانه در آشپزخانه مكث كند، خم شود و چهارچوب در را محكم بگيرد. آخرينباري كه درست او را
در همين نقطه ديدم، زنده بود. خون مثل كوبش طبل در وجودش ميتپد و جريان داشت».
«بخوان، دفنناشده، آواز بخوان» بر محور داستانگويي پيش ميرود و در عين داستانگويي روايتي شاعرانه و زباني ادبي دارد. اين ويژگي در روايت رمان حائز اهميت است چراكه باعث شكلگيري تضادي ميان زندگي مردم طبقات در جنوب آمريكا با اين لحن شاعرانه و ادبي شده است. روايت رمان مدام ميان گذشته و اكنون در رفتوآمد است و اين تمهيدي بوده براي اينكه نويسنده به ريشهداربودن خشونت و تبعيض اشاره كند. نويسنده به اين واسطه نشان ميدهد كه اگرچه امروز در مقايسه با گذشته به ظاهر مسئله تبعيض نژادي و خشونت عليه سياهان كمتر شده اما واقعيت اين است كه مسئله هنوز پابرجاست و تغيير بنياديني نكرده است. آمريكايي كه جزمين وارد در رمانش نشان ميدهد، به قول مترجم آمريكايي است كه در آثار سينمايي هاليوود نشاني از آن وجود ندارد و درواقع در اين رمان با تصوير ديگري از آمريكا روبهروييم.
شرق: «دوست دارم فكر كنم كه ميدانم مرگ چيست. دوست دارم فكر كنم چيزي است كه ميتوانم مستقيم به آن خيره شوم. وقتي پاپ به من ميگويد به كمكم نياز دارد و ميبينم كه چاقوي سياه چطور لاي كمربند شلوارش ميسرد، پيِ او از خانه بيرون ميروم و سعي ميكنم قوز نكنم و شانههايم مثل چوبرختي صاف باشد؛ پاپ با همين حال و هيبت راه ميرود. سعي ميكنم وانمود كنم كه اين وضع و حال برايم طبيعي و خستهكننده است؛ تا پاپ تصور نكند كه اين سيزده سال را عاطل و باطل سپري كردهام، تا پاپ بداند كه به وقتش آمادهام هر چيزي را كه لازم است از جايش بيرون بكشم، دل و روده را از ماهيچه جدا كنم و اندامها را از حفرههايشان. دلم ميخواهد پاپ بداند كه از خونيشدن سر و رويم ابايي ندارم. امروز سالروز تولدم است.» رمان «بخوان، دفنناشده، آواز بخوان» از جزمين وارد با اين سطور آغاز ميشود. رماني كه به تازگي با ترجمه سهيل سمي در نشر چترنگ منتشر شده است.
جزمين وارد از نويسندگان سياهپوست آمريكايي است كه در سال 1977 متولد شده و در دانشگاه تورين به عنوان دانشيار حضور دارد. او تاكنون چندين رمان منتشر كرده كه يكي از آنها با عنوان «بازيابي استخوانها» در سال 2011 برنده جايزه نشنالبوك اوارد شد. جزمين وارد تنها زن رماننويسي است كه تاكنون دو بار برنده اين جايزه شده است. او بار دوم براي همين رمان «بخوان، دفنناشده، آواز بخوان» اين جايزه را به دست آورد. اثري اتوبيوگرافيك با نام «مرداني كه درو كرديم» عنوان اثر ديگري از اين نويسنده است كه اين نيز برنده جايزه شده است.
«بخوان، دفنناشده، آواز بخوان» ماجراي خانوادهاي آسيبديده در ساحل ميسيسيپي است. سهيل سهمي در مقدمهاش به اين نكته اشاره كرده كه وارد در اين رمانش به فاكنر و اثري از او اشاره ميكند يعني به نويسندهاي كه روايت زندگي مردم جنوب آمريكا از دغدغههاي اصلياش بود. اگرچه در «بخوان، دفنناشده، آواز بخوان» به شكل مستقيم به سركوب سياهان و موضوع نژادپرستي پرداخته نشده، اما روايت اثر به گونهاي است كه تبعيض نژادي بر كل اثر سايه انداخته است.
در سطرهاي ابتدايي رمان كه نقل شد، راوي از شخصي به نام پاپ نام ميبرد و ميخواهد در راهرفتنش از او تقليد كند. پاپ، پدربزرگ خانواده و وارث رنج و دردهاي اجدادياش است. مادربزرگ خانواده كه پايبند اصول و آيين وودو است به قول مترجم از شخصيتهاي جذاب داستان است. جوجوي نوجوان يكي از راويان رمان است و مادرش، لئوني، كه زني آسيبديده و معتاد است با جوجو ارتباط درستي ندارد. او نيز از راويان رمان است.
سهيل سمي در بخشي از مقدمهاش درباره شباهت رمان
جزمین وارد با رمان «گوربهگور» يا «چندان كه سر بر بالين مرگ ميگذارم» ويليام فاكنر نوشته: «در رمان فاكنر خانواده درگير سفري ميشود براي تدفين يكي از اعضاي خانواده. در رمان وارد نيز خانواده راهي سفري ميشود تا در بازگشت روح نوجواني سياه را با خود به خانه ببرد. اين روح نيز يكي ديگر از راويان رمان است». آنطور كه نقل شد در رمان جزمین وارد با تعدد راويها روبروييم و اين ويژگي باعث شكلگيري روايتي چندلايه شده است. رمان با روايت جوجو شروع ميشود و آنطور كه از همان سطرهاي ابتدايي هم برميآيد، او در حال تلاش براي به اصطلاح مردشدن است. او در كنار شخصيتهاي ديگري قرار گرفته كه در «سير تاريخ خشونت در جنوب آمريكا» امكان ورود به دوران بلوغ و مردانگي را پيدا نكردهاند. جوجوي سيزدهساله در تلاش براي درك معناي مردشدن به افرادي چون پدربزرگ سياهپوستش، كه رئيس خانواده است، پدربزرگ سفيدپوستش، كه به حضورش توجهي ندارد، پدر غايبش، مايكل و دايي مردهاش، گيون، مينگرد. مادرش لئوني، كه رابطهاي متعارف با فرزندانش ندارد سعي ميكند كه مادر خوبي باشد اما اعتياد به مواد مخدر باعث شده تا او نيازهاي خودش را به فرزندانش ترجيح دهد. در
عين حال روح برادر مردهاش، گيون هم او را آزار ميدهد و هم مثل تسكيني براي او است. سمي درباره تعدد راويها در رمان نوشته: «راويها گاه هريك ماجرايي واحد را از ديدگاه خودشان روايت ميكنند. اين تكثر روايت بخشي از ساختار رمان شده است. اما در بطن رمان راز هولناكي نهفته كه در اواخر رمان برملا ميشود و خواننده درمييابد كه كل فضاي هراس و وحشت در رمان حول محور همين حادثه وحشتناك ميگردد.
رازي كه پاپ تا اواخر رمان حفظش ميكند، در پايان بر زندگي جوجو مایکلا، پاپ و لئوني و حتي مایکلای كوچك سايه انداخته است. اين راز در دل زندگي سياهان در جنوب آمريكا نطفه بسته است. وجود اشباحي كه بعضي از شخصيتهاي داستان آنها را ميبينند موجب شده است كه رمان وارد در نوع روايت پهلو به پهلوي رئاليسم جادويي بزند. اما نقطه قوت رمان وارد اين است كه در توصيف زندگي و تاريخ خشونت در جنوب آمريكا بههيچوجه به ورطه كليشهپردازيهاي معمول نميافتد».
در بخشي ديگر از رمان ميخوانيم: «وقتي با سنگهاي گورستان به خانه رسيدم، مايكل با ماشين من رفت. سنگهاي داخل جيبم سنگين بود و با اين سنگيني به ياد ميآوردم كه حمل كردن جوجو و مايكلا چه حسي داشت؛ كه در شكم داشتن انساني ديگر چه حالوهوايي داشت. بعد از برداشتن سنگهايي كه در اتاق مامان انداخته بودم، به سرعت از در بيرون ميزنم تا گيون را پيدا كنم. سرش به يك سمت خم شده و به خط و مسير خانه، كه به لوله تفنگ شكاري ميماند، نگاه ميكند؛ از اتاق نشیمن، از آشپزخانه تا بيرون از در پشتي خانه. گوش تيز كرده. همانجا ميايستم. چيه؟ اين كلمه مثل دارتي كوچك به سمتم پرتاب شده. با اينكه ميدانم اين حسوحال نتيجه متامفتاميني است كه بالا انداختهام، باز هم حس ميكنم به غايت هوشيارم و گيون همينجاست، پرجلا و بلندبالا. در اتاق نشيمن دهانش طوري تكان ميخورد كه انگار دارد كلمات يك نفر ديگر را تكرار ميكند و اگر بتواند حرف بزند، منمن خواهد كرد. هر صدايي كه ميشنود، هر كاري كه به انجامش وانمود ميكند، باعث ميشود به سمت ورودي باز اتاق بدود و در آستانه در آشپزخانه مكث كند، خم شود و چهارچوب در را محكم بگيرد. آخرينباري كه درست او را
در همين نقطه ديدم، زنده بود. خون مثل كوبش طبل در وجودش ميتپد و جريان داشت».
«بخوان، دفنناشده، آواز بخوان» بر محور داستانگويي پيش ميرود و در عين داستانگويي روايتي شاعرانه و زباني ادبي دارد. اين ويژگي در روايت رمان حائز اهميت است چراكه باعث شكلگيري تضادي ميان زندگي مردم طبقات در جنوب آمريكا با اين لحن شاعرانه و ادبي شده است. روايت رمان مدام ميان گذشته و اكنون در رفتوآمد است و اين تمهيدي بوده براي اينكه نويسنده به ريشهداربودن خشونت و تبعيض اشاره كند. نويسنده به اين واسطه نشان ميدهد كه اگرچه امروز در مقايسه با گذشته به ظاهر مسئله تبعيض نژادي و خشونت عليه سياهان كمتر شده اما واقعيت اين است كه مسئله هنوز پابرجاست و تغيير بنياديني نكرده است. آمريكايي كه جزمين وارد در رمانش نشان ميدهد، به قول مترجم آمريكايي است كه در آثار سينمايي هاليوود نشاني از آن وجود ندارد و درواقع در اين رمان با تصوير ديگري از آمريكا روبهروييم.